پارت ۲۸۹
صدای بازی و خنده ی بچه ها کل خونه رو برداشته بود.
دایانم از دیدن دختر عموهاش ذوق زده بود و مرتب میخندید وچهار دست و پا اینور اونور میرفت.
مادر شوهرم دور خونه میگشت قربون صدقه ی نوه هاش میرفت .
معلوم بود که خیلی خوشحاله
آقایون یه طرف پذیرایی جمع شده بودن و طبق معلوم از حساب کتاب و بازار صحبت میکردن
رفتم سمت آشپزخونه ، افسانه تا منو دید گفت ؛ گندم برای این جاری کوچیکه سنگ تموم گذاشتی
با لبخند گفتم: کاری نکردم غذاها رو مامان درست کرده
من کار دسر و تزئینات انجام دادم
نغمه گفت : وای سر ما کلاه رفت اون موقع ها که قرار بود ما عروس این خونواده بشیم تو نبودی
شیوا یه چشم غره برای نغمه رفت گفت : وا نغمه جون یه جوری میگی انگار هیچ کاری براتون نکردیم
برای همه تون سنگ. تموم گذاشتیم
نغمه با طعنه گفت : آره شما که راست میگی از آشپزخونه رفت بیرون
منو افسانه نگاه معنا داری به هم کردیم سعی کردیم جلوی خنده مون بگیریم
به بحثای بین شیوا و نغمه عادت داشتیم
صدای زنگ خونه بلند شد
همه با عجله رفتیم سمت پذیرایی
مادر شوهرم گفت : آقا جلال مثل اینکه مهمونامون اومدن
پاشین برین جلوی در استقبالشون
مهیار با استرس اومد طرفمون گفت : من خوبم ؟
لباسام مرتبه ؟
موهام خوب مونده ؟
منو نغمه و افسانه از کاراش خنده مون گرفته بود
گفتم : خوبی داداش ، بهتر از تو برای این دختره پیدا نمیشه
گفت : قربون دهنت زن داداش .
من برم استقبالشون
همه مون رفتیم جلوی در شروع کردیم به سلام و احوالپرسی با خونواده ی کرامتی
اول از همه چشمم افتاد به نازنین که یه بلوز و دامن یاسی پوشیده بود . مثل دفعه ی قبل روسری شو خیلی شیک بدون اینکه حتی یه تار موهاش پیدا باشه روی سرش بسته بود
اینبار انگار از دفعه ی قبل هم خوشگل تر شده بود
دیدن اشتیاق و خوشحالی مهیار منو خوشحال میکرد
توی دلم گفتم : کاش همه چی خوب پیش بره و این دوتا بهم برسن
آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه
فنجون ها رو توی سینی چیدم
کناره هاش با گل طبیعی تزیین کردم
توی فکر خودم بودم که یهو مازیار اومد توی آشپزخونه
گفت : چکار میکنی؟
گفتم : هیچی دارم سینی رو میچینم
گفت : چایی رو بده یکی دیگه بیاره
بیا توی پذیرایی کنارم بشین
گفتم: باشه
گفت : میبینی این مهیار پدرسوخته چه خوشحاله ؟
گفتم : آره اینطوری می بینمش قند توی دلم آب میشه
گفت : منم همینطور
همون لحظه مادرش اومد توی آشپزخونه
گفت : گندم مادر چایی رو بریزم ؟
گفتم : آره دیگه
مازیار گفت : فاطمه خانم اون دوتا عروسات صدا بزن دیگه کمکت کنن
گندم به اندازه ی کافی کار کرده
مادرش گفت : وا مادر چرا قاطی کردی ؟
با خجالت گفتم : مازیار این چه حرفیه من کاری نکردم
مازیار گفت : دستت طلا. تا همینجاشم زحمت کشیدی این کارا کار تو نیست
فاطمه خانم اصلا اشتباه کردیم باید امشب به فهیمه و مریم خانم میگفتیم بیان کمک
مادرش گفت: گندم جان مادر تو دیگه برو پیش شوهرت بشین
همون لحظه شیوا اومد توی آشپزخونه گفت : چی شده جلسه گرفتین
مازیار گفت : نه جلسه ای نیست
به مامان گفتم
من خوشم نمیاد گندم از مهمونا پذیرایی کنه
اگه کاری هست بگین خودم کمکتون کنم
شیوا گفت : ای خدا چرا همه ی داداشای من زن ذلیلن
مادرش گفت : دختر این چه حرفیه
خداروشکر که برای زناشون حرمت قائل میشن
شیوا با طعنه گفت : برو ،برو گندم جون
من خودم هستم
با اشاره از مادر شوهرم عذر خواهی کردم
اونم با اشاره بهم گفت : که برم و نگران نباشم .
مازیار دستم کشید رفتیم سمت پذیرایی
به یکی از صندلی ها اشاره کرد گفت : بشین عزیزم
نشستم خودشم کنارم نشست
همه مشغول صحبت با هم بودن
پدر شوهرم شروع کرد به معرفی همه
یکی یکی پسرا و عروسا و نوه ها رو به خانواده ی کرامتی معرفی میکرد
مهیار و نازنینم گوشه ی پذیرایی مشغول صحبت با هم بودن
آروم کنار گوش مازیار گفتم : نازنین واقعا دختر خوشگلیه
خیلی به مهیار میاد
گفت : آره دختر خوشگلیه ولی .......
نگاهش کردم گفتم : ولی چی ؟
زل زد توی چشمام گفت : ولی نه به خوشگلی تو
با شیطنت گفتم : تو که امروز با اکراه بهم گفتی خوشگلی
همونطور که به جمع نگاه میکرد و لبخند روی لباش بود
گفت : من یه شکری خوردم تو چرا باور کردی
با خنده گفتم: پس دروغ گفتی
گفت : غلط کردم
با تعجب نگاهش کردم آروم گفتم : چی ؟