2777
2789

پارت ۳۵۲


گفتم:  من با اون دیوونه هیچ جا نمیرم

مریم خانم گفت : پاشو دختر جان ، پاشو

شیطانُ لعنت کن

هر لحظه ممکنه آقا برسه

ببینه آماده نیستین عصبانی میشه

صبح خونه رو گذاشته بود روی سرش

اون سپیده ی هفت خط از ترس به خودش می لرزید


زهره از ترس اصلا بیرون نیومد


ترکش آقا حسابی به منو داوود گرفت،  گفت وای به حال ما اگه گندم خانم از خونه بیرون بره یا با کسی تلفنی صحبت کنه


تورو جان یه دانه پسرت پاشو خانم جان

آقا بد جور قاطی کرده


اگه بیاد ببینه آماده نیستین دیگه  نمیشه جلودارش شد


با گریه لحاف و بالشم پرت کردم روی زمین گفتم : مریم خانم من چکار کنم؟


مریم خانم با بغض گفت : والا اگه آقا رو نمی شناختم میگفتم دور از جان ، دو ر از جان این دختره نادانه

که این رفتار ها رو تحمل میکنه

میگفتم جمع کن برو خونه ی پدرت

مگه تو از زیر بُته عمل اومدی

تو هم جگر گوشه ی پدر و مادرتی برو خودت نجات بده


ولی از اونجایی که آقا رو میشناسم زبونم نمیچرخه راهی جلوی پاهات بذارم دختر

مگر اینکه خدا دری برات باز کنه

چون مطمئنم اگه قهر کنی و هر جا بری ، آقا اونجا رو ویران میکنه 

والا وقتی آقا عربده میکشه مو به تن منه پیر زن سیخ میشه

وای به تو که سن و سالی نداری


نمی دانم به خدا  ،نمی دانم گندم جان

تورو که اینطوری میبینم به خودم میگم مریم قلم پاهات بشکن دیگه نیا اینجا که عذاب کشیدن ابن دختر ببینی ولی چکار کنم به شما خو گرفتم

اگه شما ها رو نبینم دق میکنم

دلم نمیاد تنهات بذارم مادر

به خدا اندازه ی الهه ی خودم دوستت دارم


گفتم : میدونم آخرش زیر دست و پاهاش میمیرم

بچه م بی مادر میشه

مریم خانم لبش گاز گرفت گفت :  خدا نکنه

ابن چه حرفیه

از خدا بخواه آقا رو آروم کنه


گفتم : کدوم خدا ؟

مگه خدا وجود داره

اگه وجود داشت نمی ذاشت بنده ش اینقدر عذاب بکشه


مریم خانم گفت : کفر نگو دختر جان

مشکل از خدا نیست ، مشکل از خلق خداست


خواستم از جام بلند بشم که یهو سرم گیج رفت


مریم خانم فوری اومد طرفم دستم گرفت گفت : بذار کمکت کنم مادر


دستم گرفت منو برد سمت حموم

هر کاری میکردم نمی تونستم تعادلم حفظ کنم


مریم خانم گفت : گندم جان منم جای مادرت ، بذار کمکت کنم


توان مخالفت نداشت


مریم خانم بلوز مازیار از تنم در آورد

نشستم توی  وان حموم


موهام باز کرد  ، دوش آب گرفت روم .

آب گرم به بدن داغونم ، جون دوباره میداد

مریم خانم آروم،  آروم موهام میشست

همونطور که موهام میشست هراز گاهی دستش میکشید روی کبودی های بدنم و آروم آروم اشک می ریخت


خودم گیج و منگ نشسته بودم نمی دونستم برای درد تنم و کبودی هام گریه کنم،  یا برای آشفته گی زندگیم

نه جرات فرار داشتم نه نای موندن


مریم خانم حوله رو گرفت دورم گفت : بریم مادر ، بریم لباس هات تنت کنم


لباسام که پوشیدم ، مریم خانم موهام خشک کرد و آروم آروم شونه زد

گفت : موهات ببافم مادر ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

وقتی موهام میبافت یاده عزیز افتادم

چقدر دلم براش تنگ بود

دلم می خواست مثل قدیما، برم توی بغلش بخوابم

موهام برام شونه کنه و ببافه


اخ گندم زندگی با تو چه بازی هایی که نکرد

زانوهام بغل گرفتم سرم گذاشتم روی زانوهام

توی دلم گفتم یعنی ممکنه منم یه روزی دوباره آزاد بشم

دیگه ترس بزرگی به اسم مازیار توی زندگیم نباشه

تمام عزمم جزم کردم گفتم تو باید بری مازیار

تو باید با رز بری این میتونه تنها راه نجات من باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۳


مشغول غذا دادن به دایان بودم که صدای زنگ خونه بلند شد


مریم خانم فوری بلند شد گفت : غلط نکنم آقاست

خدایا خودت ختم به خیر کن


با پوزخند گفتم :  مریم خانم چرا ترسیدی شما که دیگه باید به این اخلاق به قول خودش سگیش عادت کرده باشین


سپیده گفت : گندم خانم می خوایین دایان ببرم توی اتاق


گفتم : نه ، هنوز غذاش تموم نشده

گفت : پس با اجازه تون من برم توی اتاق کار داشتین صدام بزنین

گفتم : چه خبره ، چرا همه تون امروز اینقدر ترسیدین


صدای مریم خانم شنیدم که با ذوق گفت : آقا مازیار نیستن


اقا مهیار  اومدن.

برگشتم سمت سپیده گفتم :  بیا دیگه لازم نیست بترسین


سپیده دوباره نشست سر جاش


چند لحظه بعد صدای باز شدن در ساختمون شنیدم


مریم خانم با صدای بلند گفت ؛ سلام آقا خوش اومدین


مهیار با تعجب اومد سمتم گفت : سلام ، اینجا چه خبره چرا درا همه قفلن

داوود با کلید همه ی درا رو باز میکنه


گفتم : سلام ، خوش اومدی  

این کارا دستور داداشته


مهیار اومد جلوتر دایان بغل کرد بوسید

گفت : چرا ، چی شده


سرم به نشونه ی تاسف تکون دادم


برگشتم سمت سپیده گفتم : اگه ممکنه بقیه ی غذای دایان بهش بده

سپیده فوری بلند شد گفت : چشم حتما


مهیار دایان گرفت طرف سپیده


گفتم: بیا بریم اونور صحبت کنیم



مهیار دنبالم اومد


آروم نشستم روی مبل ، کمرم بدجور درد میکرد


مهیار روبروم نشست گفت : گندم چی شده،  چرا صورتت کبوده

مازیار روت دست بلند کرده ؟


نگاش کردم گفتم : منو ول کن

دیشب توی مستی  یه چیزایی میگفتی ، داستان چیه؟


سرش انداخت پایین گفت: برای همین اومدم پیشت

ببخش دیشب زیاده روی کردم

باید یه چیزایی رو بهت بگم

گفتم : بگو میشنوم


یکم موث کرد ، چند تا نفس عمیق کشید گفت : چند وقت پیشا منو رز توی مهمونی یکی از دوستای مشترکمون بودیم ‌.

من اون شب خیلی مست بودم اصلا نفهمیدم چی شد

یه وقت به خودم اومدم دیدم با رز توی ویلاشونم


گفتم: چطور تونستی همچین کاری بکنی مگه تو با نازنین قول و قرار ازدواج نداشتی

گفت : نه به خدا این جریان مال قبل از ماجرای نازنینِ

به خدا از وقتی رفتیم خواستگاری نه مهمونی رفتم نه با کسی بودم

ولی نازنین کلا فازش با من یکی نبود

اینقدر نامرد نیستم که خیانت کنم


یکم مکث کرد  دوباره گفت : راستش خیلی وقت پیش می خواستم بیام باهات حرف بزنم

گندم ، رز برای زندگی تو و مازیار نقشه های بدی کشیده

این دختر یه بیمار روانیِ


گفتم : چطور ؟


حس کردم خجالت میکشه که بیشتر حرف بزنه

گفتم ؛ مهیار من باید همه چیز بدونم


از جاش بلند شد رفت سمت پنجره یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


همونطور که پشتش به من بود گفت : اونشب رز فقط درباره ی تو و مازیار ازم پرسید

منِ احمق توی مستی کلی بهش آمار دادم

گفتم : رز اومد اینجا با من حرف زد

خیلی چیزا درباره ی زندگی ما می دونست ، چیزایی که فکر نکنم تو بدونی

برام مهمه که بدونم اونارو از کجا می دونه

مهیار سرش انداخت پایین گفت : همه رو من بهش گفتم

گندم من می دونم مازیار.......

مازیار........

از خجالت نتونست بقیه ی حرفش ادامه بده

گفت : فقط تا این حد بهت بگم که رز هم دختری که تمایل به آزار دیدن داره

برای همین جذب مازیار شده

البته اون قبل از اینکه من چیزی درباره ی مازیار بهش بگمم ازش خوشش اومده بود


گفتم : مهیار تو از کجا می دونی  مازیار چنین مشکلی داره ؟


گفت : وقتی همه چی رو توی زندگی شما مثل یه پازل کنار هم بچینی ، فهمیدن این موضوع زیاد سخت نیست


خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

رفتم طرفش دستش گرفتم گفتم: مهیار، داداش کمکم میکنی ؟


با تعجب نگام کرد گفت ؛ چه کاری از من بر میاد




گفتم: دیگه خسته شدم ، دیگه نمی تونم ادامه بدم



کمکم کن بتونم بیماری مازیار ثابت کنم


مهیار با عصبانیت نگام کرد گفت ؛ ثابت کنی که چی بشه ؟



با بغض گفتم : دیگه نمیتونم با مازیار زندگی کنم



مهیار با عصبانیت بازوم گرفت گفت ؛ حالت خوبه گندم


چرا فکر میکنی من بر علیه داداشم همچین کاری میکنم


اونم برادری که حق پدری به گردنم داره



با بغض گفتم : راست میگی  اون برادرته ولی من چی ؟



گفت : چرت و پرت نگو گندم


من تورو همون قدر  که داداشم دوست دارم ، دوست دارم



ولی اینقدر بی غیرت نیستم که نقشه ی طلاق زن داداشم بکشم


گفتم : غیرت توی خونواده ی شما معنیش چیه ؟



گفت ؛ یعنی اینکه ناموسمون


با لباس سفید میاد توی خونواده مون ، با کفنم میره



گفتم : پس منتظری زیر دست و پاهای داداشت بمیرم



گفت : این حرف نزن ، به من حق بده گندم


یه لحظه خودت بذار جای من ، اگه تو جای من بودی به داداشت نارو میزدی



نگاه به قد و هیکل  و اون چهره ی محکم و  عبوسش نکن



ما یه خونواده ایمُ یه مازیار


یه بازارُ و یه سید مازیار



ولی مازیار بدون تو هیچه


تو بری داداش من از پا در میاد


خودتم میدونی چقدر می خوادت



یه نفس عمیق کشیدم گفتم : باشه حق با توئه


توقع من از تو زیاد بود


فقط یه خواهش دیگه ازت دارم



گفت: جانم زن داداش تو از من جون بخواه ، کوچیکتم هستم



گفتم : مازیار نباید بفهمه که تو و رز با هم بودین


با تعجب گفت : چرا ؟


اتفاقا با اینکه می دونم اگه اینو بفهمه دمار از روزگارم در میاره،  ولی می خوام برم بهش بگم


بفهمه که این خونواده چه فکرایی دارن


گفتم : خودتم می دونی که افشار از زبر و زرنگی مازیار خوشش اومده


برای همینم نباید مازیار جریان بفهمه



گفت : اون باید بفهمه و از رز فاصله بگیره


گفتم : نمیشه


گفت ؛ آخه چرا


گفتم : چون  احتمالا قراره رز با مازیار ازدواج کنه



مهیار با تعجب گفت: چی ؟


گفتم : تعجب نکن این یه عقد صوری


برای اینکه کارای اقامت مازیار برای رفتن به آلمان درست بشه


اول مازیار توسط رز میره


بعدش قراره منو دایان ببره


اونجا  افشار بهش پیشنهاد کار داده



مهیار گفت : نظر داداش چیه ؟


گفتم: وقتی بهت میگم بهش چیزی نگو برای اینه که مازیار خودشم دلش می خواد بره



مهیار گفت : چنین چیزی امکان نداره


من باید حقیقت بهش بگم


دختری که هم خوابه ی من بوده چطور می خواد با برادرم عقد کنه

خوشحال میشم پیجم 

مهیار گفت : چنین چیزی امکان نداره

من باید حقیقت بهش بگم

اصلا  مازیار چطور راضی شده همچین کاری کنه

من که باورم نمیشه اون بتونه غیر از تو زن دیگه ای داشته باشه

گفتم : مهیار متوجه صحبتم نشدی

میگم این یه عقد صوریه


با تعجب نگام کرد گفت : راستش بگو گندم ، تو چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی

گفتم : چون به آینده ی دایان فکر میکنم

مسلما اونور میتونه زندگی بهتری داشته باشه

وقتی رفتیم اونور مازیار از رز جدا میشه


مهیار گفت : من مطمئن قضیه چیز دیگه س

من باید واقعیت به مازیار بگم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۳۵۴

گوشیش از جیبش در آورد شروع کرد به شماره گرفتن


گفتم : چکار میکنی ؟

گفت : دارم به داداش زنگ میزنم بیاد خونه ، همه چیز بهش بگم .

صبح حالم خوب نبود نرفتم حجره


گفتم : مهیار این همه باهات حرف زدم ، بازم کار خودت میکنی


یه قدم برداشت اومد جلوتر، چشم توی چشم من موند گفت : هیچ زنی نمیتونه چنین چیزی رو تحمل کنه

اینکه تو اینقدر راحت این قضیه رو پذیرفتی فقط یه دلیل داره اونم اینه که هدفت دور شدن مازیاره


گفتم : اگه شیوا جای من بود ، بازم همین رفتار میکردی ؟


گفت: تو یه سر و گردن از شیوا برام بالاتری چون ناموس برادرمی

خودت خوب میدونی گندم ما سرمون به باد بره ولی ناموسمون باید حفظ بشه


گفتم: تصور شماها از غیرت خیلی مضحکه


گفت : واقعا دلت میاد مازیار گول بزنی؟


با بغض گفتم چی میگی مهیار این صورتمه!


، آستینامو دادم بالا گفتم دستام ببین!


اینقدر عصبی بودم که حالم دست خودم نبود

دکمه های شومیزم باز کردم گفتم ببین گردنمُ

دیشب اینقدر گلوم فشار داد نزدیک بود بمیرم


مهیار با حرص دستم گرفت، لبه های شومیزم کشید روی هم  گفت : چکار میکنی زن داداش


گفتم: آره نگاه نکن ، مرام شما ها میگه نباید به تن و بدن زن داداشت نگاه کنی چون آخر بی غیرتیِ

ولی اگه  زن داداشت زیر شکنجه های برادرت ناقص شد اشکالی نداره

برو ، برو همه چی رو بهش بگو

اره من می خوام مازیار بفرستم بره بعدشم ،خودم دایان بردارم از اینجا برم

چون دیگه کشش ندارم


مهیار سرش انداخت پایین گفت ؛ یعنی می خوای از همه ی ما دل بکنی بری؟ 

پس دایان چی ؟ دایان برادر زاده ی منه ! 

یعنی راهو باز بذارم جگر گوشه های برادرم فرار کنن 

من نمی تونم،  شرمنده ام زن داداش 


گفتم : دیگه برو ، شرمنده گی تو دردی از من دوا نمی کنه


گفت : ولی مطمئن باش داداش من اسم هیچ زن دیگه ای رو جز تو محاله بیاره توی شناسنامه ش

همه ی این کارارو میکنه که حس حسادت تورو تحریک کنه

من خودم بارها حال خرابی هاش به خاطر تو دیدم

دیدم چطور پیک ، پیک پشت هم رفته بالا چرا ؟ چون اذیتت کرده بعدش مثل چی پشیمون شده

داداش من مریضه این انصاف نیست که با یه آدم مریض این کار بکنی

به من میگی نجاتت بدم که یه وقت بلائی سرت نیاد

اگه من راه فرار تو رو هموار کنم باید جنازه ی برادرم بذارم روی دوشم

عاطفه ی تو اینو قبول میکنه؟

یه لحظه عرفان بذار جای مازیار تو بودی نارو میزدی ؟


اشکام با پشت دستم پاک کردم گفتم : برو داداش ، برو

تو حق داری

ببخش من امروز اصلا حالم خوب نیست


چشمای مهیار قرمز بود انگار زور میزد جلوی ریختن اشکاش بگیره

سرش انداخت پایین بدون هیچ حرفی رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۵


صدای مریم خانم شنیدم که میگفت : گندم جان گوشیت زنگ میخوره


یه نگاه به صفحه ی گوشیم انداختم شماره ی ناشناس بود

جواب دادم گفتم : بله ؟

صدای افشار پیچید توی گوشی گفت: سلام گندم خانم


با تعجب گفتم: سلام، بفرمائید


گفت " افشار هستم


گفتم " بله شناختم

گفت : تماس گرفتم که باهات یه قراری بذارم


گفتم : با من ؟برای چی ؟

گفت : می خواستم باهات صحبت کنم


گفتم: یکبار با دخترتون قرار گذاشتم برام بس بود

من صحبتی با خونواده ی شما ندارم


گفت : اینبار با یه مرد طرفی ، قرار نیست مثل زنا گیس و گیش کشی کنیم

گفتم : من با کسی گیس و گیس کشی نکردم و نمیکنم

چون هر کاری رو در شان خودم نمی بینم


خندید گفت : مطمئن باش از صحبت کردن با من ضرر نمیکنی


گفتم: لازمه که بدونم موضوع صحبتتون چیه


گفت:

منو لیدا فردا صبح  ساعت ده توی کافه ی پایین دفترمون منتظرتیم


تا اومدم چیزی بگم گوشی رو قطع کرد


گوشی رو پرت کردم روی مبل گفتم: همه تون گم شید

وسط یه مشت دیوونه گیر افتادم


ولی فکرم درگیر شده بود که چکارم داره

یاده حرف مهیار افتادم که دیشب توی مستی گفته بود ، افشار از همه ی کارای رز خبر داره


خودم و جمع و جور کردم گفتم مگه دیوونه شدی گندم

کدوم پدری ممکنه از  هرزه گی  دخترش مطلع باشه و جلوش نگیره


حتما می خواد با من صحبت کنه و  بهم اطمینان بده که این قول و قرار همه ش صوریِ


پیش خودم فکر کردم بهتره که برم  تا ببینم جریان چیه و چقدر امکانش هست که مازیار توسط رز بتونه بره آلمان


یا شایدم می خواد مطمئن بشه که مازیار بعداز رفتن از رز جدا میشه و یه وقت براشون درد سر درست نکنه


هر کاری کردم جلوی حس کنجکاویم بگیرم نشد

با کلافه گی از جام بلند شدم گفتم : ای بابا حالا کو تا فردا

حالا ببینم چی میشه


ولی خودم خوب می دونستم که حس فضولی و کنجکاویم مجبورم میکنه که برم


********


نزدیکای ظهر بود که صدای ماشین مازیار شنیدم


رفتم سمت آشپزخونه خودم با جابه جا کردن وسایل یخچال سرگرم کردم


مریم خانم با نگرانی گفت : گندم جان هنوز آماده نشدی

الان میاد میبینه حاضر نشدی دوباره خونه رو می ذاره روی سرش

گفتم: بی خیال من به این کاراش عادت کردم


مریم خانم با ناراحتی کیفش برداشت گفت : باشه مادر ، صلاح کار خودت بهتر می دونی


در ساختمون که باز شد  ، مریم خانم از آشپزخونه رفت بیرون

با صدای بلند گفت : سلام آقا خوش اومدین ؟

صدای دورگه و خسته ی  مازیار شنیدم

که گفت: سلام ، ممنون

گندم  آماده س ؟

بهش بگین بیاد پایین


مریم خانم بدون هیچ حرفی زل زده بود به مازیار


مازیار گفت : خیر باشه مریم خانم چی شده

شاخ درآوردم یا دم!

نکنه گوشام دراز شده!


مریم خانم که از ترس گیلکی و فارسی رو قاطی کرده بود گفت : نفرمایید آقا،  این حرفا چیه ؟


برای اینکه مریم خانم بیشتر باز خواست نشه

از آشپز خونه رفتم ، دست به سینه جلوی در موندم



خوشحال میشم پیجم 

مازیار تا منو دید گفت : علیک سلام گندم خانم


سلامتُ خوردی؟



بدون اینکه جوابش بدم برگشتم سمت مریم خانم گفتم : شما که هنوز اینجایی ، مگه نمی خواستین برین؟



مریم خانم گفت : چرا خانم الان میرم



مازیار همونطور که به من نگاه میکرد گفت : من به کسی اجازه ی رفتن ندادم



گفتم : ساعت یک و نیمِ ساعت کاریش تموم شده


مازیار برگشت سمت مریم خانم با عصبانیت گفت : مگه به این زبون دراز   نگفتین  که قراره نهار بریم بیرون



مریم خانم گفت : چرا آقا گفتم



مازیار یه دستی به موهاش کشید و گفت : اهان!


پس گفتیُ بازم حاضر نشده



مریم خانم سرش انداخت پایین


گفت : اصلا حالشون خوب نیست برای همین نتونست آماده بشه


مازیار با پوزخند گفت ؛ این که حالش از منو تو بهتره الکی سرپوش روی لجبازی کردنش نذار


تا مریم خانم خواست حرفی بزنه ، مازیار گفت ؛ شما برین به سلامت



مریم خانم یه نگاه به من انداخت با چشم و ابرو


بهم اشاره کرد که دیگه حرفی نزنم


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم: خسته نباشید،  خداحافظ


مریم خانم چادرش برداشت گفت : خدا حافظ از در رفت بیرون



مازیار یکم اومد نزدیکتر یه نگاه به ساعتش انداخت گفت  : ده دقیقه فرصت داری آماده بشی


زودباش ، خیلی گرسنمه



یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم گفتم : من جایی نمیام



رفت سمت مبل خودش پرت کرد روی مبل گفت :  ده دقیقه دیگه لباس پوشیده جلوی دری



گفتم: گوشات مشکل داره


گفت : نه  من  گوشام سالمه کَله م مشکل داره


وقتی قاطی کنه دیگه کسی رو نمی شناسه


گفتم ؛ نمی گفتی هم خودم می دونستم


گفت : پس زودباش ، منو کفری نکن


گفتم: چکار میکنی ، دیشب توی انباری خفتم کردی نکنه امروز می خوای وسط حیاط.......



از جاش بلند شد با عصبانیت خیز برداشت طرفم گفت: ساکت میشی یا ساکتت کنم



گفتم : پس کاریم نداشته باش



گفت : با من لج نکن میدونی وقتی میگم نهار میریم بیرون یعنی میریم حالا اگه شده تو رو به زور ببرم



گفتم: چرا می خوای منو نهار ببری بیرون ؟


اهان می دونم می خوای از عذاب وجدانت کم باشه



کبودی هام نشونش دادم گفتم : ولی اینارو چکار میکنی ، اینارو میبینی خجالت نمیکشی؟



سرش انداخت پایین


رفتم جلوتر دستم گذاشتم زیر چونه ش سرش دادم بالا گفتم : چی شد؟



دستم گرفت توی دستش گفت: من نمی خواستم این بلاها رو سرت بیارم


با عصبانیت گفتم : ولی آوردی



گفت : ببخش گندم ، معذرت میخوام


گفتم: نمی بخشم


گفت : چرا می بخشی!!!!!



گفتم : عذر خواهیتم اجباریِ؟



گفت : منو عصبی نکن من کارام دست خودم نیست


با من دهن به دهن نشو


یهو با لگد زد به  آباژور کنار پذیرایی  



از ترس چند قدمی رفتم عقب تر



با عصبانیت داد زد گفت ؛ راه بیفت بریم



با صدای آروم گفتم : نمیام



از حرص دندوناش روی هم فشار داد گفت : که نمیای؟




خوشحال میشم پیجم 

رفت سمت میز  جلو مبلی با یه حرکت برگردوندش روی زمین ،



تمام وسایلای روی میز پخش زمین شد




اومد طرفم ، گفتم به من نزدیک نشو



با خنده گفت : چرا ؟ میترسی؟




گفتم : ولم کن ، دیشب هر کاری خواستی کردی ، تمام بدنم درد میکنه بذار توی حال خودم باشم




با عصبانیت داد زد گفت : میگم آماده شو بریم




صندلی نهار خوری رو برداشت محکم کوبید زمین




یهو صدای گریه ی دایان از توی اتاق بلند شد



گفتم : ببین اینقدر داد زدی بچه ترسید



حتما صدات شنیده




اومد طرفم گفت : همه ش تقصیر توئه باعث شدی صدام بره بالا و بچه بترسه




گفتم : چکار میکنی مازیار برو اونور




با مشت محکم کوبید به دیوار کنار صورتم




از ترس چشمام بسته بودم یه لحظه فکر کردم می خواد منو بزنه




دستاش گذاشت روی دیوار  دوطرف صورتم گفت : یا الان با من میای یا خونه رو روی سرت خراب میکنم



شنیدی؟




تمام توانم جمع کردم که جلوی ریختن اشکام بگیرم



نمی خواستم جلوش گریه کنم به اندازه ی کافی با کاراش تحقیرم میکرد دیگه نمی خواستم با گریه کردن بیشتر خودم کوچیک کنم



آروم کنار گوشم گفت : فهمیدی چی گفتم گندم ؟



سرم به نشونه ی تایید تکون دادم




گونه مو بوسید گفت : آفرین دختر خوب



برو سریع آماده شو



با سرعت دوییدم از پله ها رفتم بالا



در اتاقم باز کردم رفتم داخل




رفتم جلوی آیینه،  یه نگاه به خودم انداختم با حرص همه ی وسایل های روی میز آرایش پرت کردم روی زمین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۶


پیشخدمت بشقاب غذا رو گذاشت جلوم

تشکر کردم ، قاشق و چنگالم برداشتم اصلا میل به غذا خوردن نداشتم


زیر چشمی یه نگاه به مازیار انداختم که با ولع غذاش میخورد


لیوان نوشابه رو سر کشیدم

همونطور که غذاش میخورد بدون اینکه نگاهم کنه گفت : تا غذات نخوری از اینجا نمی ریم


بدون هیچ حرفی شروع کردم به خوردم

هر لقمه ای رو که میخوردم انگار سنگ قورت میدادم


یه تیکه از جوجه کباب با چنگال برداشت گرفت طرفم گفت : دهنت باز کن

یکم به دور و اطرافم نگاه کردم گفتم : خودم میخورم

گفت : الان باید اینو بخوری

گفتم : آبروریزی نکن ، بذار بی سرو صدا نهارمون بخوریم بریم


محکم کوبید روی میز گفت :

گفتم اینو بخور


توجه آدمایی که اطرافمون بودن بهمون جلب شد

با بغض گفتم: مازیار چکار میکنی ، زشته


گفت : پس هر چی میگم گوش کن


به ناچار دهنم باز کردم ، کباب گذاشت توی دهنم


گفت : حالا بگو که منو بخشیدی

گفتم : اگه فقط می خوای این جمله رو بشنوی باشه بخشیدمت

دیگه بیشتر از این آبروریزی نکن


گفت : تا همین جاشم خوبه


یه جعبه کادو رو گذاشت جلوم گفت : این مال توئه


گفتم: بازم با این کارا میخوای روی همه ی کارات سرپوش بذاری


گفت : هی دختر  هوا بَرت نداره

اونی که دروغ گفته و پیچونده تو بودی

چون دیشب زیادی اذیتت کردم خواستم به جوری ازت عذرخواهی کنم


گفتم : می دونی اذیت میشم بازم این کارارو میکنی ؟


گفت : گندم خواهش میکنم حرفای تکراری نزن

من سرم پُره از این حرفا

آخرشم‌ می خوای بگی باید بر م دکتر و دارو بخورم

منم باید بگم عمرا اگه برم


پس بیا حرفای تکراری نزنیم تو دروغ گفتی ، تنبیه هم شدی

حساب بی حساب


چون خیلی خاطرتُ می خوام آوردمت یه نهار دونفره بخوریم برات هدیه هم خریدم که از دلت در بیارم


دیگه همه چیز همینجا تموم کن


هفته ی دیگه هم میریم دبی ، بشین فکر کن دیگه کجا میخوای بری

هر جا که بخوای میبرمت یک ماه بریم خوش گذرونی


گفتم: پس قول و قرار ت با افشار چی میشه ؟


یه سیگار روشن کرد گذاشت روی لبش گفت:  خیر باشه تو چرا

اینقدر به فکر افشاری؟


گفتم : هیچی ، همینطوری


می خوام ببینم  آخرش چه تصمیمی میگیری.


گفت: بهت گفتم باید فکر کنم و همه ی جوانب کار درنظر بگیرم


گفتم : باشه ، هر طور که خودت صلاح میدونی

گفت : نمی خوای هدیه تو باز کنی ؟

با اکراه جعبه رو باز کرد ، به شیشه ی عطر ی که داخلش بود خیره شدم

عطر مورد علاقه م بود


در جعبه رو بستم گفتم : ممنون


گفت ؛ خوشت نیومد ؟

گفتم : چرا ، تشکرم کردم


گفت : گندم دیشب بهت گفتم حق نداری جایی بری ولی الان که دختر خوبی شدی

بگو ببینم دوست داری کجا بری که حالت خوب بشه

می خوای بریم خونه ی پدرت ؟


خیلی وقت بود که مامان و بابام ندیده بودم فقط تلفنی باهاشون حرف زده بودم

ولی حالم برای اونجا رفتن روبراه نبود


یکم فکر کردم گفتم : میذاری امشب دایان بردارم برم خونه ی عزیز


با اخم گفت : یعنی شب اونجا بمونی؟

گفتم : آره

گفت: میبرمت اونجا ولی آخر شب میام دنبالت


با لبای آویزون گفتم: نمی خواد ولش کن


گفت : می دونی خوشم نمیاد شب جایی بمونی

گفتم : باشه بی خیال


یکم نگام کرد گفت : باشه اخم نکن ولی فقط یه امشب

با خوشحالی گفتم : پس پاشو بریم خونه ، دایان برداریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۷

همین که سوار ماشین شدیم ، شماره ی سپیده رو گرفتم  و بهش گفتم که دایان و وسایل هاش آماده کنه


مازیار همونطور که به جلو خیره شده بود و رانندگی میکرد

گفت : این همه عجله برای چیه ؟


گفتم : دلم برای عزیز  خیلی تنگ شده

دلم می خواد زود تر ببینمش


مازیار یه نیم نگاهی بهم انداخت گفت : می خوای امشب عزیز بیاریم خونه مون


گفتم: دیگه زیر حرفت نزن خودت گفتی میتونم برم پیشش


با کلافه گی شیشه ی ماشین کشید پایین شروع کرد به سیگار کشیدن

جلوی در خونه که ترمز کرد

فوری از ماشین پیاده شدم

رفتم داخل

سپیده و فهیمه هردو توی حیاط بودن

سپیده با دایان اومد طرفم گفت : سلام ، بفرمائید این پسرتون اینم ساک لباسش

گفتم : سلام عزیزم ، ممنون

فهیمه با لبخند گفت: بفرمائید گندم خانم اینم وسایل های خودتون

گفتم : دستتون درد نکنه

من دیکه دارم میرم

اینقدر عجله داشتم که انگار دنبالم کرده بودن

دایان و ساک هام برداشتم سریع دوییدم سمت ماشین

مازیار اومد طرفم ، دایان از بغلم گرفت شروع کرد به بوسیدنش

دایان از دیدن مازیار ذوق زده شده بود

در عقب باز کردم ساک ها رو گذاشتم توی ماشین

خودمم نشستم

مازیار گفت : چرا عقب نشستی ؟

گفتم : می خوام دایان توی بغلم بشینه

اینقدر از اینکه قرار بود شب پیش عزیز بمونم خوشحال بودم که شاید هر کی رفتارم میدید خنده ش میگرفت شبیه بچه ها ذوق زده بودم


******

جلوی خونه ی عزیز از ماشین پیاده شدم

ساک هام برداشتم،  دایانم بغل کردم

رفتم سمت در شروع کردم به زنگ زدن

برگشتم سمت مازیار گفتم ؛ تو دیگه برو

با پوزخند گفت : این قدر برای رفتنم عجله داری

باشه میرم بذار عزیز درو باز کنه

وسایل هات برات بذارم داخل برم


صدای پای عزیز شنیدم که میومد سمت در  گفت : کیه؟

با صدای بلند گفتم : عزیز جون ، منم گندم


عزیز با ذوق گفت: اومدم دخترم ، اومدم گندمم


چند لحظه بعد در باز شد

خودم پرت کردم توی بغل عزیز تند تند پشت هم بوسیدمش


عزیز با خنده گفت؛  اَمون بده دختر بذار منم ببوسمت


مازیار با ساک ها اومد جلوتر گفت : سلام عزیز خانم


عزیز گفت : سلام پسرم تو هم اینجایی

بیایین داخل

همونطور که دایان بغلم بود دوییدم سمت  ایوون


نشستم روی لبه ی ایوون و کفشام درآوردم

دایان نشوندم یه گوشه ، ساک ها رو از مازیار گرفتم


عزیز برگشت سمت مازیار گفت : بیا مادر ، بیا بالا چایی تازه دارم برات بریزم


فوری گفتم : نه عزیز مازیار دیرش شده باید بره


نگاه مازیار خیره موند روی من


بی توجه به نگاهش ، ساکم باز کردم ، دنبال لباسم گشتم 


مازیار گفت: دستت طلا عزیز خانم ، من دیگه باید برم


عزیز گفت : باشه پسرم هر جور که راحتی

مازیار اومد طرف دایان بوسیدش ، دوباره نگام کرد گفت : کاری نداری ؟


گفتم : نه اصلا

سرش به نشونه ی تایید تکون داد رفت

وقتی درو پشت سرش بست که یه نفس عمیق کشیدم .

این اولین باری بود که اجازه داده بود شب جایی بمونم


عزیز اومد جلوتر دستش گذاشت روی صورتم گفت : صورتت چی شده گندم ؟

چرا کبوده ؟


بد جور هول شدم اینقدر برای اومدن عجله داشتم که اصلا حواسم به کبودی هام نبود


گفتم ؛ چیزه !

پام سر خورد افتادم

عزیزم گفت : کجا افتادی مادر


گفتم : توی حموم پاهام سر خورد

عزیز یکم نگام کرد گفت : مواظب باش مادر


از توی ساکم  یه شومیز آستین بلند و یقه دار برداشتم


رفتم سمت اتاق ، جلوی آیینه بلوزم عوض کردم

یقه شو طوری بستم که کبودی های گردنم دیده نشه .

رفتم سمت آشپزخونه زیر کتری رو خاموش کردم

دو تا چایی ریختم برگشتم روی ایوون

نشستم کنار عزیز گفتم: امشب می خوام پیشت بمونم عزیز جون

عزیز با خوشحالی گونه مو بوسید گفت: قدمت روی چشم

یکم که نشستی بگو شوهرت شام چی دوست داره براش بپزم

گفتم: مازیار نمیاد ، باید امشب بره بیرون شهر


عزیز گفت : چه حیف !


توی دلم گفتم : اصلا هم حیف نشد ، یه امشب نفس راحت می کشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۸

اینقدر مشغول صحبت با عزیز شدم که نفهمیدم کی آفتاب رفت و غروب شد


عزیز یه نگاه به ساعت انداخت گفت : پاشم فکر شام باشم .

الان اذان میگن باید نمازمم بخونم


گفتم: عزیز زحمت نکش ، یه چیز ساده می خوریم

عزیز گفت :‌ بعد از مدت ها اومدی پیشم،  دلم می خواد یه شام خوشمزه برات درست کنم ..


گفتم : خودت به زحمت ننداز

من شبا زیاد شام نمی خورم

عزیز با اخم نگام کرد گفت : برای همینه که اینقدر لاغر شدی


می خوام برات ترشی شامی  درست کنم

با ذوق گفتم : وای عزیز جون دستت درد نکنه


عزیز از جاش بلند شد رفت سمت آشپزخونه .


رفتم کنار پنجره به بیرون نگاه کردم یهو یه غم عجیبی دلم گرفت

هوا تاریک شده بود ، راست میگفتن بنی آدم،  بنی عادته

اینقدر بدون مازیار جایی نمونده بودم

همه چی برام یه جوری بود یهویی دلم برای خونه م تنگ شد

یه نگاه به دایان انداختم که بی سرو صدا گوشه ی اتاق مشغول بازی با اسباب بازی هاش بود


سرش بلند کرد نگام کرد با خنده گفت : ماما،  ماما

تازه یاد گرفته بود صدام بزنه

دلم براش غنج رفت

رفتم طرفش بغلش کردم بوسیدمش

وقتی بهم نگاه میکرد حس میکرد مازیار نگاهم میکنه

نگاهش مثل مازیار گیرا بود . انگار جذبم میکرد

خوب به دایان دقت کردم ، همه میگفتن شبیه منه ولی برای من شبیه پدرش بود


محکم بغلش کردم ،  بوسیدمش

گفتم: پسر مامان مطمئن باش هر جا که برم تو رو با خودم میبرم


بغض گلوم گرفته بود زیر لب گفتم : غریبی نکن گندم دیگه باید به دوری از خونه و زندگیت عادت کنی

اینبار باید روی تصمیمت بمونی و مازیارُ ترک کنی

به هر قیمتی که شده

همیشه و هر وقت که چنین تصمیمی می گرفتم حس و حالم همینطوری میشد

انگار بین زمین و آسمون بودم


از یه طرف  دلم پر میکشید برای خونه و زندگیم و خانم خونه ی خودم بودن از یه طرف اذیت ها و آزار های مازیار یادم میومدم


راست میگفتن وقتی از کسی دور بشی کم کم به جای بدی هاش بیشتر خوبی هاش به چشمت میاد


با اینکه چند ساعتی ازش دور شده بودم ولی یه جورایی دلم تنگ بود

خودم که نمی تونستم گول بزنم من مازیار دوست داشتم

به محبتش عادت کرده بودم

وقتی که خوب بود انگار دنیا زیر پام بود

ولی نه اینطوری نمیشد


توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۹

شماره ی مهیار بود ،گوشی رو جواب دادم گفتم : بله ؟

مهیار گفت : سلام زن داداش

گفتم؛ سلام ، خوبی ؟

گفت : ممنون ، خودت چه طوری ؟

گفتم : خوبم

گفت : چه خبر ؟ دایان چکار میکنه ؟

گفتم؛ سلامتی ، دایانم خوبه


حس کردم انگار یکی داره حرف یادش میده

فهمیدم حتما کاره مازیار ازش خواسته زنگ بزنه تا حال ما رو بپرسه

چون برای موندن تحویلش نگرفته بودم مثلا نمی خواست غرورش بشکنه


گفتم ؛ چیزی شده مهیار ؟

گفت : نه ، همینطوری زنگ زدم حالت بپرسم

چون مطمئن بودم مازیار پیششه گفتم : اومدم خونه ی مادربزرگم ، اینجا حالم خیلی، خیلی خوبه

مهیار گفت: خدا رو شکر

فعلا کاری با من نداری ؟

گفتم : نه.  مرسی که زنگ زدی

خدا حافظ

گفت : خدا حافظ گوشی رو قطع کرد


با حرص گفتم : همینجا هم دست از سرم بر نمی داره می خواد آمار بگیره

دایان اومد طرفم گوشی رو  ازم گرفت گذاشت روی گوشش با لحن شیرین و بچه گونه ش گفت : الو ، بابا ، بابا ، الو


گفتم : چیه پسرم ؟

گفت: الو ، بابا

گفتم : می خوای با بابا حرف بزنی ؟

نیشش باز شد

گفتم : نه دیگه امروز بابا ، بی بابا

بیا با مامان تلفنی حرف بزن


الکی شروع کردم به حرف زدن باهاش


صدای زنگ در خونه ی عزیز بلند شد

رفتم سمت آشپزخونه گفتم : عزیز زنگ میزنن

عزیز گفت : حتما همسایه ها هستن امروز از خونه بیرون نرفتم نگرانم شدن

میرم درو باز کنم


دوباره صدای زنگ بلند شد

دایان سریع دویید سمت در با صدای بلند خندید گفت : بابا ، بابا ، دَدَ ، دَدَ



با اخم گفتم : ای بابا امروز چی شده تو همه ش یادِ  بابا تو میکنی

بابات نیست


بغلش کردم ،از جلوی در بردمش داخل اتاق

با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن

هر کاری می کردم ساکت نمیشد .

یکسره گریه میکرد .


از گریه ش ، گریه م گرفت


گفتم: دایان چی شده؟


دلت برای بابا تنگ شده ؟


صدای گریه ش بلند تر شد


آروم گفتم خوب دل منم تنگه

ولی باید عادت کنیم

انگار این بچه هم به اون خونه و آدماش خو گرفته بود

انگار عادت کرده بود سر یه ساعت هایی باباش ببینه

شاید دل اونم اتاق خودش و وسایل های خودش میخواست 


اشکام پاک کردم رفتم سمت آشپزخونه براش شیر درست کردم

بالشش گذاشتم روی پاهام ، شیشه شیرش دادم دستش

همونطور که شیر می خورد آروم آروم چشماش گرم شد خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۰

صدای اذان از مسجد نزدیک خونه ی عزیز پیچیده بود توی خونه

همونطور که کنار پنجره سرپا مونده بودم و رفت و آمد آدم ها رو نگاه میکردم به عزیز گفتم : عزیز جون بازم برای نماز مسجد میری ؟

عزیز گفت : آره،  هر شب میرم


گفتم : پس امشب من مزاحمت شدم

گفت: نه مادر این چه حرفیه

امشب منو از تنهایی در آوردی



گفتم : عزیز یادته اون موقع ها که کوچیک بودیم با نسرین و مینا همیشه دنبالت میومدیم مسجد

پشت سرت خم و راست میشدیم مثلا داشتیم نماز می خوندیم ؟


عزیز خندید گفت : معلومه که یادمه

برای هر کدومتونم نفری یه چادر نماز گل گلی دوخته بودم

گفتم: آره یادش بخیر


عزیز گفت ؛ من نماز خوندن یادت دادم ولی وقتی بزرگ شدی دیگه زیاد ندیدم نماز بخونی


گفتم: اون موقع ها که مجرد بودم گاهی می خوندم ولی راستش این چند سال اخیر اصلا نخوندم


عزیز گفت: اشتباه میکنی مادر ، دل آدم با یاد خدا آروم میشه

گفتم : کدوم خدا؟ خدا فقط ، خدای بعضی هاست


عزیز با لبخند گفت؛ اون به نماز ما نیازی نداره ، این ماییم که محتاجشیم و باید شکرش به جا بیاریم

توی دلم گفتم : شکر بابت چی ؟ بابت سرنوشت عجیبم


عزیز دوباره گفت: می دونی عیب ما بنده ها اینه که اشتباهاتمون میندازیم گردن خدا ، ولی بابت داده هاش یادمون میره تشکر کنیم

مثلا تو هربار که به بچه ی سالمت نگاه میکنی باید شکر خدا رو به جا بیاری


یه نگاه به دایان انداختم گفتم : راست میگی عزیز جون واقعا خدارو شکر


عزیز شروع کرد به نماز خوندن


دایان که از دیدن جانماز و تسبیح رنگی عزیز ذوق زده شده بود سریع دویید سمت عزیز

مهر و تسبیح شو برداشت

با عجله دوییدم سمتش که بگیرمش


صدای الله اکبر گفتن عزیز بلند شد

فهمیدم که میگه کاریش نداشته باش


یادم اومد که عزیز خوشش میاد موقع نماز خوندن بچه ها دورش بچرخن


دست دایان ول کردم همونجا کنار عزیز نشست

با تعجب به خم و راست شدنش نگاه میکرد و سعی میکرد کاراش تقلید کنه


بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ، وسایل های سفره رو آماده کردم و غذا رو کشیدم

منتظر شدم که نماز عزیز تموم بشه و شام بخوریم


******

ساعت نزدیک یازده شب بود که چشمام از خواب می سوخت


یاده شب قبل افتادم که چه اتفاق هایی برام افتاده بود

هنوز بدنم  درد میکرد .


احساس کلافه گی میکردم

انگار عزیز متوجه شد گفت : دخترم پاشو رخت خواب پهن کنیم بخوابیم  ، انگار خیلی خسته ای

گفتم: آره،  خیلی خوابم میاد

با شیطنت گفتم : عزیز جون امشب باید حسابی بغلم کنی


عزیز خندید گفت : باشه مادر من که از خدامه


تشک هامون کنار هم پهن کردیم

دایان که خوابش برده بود گذاشتم کنار تشک خودم وسط دایان و عزیز دراز کشیدم

عزیز بغلم کرد ، شروع کرد به نوازش کردن موهام

دستاش گرفتم توی دستم بوسیدم ، آخ که چقدر دلم برای این لحظه ها تنگ شده بود .


همه چی خوب و آروم بود ولی انگار من یه چیزی رو گم کرده بودم .


بغل عزیز خوب بود ولی انگار آرامش نداشتم .

توی دلم گفتم : دختره ی احمق دلت بازم تنگه اون غول بیابونیه

همین دیشب نزدیک بود تو رو بکشه 

چشمات ببند بگیر بخواب


پتوی دایان کشیدم روش ، دستاش گرفتم توی دستم

سعی کردم که بخوابم .


یهو صدای زنگ خونه بلند شد ‌



خوشحال میشم پیجم 

عزیز هراسون از جاش بلند شد



گفتم : کیه این وقت شب؟


عزیز گفت : نمی دونم مادر



عزیز چادرش کشید سرش رفت روی ایوون، منم دنبالش رفتم



عزیز  با صدای بلند گفت ؛ کیه ؟



صدای مازیار شنیدم که گفت : منم عزیز خانم


دلم هُری ریخت،  یهو ترس سرتاپای وجودم گرفت


گفتم : حتما اومده منو ببره


عزیز با خنده گفت: بیا اونم حتما مثل تو خوابش نبرده اومده پی یارش



عزیز آروم آروم رفت سمت در ، درو باز کرد



مازیار اومد توی حیاط گفت : ببخشید ، دیر وقت مزاحم شدم



عزیز گفت : مراحمی پسرم بیا بریم بالا



مازیار اومد نزدیکتر گفت  : سلام


آروم گفتم : سلام ،  الان آماده میشم بریم



مازیار یه نگاه به عزیز انداخت برگشت طرفم گفت : نه دیگه دختر ، مردهُ  و حرفش!



بهت قول دادم امشب پیش عزیز خانم بمونی



گفتم : پس چرا اومدی


گفت : خوب ، خونه ی بدون زن و بچه که صفا نداره


اگه عزیز خانم اجازه بده منم اومدم که بمونم



عزیز خندید گفت : پسر جون تو که دلت هوای یارتُ کرده اجازه ی منه پیر زن می خوای چکار ؟



مازیار سرش انداخت پایین گفت : شما تاج سری عزیز خانم .



عزیز گفت : یالا بریم بالا برات شام گرم کنم


مازیار گفت: نه مرسی یه چیزایی خوردم



عزیز گفت: باشه پس بریم بخوابیم


*******


عزیز  تشک و بالش به دست از اتاق اومد بیرون ، برگشت سمت من گفت : برین بخوابین



آروم گفتم ؛ چکار میکنی عزیز من امشب می خوام پیش تو بخوابم



عزیز با اخم گفت : این حرفا چیه مادر ، جای زن پیش شوهرشه


زن و مرد وقتی توی یه خونه ان نباید جای خوابشون جدا باشه



تا اومدم حرف بزنم


عزیز گفت " بسه مادر ، خدا قهرش میگیره


ببین این وقت شب به خاطر تو اومده ، برو پیشش




مازیار همونطور که با حوله دست و صورتش خشک میکرد


از دستشویی اومد بیرون



یه نگاه به قیافه ی آویزون من انداخت گفت : چیزی شده ؟




عزیز فوری گفت : نه مادر


برین توی اتاق بخوابین



یه نفس عمیق کشیدم رفتم توی اتاق


مازیارم دنبالم اومد


دایان آروم کشیدم وسط تشک خودمم گوشه تشک دراز کشیدن


پتو رو کشیدم سرم



مازیار نشست کنار دایان ، صورتش نوازش کرد بوسیدش گفت: خونه بدون شما دوتا غیر قابل تحملِ



چیزی نگفتم


خودش دوباره گفت : قهری ؟



بازم جوابی ندادم


گفت: خیلی سعی کردم امشب تنهات بذارم ولی نتونستم


پتو رو کنار زد دستش کشید روی صورتم


فوری دستش پس زدم گفتم :  حالا که اومدی بی سر و صدا بخواب


خنده ش گرفت گفت : چشم



کنار دایان دراز کشید


دایان بغل کرد چشماش بست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶۱

وسط شب یهو از خواب پریدم،  چشمام که باز کردم دیدم توی بغل مازیارم برگشتم به پشتم نگاه کردم دیدم بالشش برداشته اومده پشتم روی زمین کنارم خوابیده


با حرص دستش کنار زدم ، بالشم برداشتم که برم.  یهو نگاهم خیره موند روی صورتش


وقتی خواب بود و نگاهش می‌ کردم انگار نه انگار که این همون آدم پرخاشگر و عصبیه


بازم جنگ بین عقل و دلم شروع شد فکر اینکه مازیار دو دستی تقدیم رز کنم دیوونه م میکرد

نمی دونستم اگه واقعا با رز برهه میتونم تحمل کنم یا نه

جواب دایان چی میدادم

وقتی بزرگتر میشد حتما درباره ی پدرش ازم سوال میکرد

همه چیز به ظاهر آسون بود ولی در واقعیت خیلی سخت بود


چی میشد خدا یه معجزه میکرد از همون معجزه ها که عزیز همیشه توی قصه ها برامون میگفت

یه روز از راه می رسید که مازیار یه آدم نرمال و طبیعی باشه


کنارش دراز کشیدم ، سرم گذاشتم روی بازوش

همونطور که اشکام از گوشه ی چشمم می ریخت گفتم : تو دیوونه شدی گندم

تو هنوزم این آدم دوست داری

چطور می خوای ازش دل بکنی

چه طور می خوای بمونی و رفتنش تماشا کنی


انگار می خواستم خودم گول بزنم برای چند لحظه همه چیز فراموش کنم

چشمام بستم،  عطر تنش مثل همیشه برام خوشایند بود

دستم دور کمرش حلقه کردم

نفهمیدم کی چشمام گرم شد .


**********

نور کمی که از  سمت پذیرایی  فضای اتاق روشن کرده بود باعث شد از خواب بیدار بشم .



چشمام که باز کردم دیدم مازیار کنارم نیست

به صفحه ی گوشیم نگاه کردم ساعت حدود پنج صبح بود .


صدای صحبت  توجه منو جلب کرد .

آروم از جام بلند شدم از لای در به بیرون نگاه کردم


دیدم عزیز سر سجاده ی نماز نشسته

مازیارم کنار سفره ی صبحانه ی کوچیکی که عزیز براش پهن کرده بود مشغول غذا خوردن بود .


عزیز همون طور که تسبیحش دست بود و ذکر میگفت : برگشت سمت مازیار گفت : پسرم چرا با غذا بازی میکنی بخور دیگه 



مازیار گفت : عزیز خانم یه سوال بپرسم ؟

عزیز گفت : بپرس پسرم

مازیار گفت : اون موقع که من اومدم خواستگاری گندم، گندم درباره ی من چیزی به شما نگفت ؟

عزیز گفت : مثلا باید چی میگفت ؟

مازیار سرش انداخت پایین گفت : مثلا اینکه بهتون بگه منو دوست داره یا نه


عزیز تسبیحش گذاشت زمین

کامل برگشت سمت مازیار گفت : گندم دختر با حجب و حیایی بود

وقتی ازش پرسیدم خاطر تو رو می خواد یا نه سرش انداخت پایین سکوت کرد

منم سکوتش گذاشتم به حساب رضایتش

ولی دروغ چرا انگار چشماش یه غمی داشت

من فکر کردم شاید غم جدایی از خونه ی پدریِ

ولی الان با گذشت این همه سال من هنوز این غم توی چشماش میبینم

گندمِ من خیلی صبوره ، اهل گله و شکایت کردن نیست

ولی من مطمئنم تو دردش می دونی ، تو سیدی پسرم ، پیش خدا ارج و قرب داری ، تو رو قسمت میدم به جدت که 

 بیشتر مواظب گندم من باش


مبادا دلش به درد بیاری. مبادا روش تند بشی


البته زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن

من میدونم و فهمیدم الان بین شما شکرآبه

ولی دم نزدم ، چون شما زن و شوهرین توی رخت و خواب پاتون به پای هم گره بخوره آشتی میکنین

گندم منم کینه ای نیست زود میبخشه

ولی ببین دردش چیه ، این دختر خیلی کلافه س


مازیار سرش انداخت پایین گفت : من مقصرم عزیز جون

من اذیتش کردم نه اینکه از عمد باشه ها نه ، ولی نمی دونم چرا یهو قاطی میکنم


عزیز گفت : از حال و روز تو هم معلومه روبراه نیستی

اگه دوست داری بگو دردت چیه شاید کاری ازم بر بیاد


مازیار گفت : عزیز خانم خودت می دونی من خیلی خاطر گندم می خوام

می خوام دنیا نباشه ولی گندم باشه


اما اون انگار سر ناسازگاری داره



خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

خیلییییی زشتم

ivehnkgv | 32 ثانیه پیش

حس ششمیییییی

leyli75555 | 25 ثانیه پیش
2791
2779
2792