2777
2789

پارت ۲۸۹

صدای بازی و خنده ی بچه ها کل خونه رو برداشته بود.


دایانم از دیدن دختر عموهاش ذوق زده بود و مرتب میخندید و‌چهار دست و پا اینور اونور میرفت.


مادر شوهرم دور خونه میگشت قربون صدقه ی نوه هاش میرفت .


معلوم بود که خیلی خوشحاله


آقایون یه طرف پذیرایی جمع شده بودن و طبق معلوم از حساب کتاب و بازار صحبت میکردن


رفتم سمت آشپزخونه ، افسانه تا منو دید  گفت ؛ گندم برای این جاری کوچیکه سنگ تموم گذاشتی


با لبخند گفتم: کاری نکردم غذاها رو مامان درست کرده

من کار دسر و تزئینات انجام دادم

نغمه گفت : وای سر ما کلاه رفت اون موقع ها که قرار بود ما عروس این خونواده بشیم تو نبودی


شیوا یه چشم غره برای نغمه رفت گفت : وا نغمه جون یه جوری میگی انگار هیچ کاری براتون نکردیم

برای همه تون سنگ. تموم گذاشتیم

نغمه با طعنه گفت : آره شما که راست میگی از آشپزخونه رفت بیرون

منو افسانه  نگاه معنا داری به هم  کردیم سعی کردیم جلوی خنده مون بگیریم

به بحثای بین شیوا و نغمه عادت داشتیم


صدای زنگ خونه بلند شد

همه با عجله رفتیم سمت پذیرایی


مادر شوهرم گفت : آقا جلال مثل اینکه مهمونامون اومدن

پاشین برین جلوی در استقبالشون

مهیار با استرس اومد طرفمون گفت : من خوبم ؟

لباسام مرتبه ؟

موهام خوب مونده ؟


منو نغمه و افسانه از کاراش خنده مون گرفته بود


گفتم : خوبی داداش ، بهتر از تو برای این دختره پیدا نمیشه


گفت : قربون دهنت زن داداش .

من برم استقبالشون



همه مون رفتیم جلوی در شروع کردیم به سلام و احوالپرسی با خونواده ی کرامتی


اول از همه چشمم افتاد به نازنین که یه بلوز و دامن یاسی پوشیده بود .  مثل دفعه ی قبل روسری شو خیلی شیک بدون اینکه حتی یه تار موهاش پیدا باشه روی سرش بسته بود


اینبار انگار از دفعه ی قبل هم خوشگل تر شده بود

دیدن اشتیاق و خوشحالی مهیار منو خوشحال میکرد


توی دلم گفتم : کاش همه چی خوب پیش بره و این دوتا بهم برسن

آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه

فنجون ها رو توی سینی چیدم

کناره هاش با گل طبیعی تزیین کردم

توی فکر خودم بودم که یهو مازیار اومد توی آشپزخونه

گفت : چکار میکنی؟


گفتم : هیچی دارم سینی رو میچینم


گفت : چایی رو بده یکی دیگه بیاره


بیا  توی پذیرایی کنارم بشین

گفتم: باشه


گفت : میبینی این مهیار پدرسوخته چه خوشحاله ؟


گفتم : آره اینطوری می بینمش قند توی دلم آب میشه

گفت : منم همینطور


همون لحظه مادرش اومد توی آشپزخونه

گفت : گندم مادر چایی رو بریزم ؟


گفتم : آره دیگه


مازیار گفت : فاطمه خانم اون دوتا عروسات صدا بزن دیگه کمکت کنن

گندم به اندازه ی کافی کار کرده


مادرش گفت : وا مادر چرا قاطی کردی ؟


با خجالت گفتم : مازیار این چه حرفیه من کاری نکردم


مازیار گفت : دستت طلا.  تا همینجاشم زحمت کشیدی این کارا کار تو نیست


فاطمه خانم اصلا اشتباه کردیم باید امشب به فهیمه و مریم خانم میگفتیم بیان کمک


مادرش گفت:  گندم جان مادر تو دیگه برو پیش شوهرت بشین


همون لحظه شیوا اومد توی آشپزخونه گفت : چی شده جلسه گرفتین


مازیار گفت : نه جلسه ای نیست

به مامان گفتم

من خوشم نمیاد گندم از مهمونا پذیرایی کنه

اگه کاری هست بگین خودم کمکتون کنم


شیوا گفت : ای خدا چرا همه ی داداشای من زن ذلیلن


مادرش گفت : دختر این چه حرفیه

خداروشکر که برای زناشون حرمت قائل میشن


شیوا با طعنه گفت : برو ،برو گندم جون

من خودم هستم


با اشاره از  مادر شوهرم عذر خواهی کردم


اونم با اشاره بهم گفت : که برم و  نگران نباشم .


مازیار دستم کشید رفتیم سمت پذیرایی

به یکی از صندلی ها اشاره کرد گفت : بشین عزیزم

نشستم خودشم کنارم نشست

همه مشغول صحبت با هم بودن

پدر شوهرم شروع کرد به معرفی همه

یکی یکی پسرا و عروسا و نوه ها رو به خانواده ی کرامتی معرفی میکرد


مهیار و نازنینم گوشه ی پذیرایی مشغول صحبت با هم بودن


آروم کنار گوش  مازیار گفتم : نازنین واقعا دختر خوشگلیه

خیلی به مهیار میاد


گفت : آره دختر خوشگلیه ولی .......


نگاهش کردم گفتم : ولی چی ؟


زل زد توی چشمام گفت : ولی نه به خوشگلی تو


با شیطنت گفتم : تو که امروز با اکراه بهم گفتی خوشگلی


همونطور که به جمع نگاه میکرد و لبخند روی لباش بود


گفت : من یه شکری خوردم تو چرا باور کردی


با خنده گفتم: پس دروغ گفتی


گفت : غلط کردم


با تعجب نگاهش کردم آروم گفتم : چی ؟



خوشحال میشم پیجم 

گفت : زر مفت زدم گفتم : بهت دست نمی زنم تا تو خودت نخوای


من کم آوردم


تو  خیلی هم خوشگلی


من دیگه طاقت ندارم


بیا این مسخره بازی رو تموم کنیم


از مدل حرف زدنش که با التماس پچ پچ می کرد خنده م گرفته بود



آروم گفت : نخند ، می خوای توی این جمع رسوام کنی



آقا اگه مرد بودن اینه من اصلا ته نامردام



لعنتی دلم برات تنگ شده



سرم به گوشش نزدیک کردم گفتم : منم دلم تنگ شده



با خنده نگام کرد گفت : می دونستی خیلی می خوامت ؟



گفتم: آره



تا اومد یه چیزی بگه


حسین گفت : سید مازیار خیر باشه


الان مهیار و نازنین خانم باید حرفای یواشکی بزنن


دوساعته چی در گوش گندم پچ پچ میکنی و میخندین ؟



از خجالت خودم جمع و جور کردم


گفتم : هیچی داداش



مازیار گفت : چی هیچی


اتفاقا  منم داشتم اینجا نامزد بازی میکردم



با خجالت گفتم : مازیار!



صدای خنده ی جمع بلند شد



آقای کرامتی گفت : آفرین پسر حرف درست زدی


این که هیچی نیست ما هم گاهی نامزد بازی میکنیم



خانم کرامتی گفت : وا احمد آقا !



حسین گفت : افسانه خانم اینطوری نمیشه یالا بیا پیش خودم بشین



آقای کرامتی گفت : سید جلال خدا پسراتو حفظ کنه معلومه همه اهل زن و زندگی هستن



پدر شوهرم با ذوق یه نگاهی به هممون انداخت گفت : بله خداروشکر


امیدوارم این ته تغاری ما هم همینطور باشه



شیوا با سینی چای اومد توی پذیرایی گفت : والا بعد من میگم داداشام زن ذلیلن همه منو دعوا میکنن



یهو شوهرش بلند شد سینی چای ازش گرفت  گفت : خانم غصه نخور الان خودم چایی ها رو پخش میکنم


میام کنارت میشینم در گوشت پچ پچ میکنم


صدای خنده ی جمع بلند شد


محسن گفت : حالا که اینطوره منم برم پیش حاج خانمم بشینم


مادر شوهرم گفت : آفرین پسرای من درستشم همینه

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۲۹۰

موقع آماده کردن میز شام از جام بلند شدم


مازیار گفت : کجا ؟


گفتم : زشته اینجا نشستم بقیه مشغول کارن

میرم کمک


با اخم نگام کرد گفت : باشه ولی خودت خسته نکن


با شیطنت ‌گفتم : چشم عزیزم

گفت : چشمت بی بلا دختر


*******

سر میز شام همه مشغول صحبت بگو بخند بودن


زیر چشمی مهیار نگاه میکردم که همه ش  به نازنین و خونواده ش غذا تعارف میکرد


یهو نگاهش به من افتاد

با خنده بهش چشمک زدم

خنده ش گرفت


نازنین بهمون نگاه کرد گفت : چیزی شده ؟


گفتم : نه عزیزم غذات بخور

گفت: چشم  ، ممنون


همونطور که مشغول بودیم

حسین گفت : خانما و آقایون  همگی  روز جمعه قدم روی چشمای ما بذارین بیایین ویلا

هواشناسی هوای روز جمعه رو آفتابی اعلام کرده

بیایین که دور هم باشیم و به هوای مهیار و نازنین خانم تا دلتون می خواد نامزد بازی کنین

همه شروع کردن  به خندیدن و تشکر کردن از حسین


افسانه گفت : جمعه منتظر همه تون هستیم


خانم کرامتی گفت : اینطوری باعث زحمت میشیم


افسانه گفت : خواهش میکنم

باعث افتخار ماست

اینطوری نازنین جان ومهیار که خیلی برای ما عزیزه فرصت پیدا میکنن بیشتر با هم آشنا بشن

مهیار که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت : ممنون زن داداش


مازیار زد پشت مهیار گفت : ای کلک الان قند داره توی دلت آب میشه

نازنین ار خجالت سرش انداخت پایین و مشغول غذا خوردن شد


مهیار گفت : عه داداش اذیت نکن

مادر شوهرم گفت : چکار دارین بچه مو

غذات بخور مادر

********

اخر شب بعداز رفتن مهمونا دیگه هر کدوممون خسته یه طرف نشسته بودیم


مازیار یه نگاه به ساعتش انداخت گفت : گندم جان پاشو آماده شو دیگه بریم


گفتم: باشه.


سپیده گفت : دایان لباس بپوشونم یا بپیچمش لای پتو ؟


گفتم : هر جور که راحتی

گفت : پس روش پتو می کشم

خوابه اگه لباس تنش کنم بد خواب میشه


گفتم : باشه


پاشدم رفتم سمت اتاق مهیار

داشتم وسایلام جمع و جور میکردم که مازیار اومد توی اتاق

گفت: این ساک ها رو ببرم ؟


گفتم: نه ، بذار اول لباسم عوص کنم


اومد نزدیکم دستم گرفت گفت: نه با همین لباس بیا

گفتم : چرا ؟


دستش کشید روی صورتم گفت : چون اینا خیلی بهت میاد‌.  سر ش آورد پایین شروع کرد به بوسیدنم


یکم خودم کشیدم عقب گفتم : ممکنه یکی بیاد تو


گفت:   خوب بیان ، چکار کنم

گونه شو بوسیدم گفتم : خوب درست نیست


تو ساک ها رو بردار ببر توی ماشین منم پالتوم بپوشم بیام

بعد از رفتنش ، رفتم جلوی آیینه موهام مرتب کردم

پالتوم برداشتم پوشیدم

یکم‌ مضطرب بودم

هم از عذرخواهی مازیار خوش حال بودم هم  حال و روزش برام نگران کننده بود


با خودم گفتم: امیدوارم اینبار اشتباه کنم


و بی قراری مازیار فقط برای دلتنگی باشه


از اتاق رفتم بیرون با همه خداحافظی کردم

مادر شوهرم گفت : گندم مادر خیلی زحمت کشیدی ان شاالله بر ات جبران کنم

گفتم : اصلا این حرف نزنین من کاری نکردم


با سپیده رفتیم سمت ماشین

افسانه همون طور که با بقیه ماروبدرقه میکرد گفت : گندم جون جمعه یادت نره منتظرتونیم

گفتم : باشه عزیزم حتما میاییم

در عقب ماشین برای سپیده باز کردم همونطور که  دایان  توی بغلش  خواب بود سوار ماشین شد

خودمم رفتم جلو سوار شدم

مازیار به نشونه ی خداحافظی یه بوق زد و حرکت کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۱


مازیار از آیینه ی ماشین یه نگاه به عقب انداخت گفت: سپیده خانم صبح بهم پیام دادین که شیر دایان  تموم شده


من فرصت نکردم بخرم

اگه ضروریه الان برم داروخونه بخرم


سپیده گفت: نه ، هنوز یه قوطی از شیرش مونده چون بهم گفته بودین زودتر بهتون اطلاع بدم برای همین بهتون گفتم


مازیار گفت : باشه ،پس فردا ظهر براش میخرم


برگشتم سمت مازیار همونطور که رانندگی میکرد

یه چشمک بهم زد دستم گرفت توی دستش

پشت دستم بوسید گذاشت روی پاهاش


آروم آروم شروع کرد به نوازش کردن دستم


دلم می خواست بغلش کنم ببوسمش ولی جلوی سپیده خجالت کشیدم


یه چشمک بهش زدم و خیره شدم به روبرو


دوباره دستم گرفت توی دستش حس کردم هر لحظه فشار دستش به انگشتام بیشتر میشه

اول فکر کردم شوخی میکنه

برگشتم نگاش کردم!


نگام کرد !


پیشونیش خیس عرق شده بود

سعی کردم دستم از دستش بکشم بیرون ولی نذاشت


با اشاره بهش گفتم : چه کار میکنی ؟


بدون توجه به حرفم به روبرو خیره شد

از درد دستم چشمام بستم

نمی خواستم سپیده متوجه چیزی بشه


یهو دستم ول کرد  آروم دوباره گذاشت روی پاهاش

چیزی نگفتم ،  حسم اشتباه نکرده بود

آروم دستم از روی پاهاش کشیدم


رسیدیم جلوی خونه ، توی پارکینگ از ماشین پیاده شدیم


سپیده گفت : با اجازه من سریع تر میرم داخل که دایان سرما نخوره

مازیار گفت : باشه برین شب تون بخیر

سپیده با حالت دو رفت و از ما دور شد .

مازیار رفت در صندوق باز کرد ساک ها رو برداشت


آروم گفتم : چرا این کارو کردی دستم درد گرفت


بدون هیچ حرفی دستم گرفت منو دنبال خودش کشید

رفتیم داخل ساختمون

با عجله همونطور که منو میکشید از پله ها رفت بالا در اتاق باز کرد

ساک ها رو پرت کرد گوشه ی اتاق

درو بست

کت و کراواتش در آورد پرت کرد روی تخت

اومد طرفم


نا خودآگاه دستم بردم جلوی صورتم


گفت : چرا ترسیدی؟


گفتم: یه نگاه به قیافه ت بنداز

صورتت گر گرفته


گفت : نترس چیزی نیست فقط دلم برات تنگ شد


گفتم : منم دلم برات تنگ شده


بهم نزدیکتر شد گفت : چقدر؟


گفتم : خیلی


گفت : اینقدر دلت تنگ شده که هر کاری برام بکنی


گفتم: اینطوری حرف نزن میترسم


گفت : خوبه

منم همین میخوام


گفتم: میشه آروم باشی

خوشحال میشم پیجم 

گفت : چه طور اینو از من می خوای

یه خنده ی عصبی کرد دوباره گفت : هرگز فکرش نمی کردم که به خاطر یه زن ، یه روزی حرفم دوتا بشه

تو الان خیلی خوشحالی بابت اینکه تونستی منو شکست بدی


گفتم : نه ، ولی خوشحالم که اینقدر برات خواستنی ام که از حرفت کوتاه اومدی


گفت : من ازت عذر خواهی کردم

ولی امروزم بهت گفتم که اگه نتونم روی حرفم بمونم برات بد میشه

گفتم : ولی من که کاری نکردم


گفت : کردی


اومد طرفم دستش کشید روی صورتم گفت : از روز اولی که دیدمت سلاحت همین بود

من چرا اینقدر دوستت دارم گندم ؟

دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم؛ منم خیلی دوستت دارم


گفت : واقعا ؟


گفتم: آره


با یه دستش محکم فکم گرفت شروع کرد به بوسیدنم


با ناله گفتم: اخ مازیار صورتم


گفت : هیس ! هیچی نگو


پالتوم از تنم درآورد


شالم که دور گردنم بود باز کرد

گرفت توی دستش


رفتم طرفش که بغلش کنم با یه حرکت منو برگردوند چسبوند به دیوار

سرم بدجور خورد به دیوار

گفتم: چکار میکنی سرم درد گرفت


دستم از پشت  گرفت  توی دستاش  ، شالم بست دور دستم


گفتم : مازیار لطفا آروم باش

چی می خوای اینطوری نکن

دارم اذیت میشم


منو برگردوند طرف خودش گفت :


به نظرت من آدم ضعیفیم ؟


گفتم: نه


گفت: منو چطور آدمی میبینی ؟

با استیصال نگاهش کردم


دوباره  فکم گرفت توی دستش گفت : جواب منو بده


می دونستم چی می خواد ؟

انگار نه انگار که تمام بحث و قهرمون به خاطر همین رفتارش بود

گفت : پس جوابم نمیدی !

مجبورم خودم بهت ثابت کنم که ضعیف نیستم


گفتم: نه ، نه کی گفته تو ضعیفی


می دونم چون دوستم داری از تصمیمت صرف نظر کردی


گفت : داری گیرم میاری نه ؟


گفتم: نه ، نه به خدا راست میگم


گفت : یالا بگو من چه جور آدمی هستم ؟


چاره ای نداشتم اگه چیزی رو که می خواست نمی شنید بدتر قاطی میکرد


گفتم : تو یه مرد قدرتمندی،

از اینکه کنار تو هستم خوشحالم

من هر چی رو که بخوام می تونم کنار تو داشته باشم

با صدای بلند خندید گفت : آفرین ، این درسته

پس بخواه!


چهره ش برافروخته تر شده بود

صورتش خیس عرق بود

تمام عضلات صورتش می لرزید

اگه اشتباه می کردم  برام سنگین تموم میشد


صداش رفت بالا گفت : یالا با تو ام بگو چی می خوای ؟


یکم فکر کردم، از استرس انگار لکنت گرفته بودم


گفتم : چ چ چ چیزه !


گفت : دِ حرف بزن دیگه  دختر


گفتم: یه ، یه ، یه گردنبند خ خ خ خیلی گرون می خوام


می خوام  برای جمعه بندازم گردنم

دستش آروم از صورتم برداشت

درد بدی رو توی فکم حس میکردم


خندید گفت : خوبه  


رفت سمت پاتختی یه سیگار برداشت گذاشت روی لبش روشنش کرد


کیفش باز کرد


دسته چِکشُ در آورد


گرفت طرفم گفت: مبلغش بنویس


نگاش کردم


گفت : با تواَم !


گفتم : آخه دستام بسته س


گفت : خوب الان بازش میکنم


دستام باز کرد


خودکار گرفت طرفم

یکم فکر کردم


شروع کردم به نوشتن

نیشش تا بنا گوشش باز شد گفت " فقط همین؟

گفتم : کافیه

چک امضا کرد گرفت طرفم

گفت : فردا برو پیش سعید هر چی دلت خواست بخر


برای اینکه آروم بشه  گونه شو بوسیدم گفتم : مرسی عزیزم


منو نشوند روی پاهاش گفت ؛ اینو هیچ وقت یادت نره

من آدم ضعیفی نیستم فقط در مقابل  تو کم میارم


گفتم : اگه غیر از این بود الان پیشت نبودم


گفت : راست میگی ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۲


یه خنده ی عصبی کرد با صدای بلند گفت : وقتی دروغ میگی میفهمم گندم


من خر نیستم !

اینو بفهم !


با ترس از روی پاهاش بلند شدم


از توی کیفش یه دسته پول بیرون آورد


پرت کرد طرفم پولا پخش شد روی زمین

گفت : چقدر می خوای بردار !

گفتم من ازت پول نخواستم

گفت: یالا جمعشون کن




فقط نگاش کردم

گفت : من تا حالا چیزی برات کم گذاشتم؟

بازم فقط نگاهش کردم


گفت : چرا حرف نمیزنی ؟

آروم گفتم : نه


گفت : پس چرا دستبند دایان فروختی که از پشت به من خنجر بزنی

اونوقت منه خر بازم دلم تو رو می خواد

با بغض گفت: این خیلی درد داره گندم

من برای تو جون میدم ولی تو....


گفتم: راستشو بگم ؟


خندید گفت: مگه تو راست گفتنم بلدی ؟

گفتم: به خاطر همین کارات منو مجبور به دروغگویی میکنی

من به خاطر همین رفتارهات رفتم پیش وکیل

بهتم گفتم

من نمی خواستم ازت جدا بشم

فقط می خواستم راضی بشی بری دنبال درمان

از جاش بلند شد اومد طرفم .


با وحشت گفتم : نیا همونجا بمون

سر جاش موند گفت : هرگز ، هرگز دیگه این کار با من نکن

من همینم گندم

اینو بفهم !


من نمی خوام تغییر کنم

باید با من مدارا  کنی


گفتم: باشه ، باشه الان فقط آروم باش


گفت ؛ پس الان هیچی نگو


شالم از روی تخت برداشت

اومد طرفم


گفتم: نه ، نه مازیار نه


خواستم فرار کنم که منو گرفت



دیگه نه چاره ای بود نه راه فراری

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۳


دیگه توان تقلا کردن نداشتم

بی حرکت موندم

موهام محکم دور دستش پیچیده بود


با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: خیلی نامردی مازیار

من دلم برات تنگ شده بود


یهو موهام پخش شد روی شونه هام!


با تعجب برگشتم طرفش نگاهش  کردم

دستام باز کرد 

گونه مو بوسید گفت : نمی خوام بهت آسیب بزنم گندم


من دوست ندارم اذیتت کنم .


اولین بار بود که توی همچین شرایطی همچین رفتاری ازش می دیدم



گفت : امشب ولت میکنم ولی نذار به حساب ضعیف بودنم


فقط نمی خوام امشب عذاب کشیدنت ببینم

بدجور توی شوک بودم

اصلا امکان نداشت تا به خواسته ش نرسه ولم کنه


رفت سمت در اتاق ، سریع رفتم طرفش

از پشت بغلش کردم


گفتم: ولی من نمی خوام ولت کنم

دلم برات تنگ شده


رفتم روبه روش گفتم : منو ببخش منم اشتباه کردم


منم نمی خوام عذاب کشیدن تورو ببینم

فقط دنبال راهی بودم که زندگیم نجات بدم


گفت : دیگه دنبال راه حل نگرد

من نه دکتر میرم نه دارو میخورم

ولی سعی میکنم تا جایی که بشه کمتر اذیتت کنم


گفتم: قول میدی؟

گفت : نه ، ولی همه ی سعی خودم میکنم


نمی دونستم چی بگم و چکار کنم

نه پای رفتن داشتم نه نای موندن

این حرکت مازیار برام مثل یه قدم بزرگ بود

بازم جرقه ی امید توی دلم زده شد

شاید تغییر میکرد .


گفتم : جایی نرو ، دستش گرفتم دنبال خودم کشیدمش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۴

همونطور که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود  پک عمیقی به سیگارش زد و گفت :

گندم تو خدا رو قبول داری ؟


یهو خنده م گرفت ، گفتم : توی این وضعیت ، این چه سوالیه ؟


گفت : کدوم وضعیت ؟


مگه گناه کردیم!


من که به این چیزا اعتقاد ندارم ولی یه بار یه جایی خوندم که روابط زناشویی و احترام زن و شوهر به هم یه نوع ثواب و عبادت محسوب میشه


گفتم: خوب معلومه که به خدا اعتقاد دارم

اونوقتا که کوچیک بودم همیشه با عزیز نماز میخوندم

یه چندتا از سوره های قرآنم حفظم

ولی بیشتر دوست دارم اون طور که دلم می خواد با خدا حرف بزنم


گفت: ولی هراز گاهی دیدم که نماز میخونی

گفتم: آره،  عزیز همیشه میگه وقتی خیلی خوشحالی،  یا خیلی ناراحتی از یاد خدا غافل نشو

گفت؛ من از وقتی تو رو دیدم به خدا ایمان آوردم.

با خنده گفتم : نه بابا  !

قربون شوهر رمانتیک خودم برم


گفت : جدی میگم،  چون فهمیدم یه جایی یه کسی هست که به فکر بنده هاش و اونارودوست داره


خدا تورو برای من آفرید


دستم حائل گذاشتم زیر گوشم

خیره نگاهش کردم

چقدر توی این لحظه چشماش مهربون بود

اثری از اون عصبانیت و خشم نبود

دستش کشید روی صورتم

گفت : مطمئنم این چشم ها ، این نگاه ، این لبخند یه معجزه س از طرف خدا

با خنده گفتم: پس که اینطور

من معجزه ی زندگیتم!


گفت : خیلی ، خیلی بیشتر از یه معجزه


من خوب میدونم که چقدر گوشت تلخ و نچسبم


راست میگن که خدا درو تخته رو با هم جور میکنه

در عوض تو یه دختر شیرین و جذابی

ما دوتا کنار هم ترکیب جالبی میشیم


گفتم:  یه سوال بپرسم ؟

گفت : جونم بگو !

گفتم : تو که همیشه میگی کلا توی فاز دختر و دختر بازی نبودی چی شد یهو از من خوشت اومد ؟

گفت : این همون قسمت معجزه ست دیگه


گفتم ؛ چرا جذبم شدی؟

سیگارش توی جا سیگاری خاموش کرد گفت :

 واقعا نمی دونم

  اول از همه موهات توجه مو جلب کرد بعد چشات

از این دوتا بدتر آهنگ صدات بود

اخ گندم اگه بدونی اونشب تا صبح چی کشیدم

هرکاری میکردی از فکرم بپری نمیشد


خیالتم مثل خودت سرکش و یاغی بود دختر 


با اخم گفتم : با منی ؟


گفت : بله با خوده خودتم 

با لبای آویزون گفتم : من کجام سرکشِ 

خندید !

گفتم: یه سوال دیگه بپرسم ؟

گفت : شما صد تا بپرس

گفتم : هیچی ولش کن میترسم عصبانی بشی

گفت: بگو امشب یه جوری منو ساختی که حالا حالاها ترکشم بهت نمیگیره


با صدای بلند خندیدم گفتم : خداروشکر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۵


گفتم : تو راستی، راستی با هیچ دختر و زنی قبل از من رابطه نداشتی ؟


زل زد توی چشمام گفت ؛ چرا فکر میکنی چیزی غیر از این میتونه باشه؟


گفتم : آخه تو مرد گرم مزاجی هستی

خیلی برام عجیبه که چطور قبلا خودت کنترل میکردی


گفت : برات عجیبه چون شنیدی که مردا بنده ی هوسشونن

چند باری توی عصبانیتت این به منم گفتی

ولی بدون همونطور که زن خراب داریم ، مرد خرابم داریم

مردا هم حیا سرشون میشه

من ‌کل عمرم نه نماز خوندم نه قرآن ، به قول  معروف عرق خورم هستم

ولی هرگز نتونستم به ناموس کسی چشم داشته باشم

اگه قرار بود قبلنا کاری کنم باید با دختر یا زن یه یارویی می ریختم روی هم این توی مرام من نبود

گفتم: آخه تو همیشه پول داشتی ، همه ش اینور اونور بودی

یعنی اصلا شرایطش برات پیش نیومد ؟

گفت : تا دلت بخواد توی شرایطش بودم

خوب با دوستام مسافرت، جشن  و مهمونی و دورهمی  میرفتم ،  توی جمع هامون بچه ها دخترا رو دعوت میکردن

ولی من اهلش نبودم

توی همه چی باهاشون پا بودم به جز این یه کار


یهو شروع کرد به خندیدن!

گفتم : هان چیه ، چی شد؟

گفت : به جان مادرم گندم

بعضی شبا با بچه ها توی ویلا بودیم

این عوضیا هر کدومشون با یه دختر توی اتاقا مشغول بودن

آقا من جلوی تلوزیون فیلم سینمایی می دیدم تخمه میشکستم

خدا وکیلی بچه ها فکر میکردن من دم و دستگاهم مشکل داره

از خنده ش ، خندم گرفت 

چند لحظه بعد

دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

گفتم: خوش بخندی ، چیه دوباره؟

گفت : یه خاطره یادم اومد

گفتم: چی؟

گفت :

یه بار یوسف و حمزه با چندتا دختر ریخته بودن رو هم.

دخترا یلی،  بودن برای خودشون

خلاصه شب باهاشون قرار گذاشتن ویلای حمزه اینا

بساط جوجه و عرق بر داشتیم رفتیم ویلا

آخر شب شد و اینا هم که تمایل داشتن شب بمونن و برنامه داشته باشن


منم عرق خورده بودم میزان بودم جلوی تلوزیون لم داده بودم

آقا تا به خودم اومدم دیدم یوسف و حمزه با دخترا غیبشون زده فهمیدم داستان چیه

خودم زدم به کوچه ی علی چپ


خدا شاهده ساعت دو،سه شب یهو دیدم یه عدد یوسف رنگ و رو پریده

از اتاق اومد بیرون یه لگد زد به بالشم با عصبانیت گفت:  بی شرف هیچی ندار

دهن سرویس ، تو هنوز داری تخمه میشکنی ؟


با تعجب گفتم : چته بزغاله چرا پاچه میگیری  ؟

گفت : داداش جون تو، دیگه توان ندارم

اینا مارو ول نمیکنن

پشت سرش حمزه اومد بیرون از یوسف بدتر


گفت : داداش مازیار قربونت دیگه بقیه ش کار خودته

اینا به قد و قواره ی ما نمی خورن

شبیه فنر پریدم ،پاشدم لباسامو پوشیدم سوییچمم برداشتم گفتم : آقا دمتون گرم ما دیگه نیستی

خدا شاهده گندم یوسف و حمزه مثل چی دنبالم می دوییدن که اونارم ببرم

ولی جلوی دخترا گفتم : نه زشته این خانمای محترم می خوان شب بمونن

شما پیششون بمونین

زشته تنهاشون بذارین 

آخرش نفهمیدم اینا دخترا رو اره یا دخترا اینارو آره

انگار بی شرفارو مجبور کرده بودن 


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۵

گفتم: واقعا یوسف خیلی شیطون بود 

گفت : آره،  ولی همیشه با اهلش میرفت. با کسی که اهلش نبود کاری نداشت

اکثرا یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما

هرگز چشم هیزی ازش ندیدم

گفتم : الانم که دیگه آقا شده

گفت : یوسف خیلی مرده


چند لحظه ای بینمون حرفی رد و بدل نشد و ساکت بودیم

که یهو گفت : 

می دونم به چی فکر میکنی 

گندم ، تو داستانت فرق میکرد

من خیلی بد اخلاقم ولی بی شرف نیستم 

از همون اول به خودم  گفتم که خدا این دختر برای من خلق کرده فقط برای خوده خودم!

من هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون نشدم چون به ناموس کسی چشم نداشتم

تو باید مال من میشدی

من روی تو دست گذاشته بودم باید به دستت میاوردم



نگاهش کردم گفتم: همونطور که تو همیشه میگی چیزی رو نمیبخشی فقط برات کمرنگ میشه

منم الان میگم ، منم تورو بابت اون کارت نبخشیدم ولی برام کمرنگ شده سعی میکنم بهش فکر نکنم

سرش به نشونه ی تایید تکون داد

گفت : گندم می خوام یه چیزی رو بهت بگم

البته باید زودتر میگفتم ولی.......


گفتم : ولی چی؟

گفت : سر داستان لج و لجبازی نگفتم

گفتم: چی شده ؟


یکم مکث کرد گفت : رز به من پیشنهاد دوستی و رابطه  داده

یه نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم 

گفت : 

من توی این مدت همه ش ادا در آوردم که  مثلا توجه م به رز جلب شده که تورو تحریک کنم

ولی به جون خودت توی واقعیت سعی کردم از خودم دورش کنم


خیلی خونسرد گفتم : مثلا اون روز که توی خونمون باهاش سلفی گرفتی نگفتی دور بر می داره


گفت : اون زمان من نمی دونستم چی توی سرش میگذره از طرفی می خواستم حس حسادت تو تحریک کنم

قبول دارم خیلی اشتباه کردم

ولی خودتم می دونی من یه تار موی گندیده ی  تورو به هزارتای مثل رز هم نمیدم


گفتم : الان چی بهت بگم؟


گفت : یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی

با نگرانی گفتم : چی ؟

گفت: یه روز عصر که توی دفتر افشار بودم

رز  زیاده روی کرد ازم خواست که .......


فوری گفتم: نمی خوام بقیه شو بشنوم

از جام بلند شدم که برم

دستم گرفت گفت : خودتم خوب میدونی من کاری نکردم

گفتم : آره من میدونم ، تو هم خوب می دونستی با چراغ سبز نشون دادن به رز اون هوا برش می داره


گفت : برای همین می خوام شراکتم با افشار

بهم بزنم

گفتم: ولی حالا که بهم نزدی تازه سود و سهم بیشتر تورو وسوسه کرده

گفت : من تا بعداز عید نسبت به قراردادمون تعهد دارم ولی بعداز اون کار تموم میکنم


منو کشید توی بغلش ، محکم بغلم کرد گفت : حرفام باور میکنی ؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


گفت: ازم دلخوری ؟

گفتم : اگه خودتم جای من بودی بهم میریختی

گفت : ولی تو به هم نریز

گفتم : سعی میکنم

گفت: فقط یه چیزی نمی خوام رز بفهمه که تو در جریانی

گفتم : چرا ؟

گفت: چون دختر پررویی

دوست ندارم باهاش دهن به دهن بشی

گفتم: فقط زودتر این مسخره بازی رو تموم کن

گفت : بهت قول میدم

اینو بدون توی این دنیا هیچ کس با ارزش تر از تو و دایان برام نیست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۶

یه نگاه به ساعتش انداخت از جاش بلند شد

گفتم : کجا ؟

گفت : ساعت چهار ه ، برم دوش بگیرم ، برم سر کار

گفتم : واقعا ساعت چهار صبحه؟

تو که اصلا نخوابیدی

گفت : بعله دیگه اینقدر بهت خوش گذشته که متوجه گذر زمان نشدی

اشکالی نداره وقت برای خواب همیشه هست

الان باید برم دنبال یه لقمه نون حلال

گفتم : بی خیال بابا ، بیا بگیر بخواب

اون همه آدم توی حجره هست


با اخم گفت : دختر جون از قدیم گفتن خدا روزی رو سر صبح قسمت میکنه

کاسب باید سر صبح سر کسب و کارش باشه

خودم پرت کردم روی تخت گفتم: وای نه ، من اگه مثل تو کار کنم بیهوش میشم


اومد کنار تخت نیم خیز شد روم گفت :  هیچ وقت نیاز نیست تو کار کنی

فقط بگو چی می خوای ، فراهم کردنش با من


یه خمیازه کشیدم  گفتم: دمت گرم پسر


با صدای بلند خندید گفت:  تنبل بگیر بخواب



با لحن کشداری گفتم : مازیاااار


نگام کرد گفت : جونم ؟


گفتم : بیا بغلم کن خوابم ببره بعد برو


گفت : اینطور که تو آدم صدا میزنی مگه میشه نیام 


اومد روی تخت کنارم دراز کشید

خودم توی بغلش جمع کردم

شروع کرد به نوازش کردن موهام

تا چشمام گرم شد و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۷

با چشمای نیمه باز به ساعت نگاه کردم

ساعت دوازده ونیم بود

هنوز خوابم میومد. برگشتم  دستم کشیدم روی بالش مازیار اصلا متوجه رفتنش نشده بودم


بلند شدم نشستم سر جام،  دلم می خواست بازم بخوابم

ولی نزدیک ظهر و اومدن مازیار بود

دایانم ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود


از جام بلند شدم

دلم بدجور ضعف میرفت .

رفتم سمت در ، درو باز کردم از بالای پله ها مریم خانم صدا زدم


مریم خانم گفت : جانم خانم جان ؟ سلام روزتون بخیر

گفتم: روز شما هم بخیر. میشه  بی زحمت یه لیوان آبمیوه برام بیارین

می خوام برم دوش بگیرم

مریم خانم گفت : باشه مادر

الان برات آب پرتقال میگیرم


رفتم  سمت حموم وان پراز آب کردم

شامپو بدنم ریختم توی وان


بوی خوش شامپو و اب گرم توی وان

انگار روحم تازه کرده بود

نا خودآگاه یاد شب قبل افتادم

خنده نشست روی لبام ، همونطور که با کف های توی آب بازی میکردم چشمام بستم   شروع کردم به آواز خوندن


چند تا ضربه به در حموم زده شد همونطور با چشمای بسته

با صدای بلند گفتم : مریم خانم بیایین داخل

دستتون درد نکنه


در باز شد 

صدای لیوانُ شنیدم که روی سکو  گذاشته  شد

گفتم : ببخشید به شما زحمت دادم اومدین بالا

اخه خیلی ضعف داشتم


یهو صدای مازیار شنیدم که گفت : خواهش میکنم گندم خانم

بفرما آبمیوه تون بخورین


چشمام باز کردم با ذوق گفتم: کی اومدی ؟


با خنده گفت : دختره ی تنبل تا الان خواب بودی ؟

با لبای آویزون گفتم

خیلی خسته بودم

لیوان آب پرتقال با یه بیسکوییت گرفت طرفم گفت : بخور نوش جونت دختر

هر جور که عشقته حال کن

بخواب ، پاشو ، بگیر ، بخر ، بگرد

با خنده گفتم : کیفت کو که ها!

گفت : بععله چه جورم

گفتم : دایان دیدی ؟

گفت : آره نیم ساعته اومدم ، دیدم خوابی

با دایان رفتم توی حیاط یکم بازی کردیم


لیوان ازم گرفت گفت : من اینو میبرم پایین ، زود بیا

رفت سمت در 


یهو با شیطنت گفتم:  کجا ؟

برگشت طرفم با خنده نگام کرد گفت : چی ؟

یه چشمک بهش زدم  گفتم :  کجا ؟


با اشاره گفت : بیام ؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

لیوان پرت کرد گوشه ی حموم ، پیراهنش از تنش در آورد

پرید توی وان شروع کرد به قلقلک دادن من

با خنده گفتم : چکار میکنی دیوونه

لیوان چرا شکستی

گفت : بی خیال لیوان فدای سرت

اصل کاری رو بچسب

گفتم : تو واقعا خسته نیستی ؟

گفت : خسته بودم ولی وقتی با تو و دایان وقت میگذرونم حالم خوبه

دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : مطمئن باش حال ما هم با تو خوبه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۸


جلوی آیینه مشغول خشک کردن موهام بودم

که از پشت بغلم کرد

موهام جمع کرد توی دستش گفت : عاشق عطر موهاتم گندم

با لبخند نگاهش کردم

گفت : بریم پایین نهار بخوریم؟

گفتم : تو برو من یکم‌اتاق مرتب کنم میام ، ظهر شده هنوز تخت مرتب نیست


گفت : اینارو ول کن الان فهیمه میاد اینجا رو تمیز میکنه


گفتم: وای من خیلی تنبل شدم

خندید گفت : اشکال نداره من تنبلیتم دوست دارم

گفتم: اگه اینطوری پیش برم از بی تحرکی چاق میشم

گفت : چاقیتم دوست دارم

گفتم : وای مازیار اینطور ی منو لوس میکنی

گفت : لوستم دوست دارم

گفتم : عه  اذیت نکن

گفت : دختر من تورو همه جوره دوست دارم


رفتم توی بغلش گفتم : همیشه همینطوری مهربون باش

باور کن مهربونی بهت بیشتر میاد

منو محکم گرفت توی بغلش


یهو چشمم افتاد به برگه ی چکی که دیشب بهم داده بود


چک از روی میز برداشتم گرفتم طرفش


بهش نگاه کرد گفت : چرا اینو میدی به من ؟

گفتم: نمی خوامش توی اون لحظه برای اینکه عصبی نشی اینو ازت گرفتم

گفت: ولی این مال توئه

برو  یه گردنبند برای خودت بخر


گفتم : این خیلی زیاده اصلا نیاز نیست

خودت می دونی وقتی اینطوری بهم پول میدی احساس خوبی ندارم

گفت : ولی من با رضایت این پولا رو بهت میدم

تو زن منی وقتی نیاز منو برطرف میکنی منم در مقابل وظایفی دارم

گفتم : نیاز تو ، نیاز منم هست

تو هم شوهر منی

از اینکه با تو باشم لذت میبرم

همین کافیه

پول همه چی نیست مازیار


آدم برای پول هر کاری نمی کنه


سرش به نشونه ی تایید تکون داد

چک ازم گرفت گذاشت توی کیفش

گفت : یالا بیا بریم نهار بخوریم خیلی گرسنمه

دستم گرفت دنبال خودش کشید


همونطور که با صدای بلند میخندیدم

گفتم: وای مازیار یواش الان از پله ها میرفتم

اونم همون طور میخندید منو دنبال خودش میکشید

تا اینکه رسیدیم جلوی آشپزخونه و با فهیمه چشم توی چشم شدیم

فهیمه با تعجب نگاهمون کرد گفت : سلام

گفتم: سلام ، روزتون بخیر

مریم خانم رفت ؟

فهیمه گفت : بله رفتن

مازیار گفت : نهار آماده ست

فهمیه گفت : بله آقا دارم میز میچینم

مازیار گفت : بی زحمت بعدا برین بالا اتاقمون مرتب کنین 

فهیمه گفت : چشم حتما

رفتم سمت اتاق سپیده در زدم رفتم داخل

دایان تا منو دید اومد طرفم

بغلش کردم بوسیدمش

گفتم : سلام مامانی. امروز مامان تنبل شده بود از صبح نیومد دیدنت

سپیده گفت :  امروز حسابی بهش خوش گذشته،  کلی با باباش بازی کرده

گفتم : آره پسرم ، با بابا بازی کردی؟

سپیده گفت: راستی دایان اولین دندونش در آورد، تبریک میگم 

با ذوق گفتم: واقعا؟

گفت: آره. نگاه کنین

با خوشحالی دوییدم سمت پذیرایی

گفتم : مازیار ، مازیار؟

گفت: جانم چی شده؟

گفتم: دایان دندون درآورده

خندید گفت : آره صبح دیدم

گفتم : وای خیلی خوشحال شدم

گفت: آره دیگه پسرم مرد شده

گفتم: میگم که نظرت چیه براش یه جشن دندونی کوچیک بگیریم


گفت : آره حتما

ولی باید یه جشن بزرگ و حسابی باشه

گفتم؛ آخه برای دندونی که جشن بزرگ نمی گیرن

گفت: من با همه کاری ندارم

ناسلامتی این پسر منه

یه دونه پسر خونواده مون

یه چشمک بهم زد گفت : البته فعلا یه دونه س

خدا بیشترش کنه


با آرنجم زدم بهش گفتم : بروووو


دایان از بغلم گرفت گفت: راستی چند وقت می خواستم ازت بپرسم

تو بازم قرص میخوری ؟

گفتم : خوب اره

گفت : دیگه نخور

ببین پسرم دیگه مرد شده وقتشه براش یه خواهر یا برادر بیاریم

با کلافه گی گفتم : وای بی خیال الان اصلا نمی خوام دراین باره صحبت کنم

گفت : باشه ، بیا درباره ی جشن دندونی دایان صحبت کنیم

گفتم : باشه اینو موافقم

سه تایی رفتیم سمت میز همون طور که غذا می خوردیم برای جشن برنامه ریزی میکردیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹۹

توی آیینه یه نگاهی به خودم انداختم


با ذوق گفتم؛ مازیار موهام عالی شده

دقیقا مثل عزیز موهام بافتی


خندید گفت : استادم عزیز خانم بود دیگه


دوباره رفتم جلوی آیینه به موهام و لباسام نگاه کردم


مازیار گفت : عجله کن گندم

ظهر شد .


الان سید حسین زنگ زد ،

خونواده ی کرامتی هم رسیدن

ولی ما هنوز اینجاییم


گفتم : خوب می خواستی زودتر بیدارم کنی


گفت: دلم نیومد


گفتم : پس دیگه دعوام نکن


گفت: غلط کنم تورو دعوا کنم

فقط میگم یکم عجله کن

راستی کارت دعوت های جشن  دندونی دایان یادت نره بیاری


گفتم : نه ، همه رو گذاشتم توی کیفم


گفت :  چندتا کارتم به من بده

گفتم : تو که همه ی بازاریا رو دعوت کردی

بازم کسی مونده ؟


گفت : برای خونواده ی افشار و چند تا از کارمندای دفتر افشار  می خوام

با اخم گفتم : من دوست ندارم اونارو دعوت کنم


گفت : مگه میشه ، اینطوری خیلی زشته

من با افشار کار میکنم


گفتم : یعنی چی ؟

یعنی اون دختره بیاد راست راست جلوم راه بره


گفت : گندم دلیل عصبانیت تو رو نمیفهمم


با تعجب گفتم: یعنی اینقدر درکش سخته ؟


اگه هر زن دیگه ای جای من بود موهای تو و اون دختره رو یه جا کنده بود


با یه حالت عصبی نگام کرد چندتا نفس عمیق کشید اومد طرفم گفت : گندم الکی شلوغش نکن

تو هر زنی نیستی ، زن منی!


منم هر مردی نیستم


خودت میدونی از این خاله زنک بازی ها خوشم نمیاد

رز یه دختر مشکل داره که معلوم نیست به غیر از من به چند نفر دیگه هم چنین پیشنهادهای بی شرمانه ای داده


نه رز ، نه کاراش برام اهمیتی نداره

خودتم اینو خوب میدونی

گفتم : ولی من مجبور نیستم اون تحمل کنم 

اگه برات مهم باشم همین الان همه چی رو تموم میکنی

گفت : لطفا شبیه آدمای نادون صحبت نکن 

من نمیتونم آینده م فدای قر و قمیش یه دختر مشکل دار کنم 

یکبار گفتم : به وقتش همه چی رو تموم میکنم

کشش نده 


با اینکه خیلی عصبی بودم ولی نخواستم این موضوع کش پیدا کنه

رفتم طرفش دستم دور کمرش حلقه کردم

گفتم: مازیار دلم نمی خواد اون دختره رو دور اطرافت ببینم

وگرنه من بهت اعتماد دارم


گفت : مهم اینه که من اون نمی بینم

نگران چیزی نباش عزیزم


پیشونیم بوسید گفت : بریم ؟


با لبخند گفتم " بریم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز