پارت ۴۳۱
آروم دایان صدا زدم ، پسرم بلند شو اینجا جای خواب نیست
بیا بریم توی اتاقت بخواب
دایان با حالت خواب آلودگی گفت : نه مامان خوابم میاد
نمی تونم برم بالا توی اتاقم
می خوام همینجا بخوابم تا بابا بیاد
سپیده گفت : بیدارش نکنین من الان بغلش میکنم میبرمش توی اتاقش
یکم پیشش می مونم تا خوابش ببره
سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : باشه
پس منم میرم بخوابم شب تون بخیر
تلوزیون و چراغ ها رو خاموش کردم رفتم توی اتاقمون
یه نگاه به ساعت انداختم
حدود ده شب بود ولی هنوز خبری از مازیار نبود
دلشوره بدی داشتم
یه مدت بود که احساس می کردم یه اتفاق هایی افتاده
هر چی که بود همونطور که مادرش گفته بود مربوط به پدرش بود
رفتم طرف گوشیم که بهش زنگ بزنم ولی وقتی رفتار دیشبش یادم اومد بازم پشیمون شدم
رفتم طرف حموم یه دوش گرفتم ، رفتم توی تختم دراز کشیدم مشغول کتاب خوندن شدم
یک ساعتی گذشته بود که چشمام گرم شد و خوابیدم
******
توی خواب و بیدار صدای ماشین مازیار شنیدم
چشمام باز کردم آروم آروم رفتم طرف پنجره یه نگاه به حیاط انداختم
درست شنیده بودم خودش بود
از ماشین پیاده شد و سلانه، سلانه اومد سمت ساختمون
دوباره برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم سرم
چند لحظه بعد در اتاق باز شد ، اومد داخل
صدای پرت شدن سوییچش روی میز شنیدم
چراغ اتاق روشن شد
پتو رو از روم کشید
با تعجب نگاهش کردم
چشماش به طور وحشتناکی قرمز بودی
بوی الکل و سیگارش فضای اتاق پر کرده بود
دستم گذاشتم جلوی بینیم گفتم : چه خبره ؟
خودت با الکل و سیگار خفه کردی
برو دوش بگیر حالم بهم خورد
گفت: سلامت کو دختر؟
گفتم : چه سلام ، چه علیکی
از دیشب رفتی الانم با این وضع اومدی خونه
انتظار سلام و خوش آمد گویی هم داره
با صدای بلند خندید گفت : چقدرم که تو از نبودم ناراحت بودی
حتی یه زنگ نزدی ببینی کدوم جهنمی هستم
هرچند تو خیالت راحته که من جای بدی نمیرم
مثل تو مثل کش تنبون نمیپرم اینور اونور
با چشمای گشاد نگاهش کردم گفتم : مگه من کجا رفته بودم
دستش آورد طرفم محکم گردنم فشار داد گفت : هر قبرستونی جز این خونه بدون اجازه ی من بری یعنی اینکه تو زن وِلی هستی
گفتم: ببخشید نمی دونستم خونه ی پدر و مادرمم جای بدیِ
با پاش محکم زد به آباژور کنار تخت گفت : جمع کن بابا ، خونه ی بابام ، خونه ی بابام
تو الان دیگه خونه ت اینجاست
خونه ی بابات تموم شد
مگه بهت نگفتم وقتی برگشتی از خونه بهم زنگ بزن
گفتم: دیکه دایان بهت گفت که توی راه برگشت به خونه ایم
با صدای بلند گفت : یعنی من فرق بین تو و دایان نمی دونم
من بهت چی گفته بودم
از جام بلند شدم آباژور درست کردم
گذاشتم سر جاش
بازوم گرفت گفت : با توام جواب منو بده
گفتم: تو رو خدا ولم کن ، دیگه کشش نده
تو الان حالت خوب نیست برو دوش بگیر بخواب بعدا حرف میزنیم
گفت : حال من به تو چه ، کی میگه منخوب نیستم
من خوبه خوبم
با طعنه گفتم: آره حسابی از حال و روزت معلومه
یه قدم بهم نزدیک شدگفت : مگه صدبار بهت نگفتم
من هیچ وقت مست نمیکنم ، اندازه مو میدونم
گفتم : چرا گفتی ، ولی امشب انگار اصلا روبراه نیستی
با داد گفت : آره روبراه نیستم
ولی ربطی به این لعنتی ای که خوردم نداره
اینو خوردم که حالم خوب کنه ولی تاثیری نداشت
هیچی توی این دنیای لعنتی حال منو خوب نمی کنه
یکم نگاهش کردم گفتم: چی شده؟
با عصبانیت گفت : الان میپرسی؟
اصلا مگه من برات مهمم که میپرسی؟
اصلا من کجای زندگیتم
مگه تو جز اعتراض و زبون درازی و قدرنشناسی کار دیگه ای بلدی
رفت طرف میز آرایشم تمام وسائل های روش پرت کرد روی زمین
عطر ها و ادکلن ها رو برداشت پرت کرد طرف دیوار
آروم گفتم: آروم باش ، چکار میکنی
اومد طرفم با مشت محکم زد به دیوار بغل گوشم
تا اومدم دستش بگیرم یهو دیدم با سر کوبید توی دیوار
با وحشت ازش فاصله گرفتم گفتم، چرا همچین میکنی