پارت ۲۶۴
جلوی خونه ی پدرش ترمز کرد
شروع کرد پشت هم بوق زدن
مادرش با خنده درو باز کرد گفت: چه خبره مگه عروس کشونه ؟
مازیار سرش از پنجره ی ماشین انداخت بیرون گفت : سلام فاطمه خانم ما فعلا دوماد می کشیم
عروس باشه برای بعد ان شاالله
حسین و شیوا و پدرش از خونه اومدن بیرون
از ماشین پیاده شدم رفتم طرفشون
بهشون سلام کردم
حسین گفت : کجا موندین شما ؟
گفتم : رفتیم گلفروشی و قنادی برای همین یکم دیر شد
شیوا گفت : ببینم چه گلی خریدین که این همه زمان برد
مادرش گفت : سلیقه ی عروسم خوبه هر چی بخره عالیه
شیوا گفت : صد در صد عروسمون خوش سلیقه س از انتخاب داداشم معلومه
مازیار نیشش تا بنا گوشش باز شد
شیوا رو بوسید گفت : آبجی خودمی
مهیار با غرولند از ماشین پیاده شد گفت : ای بابا چقدر حرف میزنین بیایین بریم دیگه
حسین گفت : شادوماد چرا عجله داری
یکم صبور باش
شیوا گفت : ماشاالله ، ماشاالله چه خوشگل شدی داداش
خدا الهی حفظتون کنه داداشام یکی از یکی خوش قد و بالا تر
پدرش گفت : کمتر این گنده بک ها رو ناز بده
بریم مردم منتظرن
حسین گفت : بابا شما با من بیاین
شیوا گفت : داداش منم با شما میام
مادرش گفت : پس منم با مازیار میام
منو مهیار فوری رفتیم روی صندلی عقب نشستیم
مازیار مادرشم سوار شدن
مهیار با کلافه گی یقه ی کراواتش شل کرد آروم گفت ؛ دیگه کم کم دارم قاطی میکنم .
مادرش برگشت عقب نگاهمون کرد گفت : مهیار مادر چیزی گفتی ؟
مهیار گفت : نه مامان جان. چیزی نشده
*******
جلوی در خونه ی آقای کرامتی از ماشینامون پیاده شدیم .
سبد گل دادم دست مهیار
شیوا جعبه ی شیرینی رو گرفت گفت : بابا جون شما زنگ بزن
پدرش گفت : الهی به امید تو
تا الان عروس های خوبی قسمتم کردی
این آخری رو هم خودت یه خانم و خونواده دارش نصیبمون کن
مادر شوهرم گفت : الهی آمین
جای اون دوتا عروسام و محسنم خالیه
شیوا گفت : وای مامان مگه لشکر کشیه
دفعه ی بعد همه رو بیار بریم دیر شد
حسین گفت : تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی
شیوا گفت : اوا داداش
حسین گفت : داداش چیه هرچی دلت میخواد میگی
مازیار گفت : هیس ساکت اینجا جای دعواس؟
پدرش گفت : بالاخره زنگ بزنم یا نه ؟
فاطمه خانم گفت : بزن آقا جلال
زنگ درو زد
چند دقیقه بعد در باز شد رفتیم داخل .
از نمای بیرون ساختمون معلوم بود که باید خونه ی شیک و با کلاسی باشه
چند لحظه بعد آقای کرامتی و همسرش اومدن استقبالمون
آقای کرامتی اومد طرف پدر مازیار گفت : سلام سید جان قدم روی چشم ما گذاشتی
یه اشاره به حسین و مازیار و مهیار کرد گفت : ماشاالله خدا این شاخ شمشادها رو برات نگه داره
البته جای یکی شون خالیه
سید جلال گفت : آره محسن ما ماموریت بود نتونست بیاد
خانم کرامتی با مادر و خواهر مازیار و من سلام احوالپرسی کرد
یه پسر جوون اومد سمتمون با صدای بلند سلام کرد
سید جلال گفت : ماشاالله این حامد جان ماست ؟
آقای کرامتی گفت : بله
خانم کرامتی گفت : بفرمائید داخل ، خوبیت نداره اینجا بمونین
بفرمائید خواهش میکنم
همه پشت سر هم رفتن داخل منم داشتم دنبال شیوا می رفتم . که یهو یکی دستم کشید
یه نگاه به پشت سرم انداختم دیدم مازیاره
همونطور که به روبرو نگاه میکرد گفت : زن باید با شوهرش راه بره
بدون اینکه کسی متوجه بشه سعی کردم دستم از دستش بکشم بیرون
محکم تر دستم فشار داد . سرش آورد پایین کنار گوشم گفت : آروم بگیر دختر
خانم کرامتی با لبخند به مازیار گفت : آقا مازیار این دختر خوشگل خانمته؟
مازیار با لبخند گفت : بله، تاج سر ماست
زیر لب گفتم : تاج سر نه کنیز
خانم کرامتی گفت: خدا تاج سرت برات نگه داره
ماشاالله خانمُ و خوشگلِ برازنده ی خودته
مازیار گفت ؛ شما لطف دارین
خانم کرامتی گفت : بفرما عروس خانم
منو مازیار رفتیم داخل
مهیار سبد گل داد به خانم کرامتی گفت : ناقابله
خانم کرامتی گفت : مرسی پسرم
بعداز اینکه همه نشستیم
مردا گرم صحبت شدن
یه نگاه به دور خونه انداختم
یه خونه ی دوبلکس بزرگ بود
که خیلی کلاسیک دکور شده بود
آروم زدم به پهلوی مهیار گفتم : داداشت و مامانت خوب لقمه ای برات گرفتن
می خوای یکم روش فکر کن
آروم زیر لب گفت : حالا ببین دختر تحفه شون چه شکلیه بعد حرف بزن
فاطمه خانم یه تک سرفه کرد گفت : آقا جلال باز که شما مردا حرف بازار و حساب و کتاب پیش کشیدین
مثل اینکه یادتون رفت برای چی اینجاییم
سید جلال خندید گفت: بله فاطمه خانم شما حق دارین
چشم روی چشم الان میرم سر اصل مطلب
فاطمه خانم گفت : آقای کرامتی اجازه میدین قبل از اینکه صحبتامون شروع کنیم از عروس خانم بخواییم برامون چایی بیارن
شیوا گفت : بله دیگه رسم همینه اول عروس ببینیم بعد حرفای اصلی رو بزنیم
خانم کرامتی گفت : چشم الان میگم خدمت برسه
با صدای بلند گفت : نازنین جان ، قربون دستت مادر
یه سینی چایی برامون بیار