پارت ۳۵۷
همین که سوار ماشین شدیم ، شماره ی سپیده رو گرفتم و بهش گفتم که دایان و وسایل هاش آماده کنه
مازیار همونطور که به جلو خیره شده بود و رانندگی میکرد
گفت : این همه عجله برای چیه ؟
گفتم : دلم برای عزیز خیلی تنگ شده
دلم می خواد زود تر ببینمش
مازیار یه نیم نگاهی بهم انداخت گفت : می خوای امشب عزیز بیاریم خونه مون
گفتم: دیگه زیر حرفت نزن خودت گفتی میتونم برم پیشش
با کلافه گی شیشه ی ماشین کشید پایین شروع کرد به سیگار کشیدن
جلوی در خونه که ترمز کرد
فوری از ماشین پیاده شدم
رفتم داخل
سپیده و فهیمه هردو توی حیاط بودن
سپیده با دایان اومد طرفم گفت : سلام ، بفرمائید این پسرتون اینم ساک لباسش
گفتم : سلام عزیزم ، ممنون
فهیمه با لبخند گفت: بفرمائید گندم خانم اینم وسایل های خودتون
گفتم : دستتون درد نکنه
من دیکه دارم میرم
اینقدر عجله داشتم که انگار دنبالم کرده بودن
دایان و ساک هام برداشتم سریع دوییدم سمت ماشین
مازیار اومد طرفم ، دایان از بغلم گرفت شروع کرد به بوسیدنش
دایان از دیدن مازیار ذوق زده شده بود
در عقب باز کردم ساک ها رو گذاشتم توی ماشین
خودمم نشستم
مازیار گفت : چرا عقب نشستی ؟
گفتم : می خوام دایان توی بغلم بشینه
اینقدر از اینکه قرار بود شب پیش عزیز بمونم خوشحال بودم که شاید هر کی رفتارم میدید خنده ش میگرفت شبیه بچه ها ذوق زده بودم
******
جلوی خونه ی عزیز از ماشین پیاده شدم
ساک هام برداشتم، دایانم بغل کردم
رفتم سمت در شروع کردم به زنگ زدن
برگشتم سمت مازیار گفتم ؛ تو دیگه برو
با پوزخند گفت : این قدر برای رفتنم عجله داری
باشه میرم بذار عزیز درو باز کنه
وسایل هات برات بذارم داخل برم
صدای پای عزیز شنیدم که میومد سمت در گفت : کیه؟
با صدای بلند گفتم : عزیز جون ، منم گندم
عزیز با ذوق گفت: اومدم دخترم ، اومدم گندمم
چند لحظه بعد در باز شد
خودم پرت کردم توی بغل عزیز تند تند پشت هم بوسیدمش
عزیز با خنده گفت؛ اَمون بده دختر بذار منم ببوسمت
مازیار با ساک ها اومد جلوتر گفت : سلام عزیز خانم
عزیز گفت : سلام پسرم تو هم اینجایی
بیایین داخل
همونطور که دایان بغلم بود دوییدم سمت ایوون
نشستم روی لبه ی ایوون و کفشام درآوردم
دایان نشوندم یه گوشه ، ساک ها رو از مازیار گرفتم
عزیز برگشت سمت مازیار گفت : بیا مادر ، بیا بالا چایی تازه دارم برات بریزم
فوری گفتم : نه عزیز مازیار دیرش شده باید بره
نگاه مازیار خیره موند روی من
بی توجه به نگاهش ، ساکم باز کردم ، دنبال لباسم گشتم
مازیار گفت: دستت طلا عزیز خانم ، من دیگه باید برم
عزیز گفت : باشه پسرم هر جور که راحتی
مازیار اومد طرف دایان بوسیدش ، دوباره نگام کرد گفت : کاری نداری ؟
گفتم : نه اصلا
سرش به نشونه ی تایید تکون داد رفت
وقتی درو پشت سرش بست که یه نفس عمیق کشیدم .
این اولین باری بود که اجازه داده بود شب جایی بمونم
عزیز اومد جلوتر دستش گذاشت روی صورتم گفت : صورتت چی شده گندم ؟
چرا کبوده ؟
بد جور هول شدم اینقدر برای اومدن عجله داشتم که اصلا حواسم به کبودی هام نبود
گفتم ؛ چیزه !
پام سر خورد افتادم
عزیزم گفت : کجا افتادی مادر
گفتم : توی حموم پاهام سر خورد
عزیز یکم نگام کرد گفت : مواظب باش مادر
از توی ساکم یه شومیز آستین بلند و یقه دار برداشتم
رفتم سمت اتاق ، جلوی آیینه بلوزم عوض کردم
یقه شو طوری بستم که کبودی های گردنم دیده نشه .
رفتم سمت آشپزخونه زیر کتری رو خاموش کردم
دو تا چایی ریختم برگشتم روی ایوون
نشستم کنار عزیز گفتم: امشب می خوام پیشت بمونم عزیز جون
عزیز با خوشحالی گونه مو بوسید گفت: قدمت روی چشم
یکم که نشستی بگو شوهرت شام چی دوست داره براش بپزم
گفتم: مازیار نمیاد ، باید امشب بره بیرون شهر
عزیز گفت : چه حیف !
توی دلم گفتم : اصلا هم حیف نشد ، یه امشب نفس راحت می کشم