2777
2789

عزیز لباش ورچید گفت : نه امکان نداره ، گندم خیلی دختر تودار و ارومیه تا پا روی دمش نذاری آزارش به کسی نمی رسه



مازیار گفت : من که گفتم خیلی بدم


ولی انصافا همه ی تلاشم میکنم که گندم و دایان چیزی کم نداشته باشن



ببخشید بی ادبی پیش شما،  الان یه مدته بهش میگم دلم یه بچه ی دیگه می خواد ولی منو پیچوند منم فهمیدم روش ترش کردم ، بدم ترش کردم


الانم مثل چی پشیمونم



عزیز گفت : از کبودی روی صورتش فهمیدم چه خبره .....



مازیار گفت : عزیز خانم به خدا ........



عزیز پرید وسط حرفش گفت : نمی خواد توضیح بدی پسر جون اگه موضوع گفتنی بود گندم خودش میگفت اون دم نزده چون حتما صلاح ندیده



این کارا راهش نیست مادر ، دل زنتو به دست بیار



من از نگاه بچه م میفهمم چشه، گندم بی قراره ولی اونم خاطر تو رو می خواد



مازیار گفت : راست میگی عزیز خانم ؟


عزیز با خنده گفت : دروغم چیه مادر



مازیار نیشش تا بنا گوشش باز شد گفت : نوکرتم عزیز جون .


عزیز گفت : بذار گندم تا غروب پیش من بمونه من سعی میکنم  باهاش حرف بزنم که با دلت راه بیاد



مازیار گفت : چشم هرچی شما بگین


غروب آدم میفرستم دنبالش


که بیارتش خونه


خونه م بدون این دختر هیچ لطفی نداره



عزیز گفت : ظهر بیا اینجا می خوام آبگوشت بار بذارم به بقیه هم زنگ بزنم بیان


مازیار گفت : خیلی دلم می خواد ولی باید برم اردبیل .



عزیز گفت : باشه مادر برو خدا پشت و پناهت


نگران چیزی نباش



مازیار با خوشحالی از جاش بلند شد


گفت : عزیز خانم این حرفایی که زدیم بینمون میمونه دیگه ؟



عزیز گفت : کدوم حرفا ؟



مازیار با خنده گفت : دمت گرم ماهرخ خانم ، خیلی مشتی هستی


من رفتم خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۲

بعداز رفتن مازیار هر کاری کردم خوابم نبرد .

فکرم بد جور درگیر بود .

یاد افشار افتادم که ساعت ده صبح با من قرار گذاشته بود

باید می رفتم و می دیدم جریان رفتن مازیار و رز چقدر جدیه.


اینقدر توی رخت خواب اینور و اونور چرخیده بودم خسته شدم

ساعت هشت صبح دیگه از جام بلند شدم .


دست و صورتم شستم رفتم سمت آشپزخونه.


عزیز نبود ، رفتم سمت اجاق دیدم عزیز یه قابلمه بزرگ آبگوشت بار گذاشته.


از پنجره به حیاط نگاه کردم بازم عزیز ندیدم.


زیر کتری رو روشن کردم  . یه سینی برداشتم و وسایل صبحانه رو چیدم داخلش .


صدای باز شدن در کوچه رو شنیدم

فوری رفتم جلوی در با صدای بلند گفتم : سلام ، کجا رفته بودی عزیز جون


عزیز به زنبیل توی دستش اشاره کرد گفت: رفتم نون و سبزی گرفتم

امروز نهار می خوام به مادرت و خاله و داییت بگم بیان اینجا دور هم باشیم


گفتم: قربونت برم چرا زحمت کشیدی ، آخه تو که دست و پاهات درد میکنه

میموندی من بیدار میشدم میرفتم برات خرید میکردم


عزیز خندید گفت : نه مادر ، من دیگه عادت کردم که همه ی کارام خودم انجام بدم

از ۲۹ سالگی شدم مردِ خودم .

صورتش بوسیدم ، ساکش از دستش گرفتم


عزیز گفت : سفره توی اون کابینت پایینیِ ، نون بپیچ داخلش مادر جون


گفتم : چشم روی چشمم

عزیز گفت : از مازیار اجازه تو گرفتم که امروزم تا غروب پیشم بمونی

ولی حیف که خودش نیست گفت میره اردبیل


آروم گفتم اره نیستش.  


یه نگاه به ساعت انداختم گفتم : عزیز جون بعد از اینکه صبحانه خوردیم میتونم یه دوسه ساعتی دایان پیش شما بذارم برم جایی


عزیز گفت : آره مادر چرا نمیشه

اون بچه که کاری با کسی نداره


دوتا چایی ریختم ، سفره رو انداختم با عزیز مشغول خوردن صبحانه شدیم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۳۶۳

به ساعت مچیم نگاه کردم ده دقیقه به ده بود که از تاکسی پیاده شدم

آروم آروم رفتم سمت کافه ای که افشار گفته بود ‌.


درو باز کردم رفتم داخل از دور، لیدا خانم و افشار دیدم که پشت  یه میز نشسته بودن .


رفتم طرفشون اول افسار منو دید

برام دست تکون داد

رفتم سر میز سلام کردم .

لیدا و افشار هردو هم زمان سلام کردن


لیدا گفت: پسرت چطوره گندم جان ؟

گفتم: ممنون خوبه


افشار گفت : چی می خوری دخترم

گفتم : ممنون چیزی میل ندارم ، زمان زیادی هم ندارم

اگه حرفی برای گفتن هست زودتر بگین باید برم


افشار یه نگاه به لیدا انداخت برگشت طرف من گفت : نمی خوام آسمون ریسمون ببافم فوری میرم سر اصل مطلب


گفتم: کار خوبی میکنین 


یهو بی مقدمه گفت : 


من به مازیار احتیاج دارم  از طرفی هم میدونم شما رابطه ی خوبی با هم ندارین

در ازای اینکه مازیار به من بدی چی می خوای ؟


از تصور اینکه مازیار با او قد و هیکلش به حراج گذاشته بود و از وقاحتش یه خنده ی عصبی کردم


افشار گفت: حرفم خنده دار بود


گفتم: حرفتون خنده دار نبود ، خجالت آور بود.

شما به مازیار نیاز نداری ، دخترتون مازیار می خواد

از اینکه یه پدر دل به هرزه گی دخترش داده خنده م گرفته


لیدا با اخم گفت : تو به چه  جراتی درباره ی دختر من اینطور صحبت میکنی


گفتم : با همون جراتی که شما به خودتون اجازه دادین یه مرد متاهل رو برای دخترتون بخرین


لیدا خودش جمع و جور کرد گفت : ببین گندم جان

رز دختر حساسیه، اولین باره که برای داشتن مردی اینقدر پافشاری کرده ، وگرنه تا دلت بخواد خواستگار داره

از اونجایی که ما میتونیم رابطه ی  تو و مازیار خوب نیست به خودمون چنین اجازه ای دادیم

گفتم : شما از کجا می دونین رابطه ی منو شوهرم خوب نیست

این اراجیف رز بهتون گفته

منو مازیار با هم دوست بودیم ازدواج کردیم ، حاصل این ازدواج پسرمه ، اونوقت شما میای توی چشمم نگاه میکنی می خوای شوهرم ازم بخری


درضمن اگه اینطور که میگین و دخترتون حساس و الان عاشق شوهر من شده چطور با برادر شوهرم  .....

خجالت کشیدم و حرفم ادامه ندادم


افشار یه دستی به موهاش کشید گفت : گندم من باید بهت حقیقت بگم

راستش مهاجرت به آلمان بهانه س ، این فکر من الکی توی سر مازیار انداختم که تن به ازدواج با رز بده

چون می دونم اگه این کار برای دخترم نکنم اون از دست میدم


با حرص گفتم : چی باعث شد که فکر کنین من شوهرم دو دستی بهتون میدم


افشار گفت : دختر جون دوست داشتم اول دوستانه با هم حرف بزنیم

وگرنه  من با پول و ثروتم مازیار که هیچ ، صدتا گنده تر از مازیارم میتونم بخرم

من برای دخترام هر کاری میکنم

دختر من با حضور تو و پسرت توی زندگی مازیار مشکلی نداره

اگه دلت نمی خواد از مازیار جدا بشی میتونی بمونی

تو و رز میتونین هر کدوم زندگی خودتون داشته باشین


دیگه صبرم سر اومده بود با پوزخند گفتم: چی باعث شده که فکر کنین مازیار تن به همچین کاری میده


افشار گفت : مازیار جاه طلبه ، جوون با عرضه ای هم هست

فقط کافیه بوی پول زیاد به مشامش بخوره

درسته اون خیلی دوستت داره

ولی چی براش بهتر از این که یه زن زیبای دیگه مثل رز و پول و ثروت بیشتر داشته باشه


با عصبانیت از جام بلند شدم گفتم : مطمئنم شما به خواسته تون نمی رسین

کیفم برداشتم که برم

افشار با صدای بلند گفت :  پول حلال مشکلات دختر جون

بشین فکرات بکن

اگه دلت بخواد میتونم اینقدر بهت پول بودم که فرسنگ ها از مازیار دور بشی


اینقدر حالم از پست بودنشون بهم خورده بود که حتی دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشمشون بیفته

سریع از کافه اومدم بیرون

کیفم باز کردم گوشیم برداشتم

و صداهای افشار که لحظه ی آخر به سرم زده بود ظبط کنم رو ذخیره کردم .



توی هوای آزاد چند تا نفس عمیق کشیدم

من برای اینکه از شر مازیار خلاص بشم رفته بودم پیششون ولی بدون اینکه خودم متوجه بشم برای داشتنش تلاش کرده بودم


اینقدر حرف های افشار برام سنگین بود که نمی تونستم هضمش کنم

وقاحت و رذل بودن تا این حد برام عجیب بود


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۴

بی هدف شروع کردم به راه رفتن توی خیابون

انگار اصلا هوایی برای نفس کشیدن نبود ، قفسه ی سینه م  درد گرفته بود


انگار صداهای اطرافم گنگ میشنیدم


آخ  مازیار ببین چه کردی که برای خلاص شدن از دستت می خواستم بدمت دست چنین عوضی هایی


مازیار بد بود ، با من بد کرده بود

ولی نمیشد ، نمی تونستم چنین کاری کنم


نمی تونستم چنین معامله ای با افشار بکنم


هر چی که بود این مرد پدر بچه م بود

آه بچه م !

پسرم!

دایانم !


چکار کردی گندم ؟

کاش قبل از دایان برای این زندگی فکری کرده بودم


حماقت من بی اندازه بود از اول همه ش ترسیدم


یاده بابا ، بابا گفتن دایان افتادم

یاده لحظه هایی که وقتی پدرش میبینه  ذوق میکنه

یادِ محبت های بی اندازه ی مازیار به دایان

یادِ آرزوهای بزرگش برای دایان


نمی دونستم آیا من چنین حقی دارم یا نه که پدرش ازش بگیرم

اگه بعدها ازم گله میکرد

اگه زندگی و بودن کنار پدرش ترجیح میداد

اصلا یعنی ممکن بود مازیار از دایان بگذره


چقدر سوال بی جواب و چرا توی سرم بود


خدای من سرم از درد داشت منفجر میشد

دستم به دیوار تکیه دادم نشستم روی زمین


صدای یه خانمی رو شنیدم که با نگرانی میگفت : خانم ، خانم

خوبین ؟

خیره نگاهش کردم انگار قدرت جواب دادن نداشتم


یه خانم مسن یه بطری آب گرفت طرفم گفت: اینو بخور دخترم بذار حالت بهتر بشه


بدون هیچ حرفی بطری رو گرفتم یکم آب خوردم

سعی کردم که بلند بشم

بدون هیچ حرفی رفتم سر خیابون سوار تاکسی شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۵


جلوی خونه ی عزیز که رسیدم از سر و صدای داخل خونه فهمیدم

مهمونای عزیز اومدن

اصلا حوصله نداشتم

دلم می خواست تنها باشم ولی چاره ای نداشتم باید مثل همیشه نقش بازی میکردم .


زنگ در و زدم ، صدای عرفان شنیدم که گفت: کیه ؟

گفتم " در و باز کن منم


عرفان درو باز کرد

با لبخند گفتم : سلام داداشی

عرفان بغلم کرد روبوسی کردیم


گفتم : کیا اومدن ؟

عرفان گفت : همه


همه ی روی ایوون دور دایان نشسته بودن و باهاش بازی میکردن

رفتم جلوتر با صدای بلند به همه سلام کردم

خاله با ذوق گفت : سلام قربونت برم

خوش اومدی

سریع بلند شد اومد طرفم

رفتم جلو روبوسی کردیم


خاله گفت : خیلی بی معرفت شدی دختر دیگه یادی از ما نمیکنی ؟

زندایی با لبخند اومد طرفم گفت :  واقعا راست میگی

این دختر دیگه حتی اسم مارو هم نمیاره

گونه ی زندایی رو بوسیدم گفتم : این چه حرفیه

شماها برای من عزیزین


رفتم طرف دایی و شوهرخاله بهشون دست دادم

مامان از  پنجره آشپزخونه گفت: گندم تویی؟

گفتم : سلام

مامان گفت: سلام ، کجا موندی تو ؟

گفتم : جایی کار داشتم


نسرین و نسیم و مینا با خنده از توی پذیرایی اومدن بیرون

نسرین گفت : به به گندم خانم

پارسال دوست امسال آشنا


مینا با شیطنت گفت: دیوونه منم اگه یه شوهر پولدار پیدا کنم دیگه محلتون نمیدم


نسیم گفت : پس خدا هر را شناخت شاخش نداد

برای همین برات شوهر پیدا نمیشه

با اخم گفتم : علیک سلام

این چرت و پرت ها چیه میگین

بذارین یکم استراحت کنم حالم جا بیاد من می دونم و شما


نسرین با خنده اومد جلو،  یکی یکی با هر سه تاشون روبوسی کردم


عزیز با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون گفت : دختر منو اذیت نکنین



خم شدم دایان بغلم کردم محکم بوسیدمش


دایان از دیدنم خوشحال شده بود و تند تند صورتم می بوسید


مامان با ظرف میوه اومد سر ایوون یه نگاه بهم انداخت گفت: چیه گندم حالت خوب نیست

چرا رنگ و روت پریده


عزیز یه نگاه به من انداخت برگشت سمت مامان گفت : چیزی نیست فصل بهار همینطوریه آدم بی حال میکنه


حرف عزیز تایید کردم گفتم : من میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم و لباسام عوض کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۶


کیف لوازم آرایشم باز کردم ، سعی کردم با آرایش روی کبودی صورتم بپوشونم


موهام ریختم دور شونه م که قسمتی از صورتم بپوشونه

****


رفتم  سمت ایوون

خاله تا منو دید گفت : ماشاالله گندم جان روز به روز خوشگل تر میشی


گفتم : مرسی خاله جون

خاله کنار خودش برام جا باز کرد گفت : بیا قربونت برم ، بیا پیش خودم بشین


زندایی گفت : چیه گندم جان حالت خوب نیست ؟

گفتم : خوبم ، صبح زود بیدار شدم یکم کسلم


مامان گفت: بس که این مازیار تو رو تنبل بار آورده

منم اگه یکی باشه کارام انجام بده و بچه مو نگه داره

تا لنگ ظهر می خوابم


گفتم : مامان باز شروع کردی


مامان با خنده گفت : شوخی کردم مادر

بایدم از خدام باشه که دامادم اینقدر ناز دخترم میکشه


زندایی گفت : آره واقعا ، آقا مازیار زبونزده همه س

خدا حفظش کنه

الهی خدا یه دونه همینطور خوبش قسمت دخترای ما کنه


از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه از اینکه میدیم همه ظاهر زندگی منو قضاوت میکنن کلافه بودم

هیچ کس از دلم خبر نداشت


مامان پشت سرم اومد داخل آشپزخونه

آروم گفت: چته گندم؟ چرا اینقدر پکری؟

با کلافه گی گفتم : چندبار بگم هیچی


مامان گفت : آره جون خودت

تو هیچ وقت شب جایی نمی موندی حرف بزن ببینم چی شده ؟

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : مامان گیر دادیا


چی باید بشه



دلم برای عزیز تنگ شده بود


تازه دیشبم مازیار اینجا بود


صبح رفت اردبیل منم پیش عزیز موندم



مامان گفت : امروز صبح کجا رفته بودی ؟


گفتم : بیست سوالیه ؟



مامان گفت : گندم من نمی دونم هر چی که شده میدونم تقصیر خودته


مازیار آقاست تو خیلی یه دنده ای


ببین چکار کردی کفریش کردی یه وقت کاری نکنی آبرومون بره



با تعجب به مامان نگاه کردم گفتم : من کی باعث آبروریزی شما شدم


که این دفعه ی دومش باشه


الان هر کی جای شما بود میگفت : بیا بشین ببینم حرف دلت چیه


شاید من مشکلی دارم



مامان گفت : چه مشکلی ؟


مازیار معتاده؟


زن بازه ؟


خسیسه؟


بد دهنه؟



با بغض گفتم : نه



گفت : پس چته دختر؟



همون لحظه عزیز اومد توی آشپزخونه


گفت : چی شده؟


مامان گفت : هیچی از نوه ت بپرس چه خبره


حتما با شوهرش دعوا کرده



عزیز گفت : دعوا کرده که کرده


مگه خودت دعوا نمیکنی


زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن



مامان گفت : والا من که از اول هر چی به این دختر گفتم شدم آدم بدِ


گفتم : بشین درست بخون کسی بشی


گوش نکرد


چند سال پیش گفتم : وقت ازدواجت نیست گوش نکرد



الانم‌ میگم ما جلوی بقیه آبرو داریم بی سر وصدا بشین سر خونه زندگیت میگه گیر میدم



گفتم : مامان یه جور حرف میزنی انگار من هفته ای یکبار قهر میکنم میام خونه تون


اصلا من الان حرفی زدم ، گله ای کردم ، شکایتی کردم؟



مامان گفت : لازم نیست حرفی بزنی قیافه ت همه چی رو میگه



گفتم: ولی من اگه جای شما بودم پای درد دل دخترم می نشستم



مامان گفت : حالا که جای من نیستی


گفتم: منم از شما انتظاری ندارم شما از اولم هیچ وقت حرف و خواسته ی من براتون مهم نبود



می خواستی درس بخونم به خاطر دیگران


ازدواج خوب کنم به خاطر دیگران


با شوهرم سازش کنم به خاطر دیگران



بغضم ترکید گریه م گرفت


مامان یکم آروم شد گفت : حرف بزن ببینم چی شده


مازیار اذیتت میکنه


یه لحظه تصمیم گرفتم همه چیز بگم


ولی چی میگفتم ، چه جوری میگفتم


خجالت میکشیدم


شایدم میگفتم بازم از نظر مامان چیز بی ارزشی بود



گفتم : چیز مهمی نیست


مامان گفت: اینطوری مارو نگران میکنی بعد میگی چیزی نیست



برگشتم سمت عزیز گفتم: چیز خاصی نیست ، من صبح صحبت شما و مازیار شنیدم


مشکل همونیه که خودش بهتون گفت



عزیز یه آه کشید گفت : ناراحت نباش دخترم


مامان گفت : ای بابا حرف بزنین ببینم چه خبره



عزیز گفت : هیچی مازیار دلش یه بچه ی دیگه می خواد ولی گندم موافق نیست


برای همین بینشون شکرآب شده



مامان گفت: بفرما


حرف میزنم میشم آدم بدِ


خوب دختر مرگت چیه


خونه ی خوب ، ماشین خوب ، لباس و گردش خوب  


نوکر و کلفت و راننده  داری


شوهرتم که یه پارچه آقاست چی میشه براش بچه بیاری



یه نفس عمیق کشیدم دیگه تحمل قضاوت شدن نداشتم


می خواستم برم که عزیز دستم گرفت گفت: بشین مادر



به مامانم اشاره کرد که بره



وقتی مامان رفت


عزیز گفت : گندم تو دختر صبوری هستی اگه بیرق اعتراض بلند کردی یعنی یه چیزی این وسط هست ؟


مازیار خبط و خطایی کرده ؟


من نمی خوام آتیش بیار معرکه بشم  


شماها بچه دارین بهترین کار اینه که بدون دخالت دیگران مشکلاتتون حل کنین


اون پسرم حال خوشی نداشت


اگه مشکلش بچه س


خوب دل به دلش بده


مرد جماعت همینه


دلشون میخواد تخم و تَرَکَشون


زیاد بشه


به خاطر پسرتم شده از خر شیطون بیا پایین


مرد جماعت تا یه حدی ناز میکشه


نذار خسته بشه


همون طور ساکت به حرفای عزیز گوش میکردم


اصلا چی باید میگفتم اگه مشکلمم میگفتم یهو بهم میگفت اینم جز خصلت مردای و باید تحمل کنم چی؟



دیگه دلم نمی خواست بیشتر حرف بزنم


شاید واقعا راه حلی برای مشکل من نبود .


هر وقت که یه روزنه ی امید پیدا میکردم و امیدوارم میشدم یهو یه چیزی، یه جایی مانع رهایی من میشد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۷


ساعت حدود هفت بود که داوود اومد خونه ی عزیز دنبالم .


با عزیز روبوسی کردم گفتم : عزیز جون ببخش از دیشب مزاحمت شدم

عزیز گفت : این چه حرفیه مادر

بازم بیا پیشم

سرش به گوشم نزدیک کرد آروم گفت : البته اینبار به دلخوشی بیا، نصیحت های من یادت نره 

 با شوهرتم راه بیا

جوونه مبادا یه وقت هوا برش داره

تو باید حواست به زندگیت باشه قربونت برم

تو خودت دختر عاقلی هستی نیاز نیست من این چیزا رو بهت بگم

هیچ جا بهتر از خونه و زندگی خوده آدم و شوهر آدم نیست 


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : چشم عزیز جون


داوود در ماشین برام باز کرد نشستم توی ماشین .

دایان محکم گرفتم توی بغلم ، توی این لحظه های سخت فقط حضور دایان بود که آرومم میکرد

خدارو چه دیدی شاید یه روزی همین بچه فرشته ی نجات مادرش میشد

داوود که حرکت کرد به نشونه ی خداحافظی برای عزیز دست تکون دادم


بازم داشتم می رفتم توی همون خونه

همون خونه ای که هم خونه ی عشقم بود هم خونه ی عذابم

شاید من محکوم بودم به موندن ‌.

شایدم همه ی راه هایی که میرفتم اشتباه بود .


داوود از آیینه ی ماشین نگاهم کرد گفت : خوبین گندم خانم ؟


گفتم : ممنون خوبم

گفت: به خدا منو زهره خیلی نگران شما بودیم اگه بهتون زنگ نزدیم نخواستیم فکر کنین ما فضولیم

گفتم: دور از جون آقا داوود


گفت : عمه امروز اصلا هوش و حواس نداشت ، همه ش دلش پیش شما بود


گفتم : اصلا حواسم نبود، خودم بهش زنگ بزنم

راستی نمی دونی مازیار کی از اردبیل بر میگرده؟

گفت " آقا اومدن ، خونه هستن



تعجب کردم که چرا خودش نیومده دنبال، فکر کردم حتما خسته بوده

خواسته استراحت کنه

از صبح اصلا بهش زنگم نزده بودم


داوود گفت : آقا مهیارن باهاشون اومدن خونه

یه لحظه دلم شور افتاد که نکنه مهیار از رابطه ش با رز و نقشه ی من برای جدایی از مازیار چیزی بهش گفته باشه


دوباره استرس و دلشوره لعنتی اومد سراغم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۸


توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم


داوود ساک هام برداشت دنبالم اومد سمت ساختمون .


درو باز کردم رفتم داخل ،

داوود ساک هام برد بالا

رفتم سمت پذیرایی دیدم مهیار و مازیار جلوی تلوزیون نشستم


مازیار تا منو دید فورس  بلند شد

اومد طرفم گفت : سلام گندم خانم

خوش اومدی


دستش دور کمرم حلقه کرد محکم منو بغل کرد. گونه مو بوسید


آروم زیر لب گفتم : سلام


دایان از بغلم گرفت گفت: سلام پسر بابا ، تو کجا بودی ؟

دلم برات تنگ شده بود

دایانم میخندید و با مازیار بازی میکرد

مهیار از جاش بلند شد گفت : سلام زن داداش

گفتم : سلام ، خوبی ؟

گفت : ممنون


مازیار همونطور که دایان بغلش بود

رفت سمت آشپزخونه

با صدای بلند گفت: گندم می خوام چایی بریزم میخوری؟

گفتم ؛ نه ، مواظب دایان باش نسوزه


مهیار اومد نزدیکتر آروم گفت : گندم من چیزی به مازیار نگفتم

تصمیم گیری رو گذاشتم پای خودت

نه کمکت میکنم ، نه سد راهت میشم


سکوتمم فقط به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم


سرم انداختم پایین گفتم: نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته

هیچ چیز اونجوری که فکر میکردم نبود


گفت : چی شده؟


فوری گفتم: مهاجرتی در کار نیست اینا همه ش نقشه ی افشاره

مهیار خندید گفت : مازیار خودش میدونه من که بهت گفتم : محاله مازیار چنین کاری کنه

با تعجب گفتم : چی؟!


ولی مازیار خودش بهم گفت که افشار چنین پیشنهادی بهش داده اونم داره روش فکر میکنه


مهیار یه نیشخند زد گفت: گندم تو نمی دونی مازیار مو رو از ماست میکشه بیرون

هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنه


درضمن محاله اون بذاره اسم هیچ زنی غیر از خودت توی شناسنامه ش باشه


گفتم : تو‌اینا رو کی فهمیدی؟


گفت : همین امروز


گفتم : پس دلیل سکوتت من نبودم ، خیالت از زرنگی داداشت جمع بود

با اخم گفت: گندم خیلی نامردی

اگه من می خواستم بفروشمت

خوب همه ی چیزایی رو که بهم گفتی رو میذاشتم کف دست مازیار.


گفتم: باشه ، به هر حال همه چی به نفع داداشت تموم شد


مهیار گفت : به جای فرار فکر راه چاره باش


گفتم : چرا فکر میکنی دنبال راه حل نگشتم

ولی به هر دری میزنم بسته س

داداشت به صراطی مستقیم نیست


مازیار با سینی چایی اومد طرفمون


مهیار آروم گفت : باشه بعدا حرف میزنیم


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

مهیار رفت طرف دایان که بدو بدو دنبال مازیار میومد

بغلش کرد گفت : عمو قربونت بره

تو دیگه مرد شدیا


مازیار خندید گفت ؛ پس چی

این پسره منه

یکم دیگه بزرگتر بشه با خودم میارمش حجره

پسره من باید خیلی زود راه و رسم بازار یاد بگیره


چپ چپ به مازیار نگاه کردم

گفت : هان چیه ؟

خیلی خوب بابا اون طوری نگاه نکن

هر چی که تو گفتی

یا  دُکی بشه یا آق مهندس!


رفتم طرف مبل که بشینم

دستم گرفت کشید طرف خودش

پرت شدم توی بغلش

گفت : بیا اینجا بشین

از دیشب همه ش چسبیده بودی به عزیز خانمت

حالا یکمم مارو تحویل بگیر


مهیار خندید گفت : داداش تو به کی کشیدی اینقدر حسودی ؟


مازیار گفت : کی من کجام حسوده؟

من فقط نقطه ضعفم این دختره س

پای این دختره که وسط باشه من حسود هستم ، دیوونه هستم

زن ذلیل هستم

اصلا هر چی که فکرش کنی هستم


مهیار یه نگاه معنا داری بهم انداخت

برگشت سمت مازیار گفت: می دونم داداش

گندم با ارزش ترین دارایی تو توی این دنیاست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۹


شام دایان بهش دادم


مشغول عوض کردن لباس های دایان بودم

که مازیار همونطور که سیخ های جوجه دستش بود

اومد طرفم گفت : چکار میکنی تو؟

چرا اینقدر خودت خسته میکنی پس سپیده کجاست ؟


بدون این‌که نگاش کنم گفتم : این کارا منو خسته نمی کنه

خودم به سپیده گفتم : که بره به کاراش برسه

من خودم حواسم به دایان هست


یه نگاه به ساعت انداخت گفت ؛ ساعت نه ونیم شده

دیگه وقتشه اگه خیلی برات سخت نیست یکمم حواست به بابای دایان باشه .


با صدای بلند سپیده رو صدا زد


سپیده فوری از اتاقش اومد بیرون گفت : بله ؟


مازیار گفت: از ساعت خواب دایان گذشته لطفا ببرینش بخوابونینش

سپیده گفت : چشم حتما

مازیار اومد سمت دایان ، خم شد صورتش بوسید گفت : شب بخیر پسر بابا


صدای مهیار بلند شد که گفت : داداش کجا موندی ؟

بیا ذغال ها آماده س


مازیار گفت : زود بیا توی تراس

شام الان آماده میشه



مثل همیشه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود

سعی میکرد طوری رفتار کنه که انگار همه چی آرومه


اسباب بازی های دایان جمع کردم رفتم سمت تراس.


مهیار تا منو دید گفت: بیا زن داداش ببین چه جوجه ای درست کردم



رفتم پشت میز نشستم

مازیار یه بشقاب و یه سیخ جوجه رو گذاشت جلوم گفت : بخور عزیزم

اصلا میل نداشتم


مهیار در بطری آبجو رو باز کرد لیوان خودش و مازیار پر کرد


لیوانم گرفتم جلوش گفتم : برای منم بریز

مهیار با تعجب نگام کرد

گفتم : هان چیه ؟

گفت : هیچی ، آخه تو معمولا از این چیزا نمی خوری یکم تعجب کردم

گفتم : حالا دلم خواست بخورم


مازیار به مهیار اشاره کرد که برام بریزه

لیوان یکسره سر کشیدم

یه تیکه جوجه رو از سیخ کشیدم بیرون گذاشتم توی دهنم


سنگینی نگاه مازیار روی خودم حس می کردم ولی به روی خودم نیاوردم


*******

بعداز شام ، مهیار گفت : داداش من خیلی خسته ام می خوام برم بخوابم


 مازیار مهیار بغل کرد

گردنش بوسید گفت : برو داداش شبت بخیر


گفتم : توی کمد اتاق لباس راحتی هست بردار بپوش

گفت.: باشه ، دستت درد نکنه

گفتم : خوب بخوابی


بعد از رفتن مهیار از جام بلند شدم‌ رفتم سمت میز

مشغول مرتب کردن میز شدم


همونطور که مشغول کار بود یهو  از پشت بغلم کرد

برای چند ثانیه نفسم حبس شد


منو برگردوند طرف خودش

خیره شد توی چشمام گفت :

گندم  من حتی یه روزم بدون تو نمی تونم بمونم

منو با تمام حماقت هام ببخش و تحمل کن


سرم انداختم پایین گفتم : این اولین و آخرین بارت نیست

هربار کلی ازم عذر خواهی میکنی ولی.......


دستش گذاشت زیر چونه م سرم یکم داد بالا گفت : نگاهت از من ندزد

قبول کن اگه هفتاد درصد من مقصرم تو هم سی درصد به خاطر پنهون کاری ها و دروغ گویی هات مقصری


گفتم: تو هم قبول کن که خودت باعث میشی بهت دروغ بگم

چرا یکبار با دقت به حرفام گوش نمیدی

چرا نمی خوای بفهمی که چی میگم

یعنی درک کردن من اینقدر سخته ؟


دستش دور کمرم حلقه کرد

سرش آورد پایین توی گودی گردنم فرو برد گفت: نمی خوام بشنوم گندم

من همینم

تو اینو بفهمم


یکم هولش دادم عقب گفتم : حداقل یکم شعور به خرج بده

کبودی های تنم ببین

اگه من جات بودم با دیدن اینا خجالت میکشیدم

حداقل تا اینا هستن به من نزدیک نشو

برگشتم که برم با صدای بلند


گفت : 

دِ برای همین میگم تو یاغی هستی دختر

تا نازت می کشم،  دور بر می داری 

با صدای بلند خندید گفت : اشکال نداره 

چشمم کور نازتم می کشم 


بدون هیچ حرفی رفتم سمت پله ها

صداشو شنیدم که گفت : من دوستت دارم گندم

پس تو هم باید دوستم داشته باشی  


 در اتاقمون باز کردم رفتم داخل 

لباسام عوض کردم رفتم توی تخت سعی کردم که بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۰


با صدای مازیار که پشت هم صدام میزد

چشمام باز کردم .

با وحشت جیغ کشیدم گفتم: برو اونور ولم کن


انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و راه تنفسم بسته بود

پشت سر هم سرفه میکردم


مازیار اومد طرفم بغلم کنه

خودم گوشه ی  تخت جمع کردم گفتم : تو رو خدا به من دست نزن


لیوان آب پاشید روم گفت : گندم چته؟ چی شده؟


خنکی آب منو به خودم آورد یکم به دور و اطرافم نگاه کردم

خودمم گیج بودم که چه اتفاقی افتاده


مازیار لیوان پراز آب کرد گرفت جلوی دهنم گفت : آروم باش.  یکم آب بخور


نگاهش کردم

لیوان آب یکسره سر کشیدم


گفت : خواب بد دیدی؟ چرا همه ش جیغ میکشیدی


آروم گفتم : خواب دیدم داری خفه م میکنی


منو کشید طرف خودش محکم بغلم کرد


صدای ضربان قلبش میشنیدم ، قلبش تند تند میزد


آروم آروم موهام نوازش کرد گفت : نترس گندم

همه ش خواب بود


با پوزخند گفتم : الان خواب بود ولی دوشب قبل واقعا داشتی خفه م میکردی


سرش انداخت پایین گفت :  من نمی خوام بلائی سرت بیاد


با بغض گفتم : تورو خدا اذیتم نکن


گفت : آروم باش نترس چیزی نیست 


با بغض گفتم " مازیار خوب شو 

بذار مثل بچه ی آدم زندگیمون بکنیم


من از آینده مون میترسم ، از روزی که دیگه تحملم تموم بشه وحشت دارم

ما یه بچه داریم ، به اون فکر کن ..


دستام گرفت توی دستاش گفت : همه فکر و خیال من شماها هستین

اینقدر منو خجالت زده نکن گندم .تو فکر میکنی من دوست دارم سر و صورت تو رو کبود ببینم

باور کن اصلا نمیفهمم چی میشه


گفتم : تکلیف من چیه ؟


نگام کرد گفت : من چیزی نمی دونم فقط میدونم تو مال منو ، مادر پسر می


گندم من نمی خوام توی این شهر رسوا بشم .

منو در به در  دوا و دکتر نکن


یهو یه فکری به سرم زد

گفتم : می خوای یه شهر دیگه بریم دکتر

میریم یه جایی که کسی تو رو نشناسه


با اخم نگام کرد گفت: مرگِ من کوتاه بیا

می دونم آدم عوضی ای هستم

ولی منو همین طوری بخواه


از جاش بلند شد رفت طرف کیفش

بازش کرد یه کارت بانکی گرفت طرفم گفت : بیا این مال تو


فردا برو خرید هر چی دلت میخواد بخر

بذار یکم حال و احوالت عوض بشه

یکشنبه هم پرواز داریم

تو خیلی دبیُ دوست داری

مطمئنم بریم اونجا روحیه مون بهتر میشه


گفتم : من نمی خوام جایی برم

می خوام تو خوب بشی

گفت: به خدا منم خسته ام

به یه استراحت طولانی مدت نیار دارم


سپیده و دایانم میبریم

می دونم بدون دایان بهت خوش نمیگذره


چیزی نگفتم


گفت : اینطوری بی محلی نکن

می دونی وقتی گفتم میریم یعنی می ریم

پس قیافه گرفتن بذار کنار


دیگه چی میگفتم ، حرفی برای گفتن نبود

مثل همیشه نه به صراطی مستقیم بود نه به حرف کسی گوش میکرد


روی تخت دراز کشیدم

پتو رو کشیدم سرم

چراغای اتاق خاموش کرد اومد کنارم دراز کشید


خیلی زود خوابش برد

بازم من موندم و هزار فکر و خیال برای آینده ی نامعلومم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۱


از دیدن خنده و بازیگوشی دایان منم خنده م گرفته بود

هر کاری می کردم بگیرمش و لباساش عوض کنم از دستم فرار میکرد


کل صورتش و لباساش با بستنی و شکلات کثیف کرده بود


وقتی سعی میکردم بگیرمش خوشش میومد و صدای قهقه هاش بلند میشد

مریم خانم با خنده گفت:  دایان جان ، پسر گلی مامانی رو اذیت نکن

دایان بدو بدو رفت خودش پرت کرد توی بغل مریم خانم


مریم خانم بغلش کرد چند تا ماچ آب دار از لپش کرد گفت :

میبرمش دست و صورتش بشورم


سپیده گفت : دایان حسابی شیطون شده


گفتم : آره قربونش برم

پسر بچه همینه دیگه


در ساختمون باز شد مازیار با یه دسته گل و یه عالمه خوراکی اومد داخل


دایان  تا مازیار دید با خوشحالی گفت: بابا ، بابا

دویید سمت مازیار


مازیار که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود


نشست روی زمین ، دایان بغل کرد

گفت : سلام پسرم

بیا ببین بابا برات چیا خریده


دایان از دیدن اون همه خوراکی رنگ و وارنگ خوشحال شده بود


سپیده گفت: وای آقا مازیار الان وقت نهارشه

اینارو بخوره دیگه نهار نمی خوره

گفتم بی زحمت سپیده جان اونارو از دستش بگیر


سپیده بلند شد رفت طرف دایان


مازیار با دسته گل اومد طرفم

گونه مو بوسید گفت : بهتری ؟


سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم

گفتم: زود اومدی ؟


گل گرفت طرفم گفت : دلم برات تنگ شده بود

دیشب اصلا حالت خوب نبود نگرانت بودم


گل ازش گرفتم گفتم : این گل خیلی قشنگه ولی حال من با این چیزا خوب نمیشه


نگام کرد ، اینقدر نگاهش مظلومانه بود که آدم نمی تونست باور کن این چشما همون چشم هایی که گاهی ازش خشم و عصبانیت میباره


گفتم : اینطوری نگام نکن . 

توی دلم غوغاست،  توی حالیم که نمی تونی درکم کنی یه لحظه می خوام برم و بی خیال همه چی بشم یه لحظه ی دیگه می خوام بمونم  ،  میشه یکم بیشتر فکر کنی 

شاید تونستی خودت قانع کنی که همه چیز تغییر بدی


دستم بوسید گفت ؛ برای آرامشت هر کاری میکنم جز دوا و دکتر


یه آه از ته دل کشیدم گفتم : میرم گلا رو بذارم توی آب


رفتم توی آشپزخونه مریم خانم گفت: به به چه گلای قشنگی


گفتم : قابلی نداره


گفت : ممنون ،


صدای مازیار از پذیرایی شنیدم که گفت : مریم خانم به دادم برس از گرسنه گی دارم هلاک میشم

مریم خانم با خنده رفت سمت پذیرایی گفت : سلام آقا

چشم الان میز میچینم


مازیار گفت؛ نهار چی پختی ؟


مریم خانم گفت :  زرشک پلو


مازیار گفت : دمت گرم مریم خانم

بدو تا تلف نشدم


از حرفاش معلوم بود حتی لحظه ای هم به حرفای من فکر نکرده یعنی اصلا نمی خواست به خوب شدن فکر کنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۲


مشغول غذا خوردن بودم که گوشیم زنگ خورد


مریم خانم گفت : بشین مادر من گوشیت میارم‌

فوری بلند شدم گفتم : نه شما غذا تون بخورین خودم میرم


رفتم سمت عسلی پ گوشی رو برداشتم

شماره ی بابام بود

جواب دادم گفتم : جانم بابا ؟


صدای بابا پیچید توی تلفن گفت : سلام دخترِ بابا

حالت چطوره بابایی؟


گفتم : ممنون خوبم ، شما چطورین،  چه خبرا؟


گفت: راستش ، مامانت گفت : دیروز انگار یکم حالت روبراه نبود

دلم شور افتاده بود زنگ زدم حالت بپرسم

گفتم: نگران نباشین خوبم

چیز مهمی نبود .


بابا یکم مکث کرد گفت ؛ گندم بابا، بین تو و مازیار مشکلی هست

نگاهم افتاد به مازیار که خیره نگام میکرد


گفتم : نه بابا جون شما نگران نباشین

موضوع مهمی نیست


بابا گفت : دخترم هر وقت که دلت خواست با کسی حرف بزنی ، بیا پیش خودم

دخترِ بابا یادت نره من همیشه ، همه جوره پشتتم


با شنیدن این حرف بابا اینقدر احساساتی شده بودم که ناخودآگاه چشمام پر شد

دلم می خواست برم توی بغلش ازش بخوام کمکم کنه

ولی نمی دونم چرا انگار یه چیزی مانع میشد

اگه می گفتم فقط به خاطر دایانِ دروغ بود 

انگار یه چیزی منو به این خونه و زندگی وصل کر ه بود 



سعی کردم خودم جمع و جور کنم جلوی ریختن اشکام و لرزش صدام  بگیرم


انگار بابا متوجه شد که شرایط صحبت کردن ندارم

گفت : دخترم من الان قطع میکنم اگه لازم شد چیزی رو بدونم بهم زنگ بزن یا بیا پیشم


گفتم : چشم ممنون بابا جون

بابا گفت : دایان از طرف من ببوس،  به مازیار م سلام برسون


گفتم: ممنون


گفت : خداحافظ و گوشی رو قطع کرد


گوشی رو گذاشتم روی میز ، بدون اینکه به مازیار نگاه کنم به غذا خوردن ادامه دادم

ولی سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم


مریم خانم گفت : گندم جان برات برنج بکشم؟

گفتم : نه ممنون سیر شدم

دایان از بغل سپیده گرفتم گفتم : من دایان میبرم توی اتاق ، تو راحت غذات بخور


دایان بردم توی اتاق گذاشتم توی تختش

پستونکش گذاشتم توی دهنش

اینقدر از صبح بازی و شیطونی کرده بود که سریع خوابش برد


منم همونطور کنارش نشسته بودم و به حرفای بابا فکر میکردم

که یهو در اتاق باز شد


مازیار اومد داخل اتاق و در پشت سرش بست


اومد طرفم بازوم گرفت گفت : به پدر و مادرت چی گفتی ؟


با تعجب نگاهش کردم گفتم ؛ چی میگی ؟


گفت : بابات  پشت تلفن چی میگفت؟

گفتم : هیچی حال و احوال میکرد

گفت : برای همین چشمات پر شده بود


گفتم ؛ دلم براش تنگ شده بود صداش شنیدم احساساتی شدم


بازوم محکم فشار داد گفت ؛ مبادا گندم ، مبادا اون دهنت بی موقع باز بشه و اون چیزی که نباید به خونواده ت بگی

به جون دایان جلوی چشم خونواده ت آتیشت میزنم


از جام بلند شدم گفتم: مگه نمی بینی بچه خوابه

چته باز صدات انداختی روی سرت


گفت : به پدرت چه ربطی داره که آمار خونه و زن و زندگی منو میگیره


با حرص انگشت اشاره مو گرفتم طرفش گفتم ؛ مواظب حرف زدنت باش

می دونی خط قرمز من پدرمه


انگشتم گرفت توی دستش گفت : من می شکنم اون دستی رو که برای قلدری طرف من دراز بشه

تو به چه جراتی منو تهدید میکنی

دستش برد بالا گفت : بزنم توی اون دهنت تا بفهمی با بزرگتر از خودت چطور صحبت کنی


گفتم: مگه پدر من بزرگتر نیست که اینطوری درباره ش حرف میزنی


گفت: مگه توی این سالا به خونواده ت بی ادبی و بی حرمتی کردم

ولی اگه کسی بخواد توی زندگی من دخالت کنه دیگه حرمت بزرگتر  و کوچکتر ی رو می ذارم کنار


گفتم : بابام فقط نگران حالم بود


گفت : حتما تو یه کاری کردی که اونا نگران شدن


گفتم : اگه چیزی هم گفته باشم مگه دروغ گفتم


اومد جلوتر خم شد توی صورتم گفت : هدفت چیه گندم

مثلا اگه خونواده ت بفهمن می خوان چکار کنن

اصلا برو بگو ببینم کی می خواد تو رو یه ساعت بی اجازه ی من بیرون این خونه نگه داره


با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون گفتم : بسه ، دیگه تحمل شنیدن این اراجیف ندارم


از اتاق رفتم بیرون ، دنبالم اومد

وسط پذیرایی منو گرفت

گفت : منو کفری نکن

پا روی دم من نذار

گفتم همین نیم ساعت پیش داشتی ازم عذرخواهی میکردی

ولی الان می خواستی روم دست بلند کنی


گفت : غلط کرده هرکی این کار کنه ، مگه من تاحالا کتکت زدم


گفتم : تا منظورت از کتک چی باشه


گفت : منو روانی نکن ، اینقدر این قضیه رو مثل پتک نکوب توی سرم


محکم زد توی پیشونیش گفت : آره اصلا من روانیم حرف حسابت چیه

حرف بیجا ، حرکت بیجا ببینم از کرده ت پشیمونت میکنم

به جان خودت که نمی خوام دنیا باشه

من بدم میاد انگشت نمای خونواده ی زنم بشم ، بد تا کنی ، بد تا میکنم باهات


با ناراحتی رفتم سمت در ، رفتم توی حیاط .

توی این شرایط به تنها چیزی که نیاز داشتم هوای تازه بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۳


همونطور که انتهای باغ قدم میزدم

صدای قدم هاش شنیدم که آروم آروم بهم نزدیک میشد


با فاصله ازم  به یه درخت تکیه داد گفت :  ببخش بدجور قاطی کردم


نگاهش کردم گفتم: تو خسته نمیشی  این همه عذرخواهی میکنی ؟

گفت : تیکه میندازی ؟


گفتم: نه جدی میگم

گفت : خوب وقتی می دونم کارم اشتباهه باید عذر خواهی کنم دیگه


گفتم: میشه بری ، می خوام تنها باشم

گفت : نچ ، نمیشه


اومد نزدیکم

با کلافه گی گفتم: چی از جونم میخوای. بذار یکم نفس بکشم


شروع کرد به قلقلک دادنم گفت : بگو بخشیدی


گفتم : ای بابا چه گیری کردم ولم کن

این کار نکن قلقلکم میگیره


همون طور که قلقلکم می داد منو گرفت توی بغلش ، خودش پرت کرد روی چمن های باغ


با حالتی شبیه گریه گفتم : این کارا چیه میکنی

مگه فیلم هندیه ؟


با صدای بلند خندید گفت : چیه فیلم هندی دوست داری؟


با حرص نگاهش کردم گفتم : ولم کن می خوام پاشم


گفت : کجا می خوای بری ، تازه می خواییم فیلم هندی بازی کنیم

همونطور که منو محکم گرفته بود تو ی بغلش روی چمن ها شروع کرد به قل خوردن


هر کاری کردم جلوی خنده مو بگیرم نتونستم از حرص و از دلقک بازی هاش خنده م گرفت


همونطور که نفس نفس میزد گفت : ببخشید دیگه هندی بازی رو تا همین حد بلد بودم

قسمت آواز خوندنش بلد نیستم


محکم زدم توی بازوش گفتم: واقعا دیوونه ای

من از دست تو چکار کنم 

یه لحظه خوبی یه لحظه بد 

دیگه دارم به سلامت عقل خودمم شک میکنم 


همونطور که روی چمن ها دراز کشیده بودیم به آسمون خیره شدم


مازیار  انگشت اشاره شو گرفت طرف آسمون گفت: اون یه تیکه ابرو میبینی ؟

گفتم : آره

گفت : به نظرت شبیه چیه ؟


یکم نگاهش کردم گفتم : نمی دونم به نظر من شبیه یه اسبه


خندید گفت : واقعا؟


گفتم: تو شبیه چی میبینیش ؟


خنده از لباش محو شد گفت : شبیه هیچی


دستم گذاشتم زیر گوشم

برگشتم طرفش نگاهش کردم


دوتا دستاش گذاشت زیر سرش ، آب دهنش قورت داد

گفت :   وقتی کوچیک بودم همه ی ابرهای توی آسمون شکل بابام می دیدم

همیشه از ابرا می ترسیدم

هر وقت جایی می خواستم کاری کنم فکر می کردم بابام از آسمان منو میبینه


شبا همیشه پرده ی اتاقم میکشیدم که آسمون نبینم


اگه دقت کرده باشی شبا دوست ندارم زیاد به آسمون نگاه کنم


نگاهش تغییر کرد  از جاش بلند شد نشست گفت : راستش از آسمون متنفرم


یه لحظه  دلم براش سوخت،  برام عجیب بود که چرا یه بچه باید تا این حد از بچه گیش متنفر باشه


بلند شدم کنارش نشستم گفتم : دلت نمی خواد یه جور دیگه به آسمون نگاه کنی شاید چیزای قشنگتری ببینی


یه سیگار از جیبش در آورد گذاشت روی لبش یه پک عمیق به سیگارش زد گفت :  

اگه چیز قشنگی برای دیدن وجود نداشته باشه چی ؟


گفتم : چرا با تغییر و فرصت دادن مخالفی ؟


گفت : چون برای اینکه این باشم خیلی تلاش کردم 


گفتم : شاید اگه طرز نگاهت تغییر کنه همه چی بهتر بشه 


آروم هولش دادم عقب گفتم دراز بکش


دراز کشید ،سرم گذاشتم روی بازوش

گفتم : چشمات ببند ، تا سه میشمارم

بعد هم زمان چشمامون

باز میکنیم

قراره توی آسمون یه فرشته ببینیم


خندید گفت : حالا چرا فرشته ؟

گفتم : چون فرشته مظهر پاکی و زیبایی در ضمن خونه شونم توی آسموناست


گفت : باشه قبوله


چشماش بست ، منم چشمام بستم

گفتم : یک ، دو ، سه


هم زمان چشمامون باز کردیم

گفتم: اونا اونجا رو ببین

انگار واقعا یه فرشته اونجاست


خندید گفت ؛ میبینم !


گفتم : اگه راست میگی بگو ببینم اون فرشته چه شکلی؟


یکم فکر کرد گفت : اون فرشته ای که من میبینم موها و   چشماش خرماییِ

چه جالب پوستشم گندمیِ


می دونی من عطر تنشم حس میکنم ، انگار بوی بهشت میده


برگشت طرفم سرش توی گودی گردنم فرو برد گفت؛ من اون بالا تورو میبینم گندم

تو فرشته ی زندگی من هستی


نگاهش کردم گفتم : من از دست تو چکار کنم دیوونه


من باید چکار کنم مازیار؟


گفت : نظرم بگم ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


گفت : بیا برای چند ثانیه همه چی رو فراموش کن


صدای نفس هاش میشنیدم


انگار نفس های منم تند تر شده بود

دستش کشید روی صورتم گفت: حالا تو ، چشمات ببند

بدون هیچ حرفی چشمام بستم

گرمی لبش روی لبم حس کردم


نه انگار دیوونه گی این آدم مسری بود منم مبتلا شده بودم

دستم دور گردنش حلقه کردم

منم بوسیدمش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۴

صدای صحبت زهره و داوودُ که شنیدم فوری چشمام باز کردم

گفتم: بسه دیگه انگار دارن میان اینور باغ


مازیار گفت: ای بابا چهار دیواری اختیاری

بذار توی حال خودمون باشیم


با خنده نگاهش کردم گفتم : الان حالت خوبه ؟

گفت : مگه میشه تو منو ببوسی و من حالم خوب نشه !



گفتم : کاش همیشه ، همه چی با یه بوس حل میشد


خندید گفت : نه دیگه ، به من میگن سید مازیار!


هیچ کس ، هیچ جا ، هیچ جوره نمیتونه ازم نقطه ضعف داشته باشه

تا من نخوام و حال نکنم ‌کسی نمی تونه احوالات منو تغییر بده


چپ چپ نگاهش کردم گفتم؛ خیلی خوب سید مازیار ، می خوام یه چیزی بگم ، دلم می خواد نه نیاری


گفت : بگو بینم چیه ؟


گفتم : امروز آرمین زنگ زد


اخماش تو  هم کرد گفت : آرمین کیه ؟

گفتم: حواست کجاست ، آرمین پسر عموم

گفت : خوب به سلامتی چکار داشت

گفتم : عید عروسیشون بود که به خاطر فوت مادربزرگ زنش عقب افتاد

جمعه عروسیشِ ، کارت دعوتامون خونه ی باباست

امروز خودش زنگ زد کلی اصرار کرد که حتما باید اونجا باشم



یکم نگام کرد گفت : تو دلت چی می خواد؟

گفتم : خودت می دونی


گفت : باشه ما که یکشنبه پرواز داریم

باید تهران باشیم ، اشکالی نداره چند روز جلوتر میریم تهران


با ذوق گفتم : واقعا؟

گفت: واقعا

پریدم بغلش گونه شو ماچ کردم

گفتم : پس من برم به مامان زنگ بزنم بگم که ما هم میریم


گفت : مامانت اینا با چی میرن ؟


گفتم : خوب با اتوبوس


گفت : همه با هم که توی ماشین من جا نمیشیم


ماشینت بده ، به بابات اینا با اون بیان

گفتم ؛ بابا خیلی سالِ پشت فرمون ننشسته

دیگه رانندگی نمی کنه

گفت : پس هماهنگ میکنیم داوود میبرتشون

گفتم : فکر نکنم بابا قبول کنه

گفت : چرا ، برای چی

مگه ما غریبه هستیم

در ضمن هم ماشین، هم راننده مال دخترشونه

لپش کشیدم گفتم : آخ که تو چقدر مهربونی


گفت : هان چی شد الان شدم مهربون


گفتم : تو کلا مهربونی کاش ادای آدمای بد نیاری

اونوقت که من میشم خوشبخت ترین زن دنیا


خندید گفت : پاشو دختر ، پاشو

کمتر زبون بریز

که منه ننه مرده هرچی می کشم از اون زبون توئه


گفتم : وا سید مازیار تو که نقطه ضعف نداشتی


زیر چشمی نگام کرد گفت : لعنت بر شیطان پاشو برو

تا کار دستت ندادم

بگیرمت نمی تونی فرار کنی


با خنده گفتم : باشه.  باشه من رفتم

سریع رفتم سمت ساختمون که به مامان زنگ بزنم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792