پارت ۳۷۲
مشغول غذا خوردن بودم که گوشیم زنگ خورد
مریم خانم گفت : بشین مادر من گوشیت میارم
فوری بلند شدم گفتم : نه شما غذا تون بخورین خودم میرم
رفتم سمت عسلی پ گوشی رو برداشتم
شماره ی بابام بود
جواب دادم گفتم : جانم بابا ؟
صدای بابا پیچید توی تلفن گفت : سلام دخترِ بابا
حالت چطوره بابایی؟
گفتم : ممنون خوبم ، شما چطورین، چه خبرا؟
گفت: راستش ، مامانت گفت : دیروز انگار یکم حالت روبراه نبود
دلم شور افتاده بود زنگ زدم حالت بپرسم
گفتم: نگران نباشین خوبم
چیز مهمی نبود .
بابا یکم مکث کرد گفت ؛ گندم بابا، بین تو و مازیار مشکلی هست
نگاهم افتاد به مازیار که خیره نگام میکرد
گفتم : نه بابا جون شما نگران نباشین
موضوع مهمی نیست
بابا گفت : دخترم هر وقت که دلت خواست با کسی حرف بزنی ، بیا پیش خودم
دخترِ بابا یادت نره من همیشه ، همه جوره پشتتم
با شنیدن این حرف بابا اینقدر احساساتی شده بودم که ناخودآگاه چشمام پر شد
دلم می خواست برم توی بغلش ازش بخوام کمکم کنه
ولی نمی دونم چرا انگار یه چیزی مانع میشد
اگه می گفتم فقط به خاطر دایانِ دروغ بود
انگار یه چیزی منو به این خونه و زندگی وصل کر ه بود
سعی کردم خودم جمع و جور کنم جلوی ریختن اشکام و لرزش صدام بگیرم
انگار بابا متوجه شد که شرایط صحبت کردن ندارم
گفت : دخترم من الان قطع میکنم اگه لازم شد چیزی رو بدونم بهم زنگ بزن یا بیا پیشم
گفتم : چشم ممنون بابا جون
بابا گفت : دایان از طرف من ببوس، به مازیار م سلام برسون
گفتم: ممنون
گفت : خداحافظ و گوشی رو قطع کرد
گوشی رو گذاشتم روی میز ، بدون اینکه به مازیار نگاه کنم به غذا خوردن ادامه دادم
ولی سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم
مریم خانم گفت : گندم جان برات برنج بکشم؟
گفتم : نه ممنون سیر شدم
دایان از بغل سپیده گرفتم گفتم : من دایان میبرم توی اتاق ، تو راحت غذات بخور
دایان بردم توی اتاق گذاشتم توی تختش
پستونکش گذاشتم توی دهنش
اینقدر از صبح بازی و شیطونی کرده بود که سریع خوابش برد
منم همونطور کنارش نشسته بودم و به حرفای بابا فکر میکردم
که یهو در اتاق باز شد
مازیار اومد داخل اتاق و در پشت سرش بست
اومد طرفم بازوم گرفت گفت : به پدر و مادرت چی گفتی ؟
با تعجب نگاهش کردم گفتم ؛ چی میگی ؟
گفت : بابات پشت تلفن چی میگفت؟
گفتم : هیچی حال و احوال میکرد
گفت : برای همین چشمات پر شده بود
گفتم ؛ دلم براش تنگ شده بود صداش شنیدم احساساتی شدم
بازوم محکم فشار داد گفت ؛ مبادا گندم ، مبادا اون دهنت بی موقع باز بشه و اون چیزی که نباید به خونواده ت بگی
به جون دایان جلوی چشم خونواده ت آتیشت میزنم
از جام بلند شدم گفتم: مگه نمی بینی بچه خوابه
چته باز صدات انداختی روی سرت
گفت : به پدرت چه ربطی داره که آمار خونه و زن و زندگی منو میگیره
با حرص انگشت اشاره مو گرفتم طرفش گفتم ؛ مواظب حرف زدنت باش
می دونی خط قرمز من پدرمه
انگشتم گرفت توی دستش گفت : من می شکنم اون دستی رو که برای قلدری طرف من دراز بشه
تو به چه جراتی منو تهدید میکنی
دستش برد بالا گفت : بزنم توی اون دهنت تا بفهمی با بزرگتر از خودت چطور صحبت کنی
گفتم: مگه پدر من بزرگتر نیست که اینطوری درباره ش حرف میزنی
گفت: مگه توی این سالا به خونواده ت بی ادبی و بی حرمتی کردم
ولی اگه کسی بخواد توی زندگی من دخالت کنه دیگه حرمت بزرگتر و کوچکتر ی رو می ذارم کنار
گفتم : بابام فقط نگران حالم بود
گفت : حتما تو یه کاری کردی که اونا نگران شدن
گفتم : اگه چیزی هم گفته باشم مگه دروغ گفتم
اومد جلوتر خم شد توی صورتم گفت : هدفت چیه گندم
مثلا اگه خونواده ت بفهمن می خوان چکار کنن
اصلا برو بگو ببینم کی می خواد تو رو یه ساعت بی اجازه ی من بیرون این خونه نگه داره
با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون گفتم : بسه ، دیگه تحمل شنیدن این اراجیف ندارم
از اتاق رفتم بیرون ، دنبالم اومد
وسط پذیرایی منو گرفت
گفت : منو کفری نکن
پا روی دم من نذار
گفتم همین نیم ساعت پیش داشتی ازم عذرخواهی میکردی
ولی الان می خواستی روم دست بلند کنی
گفت : غلط کرده هرکی این کار کنه ، مگه من تاحالا کتکت زدم
گفتم : تا منظورت از کتک چی باشه
گفت : منو روانی نکن ، اینقدر این قضیه رو مثل پتک نکوب توی سرم
محکم زد توی پیشونیش گفت : آره اصلا من روانیم حرف حسابت چیه
حرف بیجا ، حرکت بیجا ببینم از کرده ت پشیمونت میکنم
به جان خودت که نمی خوام دنیا باشه
من بدم میاد انگشت نمای خونواده ی زنم بشم ، بد تا کنی ، بد تا میکنم باهات
با ناراحتی رفتم سمت در ، رفتم توی حیاط .
توی این شرایط به تنها چیزی که نیاز داشتم هوای تازه بود