2777
2789

پارت۴۲۴


گفتم : حرف زدن چه فایده داره وقتی تو فکر میکنی همه ی کارات درسته؟


گفت: داستان نپیچون گندم

حرف بزن ببینم چته؟


گفتم : از این قلدر بازی هات خسته شدم

همه ش می خوای همه چی همونطوری که می خوای باشه

اصلا انگار زن  آدم نیست

فکر میکنی چون  من توی رفاهم  

همین کافیه


گفت : حرفای جدید میشنوم گندم خانم

چیه هوا برت داشته


گفتم : منظورت چیه ؟


گفت : والا ما دو دستی ناموسمون چسبیدیم

از شیر مرغ تا جون آدمی زاد براش فراهم کردیم

حالا پر رو پر رو توی چشمام نگاه میکنه میگه از دستم خسته شده


گفتم؛ به نظر خودت خسته گی نداره


یهو دستش آورد جلو محکم فکم گرفت گفت : از من که خسته شدی

از کی خسته نیستی؟!

اگه منو نمی خوای پس  کی رو می خوای؟


گفتم: صورتم ول کن دردم گرفت

خجالت بکش چی میگی


گفت: از اولم رفتارت با من طوری بود که انگار ما به کلاست نمی خوریم  

کلا فازت ، فاز آقا مهندسی ، آقا دکتریِ .......


از همونا که فقط پی درس و مشق بودن  

کش تُمبونشون در بره نمی تونن   تمبونشون سفت بچسبن که مبادا بیفته


با حرص گفتم : نه تو خوبی

که فقط دنبال پول دویید ی

نخواستی یکم ببینی  دیگه همه چیز تغییر کرده

توی جهل و نادونی موندی


تا اینو گفتم : دستش برد بالا


گفتم : بزن ، فقط همین یه کار نمیکنی که اونم بکن

دوستی محکم کوبید به فرمون ماشین گفت : ساکت شو

وگرنه دستم روت بلند میشه


گفتم:  شاید منو به اجبار مجبور به انجام خیلی کارا بکنی

ولی بدون اینا همه ش یه گوشه ای از قلبم جمع میشه و هر گز فراموشش نمیکنم ..


در ماشین باز کردم که پیاده بشم


با صدای بلند گفت: بتمرگ سر جات


گفتم : ولم کن ، می خوام برم قدم بزنم

می خوام یکم نفس بکشم

می خوام برم جایی که تو.........



گفت : بگو ، ادامه بده،  می خوای بری جایی که من نباشم


بازوم گرفت منو کشید طرف خودش

در محکم بست

ماشین روشن کرد ، حرکت کرد طرف خونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۵


بعد از شام ، دایان گفت : مامان گندم ،  امشب دوشنبه س ، نوبت  شماست که برام کتاب بخونی


با لبخند گفتم: چقدر عالی ، پس بدو مسواکت بزن ‌که بریم توی اتاقت


سپیده گفت ؛ خوب پس ، اگه با من کاری ندارین منم برم توی اتاقم

گفتم: برو عزیزم

سپیده گفت : شب بخیر همگی رفت توی اتاقش

مازیار برگشت طرف دایان گفت : پسرِم امشب خودم می خوام برات کتاب بخونم


دایان با ذوق گفت : واقعا؟ مگه تو سواد داری ، می تونی کتاب بخونی ؟


مازیار با اخم گفت : پس چی پسر جون

فکر کردی فقط مامانا بلدن کتاب بخونن


دایان گفت : یعنی شما هم دانشگاه رفتی ؟

مازیار گفت : نه


دایان گفت : چرا  ؟


مازیار گفت: نشد که برم  بابایی


دایان گفت : مامانی میگه بچه ها باید خوب به حرف پدر و مادرشون گوش بدن ، درس بخونن تا بتونن برن دانشگاه و آدم مهمی بشن

حتما تو پسر خوبی نبودی، که دانشگاه نرفتی


مازیار سرش انداخت پایین گفت:   نه بابایی بعضی بچه ها باباهای خوبی ندارن

که کمکشون کنه

ولی من. همیشه  کمکت میکنم

دست دایان گرفت رفتن سمت پله ها با صدای بلند گفت : ولی پسرم  آدم مهمی بودن ربطی به درس و دانشگاه نداره

برای اینکه مهم باشی باید زیاد کار کنی و پول دربیاری


می دونستم برای اینکه لج منو در بیاره این حرف هارو میزد


خودم زدم به بی تفاوتی

از جام بلند شدم رفتم بالا توی اتاقمون


لباسم عوض کردم ،  روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به کتاب خوندن


حدودا نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد

اومد داخل اتاق ، درو عمدا محکم بست


سعی کردم عکس العملی نشون ندم.


اومد طرفم کتاب از دستم کشید

گفت : بسه ، هر چی توی اینا خوندی و یاد گرفتی


بلند شو به کار اصلیت برس


کتاب از دستش گرفتم گذاشتم روی پاتختی گفتم : چکار باید بکنم

گفت : بایدم ندونی، تو به هر چیزی فکر میکنی الا وظیفه ی اصلیت

گفتم : تو بگو وظیفه مو بدونم


رفت طرف کمد یکی از لباس خواب هام برداشت پرت کرد طرفم گفت : پاشو اینو بپوش


لباس خواب گذاشتم کنار م گفتم : من با همینی که تنمه راحتم

گفت :  ولی من دلم می خواد تو اون لباس بپوشی


گفتم: نمی پوشم


گفت : پنج ثانیه فرصت داری بلند شی اون لباس بپوشی وگرنه خودم تنت میکنم

شروع کرد به شمردن

یک!

دو!


بدنم یخ کرده بود هم دلم نمی خواست زیر بار حرف زور برم

هم از عکس العملش می ترسیدم


سه!

چهار !

پنج!


اومد طرفم


خودم گوشه ی تخت جمع کردم

گفتم : ولم کن

گفت : ولت کردم که باز  اینطوری یاغی شدی


بلوزم از یقه ش گرفت ، کشید

لباسم پاره شد


گفت : با تو باید اینطوری رفتار کرد


لباس خواب به زور تنم کرد


گفتم : موقع خوابم ولم نمیکنی . دست از سرم بردار .


گفت : توی هر لحظه هر چی که من بگم همونه

لباس عوض کردن که هیچی اگه بخوام باید برام هر کاری بکنی


با حرص گفتم : خیلی نفرت انگیزی


گفت: چقدر خوب ، بازم بگو .


گفتم : وقتی این کارا رو میکنی ازت بدم میاد


گفت ؛ آخی، خیلی دلت می خواست الان جای منه دیوونه

یه مرد عاقل و فهمیده و ترجیحا دکتر مهندس جلوی روت بود


دندونام از عصبانیت روی هم فشار دادم گفتم : آره ،  آره دلم می خواست هر کسی جز تو الان اینجا بود


حمله کرد طرفم گفت : دختره ی زبون دراز

خودت خواستی

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۴۲۶


با گریه  لباسام از اطراف تخت جمع کردم

دوییدم سمت حموم

همین که خواستم در ببندم

محکم با پاهاش زد به در

در باز شد


یه نگاه عصبی بهش انداختم


با پوزخند گفت : نترس دیگه کاریت ندارم ، کارم باهات تموم شد

فقط می خوام دوش بگیرم بخوابم


می خواستم از حموم برم بیرون که دستش گذاشت روی چهارچوب در جلوم گرفت


گفت: اینقدر ترسیدی که فرار میکنی


چیزی نگفتم

گفت : حتما باید این بلا ها رو سرت بیارم تا زبون به دهن بگیری


بازم چیزی نگفتم


گفت : خوب حالا بگو ببینم بازم بر خلاف میل من ، بدون اجازه ی من هر کاری میکنی یا هر چیزی میپوشی ؟



سرم انداختم پایین به زمین خیر ه شدم

گوشش آورد جلو گفت : چیزی نشنیدم


بازم عکس العملی نشون ندادم


یه قدم برداشت طرفم گفت: نه مثل اینکه هنوز کامل شیرفهم  نشدی


آروم هولش دادم عقب تر با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : بسه ، کاریم نداشته

اصلا هر چی تو بگی


صدای قهقه ش بلند شد

گونه مو بوسید گفت : آفرین

حالا که دختر خوبی شدی

بریم دوش بگیریم ، بخوابیم


******


خودم گوشه ی تخت جمع کردم

چشمام بستم تا دیگه اصلا نبینمش


اینقدر بدنم درد میکرد که فقط دلم می خواست بخوابم


با چشمای نیمه باز بهش نگاه کردم

کنار پنجره مونده بود سیگار میکشید

توی دلم گفتم : کاش امشب اصلا نیاد کنارم بخوابه


تازه چشمام داشت گرم میشد

که صدای زنگ گوشیش بلند شد


با عجله رفت طرف گوشیش جواب داد

گفت: الو ، مهیار چی شده

این وقت شب زنگ زدی؟


الو صدات خوب نمیاد


بابا چی ؟

گرفتنش؟


کی ؟ کجا ؟


باشه، باشه

به سید حسین زنگ‌بزن من الان خودم می رسونم



با نگرانی بلند شدم گفتم: چی شده؟ بابات حالش بد شده ؟


با تشر گفت ؛ به تو مربوط نیست

بگیر بخواب


فوری لباس پوشید رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۷

اینقدر  حالم بد بود و خوابم میومد با اینکه نگران بودم

خوابم برد


وقتی از خواب بیدار شدم ، فوری به ساعت نگاه کردم

ساعت یازده صبح

یه نگاهی به گوشیم انداختم نه کسی بهم زنگ زده بود نه پیامی بود


کیف و لباسای مازیار سر جاش بود فهمیدم از دیشب که رفته نیومده


لباسم عوض کردم ، دست و صورتم شستم رفتم پایین


از سر و صدای توی آشپزخونه فهمیدم مریم خانم اونجاست


با صدای بلند گفتم : سلام مریم خانم

مریم خانم اومد طرفم گفت : سلام مادر جون


گفتم : مازیار خونه نیومده ؟

گفت : نه


گفتم : دایان رفته مهد ؟


گفت : آره صبح با سپیده و داوود رفت


سپیده گفت : بیرون کار داره

کارش تموم شد میره دنبال دایان


از بین صحبتای دیشب مازیار فهمیده بودم یه مشکلی برای پدرش پیش اومده

ولی دوست نداشتم بهش زنگ بزنم


تصمیم گرفتم به مادر شوهرم زنگ بزنم ولی بعدش پشیمون شدم

شاید اون از ماجرا بی خبر بود و  با زنگ من نگران میشد


حوصله ی سرزنش کردن مازیار نداشتم حتما ازم شاکی میشد که چرا مادرش نگران کردم


توی دلم گفتم : هر جا هست حتما مهیارم پیششه. گوشی رو برداشتم که به مهیار زنگ بزنم

ولی گفتم : اصلا به من چه ، دیگه هیچی برام مهم نیست

خیلی ازش ناراحت و عصبانی بودم

*******

ظهر وقتی دایان از مهد برگشت

از همون جلوی در حیاط شروع کرد به صدا زدنم

گفت: مامان گندم ،  مامانی کجایی ؟

رفتم جلوی در استقبالش گفتم : سلام پسرم ، خوش اومدی

خم شدم گونه شو بوسیدم

کیفش ازش گرفتم


گفت: مامانی خیلی گرسنمه، نهار چی داریم؟


گفتم : مریم خانم برامون سبزی پلو با ماهی درست کرده

گفت : آخ جون ماهی!

گفتم : بدو برو دستات بشور بیار نهار بخوریم

گفت : پس بابا چی ؟ نمیاد خونه ؟


گفتم : تا الان که نیومده،  حتما نمیاد


گفت: میشه بهش زنگ بزنم


گفتم: بله حتما


رفتیم طرف تلفن شماره ی مازیار گرفتم، ازروی کنجکاوی گوشی رو گذاشتم روی بلند گو


بعداز چندتا بوق مازیار با صدای خسته و دو رگه گفت : بله؟

دایان گفت : سلام بابایی


مازیار گفت : سلام پسرم

جانم بابا ؟


دایان گفت : می خواییم نهار بخوریم شما نمیایین؟


مازیار گفت: نه عزیزم ، شما نهارتون  بخورین من ممکنه شبم دیر بیام تو رو نبینم ولی بهت قول میدم در عوض فردا حتما ببرمت گردش


دایان گفت : ولی بابایی من دلم برات تنگ میشه


مازیار یکم مکث کرد گفت : منم دلم براتون  تنگ میشه پسرم ولی من جایی کار دارم


دایان با ناراحتی گفت : باشه باباجون پس مواظب خودت باش

خداحافظ

گوشی رو که قطع کرد گفت : بیا مامان بریم با هم غذا بخوریم


ذهنم بدجور درگیر شده بود

از صدای مازیار فهمیدم که حتما اتفاق بدی افتاده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۸


اصلا حال و حوصله ی خونه موندن نداشتم


به دایان گفتم :  دوست داری بریم خونه ی مامان جون و باباجون ؟


دایان با ذوق پرید بغلم گفت : آخ جون مامان بریم


گونه شو بوسیدم گفتم: پس برو به خاله سپیده بگو لباس هات بپوشونه

منم برم بالا آماده بشم


***


همین که داوود جلوی در خونه ی بابام زد روی ترمز

دایان فوری از ماشین پیاده شد با ذوق رفت طرف در خونه


در خونه رو زد  با صدای بلند گفت:  مامانی ، دایی عرفان

من اومدم

درو باز کنین


با خنده گفتم : پسرم صبر کن بیام زنگ بزنم


همون لحظه عرفان در باز کرد دایان بغل کرد

گفت " سلام خواهری ، خوش اومدین


گفتم : سلام ، رفتم طرفش باهاش روبوسی کردم


مامان اومد روی ایوون گفت : سلام ، چه عجب!

شما کجا ، این جا کجا؟

گفتم : امروز از صبح مازیار سر کار بود خیلی حوصله م سر رفته بود

گفتم : بیام شمارو ببینم

مامان گفت : خوب کاری کردی

بیایین بالا


دایان فوری کفشاش درآورد دویید توی بغل مامانم


عرفان گفت : دایان نرو بالا بیا توی حیاط فوتبال بازی کنیم


دایان با ذوق گفت: آخ جون فوتبال!


به مامان گفتم : منم همینجا روی ایوون میشینم

توی خونه دل آدم میگیره


مامان گفت : باشه ، پس من برم چایی و میوه بیارم


صدای زنگ گوشیم بلند شد

کیفم باز کردم گوشیم برداشتم

شماره ی مازیار بود


اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .

به ناچار گوشی رو جواب دادم گفتم: بله؟


گفت: کدوم قبرستونی هستی ؟


چند لحظه ای سکوت کردم گفتم : حوصله مون سر رفته بود اومدم خونه ی مامانم

گفت : تو بی جا کردی بدون اینکه به من بگی سر تو انداختی پایین رفتی


گفتم: تو که از دیشب  رفتی پیدات نیست  الان مشکلت چیه


گفت ؛ نبودم که نبودم

خداروشکر نمردم ،  خلاصه میام خونه




گفتم " اگه کاری داری بگو اگه نه قطع کنم

گفت: دو  ساعت دیگه خونه ای


رسیدی خونه از تلفن خونه بهم زنگ می زنی

میگی که رسیدی خونه


خوب حواست جمع کن ، خودت زنگ میزنی نه دایان


گفتم : خداحافظ


گفت: باشه ، چشمتُ نشنیدم!


با حرص گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم


مامان با سینی چای و ظرف میوه اومد طرفم

سینی رو ازش گرفتم

گفت : مازیار بود ؟


گفتم: آره


گفت : بهش میگفتی برای شام بیاد اینجا

گفتم: نه مامان خیلی خسته س

من باید زود برم

ان شاالله یه وقت دیگه میاییم


مامان با اخم گفت : این چه اومدنی بود


گفتم : این روزا مازیار کارش زیاده برای همین مراعاتش میکنم زیاد مهمونی و گردش نمی ریم

مامان گفت : خدا رو شکر ان شاالله همیشه سرش به کار گرم باشه


گفتم : ممنون

دستم دراز کردم یه استکان چای برداشتم

عطر گل محمدی توی چایی و نشستن روی ایوون خونه ی پدریم و دیدن گلای باغچه و درختای توی حیاط

باعث شد آرومتر تر بشم

انگار هر وقت که میرفتم اونجا غم و غصه هام پشت در میذاشتم


با صدای مامان به خودم اومدم که گفت : چاییت بخور سرد میشه


همونطور که با لبخند به بازی دایان و عرفان نگاه می کردم چایی مو می خوردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۹


مامان آروم سرش به گوشم نزدیک کرد گفت :  ببین میتونی یکم با عرفان صحبت کنی


گفتم : درباره ی چی؟

گفت : والا خیلی سر به هوا شده

توی مدرسه از دستش شاکی هستن

با معلمش صحبت کردم اصلا ازش راضی نبود


اخلاق و رفتارشم توی خونه عوض شده


گفتم : خوب این حالت ها توی این سن خیلی طبیعی

الان توی سن بلوغه

زیاد سربه سرش نذارین


مامان گفت : من هر چی بهش میگم با داد و فریاد جواب منو میده میترسم یه وقت از راه به در بشه


گفتم: باشه ، من باهاش حرف میزنم

ولی شما هم بهش سخت نگیرین


مامان گفت : والا بابات همونطور که هوای تورو داشت ، هوای اینم داره

من دارم از حرص میمیرم ، بابات میگه این چیزا طبیعیه ، باید جوونی کنه


گفتم: با حرص خوردن چیزی درست نمیشه

گفت: چکار کنم من مادرم ، سر تو هم همینقدر جوش زدم

آخرشم که تو کار خودت کردی


برای اولین بار با حالت اعتراض گفتم : مامان تا حالا فکر کردی اگه به جای اون همه بازخواست و سختگیری اگه یکم دل به دلم می دادی شاید شرایط من الان فرق میکرد


مامان با تعجب نگام کرد گفت : مگه من چکار کردم

هر کی ندونه فکر میکنه من به زور شوهرت دادم


یه آه از ته دل کشیدم گفتم : هیچی ولش کن

من امروز یکم ناراحتم برای همین یه چیزی گفتم


مامان گفت : گندم ، من هم یه زنم ، هم یه مادر

خوب می دونم تو یه مشکلاتی توی زندگیت داری

ولی دخترم خداروشکر که خوبی های مازیار صد درصد بیشتر از بدی هاش


زندگی همینه ، کاری نکن که خدای نکرده یه وقت  رو هاتون به روی هم باز بشه


درسته پدرت مرد خوب و پدر خوبی ولی این دلیل نمیشه که بدی ای نداشته باشه

همونطور که منم بدی هایی دارم

توی زندگی باید یکی اب باشه یکی آتیش


تو توی خونه ی مازیار  شاهانه زندگی میکنی


از جام بلند شدم گفتم : شما یکم دایان سرگرم کنین من برم با عرفان صحبت کنم


مامان دایان صدا زد گفت : دایان مادر جون بیا پسرم

بیا بریم بهت یه چیزی بدم بخوری


منم رفتم توی حیاط مشغول صحبت با عرفان شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳۰


مامان با ناراحتی تا جلوی در بدرقه م کرد گفت: این که اومدن نشد

زود داری میری، باباتم ندیدی


گفتم : یه روز دیگه میام بیشتر میمونم

داوود تا مارو دید با صدای بلند سلام کرد


مامان گفت : سلام آقا داود

زهره جون خوبه؟

پسر گلت چه طوره؟


داوود گفت : مرسی خانم ، دست بوسن


مامان گفت : الهی سلامت باشن


دایان ، مامان بغل کرد گفت : مامانی شما هم بیایین خونه ی ما


مامان گفت : چشم یکی یه دونه ی مامانی حتما میام

به عرفان یه چشمک زدم گفتم؛ به حرفام خوب فکر کن

بغلش کردم گونه شو بوسیدم


خداحافظی کردم 


با دایان سوار ماشین شدیم

حرکت کردیم طرف خونه



داوود گفت: خانم مستقیم برم خونه ، جایی کاری ندارین ؟


گفتم: نه کاری ندارم بریم خونه

راستی من نبودم مازیار اومده بود خونه ؟


داوود گفت: نه ، ولی به خونه زنگ زدن ، زهره بهشون گفت که رفتین منزل پدرتون


گفتم: باشه


دایان گفت : کاش الان بابا اومده باشه خونه


گفتم : بابا بهت گفت‌ که امروز یکم سرش شلوغه در عوَض فردا زودتر میاد خونه


دایان با لبای آویزون گفت : گوشیت بده دوباره به بابا زنگ بزنم دلم خیلی براش تنگ شده


گفتم: دیگه زنگ نزن شاید نتونه باهات حرف بزنه


دایان گفت: نه مامان ، بابا خودش گفته هر وقت که بخوام میتونم بهش زنگ بزنم


گوشی رو از کیفم در آورد شماره ی مازیار گرفتم گوشی رو دادم به دایان


همین که گوشی رو جواب داد

دایان گفت: سلام بابایی ، آخه چرا امروز اصلا نیومدی من ببینمت

هر چی به مامان گفتم حداقل خونه ی مامان جون بمونیم تا بابا بیاد حرفم گوش نکرد


یکم مکث کرد ، دوباره گفت : آره

آقا داوود اومده دنبالمون


باشه ، شب هر وقت اومدی بیا یکم پیشم بخواب


خداحافظ


گوشی رو ازش گرفتم گذاشتم توی کیفم



جلوی در خونه از ماشین پیاده شدیم

دایان دویید توی حیاط

گفت: مامان شما برو بالا

من یکم توی حیاط تاب بازی کنم میام


گفتم: باشه ، الان به خاله سپیده میگم بیاد پیشت


آروم آروم رفتم داخل ساختمون


سپیده تا منو دید سلام کرد


گفتم : سلام

لطفا برو توی حیاط دایان میخواد تاب بازی کنه


سپیده گفت : چشم الان میرم


مانتوم از تنم درآوردم خودم پرت کردم روی مبل


به گوشی تلفن خونه خیره شدم

یاد حرف مازیار افتادم که گفته بود بهش زنگ بزنم

اصلا حوصله شو نداشتم .

گفتم : بی خیال همین که دایان بهش گفته توی راه خونه ایم کافیه


برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم طرف آشپزخونه و مشغول شام پختن شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳۱


آروم دایان صدا زدم ، پسرم بلند شو اینجا جای خواب نیست

بیا بریم توی اتاقت بخواب


دایان با حالت خواب آلودگی گفت : نه مامان خوابم میاد

نمی تونم برم بالا توی اتاقم

می خوام همینجا بخوابم تا بابا بیاد


سپیده گفت : بیدارش نکنین من الان بغلش میکنم میبرمش توی اتاقش

یکم پیشش می مونم تا خوابش ببره


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : باشه

پس منم میرم بخوابم شب تون بخیر


تلوزیون و چراغ ها رو خاموش کردم رفتم توی اتاقمون

یه نگاه به ساعت انداختم


حدود ده شب بود ولی هنوز خبری از مازیار نبود


دلشوره بدی داشتم

یه مدت بود که احساس می کردم یه اتفاق هایی افتاده

هر چی که بود همونطور که مادرش گفته بود مربوط به پدرش بود


رفتم  طرف گوشیم که بهش زنگ بزنم ولی وقتی رفتار دیشبش یادم اومد بازم پشیمون شدم


رفتم طرف حموم یه دوش گرفتم ، رفتم توی تختم دراز کشیدم مشغول کتاب خوندن شدم

یک ساعتی گذشته بود که چشمام گرم شد و خوابیدم


******


توی خواب و بیدار صدای ماشین مازیار شنیدم


چشمام باز کردم آروم آروم رفتم طرف پنجره یه نگاه به حیاط انداختم

درست شنیده بودم خودش بود


از ماشین پیاده شد و سلانه،  سلانه اومد سمت ساختمون



دوباره برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم سرم


چند لحظه بعد  در اتاق باز شد ، اومد داخل

صدای پرت شدن سوییچش روی میز شنیدم


چراغ اتاق روشن شد


پتو رو از روم کشید


با تعجب نگاهش کردم

چشماش به طور وحشتناکی قرمز بودی

بوی الکل و سیگارش فضای اتاق پر کرده بود


دستم گذاشتم جلوی بینیم گفتم : چه خبره ؟

خودت  با الکل و سیگار خفه کردی

برو دوش بگیر حالم بهم خورد


گفت:  سلامت کو دختر؟


گفتم : چه سلام ، چه علیکی

از دیشب رفتی الانم با این وضع اومدی خونه

انتظار سلام و خوش آمد گویی هم داره


با صدای بلند خندید گفت : چقدرم که تو از نبودم ناراحت بودی

حتی یه زنگ نزدی ببینی کدوم جهنمی هستم

هرچند تو خیالت راحته که من جای بدی نمیرم

مثل تو مثل کش تنبون نمیپرم اینور اونور

با چشمای گشاد نگاهش کردم گفتم : مگه من کجا رفته بودم


دستش آورد طرفم محکم گردنم فشار داد گفت : هر قبرستونی جز این خونه بدون اجازه ی من بری یعنی اینکه تو زن وِلی هستی


گفتم: ببخشید نمی دونستم خونه ی پدر و مادرمم جای بدیِ


با پاش محکم زد به آباژور کنار تخت گفت : جمع کن بابا ، خونه ی بابام ، خونه ی بابام

تو الان دیگه خونه ت اینجاست

خونه ی بابات تموم شد

مگه بهت نگفتم وقتی برگشتی از خونه بهم زنگ بزن


گفتم: دیکه دایان بهت گفت که توی راه برگشت به خونه ایم


با صدای بلند گفت : یعنی من فرق بین تو و دایان نمی دونم

من بهت چی گفته بودم


از جام بلند شدم آباژور درست کردم

گذاشتم سر جاش


بازوم گرفت گفت : با توام   جواب منو بده


گفتم: تو رو خدا ولم کن ، دیگه کشش نده

تو الان حالت خوب نیست برو دوش بگیر بخواب بعدا حرف میزنیم

گفت : حال من به تو چه ، کی میگه من‌خوب نیستم

من خوبه خوبم


با طعنه گفتم: آره حسابی از حال و روزت معلومه


یه قدم بهم نزدیک شدگفت : مگه صدبار بهت نگفتم

من هیچ وقت مست نمیکنم ، اندازه مو میدونم


گفتم : چرا گفتی ، ولی امشب انگار اصلا روبراه نیستی

با داد گفت : آره روبراه نیستم

ولی ربطی به این لعنتی ای که خوردم نداره

اینو خوردم که حالم خوب کنه ولی تاثیری نداشت

هیچی توی این دنیای لعنتی حال منو خوب نمی کنه


یکم نگاهش کردم گفتم: چی شده؟

با عصبانیت گفت : الان میپرسی؟

اصلا مگه من برات مهمم که میپرسی؟

اصلا من کجای زندگیتم

مگه تو جز اعتراض و زبون درازی و قدرنشناسی کار دیگه ای بلدی

رفت طرف میز آرایشم تمام وسائل های روش پرت کرد روی زمین

عطر ها و ادکلن ها رو برداشت پرت کرد طرف دیوار


آروم گفتم: آروم باش ، چکار میکنی


اومد طرفم با مشت محکم زد به دیوار بغل گوشم

تا اومدم دستش بگیرم یهو دیدم با سر کوبید توی دیوار


با وحشت ازش فاصله گرفتم گفتم،  چرا همچین میکنی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳۲


انگار دیوونه شده بود هر چی رو که جلوی دستش بود پرت می کرد


بدجور ترسیده بودم

رفتم طرف در اتاق که برم بیرون

یهو  از پشت منو گرفت کشید پرت کرد طرف کمد


دیگه آروم کردنش غیر ممکن بود

صدای شکسته شدن و خورد شدن وسایل ها بدجور بهم استرس میداد

در کمد باز کردم رفتم داخلش

یهو با لگد محکم زد به در کمد


صدای لگد هاش به در کمد بدجور منو ترسونده بود انگار اون لگد ها به تن و بدنم می خورد

تمام بدنم می لرزید،  


چشمام بسته بودم و گوش هام گرفته بودم

زیر لب گفتم : خدایا نجاتم بده .الان منو میکشه


نمی دونم چقدر طول کشید تا آروم بشه

نه من جون از کمد بیرون اومدن داشتم نه اون اومد سراغم


همونجا داخل کمد سرم به دیوار تکیه دادم  ، یه حسی شبیه حس خلسه بهم دست داد

دلم می خواست بخوابم

چشمام بستم

******


یهو با نفس تنگی چشمام باز کردم

همه جا تاریک بود


ترس وجودم گرفته بود

انگار توی قبر بودم


یکم که فکر کردم همه چی یادم اومد ، من هنوز توی کمد بودم


آروم در کمد باز کردم

به اطرافم نگاه کردم


مازیار وسط تخت با همون لباس ها خوابیده بود


آروم بالشم برداشتم رفتم گوشه ی اتاق روی زمین دراز کشیدم .

اینقدر بدنم درد میکرد که انگار

ساعت ها کتک خورده بودم

تمام بدنم خیس عرق بود

فقط دلم می خواست بخوابم

چشمام بستم خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 


از نور خورشیدی که به اتاق می تابید فهمیدم صبح شده


انگار بدنم بی حس بود ، پاهام جون نداشت که بلند بشم


همونطور که گوشه ی اتاق دراز کشیده بودم با صدایی که از ته چاه در میومد مریم خانم صدا زدم


ساعت ده صبح بود حتما مریم خانم اومده بود

ولی صدام نمی شنید

حتی خودم با زور صدای خودم میشنیدم


سعی کردم که از جام بلند شم

وقتی سرپا شدم حس کردم اتاق دور سرم می چرخه

خودم رسوندم جلوی در

درو باز کردم


رفتم سمت پله ها دوباره مریم خانم صدا زدم

پله ی اول و دوم رفتم ، 

دیگه چیزی نفهمیدم

آخرین چیزی رو که شنیدم صدای جیغ مریم خانم بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۳۳


چشمام باز کردم اول با دقت به اطرافم نگاهم کردم

همه جا سفید بود

نمی دونستم چه اتفاقی افتاده


می خواستم بلند شم که درد بدی پیچید توی پا و کمرم


یهو صدای یه خانمی رو شنیدم که گفت : چکار میکنی دخترم ؟

برگشتم سمت صدا ، با دیدن لباس های اون خانم فهمیدم پرستاره

گفتم ؛ چی شده؟ من اینجا چکار میکنم ؟


پرستار با لبخند گفت : چیزی نیست نترس

خدا بهت رحم کرده فقط پا و کمرت ضرب دیده

دختر جون چرا مواظب نبودی


یکم فکر کردم یهو یادم اومد که چه اتفاقی افتاده


گفتم؛ کی همراه منه ، پسرم کجاست؟


گفت؛ پس بچه هم داری

با اون حال و روزی که شوهرت اون بیرون داره من فکر کردم تازه عروس دومادین


گفتم: شوهرم اینجاست؟


گفت: آره،  الان صداش میزنم


با بغض دراز کشیدم پتو رو کشیدم سرم

تنها کسی رو که توی اون لحظه نمی خواستم ببینم مازیار بود


پرستار با تعجب نگام کرد گفت؛ چیه دلت نمی خواد ببینیش

چیزی نگفتم

یکم نگام کرد گفت: ببینم نکنه شوهرت تو رو زده

الکی گفتن که از پله افتادی


اگه آره میتونم به پلیس اطلاع بدم

با کلافه گی گفتم : نه خانم همچین چیزی نیست

می خوام یکم بخوابم


گفت: باشه،  استراحت کن


همین که پرستار رفت بیرون چند لحظه بعدش در اتاق باز شد

مازیار فوری اومد کنار تخت

دستش کشید روی صورتم با صدایی لرزون گفت : گندم خوبی ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم ، اینقدر بغض داشتم که می ترسیدم حرف بزنم اشکام بریزه


مازیار دستش گذاشت روی پیشونیم گفت: هنوز تبت قطع نشده

می خوای کمکت کنم پاشی بریم یه آبی به دست و صورتت بزنی ؟


با حرکت سرم گفتم : نه


صدای زنگ گوشیش بلند شد

یه نگاه به گوشیش انداخت ، فوری

جواب داد گفت : بله مریم خانم

چند لحظه مکث کرد

بعد با عصبانیت گفت : برای چی گفتی یعنی من باید بابت همه چی بهتون سفارش کنم

اونارو چرا نگران کردی


خیلی خوب باشه ، حواستون به دایان باشه ، گندم فعلا باید اینجا بمونه


کاری داشتین زنگ بزنین ، خداحافظ


گوشی رو که قطع کرد برگست طرفم گفت:  مادرت زنگ زده خونه ، مریم خانم بهش گفته که افتادی

مامان و بابات دارن میان اینجا


وقتی اینو گفت : انگار دنیارو بهم دادن

خیلی دلم می خواست که پیشم باشن

آروم گفتم: شماره ی سپیده رو بگیر می خوام با دایان حرف بزنم

حتما بچه م خیلی ترسیده


گفت : آره،  مثل اینکه لحظه ی افتادن تورو دیده

خدا رحم کرد گندم


با حرص نگاهش کردم

سرش انداخت پایین گفت : اون طوری نگام نکن

خودم به اندازه ی کافی شرمنده هستم


گفتم : اگه دایان نبود میگفتم کاش موقع افتادن مرده بودم

که شاید از دستت خلاص میشدم


اومد طرفم دستش گذاشت روی صورتم گفت : چی میگی گندم ؟


گفتم : دیگه به این باور رسیدم که فقط مرگ میتونه منو از دست تو خلاص کنه


گفت : اینطوری حرف نزن


گفتم : ترجیح میدم اصلا باهات حرف نزنم


خم شد طرفم که بغلم کنه با صدای بلند گفتم : برو از اتاق بیرون نمی خوام ببینمت


گفت: آروم،  چرا داد میزنی


گفتم : گوشیت بده به من برو بیرون


تا اومد چیزی بگه گفتم : هیچی نگو ، تورو خدا فقط برو


گوشیش گرفت طرفم  ، از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳۴


شماره سپیده  رو گرفتم بعداز چندتا بوق جواب داد

گفت: بله ؟

گفتم : سلام

سپیده گفت : گندم خانم شمایین؟

حالتون خوبه ؟

گفتم: ممنون بهترم

گفت : خداروشکر ما خیلی ترسیدیم


گفتم.: میشه با دایان حرف بزنم

گفت : بله ، بله حتما


چند لحظه بعد صدای دایان پیچید توی گوشی گفت : الو مامان،  مامان گندم


گفتم: سلام پسرم


صدای هق هق گریه ش بلند شد گفت: مامان تو خوبی

من با مریم خانم نماز خوندم دعا کردم که تو خوب بشی

به خدا گفتم : خدایا مامان من خیلی خوشگل و مهربونه

تو زود خوبش کن

گفتم : چرا گریه میکنی

میبینی که خدا دعات قبول کرده من خوب شدم


گفت: مامان یعنی نمیمیری

گفتم : نه پسرم ، من حالم خوب و خوبه

داروهام تموم بشه میام خونه پیشت

گفت : مامان دلم  می خواد وقتی اومدی پیش تو بخوابم

تو بوی خوبی میدی وقتی توی بغلت می خوابم زود خوابم میبره

مامان ، تو خودت گفتی مامانا هیچ وقت بچه هاشون تنها نمیذارن درسته

گفتم : آره پسرم ، هیچ مامانی بچه شو تنها نمی ذاره

ببین الان من نیستم سپیده و مریم خانم پیشت هستن

مثل موقع هایی که  با بابا میرفتم خرید یا مهمونی


صدای بوسه هاش از پشت تلفن بلند شد

با بغض گوشی رو بوسیدم گفتم؛ منم اون صورت خوشگلت میبوسم پسرم

مواظب خودت باش غذاتم خوب بخور تا من بیام

گفت ؛ چشم مامان

گفتم ؛ من دیگه باید قطع کنم

گفت : خداحافظ مامانی

گفتم : خدا حافظ گوشی رو قطع کردم

اشکام بی اختیار می ریخت روی صورتم

گفتم: کاش راهی بود کاش جایی بود که دست فرشته مو بگیرم و برم راحت زندگی کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۳۵

صدای مامان از پشت در اتاق شنیدم که با نگرانی می پرسید

گندم چی شده ؟

گندم کجاست؟


در اتاق باز شد،  مازیار گفت : اینجاست

حالش خوبه ، نگران نباشین

مامان و بابا اومدن توی اتاق


تا دیدمشون یهو شبیه بچه ها شروع کردم به گریه کردن


بابا دویید طرفم بغلم کرد گفت: گندم ، بابایی چیه ؟

درد داری  بابا ؟


بدون اینکه چیزی بگم سرم به سینه ی بابا فشار دادم

مامان اومد کنار تخت گفت ؛ وای خاک بر سرم بچه ی من الکی گریه نمی کنه

حتما درد داره.  الهی درد و بلات به جون من بیاد مادر


سعی کردم خودم کنترل کنم ، اشکام پاک کردم گفتم : چیزی نیست نگران نباشین

فقط بابت افتادنم ترسیدم


مامان برگشت طرف مازیار گفت : آخه چرا اینطوری شده

بچه ام دیروز تا غروب که پیش من بود حالش خوب بود


مازیار سرش انداخت پایین گفت : من حجره بودم یهو مریم خانم زنگ زد گفت این اتفاق افتاده


بابا گفت : گندم هنوز تب داره

بدنش داغ

با دکتر صحبت کردین ؟


مازیار گفت : بله ، یه سری آزمایش انجام دادن

منتظر جوابشیم


بابا گفت: ان شاالله که چیز مهمی نیست

ترخیصت میکنن

باید بیای چند روز خونه ی ما بمونی استراحت کنی


نگاهم خیره موند روی مازیار که داشت نگاهم میکرد


حرف بابا رو تایید کردم گفتم : حتما بابا

مازیار فوری  از اتاق رفت بیرون


******

دکتر با لبخند گفت : چطوری ؟

گفتم: خیلی بهترم


دکتر گفت: فشارت خیلی پایین بود ؟  اشتها ت به غذا چطوره ؟

این ضعف و بی حالی و تب هیچ دلیل جسمی ای نداره چون آزمایش هات سالمه

استرس و عصبانیت داشتی؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : بله


دکتر یه نگاه به مازیار انداخت گفت: بیشتر حواست بهش باشه

اگه خدای نکرده  موقع افتادن سرش به جایی می خورد اونوقت همه چی فرق میکرد


مازیار گفت: چشم آقای دکتر خودم نوکرشم هستم


دکتر یه برگه نسخه رو گرفت طرفش گفت : اینا رو مصرف کنه ان شاالله که بهتر میشه



وقتی دکتر رفت بابا و مامان اومدن توی اتاق

مامان لباسام گرفت دستش گفت : بپوش بریم مادر


گفتم: دایان چی میشه ؟

بابا گفت : خوب سر راه میریم دنبالش


مازیار گفت : ببخشید ولی اگه اجازه بدین گندم بیاد خونه ی خودمون

شما بفرمائید منزل ما که گندم تنها نباشه


بابا گفت : آقا مازیار شما خودتونم پدر هستین

شما توی چنین شرایطی دوست ندارین بچه تون بیاد خونه تون ؟

خوشحال میشم پیجم 

‌پارت۴۳۵

مازیار گفت : وقتی بدونم بچه م جاش خوبی نگرانی من بی دلیله


بابا گفت : بله  شما درست میگین ولی این روزا فکر میکنم که دختر من جای آرومی نیست


مازیار با تعجب به بابا نگاه کرد گفت ؛ منظورتون چیه ؟


بابا گفت : منظور منو شما بهتر از هر کسی دیگه ای متوجه میشین


مازیار با عصبانیت نگاهم کرد گفت :  من هر گز به خودم اجازه نمیدم خدای نکرده توی روی بابات بمونم چون احترام بزرگتر کوچیکتر سرم میشه

اگه می خوای جایی بری برو ولی خودت خوب می دونی دایان باید شب توی خونه ی خودش باشه


برگشت طرف مامان و بابا گفت : من با اجازه تون بیرون می مونم


با استیصال به بابا نگاه کردم گفتم: بابا خودت ناراحت نکن

اتفاقی نیفتاده


بابا گفت : آخ گندم امان از صبر تو دختر

الان به فکر خودت باش نه ناراحتی من

پاشو بپوش بریم


آروم گفتم : بابا دایان منتظر منه


بابا نگام کرد گفت اگه تو بخوای میرم دایان میارم پیشت


معنی این حرف بابا رو خوب فهمیدم

گفتم: بابا از مازیار دلگیر نشین

چون دایان به پرستار و اتاقش عادت داره

نمی تونه شب جایی بخوابه

مازیار منظور بدی نداشت


بابا سرش تکون داد گفت : باشه بابا ، تو خودت ناراحت نکن


خودم خوب می دونستم اون حرف مازیار چیزی جز تهدید نبود


ولی دوست نداشتم بین خونواده م و مازیار بی احترامی یا بحثی بشه


از جام بلند شدم و لباسام با کمک مامان  پوشیدم


مامان و بابا بر خلاف اصرار منو مازیار همراهمون نیومدن ، آژانس گرفتن و رفتن


باز من موندم و مازیار!


با ناراحتی به مازیار نگاه کردم گفتم : من تا الان به خونواده ت بی احترامی کردم؟

گفت : نه

گفتم: پس چرا این رفتار کردی؟


در ماشین برام باز کرد گفت : سوار شو


گفتم : جواب منو بده

گفت: اولا من بی احترامی نکردم

اینکه دوست ندارم زن و بچه م شب جایی غیر از خونه ی خودشون باشن خیلی غیر عادی نیست

دیگه بعد از این همه سال اونا باید منو بشناسن


با حرص گفتم: اگه من میذاشتم خوب شناخته بودنت

بازوم گرفت گفت : سوار شو گندم

حالت خوب نیست ، با این حرفا حالت بدتر میشه


گفتم: اگه نگران منی اذیتم نکن


بهم نزدیک شد گفت : نمی خواستم اذیتت کنم

دلم نمی خواست حرفای تکراریش بشنوم

سوار ماشین شدم


فوری سوار شد ، همین که در ماشین بست

منو کشید طرف خودش محکم بغلم کرد

شروع کرد به بوسیدنم

گفت : گندم اگه امشب میرفتی خونه ی پدرت ، دایانم میبردی

تکلیف من چی میشد

مگه من میتونم بدون شماها بمونم

نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیذارم شما ها جایی برین


من می دونم که خیلی بدم

اصلا آدم مضخرفیم

ولی شماها که خوبین منو تنها نذارین

نمی دونستم باید به این آدم چه جوابی بدم

اون خواسته ها و استدلال های خودش داشت

بی منطق ترین حرف ها و خواسته هاش  از نظر خودش منطقی و درست بود


تا اون روز سعی کرده بودم همه جوره خودم سرپا نگه دارم

ولی انگار دیگه جسمم  توانایی نداشت

یک ماه تب و ضعف و بی حالی من بدون دلیل ادامه داشت

هر دکتری میرفتم منو ارجا میداد به دکتر دیگه

کلی آزمایش و چکاب انجام داده بودم

همه چی سالم بود

اما گاهی حتی توانایی اینو نداشتم که روی پاهام بمونم


توی اون مدت نه جایی میرفتم نه دوست داشتم کسی بیاد پیشم

فقط کل روز با دایان وقت میگذروندم و بازی میکردم


وقتی مازیار بهم نزدیک میشد با گریه و التماس ازش می خواستم بهم دست نزنه


مازیار دوباره به این نتیجه رسیده بود که منو ببره پیش همون دکتری که بعد از دنیا اومدن دایان و به خاطر افسرده گی پیشش می رفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۳۶


زیاد تمایلی به اینکه دوباره برم پیش دکترم نداشتم

اصلا دوست نداشتم با کسی صحبت کنم

فقط دلم میخواست کنار دایان باشم


انگار دایان گذشته ی خودم بود دوست داشتم اون طور که خودم می خواستم و نشد اون زندگی کنه


ولی بروز یه سری رفتارهای جدید و تغییر و تحولات توی حال و احوالم  باعث نگرانیم شد

حس کردم اگه الان به فکر درمان نباشم

ممکنه بعدا دیر بشه


این شد که راضی شدم مازیار برام نوبت دکتر بگیره


*******


مریم خانم با غر غر گفت : بسه مادر چقدر اون دستت میشوری

پوستش کنده شد


با ناراحتی گفتم : چکار کنم احساس میکنم تمیز نشده


مریم خانم با اخم گفت : مادر اینطوری خودت داغون میکنی


با شرمندگی نگاهش گفتم : من روتختی مون انداختم توی ماشین لطفا حواستون باشه بعدا پهنش کنین


مریم خانم یه آه از ته دل کشید گفت : دختر جان اونُ که من دوروز پیش شسته بودم


گفتم : نمی دونم احساس میکنم کثیفه وقتی روش می خوابم آرامش ندارم


مریم خانم به حالت تاسف سرش تکون داد گفت : آخ دختر جان ، اینقدر نشستی خونه فکر کردی ، خیال کردی

ببین چه به روز خودت آوردی


رفتم طرفش کنارش نشستم ، سرم گذاشتم روی شونه هاش گفتم : دیگه از جنگیدن خسته شدم


مازیار همینو می خواست

دیگه هر چی بگه مخالفتی نمیکنم

اصلا انگار دیگه چیزی برای خودم   نمی خوام


مریم خانم همونطور که موهام نوازش می کرد گفت : دلم می خواد بهت بگم صبر کن دختر ، خدا بنده های خوبش امتحان میکنه

ولی با دیدن حال و  روز تو من خودم دیگه از کار خدا در عجبم


قربانش برم من نمی دونم حکمتش چیه


با پوزخند گفتم : چه حکمتی جز عذاب دادن من میتونه داشته باشه


مریم خانم گفت : اینطور نگو مادر اون الرحمن الراحمینِ


گفتم :  وقتی اینطوری بغلم میکنین دلم هوای عزیز جونم میکنه


مریم خانم گفت : خوب برو دیدنش مادر

الان یک ماهه بس نشستی توی خونه

نه جایی میری نه می ذاری کسی بیاد

آدم تنهایی دلش میپوسه


آدمی به آمد و شد و هم مصاحبتی  با دیگران زنده س


گفتم: امروز که نوبت دکتر دارم فردا اگه تونستم حتما یه سری به عزیز میزنم


مریم خانم گفت : پاشو بیا با من بریم توی آشپز خونه

برات دم کرده ی به لیمو و بهارنارنج درست کنم

بخوری حالت جا بیاد


گفتم : باشه ، شما برین

من یه زنگ به سپیده بزنم ببینم رفته دنبال دایان یا نه

بعد میام پیشتون

مریم خانم گفت : باشه مادر ، رفت سمت آشپزخونه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز