2777
2789

پارت ۳۴۱


با تشر به مهیار گفتم : واقعا شورش در آوردی


این چه کاری بود تو کردی


مهیار گفت : راستش بگو زن داداش از اینکه من باهاش بودم ناراحتی یا از اینکه با من یه یاده  مازیار بوده


یوسف گفت : هی پسر خودت جمع و جور کن

تو که ظرفیت نداری غلط کردی این همه خوردی


یالا پاشو بریم یه آبی به دست و صورتت بزن

تا جلوی داداشت رسوا نشدی


مهیار گفت : باشه ، باشه بریم

ولی گندم ، رز بد جور توی کف داداشه

کل شب درباره ی داداش ازم پرسید ، درباره ی اینکه شماها چطوری باهم ازدواج کردین ، رابطه تون خوبه یا نه

من اون شب مست بودم ولی همه چی رو یادمه


دختره ی احمق  نمیفهمه ، بهش گفتم که مازیار جونش برای تو در میره ولی از رو نمیره


یوسف با عصبانیت گفت : شیطونه میگه هم اینو بزنم له کنم هم اون دختره رو


گفتم: یوسف تورو خدا یه جوری اینو جمعش کن

مازیار بهم گفت : امشب شراکتش با افشار تموم میکنه

حتما الانم درباره ی همین صحبت میکنن

امشب این قائله ختم میشه

فقط مازیار نباید بفهمه مهیار چه کار کرده


مهیار دوباره  با حالت مستی گفت : راستی بچه ها می دونستین افشارم از کارای دخترش خبر داره

میدونه که مازیار دوست داره


ترانه  بطری آب پاشید روی مهیار گفت : تو کی اینقدر مشروب خوردی که اینقدر مست شدی


مهیار گفت : از امروز غروب که اون نازنین عوضی  آب پاکی رو ریخت روی دستم

شما زنا همه تون مثل همین از همتون بدم میاد


ترانه گفت : ساکت شو دیوونه مردم دارن نگاهمون میکنن


یوسف گفت : بچه ها من آژانس میگیرم به راننده آدرس میدم مهیار ببره خونه

وگرنه این بند جلوی مازیار آب میده

امشب شر راه میفته


گفتم: آره،  این بهترین کاره

فقط عجله کن تا مازیار نیومده


یوسف،  مهیار از ویلا برد بیرون .


ترانه گفت : وای گندم نکنه تمام اون چیزایی رو که فکر میکردی فهیمه به رز خبر داده کار مهیار باشه


گفتم: نمی دونم ، آخه رز  از چیزایی خبر داشت  که.........


ترانه گفت: یعنی چی ؟

گفتم: هیچی ، باید فردا که حال مهیار خوب شد

باهاش حرف بزنم ببینم داستان چی بوده


ترانه گفت : این دختره چقدر عوضی گیر داده به مازیار بعدا با مهیار می خوابه


اصلا همین که به یه مرد متاهل گیر داده نشون دهنده ی هرزه بودنش


گفتم: خدارو شکر که مازیار قبول کرد  بی خیال کار با اینا بشه


 نگاهم افتاد به انتهای سالن دیدم ، مازیار همراه افشار و لیدا اومدن سمتمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۲

افشار با لبخند گفت : پس یوسف جان و مهیار کجا هستن ؟

گفتم : مهیار یکم حالش بد بود

یوسف رفت براش ماشین بگیره که بره خونه


مازیار با نگرانی گفت : مهیار چی شده ؟ چرا حالش بد بود


گفتم : عزیزم نگران نباش ، چیز مهمی نبود

به خاطر مسائل پیش اومده ناراحت بود ترجیح داد بره خونه

گفت : از طرفش با آقای افشار و لیدا خانمم خداحافظی کنم



افشار گفت: چقدر بد شد ولی اشکالی نداره

حالا فرصت برای دور هم جمع شدن زیاده مگه نه مازیار جان


با تعجب به مازیار نگاه کردم

مازیار با لبخند گفت : تا ببینیم خدا چی می خواد


ترانه آروم گفت: گندم جریان چیه مگه نگفتی قراره مازیار دیگه باهاشون کار نکنه ؟

گفتم : نمی دونم خودش بهم اینطوری گفت


یوسف اومد کنارمون گفت : مازیار ، داداش بریم؟

من باید صبح برم سر کار


افشار با اخم گفت : کجا ؟ شما ها تازه اومدین


مازیار  برگشت سمت یوسف گفت: داداش یکم دیگه  بمون میریم


*********

سر میز شام ، رز دقیقا روبروی مازیار نشسته بود

انگار هر چقدر مازیار بهش بی محلی می کرد بیشتر جذبش میشد


از شدت ناراحتی و عصبانیت نمی تونستم غذا بخورم


آروم کنار گوش مازیار گفتم؛ من دیگه تحمل اینجا موندن ندارم

تورو خدا بریم


مازیار دستش کشید روی موهام پیشونیم بوسید  با یه لبخند ساختگی زیر گوشم گفت : تو باید بدتر از اینارو تحمل کنی


گفتم: چته تو ؟ تو که خوب بودی

ما صحبتامون کرده بودیم


سرش به نشونه ی تایید تکون داد

‌گفت : آره درسته


گفتم پس چی شده؟ چرا اینطوری رفتار میکنی


گفت: ساکت شو تا از اینجا بریم


اصلا دلیل کاراش متوجه نمیشدم

ترانه زد به بازوم‌ گفت : خوبی گندم ؟

گفتم : نه اصلا حالم خوب نیست

گفت: چیشده


گفتم : نمی دونم ولی رفتار مازیار عجیب شده

کیفم برداشتم گفتم : میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم


ترانه گفت : گندم می خوای باهات بیام


گفتم : نه ، خودم میرم


بد جور گریه م گرفته بود

حس میکردم وسط یه عالمه آدم غریبه گیر افتادم .


دلم می خواست از اونجا فرار کنم


آب باز کردم ،  یکم به صورتم آب پاشیدم

خنکی آب آرومم کرد


 

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

توی راهرو مشغول مرتب کردن موهام بودم که یهو صدای مهرشاد شنیدم


گفت : گندم خانم شما همیشه اینقدر خونسرد هستین؟


با تعجب نگاهش کردم گفتم: بله؟



خندید گفت: باورم نمیشه که چیزی رو حس نکرده باشین ؟



گفتم: متوجه منظورتون نمیشم



گفت سریع میرم سر اصل مطلب  : افشار به مازیار پیشنهاد داده که دامادش بشه




با شنیدن این حرف حس کردم که همه چی داره دور سرم می چرخه


دستام گذاشتم روی دیوار ، سعی کردم تعادلم حفظ کنم که نیفتم



گفتم : این اراجیف چیه ؟


می خواستم برم که راهم بست


گفت : تو دختر خیلی  خوب وخوشگلی هستی



رز انگشت کوچیکه ی تو هم نمیشه ولی در عوض رز خیلی پول داره



و فکر کنم این برای مازیار یه آپشن محسوب بشه




گفتم : از سر راهم برو کنار



خودش کشید کنار


فوری از کنارش رد شدم


گفت : من حقیقت بهت گفتم  می خوای باور کن ، می خوای باور نکن



سریع از اونجا دور شدم می خواستم برم پیش بقیه که نگاهم افتاد به بالکن


افشار و مازیار  و یوسف داشتن سیگار میکشیدن


در بالکن باز بود


آروم خودم پشت در بالکن قائم کردم


می خواستم ببینم چی میگن



صدای مازیار شنیدم که  گفت: نمی دونم باید اول با گندم صحبت کنم ببینم راضی به این کار میشه ؟



افشار خندید گفت : اگه از علاقه ت به همسرت خبر نداشتم میگفتم ازش جدا شو و برو دنبال آرزوهات


 مازیار گفت : لطفا دیگه هرگز این حرف تکرار نکنین


این موضوع خط قرمز منه


من الویت اولم خونواده م هستن


افشار گفت :


حالا که می خوای گندم باشه کار سخت تر میشه


فکرات بکن به من خبر بده



مازیار گفت :


آقای افشار قبلا هم بهتون گفتم


گندم برای من خیلی مهمه



افشار گفت : پسر جون ، اینو بدون دختر منم برام مهمه



ولی چون ازت خوشم اومده راضی به این کار شدم


اگه  برای این کار رضایت بدی از مال دنیا بی نیازت میکنم



مازیار گفت : من به اندازه ی کاری که میکنم و زحمتی که می کشم از این دنیا می خوام، نمی خوام کسی پول مفت به من بده



باید فکرام بکنم




تصور اینکه افشار به مازیار پیشنهاد ازدواج با رز رو داده باشه و مازیار ازش مهلت برای فکر کردن خواسته باشه


دیوونه م میکرد


به یوسف نگاه کردم که با بُهت به افشار و مازیار نگاه میکرد


 


اصلا باورم نمیشد که اون آدم مازیار باشه



دلم می خواست با سرعت نور از اونجا دور بشم و پسرم بردارم و برای همیشه از زندگی مازیار برم بیرون




کیفم محکم چسبیدم ، تصمیم گرفتم‌ که یک لحظه هم صبر نکنم و برم


همین که چند قدم برداشتم


یهو به خودم اومدم، به دایان فکر کردم


مازیار حتی نمی ذاشت که یه شب دایان ازش دور نگه دارم



یه نفس عمیق کشیدم گفتم : باید اول بفهمم  جریان چیه


من توی این زندگی همه چیز تحمل کرده بودم ولی هرگز نمی تونستم با خیانت کنار بیام .



قسم خوردم به جان دایانم که اگه ثابت بشه مازیار قصد چنین کاری رو داره حتی یک لحظه هم توی زندگیش نمونم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۳


یوسف شیشه ی ماشین کشید پایین گفت : چقدر شب کسل کننده ای بود

اصلا با این مدل آدما حال نمیکنم


مازیار گفت : پس چرا به افشار نزدیک شدی


یوسف به مازیار نگاه کرد گفت :  مازیار داری با خودت چکار میکنی ؟


مازیار با تعجب گفت : منظورت چیه ؟

یوسف گفت :  دوستی با این خونواده بهت آسیب میزنه

بی خیال اینا بشو


مازیار گفت : من با اینا فقط شریکم نه دوست


یوسف گفت : مازیار تو چته ، متوجه اطرافت نیستی یا خودت زدی به اون راه


مازیار با عصبانیت گفت : حرف اصلیتو بزن میدونی از حاشیه بدم میاد




یوسف گفت : چته مازیار ؟


مازیار گفت : به هر کی اعتماد کردم بهم نارو زده

اینبار می خوام با آدمایی مثل افشار و اطرافیانش کار کنم شاید  نتیجه ی مثبت گرفتم



یوسف خندید گفت : طمع آدم نابود میکنه

مازیار گفت : گاهی هم میتونه باعث پیشرفت بشه


یوسف گفت : من پیشرفتی نمی بینم داداش به خودت بیا


مازیار یه نفس عمیق کشید گفت : دیگه می خوام برای دل خودم زندگی کنم


یوسف سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : می دونم همین روزا  دلت می خواد با یکی بشینی و درد دل کنی

اون روز روی من حساب کن


وگرنه فکر نکنم دیگه منو تو با هم حرفی داشته باشیم


مازیار با تعجب به یوسف نگاه کرد گفت : چی میگی ؟


یوسف گفت : سر همین کوچه پیاده میشیم


مازیار ماشین نگه داشت و گفت :  اولین باره که قضاوتم میکنی

یوسف گفت: هر وقت خواستی حرف بزنیم بیا پیشم

برگشت عقب نگام کرد گفت : گندم ، منو ترانه همیشه باهاتیم

شنیدی؟

همیشه کنارتیم


ترانه گفت : بهت زنگ میزنم

با بغض گفتم: باشه


خداحافظی کردن و از ماشین پیاده شدن


مازیار فوری پیاده شد گفت : یوسف تو اشتباه فکر میکنی


یوسف گفت : من فکری نمیکنم داداش

شبت بخیر

دست ترانه رو گرفت و رفتن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۴

مازیار با عصبانیت نشست توی ماشین گفت :

چی بهشون گفتی


گفتم : هیچی ، چی باید بگم


داد زد گفت :  پیاده شو بیا جلو بشین


فوری پیاده شدم در جلو رو باز کردم سوار شدم


گوشیش از جیبش در آورد پرت کرد طرفم گفت : این چیه ؟

گفتم: چی ؟

گفت: چشمات باز کن ببین


گوشی رو نگاه کردم

چندتا صدای ظبط شده بود

صداها رو که گوش کردم خشکم زد

رز اون روز که اومده بود خونه مون  حرف هایی رو بینمون زده شده بود ظبط کرده بود و برای مازیار فرستاده بود 



گفتم: خوب حالا که چی ؟


گفت : مگه بهت نگفتم نمی خوام رز بفهمه که تو در جریانی


گفتم: چرا ؟

می خواستی فکر کنه من یه احمقم که نمیفهمم به شوهرم چراغ سبز نشون میده


یا برنامه هایی داشتی که نگران خراب شدنش هستی



با عصبانیت دستش برد بالا


گفتم : هرزه گی رو یکی دیگه میکنه تو می خوای منو بزنی



گفت : می دونی متنفرم از اینکه کسی بهم تهمت بزنه


فقط می خوام بدونم چرا بهم دروغ میگی


گفتم : من دروغی نگفتم اونی که پنهان کاری میکنه تویی نه من

دروغگو تویی که زیر حرفت زدی و ظاهرا شراکتت با افشار تموم نکردی 

گفت : من خودم بهت گفتم ، رز بهم نزدیک شده 

گفتم ؛ این چیزی رو تغییر نمیده 



گفت : کیفت باز کن

گفتم: چرا ؟

گفت : این همون کیفی که توی جشن دایان همراهت بود


گفتم: خوب که چی ؟


کیفم از دستم کشید بازش کرد گفت : من اینجا، درست اینجا

یه بسته قرص جلوگیری گذاشته بودم الان کجاست


بد جور جا خوردم


گفت: چیه تعجب کردی

اینقدر  به فکر گول زدن منی که حتی فکر نکردی اون قرص چه جوری توی کیفت بود


گفتم : خوب که چی

من از داخل کیف برداشتمش


با حرص کوبید به فرمون ماشین در داشبورد باز کرد

قرص  از داخل داشبورد در آورد گفت ؛ اینها اینجاست

دیگه  نمی دونستم چی بگم


گفت : دقیقا سه تا ازش کم شده


الان من بهت چی بگم ، چکارت کنم



گفتم : من نمی خواستم بهت دروغ بگم


با عصبانیت داد زد گفت : ولی گفتی


تو بازم منو بازی دادی


هر کاری رو که میگم نکن انجام میدی

من از دست تو چکار کنم گندم


نمیتونم بهت اعتماد کنم


چرا این کارا رو با من میکنی


با بغض گفتم : هرکاری هم کنم به اندازه ی تو خائن نیستم



گفت :  من چه خیانتی بهت کردم


گفتم : من امروز شنیدم که افشار بهت چه پیشنهادی داد


با تعجب نگاهم کرد گفت: تو چی شنیدی


گفتم : همین که بهت پیشنهاد ازدواج با دخترش داد


تو هم ازش مهلت خواستی که فکر کنی


با پوزخند سیگارش روشن کرد گفت : خوب!


با حرص گفتم: اینبار دیگه تحمل نمیکنم

دستم رفت سمت دستگیره ی در ماشین

گفت: درو باز کنی

همینجا دستات میشکنم



گفتم: دیگه ازت نمیترسم


شده خودم و دایان می کشم ولی زیر بار این ذلت نمیرم



گفت : درباره ی خودت تصمیم بگیر نه پسر من


گفتم : باشه ، پس بشین و تماشا کن


با عصبانیت گردنم گرفت توی دستش

سرش به گوشم نزدیک کرد


گفت: من هر کاری که بخوام میکنم

توئه خائن عوضی هم حق اعتراضی نداری


محکم زدم روی دستش گفتم : تو یه مریض روانی هستی که اتفاقا یکی مثل خودتم پیدا کردی

شنیدی توی حرف هاش چی گفت : اون عاشق همین دیوونه بازی هاته


دیگه هرگز اون دست کثیفت به من نزن


خوشحال میشم پیجم 

در ماشین قفل کرد گفت : بهت نشون میدم زبون درازی  کردن برات چه عواقبی داره



ماشین روشن کرد شروع کرد به حرکت کردن



با عصبانیت دستش که روی فرمون بود گرفتم گفتم : یالا نگه دار من با تو هیچ جا نمیام



با صدای بلند گفت: دستت بکش وگرنه یه جوری میزنمت که صدای سگ بدی



یه لحظه ترسیدم


خودم  کشیدم عقب




گفتم : تمام مدت به این فکر میکردم که رز از کجا خیلی چیزا رو درباره ی ما می دونست


الان فهمیدم که صد درصد کار خودته



گفت : خفه شو تا خفه ت نکردم



از بس که خودت دروغگو و خائنی منم مثل خودت میبینی




تو دوشب پیش تا صبح توی هتل با من خوش گذروندی  بعد به من نارو میزنی


سه روزه منو گیر آوردی


بعدا من خیانت کارم



بهت میگم با این دختره ی هرزه حرفی نزن تو دعوتش میکنی توی خونه م



گفتم : منظورت از دختر هرزه ، زن جدیدته



زد روی ترمز ، روسریم که دور گردنم بود پیچید دور گردنم گفت: عوضی هرچی هیچی نمیگم تو بزرگتر از دهنت حرف میزنی



دیگه حس کردم آخرین لحظه ی زندگیمه


تلاشی هم نکردم که خفه م نکنه


دیگه خسته شده بودم


به مرگم راضی بودم


چند لحظه بعد  



یهو خودش روسری رو ول کرد



پشت هم سرفه میکردم


گلوم می سوخت




همونطور که نفس ، نفس میزدم گفتم: مازیار دیگه همه چی بین ما تموم شد



یه قهقه ی بلند زد گفت : اندازه ی دهنت حرف بزن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۵


ماشین توی پارکینگ پارک کرد گفت؛ یالا پیاده شو


گفتم : من دیگه پام توی این خونه و توی اون اتاق نمی ذارم

این قضیه برای من قابل هضم نیست

تا حالا صبوری کردم ولی دیگه ساکت نمیشم

میرم تمام حقیقت به خونواده م میگم از دستت راحت میشم

تو برو با یه روانی مثل خودت ازدواج کن



با خنده گفت: منو ببین

من هر غلطی هم توی این دنیا بخوام بکنم

نه تو ، نه خونواده ت ، نه هیچ کس دیگه جلودارم نیست ‌

به هر کی،  هر چی می خوای بگو

بیشرفم اگه تو بتونی یه شب بیرون این خونه بمونی



با حرص ، با کیفم کوبیدم بهش گفتم : دیگه چی از جونم میخوای

تو که یکی مثل خودت پیدا کردی،  دیگه دست از سرم بردار


محکم فکم گرفت توی دستاش گفت : دختر جون من توی این دنیا هر چی و هر کسی رو که بخوام به دست میارم

هیچ کسم حق دخالت نداره

هیچ کس نمیتونه به من امر و نهی کنه فهمیدی؟


گفتم : من کاریت ندارم

ده تا زن دیگه هم بگیری برام مهم نیست

منو ولم کن


با خنده گفت : نه دیگه ، تو یه چیز دیگه ای


انگشت اشاره شو کشید روی لبام گفت : الانم مثل یه دختر خوب ،بی سر رو صدا پیاده شو بریم بالا توی اتاقمون به شوهرت برس

سه شب  بهم دروغ گفتی الکی بهم وعده ی پدر شدن


حالا سه شبم من با تو اون طور که دلم می خواد کار دارم


گفتم: تو واقعا مریضی مازیار


گفت: مریض اونی که دروغ میگه


گفتم : بهم دست بزنی ، اینقدر جیغ می کشم همه بفهمن تو چه غلطی می خوای بکنی



گفت از کی تاحالا یه مردی بخواد با زنش بخوابه غلط کاری


با بغض گفتم: تو چطور میتونی وقتی با یکی دیگه قول قرار ازدواج میذاری به منم نزدیک بشی

من انتظار هر کاری رو ازت داشتم به جز این کار

همیشه میگفتم: مازیار هر کاری با من بکنه،  خیانت نمی کنه


منو کشید سمت خودش زل زد توی چشمام گفت :‌ منم انتظار نداشتم اینطوری با احساسم بازی کنی

پس حق اعتراض نداری


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۶

از ماشین پیاده شد اومد سمتی که من نشسته بودم

درو باز کرد گفت : مثل بچه ی آدم با پاهای خودت برو بالا توی اتاقمون


وگرنه اینقدر عصبیم ، اینقدر داغونم ، اینقدر از دستت شکارم

که میتونم هر بلائی سرت بیارم


از ماشین پیاده شدم ، سریع رفتم سمت ساختمون

دنبالم اومد


درو باز کردم رفتم داخل ، چراغای خونه خاموش بود 

نمی خواستم سر و صدا کنم که بچه م بترسه

فوری از پله ها رفتم بالا، رفتم سمت اتاق دایان


گفت : اونور کجا ؟

گفتم : نمی خوام ریختتو ببینم


رفتم توی اتاق دایان ، همین که خواستم درو ببندم

با لگد زد به در

گفت : نذار صدام بره بالا

گفتم : چرا نمی فهمی نمی تونم تحملت کنم

از وقتی فهمیدم چه فکری توی سرته حالم ازت بهم میخوره


محکم بازوم گرفت گفت : تو از اولم از من بدت میومد


گفتم : آره تو درست میگی

اصلا تو چی داری  که من ازت خوشم بیاد


نه خوشگلی،  نه تحصیلات بالایی داری ، نه اخلاق درست و حسابی داری از همه بدتر روانی هم هستی


گفت : ساکت شو ، نذار دستم روت بلند بشه


گفتم : چیه حقیقت تلخه

یه عمر همه جلوت به به ، چه چه کردن

که تو الی، تو بلی

بدبخت تو به جز همین دوزار پولی که داری هیچی نداری


حمله کرد طرفم ، دستش گذاشت جلوی دهنم منو کشید سمت اتاقمون


برای اولین بار بود که نمی خواستم جلوش کم بیارم

با تمام زورم سعی کردم دستش از جلوی دهنم بردارم


منو هول داد توی اتاق ، دیگه حالم دست خودم نبود

گفتم: بهم نزدیک بشی جیغ میزنم


تا یه قدم برداشت سمتم، صدای جیغم بلند شد


حمله کرد طرفم با لگد محکم زد به پاتختی که کنارم بود گفت : خفه میشی یا خفه ت کنم ؟


بدون توجه بهش یکسره جیغ میکشیدم



صدای سپیده رو که با وحشت با داوود حرف میزد رو شنیدم


داوود از پشت در مازیار صدا زد گفت : آقا چی شده  ؟


مازیار با عصبانیت گفت : هیچی برین پی کارتون

به شماها ربطی نداره


در اتاق قفل کرد اومد طرفم


گفت : توی خونه ی من جیغ میکشی

می خوای آبروی منو ببری


گفتم: مگه تو آبرو داری

تو هم یه هرزه ی کثیفی مثل رز

فقط تمام مدت ادای آدمای با شخصیت در میاورد ی



اومد طرفم گفت : گندم  اون زبونت کوتاه کن وگرنه امشب میکشمت


با صدای بلند گفتم : مرگ شرافت داره به زندگی ما مرد خائن


دستش رفت سمت کمربندش همونطور که کمربندش باز میکرد  آروم آروم میومد طرفم گفت : الان  نشونت میدم که چطوری ساکتت میکنم


با پوزخند گفتم : شیش سال ازت ترسیدم

هر کاری کردی سکوت کردم

ولی دیگه تموم شد


انگار یه آدم دیگه شده بودم از جام بلند شدم


گلدون روی میز برداشتم گفتم : بزنی ، میزنم


کمربندش پیچید دور دستش اومد روبروم وایستاد گفت : بزن ، ببینم چه طوری میزنی


یه لحظه هم صبر نکردم گلدون محکم کوبیدم به شونه ش


گلدون شکست ، تیکه هاش پخش شد توی اتاق


حتی یه آخم نگفت

فقط خیره نگام کرد

گفت : همین بود؟


خم شدم یه  تیکه از شیشه ی شکسته ی گلدون برداشتم


گفتم : برو عقب وگرنه با این میزنمت


اومد نزدیکتر

گفتم: برو عقب ، به خدا میزنم


اومد جلوتر با یه حرکت دستم گرفت ، مچ دستم محکم فشار داد

ازدرد صدای ناله م بلند شد ، شیشه از دستم افتاد

دیگه نفسم به زور بالا میومد گفتم: ولم کن ، چی از جونم می خوای

ولم کن لعنتی

منو برگردوند محکم گرفت توی بغلش گفت : سزای زنای سرکشی مثل تو فقط اینه که کاری رو باهاشون بکنی که ازش متنفر

خوب میدونم توی این لحظه ها چقدر از من بدت میاد

چقدر عذاب میکشی از اینکه دستم بهت بخور


دستش کشید روی برجستگی های بدنم گفت : تنبیهی برای تو بالا تر از این نیست

دستام گذاشت دو طرف بدنم کمربندش بست دور بدنم


دستام نمی تونستم تکون بدم

با بغض گفتم : چرا این کارارو با من میکنی


منو پرت کرد روی تخت ، نشست کنارم گفت :  چون دروغگویی


گفتم: کدوم زنی حاضره برای یه روانی بچه بیاره

همون یه بار گولت خوردم بس بود


نگاهم کرد، گفت: یعنی من هیچ کار مثبتی برای تو و دایان نکردم

هیچ فایده ای براتون نداشتم که اینطوری میگی


وقتی اینا رو میگفت انگار ته صداش بغض بود


گفتم : مگه کم منو با بچه م اذیت کردی

من نمی خوام دوباره ازت بچه دار بشم

تو لیاقتش نداری

از جاش بلند شد همونطور که دکمه های پیراهنش باز میکرد


گفت : اینو دیگه من تعیین میکنم


گفتم: دستام باز کن وگرنه دوباره جیغ می کشم


رفت سمت کمد گفت : الان این مشکلم حل میکنم


چسب پنج سانتی رو برداشت اومد طرفم

دوباره شروع کردم به جیغ زدن

ولی فوری چسب پیچید دور دهنم


دیگه نه میتونستم جیغ بکشم نه با دستام کاری انجام بدم


چراغ خاموش کرد اومد طرفم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۷


گردنم محکم گرفت گفت:  این دروغگوییت خیلی برام گرون تموم شده گندم

اگه امشب بکشمتم خونت حلاله

با اینکه اتاق تاریک بود ولی توی همون نور کمی که از بیرون فضای اتاق روشن کرده بود میتونستم چشمای عصبی و وحشیش ببینم

بازم انگار یه آدم دیگه شده بود

یه آدم ظالم و بی رحم

هر چقدرم می خواستم وانمود کنم که ازش نمیترسم ولی خودم نمی تونستم گول بزنم


یه لحظه وحشت سر تا پای وجودم گرفت انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش اینقدر محکم جلوش  در اومده بودم


با دستا و دهن بسته خودم  جمع کردم گوشه ی تخت

یه خنده ی عصبی کرد گفت : چیه باز که موش شدی


سعی کردم زیاد متوجه ترسم نشه


موهام از جلوی صورتم کنار زد گفت : امشب خوب تازوندی

صدای جیغت خونه رو برداشت ، زدی، شکستی


خودت خوب میدونی  ساکت کردنت برام کاری نداشت

اگه می خواستم همچین می زدمت که نتونی از جات پاشی


دستش کشید روی بدنم گفت : دروغ چرا وقتی اینطوری وحشی میشی

دست و پا میزنی ، سرکشی میکنی بیشتر تحریکم میکنی


بدون اختیار بدنم  شروع کرده بود به لرزیدن


گفت : چیه ترسیدی ؟


فقط نگاهش کردم

یکم خیره نگام کرد گفت : می خوای یه فرصت بهت بدم


بازم فقط نگاهش کردم


گفت : می دونی من عاشق بازی کردنم

با من بازی میکنی

دیگه سکوت جایز نبود 

بهش اشاره کردم که چسب دهنم باز کنه


گفت: دهنت باز میکنم ولی اگه صدات در بیاد بد میبینی

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


چسب از دور دهنم باز کرد، لبام بدجور می سوخت


گفت: حالا جوابم بده

توی دلم گفتم : گندم امشب یا باید آرومش کنی یا درد بکشی


آروم گفتم: چی ازم می خوای


نیشش تا بنا گوشش باز شد

سیگارش از روی پاتختی برداشت  روشن کرد یه پک عمیق به سیگارش زد آهسته،  آهسته دود از دهنش داد بیرون

گفت :

پاشو برام برقص



با تعجب نگاهش کردم ، گفتم : الان؟


گفت: آره

گفتم : چرا همچین چیزی ازم می خوای 


گفت : چند روز پیش دیدمت که جلوی آیینه میرقصیدی

یه نگاه بهم انداخت ادامه داد گفت : خیلی وقت بود که دلم می خواست ازت بخوام فقط برای من ، برای خودِ من برقصی 



یه نگاه به خودم انداختم  گفتم: با این سرو وضع چطور این کار کنم؟


گفت: خوب سر و وضعت درست کن


چیزی نگفتم ، با عصبانیت گفت ؛ بلند میشی یا من بیام سراغت


خیلی احساس حقارت داشتم ، دلم می خواست از اونجا فرار کنم

ولی خوب می دونستم دیگه موقع لجبازی نبود


گفت: پنج ثانیه وقت داری فکر کنی


شروع کرد به شمردن

یک !

دو !

سه!

چهار!


فوری گفتم: باشه قبوله



خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۸

با صدای بلند شروع کرد به قهقه زدن 


یه  نفس عمیق کشیدم گفتم: گندم آروم باش

فکرت به کار بنداز


خوب می دونستم این جور مواقع اگه شراب بخوره آرومتر میشه


گفتم؛ دستام باز کن ، آماده بشم


اومد جلو دستش از  روی لبام کشید تا داخل یقه ی لباسم گفت : باشه دستات باز میکنم تو هم همه هنرت به من نشون بده


یه لبخند مصنوعی زدم گفتم:  

میشه یکم شراب بیاری که هر دوتامون آرومتر بشیم

گفت: چرا که نه ؟

تا تو آماده بشی منم میرم نوشیدنی رو بیارم

رفت سمت در ، دوباره برگشت ، رفت طرف کیفم گوشیم برداشت

از در رفت بیرون


صدای کلید درو شنیدم که از اونور درو قفل کرد


با حرص بالش برداشتم پرت کردم سمت در گفتم :  دیوونه!


بلند شدم رفتم سمت آیینه

وقتی حال و روزم توی آیینه دیدم بیشتر عصبی شدم

با بغض گفتم : ای خدا  چه گیری کردم

با این حال و روزم چه طور حالا براش برقصم!؟


با حرص شروع کردم به شونه کردن  موهام

بدجور گریه م گرفته بود

گفتم : خدایا تا کی ؟

تا کجا؟

خودت یه راهی جلوی پاهام بذار


گفتم ؛ گندم ، باور کن این آدم دیوونه س ، رفتار عادی نداره

باید این زندگی تموم بشه


بالاتر از سیاهی رنگی نیست

آخرش اینه که تو رو میکشه

مرگ‌هزار بار بهتر از این زندگیِ 

اصلا بچه تو بردار فرار کن یه جای دور ولی دیگه زیر بار این همه تحقیر نرو 


****


رفتار مازیار واقعا عادی نبود


یه رژ لب قرمز برداشتم،  کشیدم روی لبام

لبام به طور مضحکی قرمز شده بود

از جام بلند شدم رفتم سمت ظبط روشنش کردم


چشمام بستم گفتم : همین یه امشب تحمل کن گندم .


مازیار در اتاق باز کرد اومد داخل


یه نگاه خریدارانه بهم انداخت


دو باره درو پشت سرش قفل کرد

کلید گذاشت توی جیبش


بطری نوشیدنی و لیوان و مزه ها رو گذاشت روی تخت نشست روی لبه ی تخت  

یه نگاه بهم انداخت، اشاره کرد به لباسام گفت: اونارو در بیار


دلم می خواست خفه ش کنم

ولی خودم کنترل کردم یه تابی به موهام دادم گفتم: اونم به وقتش


با خنده گفت : خوب من منتظرم !

متناسب با ریتم آهنگ شروع کردم به رقصیدم


با اینکه تازه شروع کرده بودم به یاد گرفتن رقص عربی

ولی اینقدر خوب می رقصیدم که خودم تعجب کردم


انگار تمام خشم و ناراحتیم اینطوری داشتم تخلیه میکردم


همونطور که می رقصیدم متوجه شدم که مازیار دوسه پیک از شراب خورد


رفتم سمتش ، بطری رو برداشتم  گفتم : این پیک من برات میریزم

دوتا لیوان پر کردم

مازیار لیوانش برداشت فوری سر کشید

منم لیوانم برداشتم یکم مزه ، مزه کردم


اومد طرفم، سرش توی گودی گردنم فوری برد

آروم کنار گوشش گفتم : هنوز رقصم تموم نشده

نگام کرد گفت: پس پاشو تا صبرم تموم نشده

لیوانم گرفتم طرفش گفتم: اول اینو بخور بعد


گفت : نه دیگه  بسه ، من اندازه مو میدونم


با عشوه ی خاصی گفتم:  این یه لیوانم بخور


لیوان از دستم گرفت گفت : گندم تو کی یاد گرفتی اینقدر قشنگ برقصی

گفتم : مربی باشگاه

مون بعداز ایروبیک نیم ساعت رقص عربی و اسپانیایی

آموزش میده

منم خوشم اومد ازش یاد گرفتم



با خنده گفت : خیلی خوبه


لیوان گذاشت روی میز ، دستش برد سمت یقه ی لباسم گفت :  گفتم این لعنتی ها رو در بیار


دستم گذاشتم روی لباش گفتم : هیس !

باشه !

آروم باش


بطری نوشیدنی رو بر داشتم ، لیوانش پر کردم

گفتم: تا اینو بخوری منم اینارو در میارم


با اخم گفت: تو می خوای منو مست کنی

گفتم؛ مگه تو با این چیزا مست میشی

اینا که حریف تو نمیشن


نیشش تا بناگوشش باز شد گفت : معلومه که نه


یکم از نوشیدنی رو سر کشید گفت: دختر !

گندم!

چی شد که فکر کردی من می خوام اون دختره  رزُ بگیرم


گفتم : یه چیزایی شنیدم


از مدل حرف زدنش فهمیدم که شراب کار خودش کرده


خوشحال میشم پیجم 

یهو بی مقدمه گفت :  رز اقامت آلمان داره


افشار ازم خواست که صوری با رز ازدواج کنم که بتونم برم اونور



افشار اونجا دفتر داره


بهم گفت که من اگه برم اونور میتونم پول بیشتری در بیارم


ولی من بهش گفتم : تا گندم موافق نباشه کاری نمیکنم



با تعجب گفتم : چی ؟


می خوای بری المان؟



تو که حاضر نیستی از انزلی بری بیرون چه طور می خوای بری اونور



سرش انداخت پایین گفت : دیگه خسته شدم گندم


دلم می خواد بریم یه جایی که فقط من باشم و خودت و دایان




گفتم : مگه تو‌ نمی گفتی نمی خوای با افشار کار کنی ؟


حالا می خوای صوری با رز عقد کنی



خندید گفت : چیه دختر عصبانی شدی


یعنی باور کنم که اینقدر خاطر منو می خوای



یهو یه فکری به سرم زد ، با خودم گفتم: شاید همین راه نجات من بشه


اگه مازیار می رفت صد درصد اولش نمی تونست منو دایان با خودش ببره


و همین ازدواج مجددشم  میتونست دلیل طلاق من باشه



می تونستم همین بهانه کنم و به خونواده هامون بگم و ازش جدا بشم



توی همین فکرا بودم که گفت : ولی من به خاطر تو این پیشنهاد رد میکنم


من نمی خوام تو اذیت بشی


اصلا دلم نمی خوام اون دختره رز حتی صوری زن من باشه


من توی این دنیا فقط یه زن دارم اونم تویی


اومد نزدیکتر منو گرفت توی بغلش گفت : زن من تویی گندم


جز تو هیچ کس نمی خوام



یهو دلم گرفت ، یاده اون شبی که توی هتل با هم گذروندیم افتادم


یاده جشن دایان ، یاده رقص دونفره مون


یاده تمام لحظات خوبی که با هم داشتیم


انگار داشتم خوبی ها و بدی هاش توی کفه ی ترازو میذاشتم



نگاهش کردم،  نه ادامه دادن با این آدم سخت بود



تصمیم گرفتن در این باره برام سخت بود ولی این می تونست آخرین راه نجات من باشه



گفتم: نه مازیار مخالفت نکن


این میتونه سکوی پرتاب تو باشه



با تعجب نگاهم کرد گفت : چی میگی تو؟


گفتم : به دایان و آینده ش فکر


به بچه های بعدیمون فکر کن


آینده ی بچه هامون توی یه کشور دیگه بهتر رقم میخوره


.گفت : یعنی  تو با این قضیه مشکلی نداری ؟



گفتم؛ من بهت اعتماد دارم



یکم فکر کرد گفت : تو همین امشب کلی بهم تهمت زدی الان اینو میگی



یکم خودم لوس کردم گفتم ؛ خوب بهم حق بده من کلا داستان اشتباه فهمیدم


کدوم زنی دوست داره شوهرش از دست بده



گفت : یعنی تو به خاطر از دست دادن من ناراحت بودی



دوباره لیوانش پر کردم گرفتم طرفش گفتم، : خوب معلومه که اره تو شوهر منی



گفت: دیگه نمی خورم گندم



گفتم: اینو بخور به سلامتی زندگی جدیدمون



لیوان از دستم گرفت  سرکشید


اومد طرفم گفت :  دیگه وقتشه یه جشن دو نفره بگیریم



وقتی بلند شد حس کردم تعادل نداره


گفتم: بیا اینجا دراز بکش


گفت: یه وقت فکر نکنی من مستم


گفتم : نه عزیزم بیا یکم دراز بکش


حالت بهتر بشه


من که فرار نمی کنم



کنارش روی تخت دراز کشیدم


آروم با صدایی که از ته چاه در میومد گفت : گندم من هر جای دنیا هم برم تو و دایان با خودم میبرم


گفتم : باشه.  الان یکم چشمات ببند استراحت کن



گفت : دلم برات تنگ شده گندم


دلم تو رو می خواد


گفتم: باشه یکم چشمات ببند



منو گرفت توی بغلش چشماش بست



بعد از چند دقیقه آروم صداش زدم


جوابی نداد فهمیدم خوابش برده



آهسته دستش کنار زدم از جام بلند شدم



نگاهش کردم گفتم : خودت اینطوری خواستی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴۸


وقتی با من اینطور ی رفتار میکرد فقط دنبال راه فرار میگشتم

یاده حرفای رز افتادم که بهم پیشنهاد کمک داده بود

برای اینکه بتونم از مازیار جدا بشم

در مقابل خیلی قاطعانه بهش  جواب رد دا ده بودم


وای خدای من دیگه ذهنم کشش نداشت

از یه طرف مازیار پدر بچه ی من بود

از یه طرف ادامه دادن باهاش ممکن نبود

نمی دونستم باید چکار کنم

بارها تصمیم گرفتم برم با پدرم صحبت کنم ولی نمی دونم چرا پای رفتن نداشتم

هر بار که یه تصمیم جدی برای فرار کردن میگرفتم انگار یه چیزی مانع میشد 

شاید همین بهترین راه بود اینکه مازیار تشویق به رفتن و ازدواج صوری با رز کنم شاید راه  نجاتی برای من پیدا بشه

دوباره یه نگاه به مازیار انداختم

وقتی خواب بود چقدر آروم بود


به خودم نهیب زدم که دیگه اینبار نه گندم!

باید عاقلانه رفتار کنی هیچ تضمینی وجود نداره که درآینده این آدم کارای خطرناک تر نکنه و رفتارش با دایانم غیر عادی نباشه

دلم می خواست دایان بر دارم و فرار کنم

اینقدر دور بشم که دیگه نتونه پیدام کنه


دستم آروم بردم سمت جیب شلوارش کلید از جیبش درآوردم  

رفتم سمت در اتاق

درو باز کردم رفتم بیرون


خیلی بی قرار بودم

رفتم سمت اتاق سپیده ، دلم برای دایان  لک زده بود

دلم می خواست بغلش کنم و تا صبح بخوابم

ولی  از چشم توی چشم شدن با سپیده خجالت کشیدم

چند ساعت پیش صدای جیغم همه شون ترسونده بود

چند قدم رفتم عقب تر گفتم : گندم تحمل کن

این روزا تموم میشه

دیگه  نباید احساسی رفتار کنی


رفتم سمت در ورودی ساختمون درو باز کردم


حیاط تاریک بود

ولی انگار دیگه نمی ترسیدم

ذهنم مَشغول بود

همون طور که توی حیاط قدم میزدم برای خودم برنامه ریزی میکردم

که بعد از عقد مازیار و رز و رفتنشون منم میتونم طلاهام بفروشم  ، پولش اونقدری میشد که بتونم توی یه شهر دور و کوچیک یه خونه بخرم و  زندگی کنم


دلم برای دایان گرفته بود،  مطمئنا کنار من نمی تونست اون رفاهی رو داشته باشه که مازیار میتونست بهش بده

ولی هر چی بود بهتر از یه زندگی کجدار و مریض بود


همونطور که توی تاریکی و لابه لای درختای انتهای حیاط قدم میزدم توی دلم خودم قانع میکردم که باید مازیار دو دستی تحویل رز بدم

شاید اینطوری برای هممون بهتر بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت۳۴۹


توی فکرم هزار مدل نقشه کشیدم و عملی کردم

ولی هر چی که بود فقط باید زن باشی تا بدونی حتی اگه شوهرت بدترین آدم روی زمین باشه چقدر سخته که دو دستی تحویلش بدی به یه زن دیگه


اصلا شاید مازیارم بعداز ازدواج با رز و رفتنش و دیدن زرق و برق اونور و ثروت افشار بی خیال من میشد و کارم راحت تر میشد

همونطور که بین درختای باغ قدم میزدم

یهو یکی منو کشید عقب با وحشت یه جیغ کوتاه کشیدم


صدای مازیار شنیدم که گفت :  شرابُ، من خوردم تو دیوونه شدی با خودت حرف میزنی


گفتم : کی من؟ من که حرف نمی زدم

با پوزخند گفت : تند تند پیکم پر کردی که به خیالت مست بشم و هیچی نفهممُ بخوابم


گفتم: چی میگی برای خودت ، خودت خوابت برد


یه سیگار  گذاشت روی لبش روشنش کرد گفت :  دختر جون من  با این چیزا نه مست میشم نه خواب میرم

من  سگ جون تر از این حرفام


دستم گرفت منو چسبوند به درخت گفت : با اجازه ی کی کلید از جیبم برداشتی درو باز کردی


گفتم: هرکاری کردم خوابم نبرد ، اومدم یکم هوا بخورم


گفت : هوا بخور ، هوا خوردن خیلی خوبه

ولی  از الان تا زمانی که بهت اجازه ندادم نه حق داری از در خونه بیرون بری نه از تلفن استفاده کنی

ظهرا جلوی خودم به مادرت زنگ میزنی که نگرانت نشن


با ناراحتی گفتم  :  چرا این کار میکنی؟

گفت : سزای آدم خائن و دروغگو همینه


گفتم : تا کی باید توی خونه زندونی باشم؟


یکم نگام کرد گفت :  بهت قول داده بودم بعد از عید ببرمت دبی

منم یه مدته خسته ام ، خیلی دورم شلوغ کردم


همه چی می سپارم به مهیار میریم دبی

بعدشم هر جا که خواستی میبرمت

حداقل یک ماهی میخوام از همه دور باشم

خدا رو چه دیدی شاید وقتی برگشتیم مژده ی دوباره پدر شدن به من بدی .


سعی کردم آرامشم حفظ کنم ، خیلی خونسرد گفتم : جواب افشار چی میدی ؟

گفت : من دارم درباره ی خودمون صحبت میکنم تو چرا حرف افشار پیش میکشی ؟

خودم جمع و جور کردم گفتم : چون ذهنم درگیر شده 


گفت : راستش چون فکر میکردم تو با این کار مخالف باشی ، اصلا بهش فکر نکردم


گفتم : حالا که من مخالفتی ندارم چی؟

گفت : توی این یک ماه بهش فکر میکنم ، جوانب کار در نظر میگیرم

سخت ترین قسمت این ماجرا تحمل اون دختره رزِ


فوری گفتم؛ خیلی ها ارزوشونه داماد افشار بشن

هم به خاطر ثروتش هم زیبایی رز


با عصبانیت نگام کرد گفت : راجع به من چه فکری میکنی؟


فوری  گفتم: هیچی به خدا


سرش آورد پایین ، کنار گوشم گفت: گندم من از فاسد بودن متنفرم

درسته یه مردم ولی هرگز با هیچ زنی جز تو همخوابه نمیشم

اینو توی سرت فرو کن .

حتی اگه مجبور بشم برای تغییر شرایط زندگیم رز عقد کنم اینو بدون حتی یه نگاه هم بهش نمیندازم

این که خوبه ، حتی اگه یه روزی منو وسط صدتا زن لخت هم دیدی هر فکری بکن جز اینکه من بهشون  دست زده باشم


فَکَمُ محکم گرفت توی دستش گفت : فهمیدی


با ناله گفتم : آخ مازیار نکن ، دردم اومد

گفت : با تو ام جوابی نشنیدم


گفتم : باشه فهمیدم


دستاش کشید روی صورتم همونطور که صورتم نوازش میکرد حرکت دستش روی لبام متوقف شد


انگشتش کشید روی لبام گفت ؛  تو خیلی خوشگلی گندم!


لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم

گرمی خون روی لبم حس کردم

زدم به سینه ش که ولم کنه ولی اون وحشی تر میشد


سرش بلند کرد  یه قهقه ی کوتاه زد گفت : به خیالت منو خواب کردی نه ؟

گفتم : چکار میکنی ، لبام پاره شد

دستام گرفت بالای سرم توی دستاش نگه داشت

گفت: هیس ، ساکت چیزی نگو

هر چی بگی به ضرر خودته


گفتم : چکار میکنی ما وسط حیاطیم


گفت : این وقت شب همه خوابن جز  خودمم و خودت


گفتم: دیوونه شدی ؟

گفت : دیوونه بودم

منو کشید سمت انتهای حیاط

گفتم: چکار میکنی ؟

گفت :  بهت گفتم ساکت شو

تو همیشه ، هر جایی ، هر جوری که من بگم باید با من باشی

در انباری رو باز کرد یه تیکه طناب برداشت

شروع کرد به بستنم با طناب


با التماس گفتم : مازیار ولم کن

گفت : بدبختی من همینه ، نمی تونم  ولت کنم 

نمی تونم بی خیالت بشم دختر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۰

گفتم : مگه خودت نگفتی اگه به حرفت گوش کنم اذیتم نمیکنی

مگه ازم نخواستی برات برقصم



با حرص دستش برد لای موهام گفت : آخ گندم چرا فکر میکنی خیلی زرنگی

دختر من بهت فرصت دادم که راضیم کنی بعد تو جلوی روی من توطئه میچینی که منو مست کنی خوابم ببره

گفتم: من چنین قصدی ندارم

انگشتاش لای موهام فروبرد 

گفت : دختر من احمق نیستم


گفتم : موهام ول کن

دستام باز کن

وگرنه به جون دایان جیغ می کشم دوباره همه رو میریزم اینجا

تو که نمی خوای داوود منو توی این وضع ببینه


با عصبانیت نگام کرد گفت : چه غلطی کردی ؟

از کی اینقدر بی حیا شدی


گفتم: دیگه هیچی برام مهم نیست

گفت: پس که اینطور

شروع کرد به باز کردن دستام

با حرص طناب از دور  دستم کنار زدم

می خواستم برم که دوباره بازومُ گرفت

گفت: کجا؟ حالا من باهات کار دارم

تا اومدم به خودم بجنبم، منو کشید سمت در انباری

گفتم: چکار میکنی ولم کن


منو هول داد توی انباری


یه نگاه به انتهای انباری انداختم

بزرگ و تاریک بود یه  لحظه ترسیدم

گفتم نکنه منو اینجا زندونی کنه


با صدای بسته شدن  در با وحشت  برگشتم پشت سرم نگاه  کردم

دیدم خودشم اومد داخل

گفت: حالا دیگه منو تهدید میکنی که جیغ میکشی ؟


با کلافه گی گفتم: چی از جونم می خوای


گفت : هیچی،  خودتُ می خوام

آروم آروم بهم نزدیک شد

هر چی اون نزدیکتر میشد

من عقب تر میرفتم

تا اینکه رسیدم به دیوار انتهایی انباری

با پوزخند گفت : دیگه کجا می خوای فرار کنی ؟

با بغض گفتم : کاش راه فراری بود


خندید گفت : هرگز ، !

هرگز گندم دنبال راه فرار نباش تا زنده ام جای تو پیش منه

فهمیدی؟


چیزی نگفتم


گفت: بگو که در برابر ضعیفی


بازم فقط نگاهش کردم


گفت : پس لال شدی

حمله کرد طرفم گفت : الان زبونت باز میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵۱

به لباس های پاره شده م که گوشه ی انباری افتاده بود نگاه کردم

خون روی بینیمُ با پشت دستم پاک کردم ، لب هام بد جور می سوخت


می خواستم از جام بلند بشم که از درد کمرم نتونستم


فوری اومد طرفم گفت : خوبی گندم؟

می خوای بلند بشی ؟


چیزی نگفتم ، حتی نمی خواستم نگاهش کنم


بلوزش از تنش درآورد گفت : بیا اینو بپوش


دستش پس زدم

گفت : نمیشه که لخت بری بیرون

بلوزش تنم کرد

آروم از جام بلند شدم هر کاری کردم نتونستم تعادلم حفظ کنم سرپا بمونم

متوجه شد.  منو بلند کرد گرفت توی بغلش

از اینکه توی دستاش بودم عذاب میکشیدم ولی توان مخالفت کردن نداشتم


در انباری رو باز کرد رفتیم بیرون

مثل یه جسم بی جون توی بغلش بودم

فوری رفت سمت ساختمون ، با عجله از پله ها رفت بالا منو برد توی اتاقمون گذاشت روی تخت

با همون حال و روز خودم گوشه ی تخت جمع کردم نفهمیدم کی خوابم برد

********

صبح با صدای مریم خانم از خواب بیدار شدم


با بغض صدام میزد

گندم

گندم جان

پاشو دخترم



با چشمای نیمه باز نگاهش کردم

گفت : پاشو دخترم ، پاشو


چشمام کامل باز کردم ولی بازم نای حرف زدن و بلند شدن نداشتم

هنوز بلوز مازیار تنم بود

بالشم خونی شده بود

حتما بینی و لبم هم خونی بود

موهام آشفته بهم ریخته بود


یه قطره اشک از کنار چشم مریم خانم سر خورد

یه آه غلیظ کشید گفت : آخ گندم  اگه مادرت بدونه چی به حال و روز تو اومده

الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی دختر

اینقدر برای زندگیت میجنگی بازم این بلاها سرت میاد


با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : شما اینجا چکار میکنین؟


با پشت دستش اشکاش پاک کرد گفت : آقا زنگ زدن گفتن

شما حالتون خوب نیست بیام کمکتون کنم


دستم گرفت آروم بلندم کرد

دلش طاقت نیاورد منو گرفت توی بغلش

انگار منم منتظر همچین لحظه ای بودم

سرم گذاشتم روی شونه هاش ، صدای هق هق گریه هام بلند شد


مریم خانم پا به پای من گریه میکرد

گفت : آخ دختر جون چه سرنوشتی تو داشتی

گفتم : دیگه خسته شدم ، دیگه نمیتونم ، پسرم بر میدارم میرم


مریم خانم اشکام پاک کرد گفت : گندم جان چه طوری می خوای این کار بکنی،  خودت می دونی خدا هم جلو دار آقا نیست

این سید اولاد پیغمبر نمی دونم چرا اینجوریه

آخه چرا با تو اینطوری میکنه


گفتم : دیگه صبرم سر اومده

اصلا همین حالا میرم  خونه ی پدرم

مریم خانم گفت: نمی تونی بری خانم

گفتم : چرا؟

گفت : چون آقا به ما  گفتن اگه پاتون از در خونه بیرون بذارین وای به حال ما

داوود مجبور شد در ساختمون  قفل کنه


گفتم: خوب به   بابام زنگ میزنم


گفت : می دونین که نمیشه خانم

به من گفتن کمکتون کنم آماده بشین


با تعجب گفتم : برای چی آماده بشم 

مریم خان گفت  : آقا گفتن برای نهار میان دنبالتون برین بیرون 

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792