2777
2789

پارت۲۶۰

بعد از رفتن فهمیه با عصبانیت رفتم طرف گوشیم

شماره ی مازیار گرفتم

یکی دوتا بوق خورد

گوشی رو جواب داد گفت : بله 


گفتم: معنی این کارا چیه ؟

گفت : کدوم کار

گفتم : این مسخره بازی رو تموم کن

اونی که توی این ماجرا باید شاکی باشه منم نه تو

تا امروز هر کاری کردی سکوت کردم

ولی  دیگه ساکت نمی مونم

گفت: چته ؟ باز صدات انداختی روی سرت

صدبار گفتم : با من صحبت میکنی صدات بالا نبر

شیطونه میگه بیام زبونت از ته قیچی کنم

گفتم؛ شیطونه غلط کرد با .....


گفت: بقیه شم بگو ببین میام دمار از روزگارت در بیارم یا نه


گفتم : من مسخره ی تو نیستم

کنیزت نیستم

بازیچه ت نیستم

من زنتم ، مادر بچه تم


گفت : حرف میزنی ببینم داستان چیه یا گوشی رو قطع کنم


یه نفس عمیق کشیدم گفتم: این زنه که اومده بود برای کار میگفت برای خونواده ی افشار کار میکرده

گفت : خوب !

گفتم : حالا اون میخوای بیاری توی خو نه ی  من ؟


گفت : مگه خونواده ی افشار طاعون دارن که  از خدمتکارشون ترسیدی

گفتم : خودت نزن به اون راه

تو می دونی من از اون خونواده خوشم نمیاد

دوست ندارم  حتی خدمتکارشونم پاش توی خونه ی من بذاره

گفت : اونجا خونه ی منه ی

حالا که اینطور رفتار میکنی

من همین میارم برامون کار کنه


گفتم : آهان پس داستان اینه

راست میگی اینجا خونه ی توئه


تا اومد چیزی بگه گوشی رو قطع کردم

اینقدر عصبی بودم که تمام بدنم می لرزید

راست میگفت: من که چیزی از خودم نداشتم

چند سالی بود که دیگه گندمی وجود نداشت

من کی بودم

شاید به قول خودش لیاقتم فقط در حد یه هم خوابه بودن بود

بغضم ترکید اشکام بی اختیار ریخت

به پهنای صورتم اشک می ریختم این حرفش خیلی برام گرون تموم شده بود

خیلی احساس حقارت کردم

توی این دوهفته رفتارش با همیشه فرق داشت

اول که جیک تو جیک شدنش با رز الانم که این حرفش

گفتم : گندم تو خیلی خوش خیالی

خودت گول نزن که محاله مازیار دست از پا خطا کنه

حتما در باغ سبز دیده و هوا برش داشته که باهات اینطور رفتار میکنه

وگرنه آدمی نبود که اینقدر سرد بشه

اشکام پاک کردم ، دست و صورتم شستم

دایان بغل کردم رفتم توی حیاط

وقتی دایان بغل می کردم همه ی غم و غصه هام یادم میرفت

همونطور که دایان آروم آروم روی تاب هول می دادم

در خونه باز شد و داوود و زهره اومدن داخل


زهره سریع اومد طرفم گفت : سلام گندم جون

با صدای بلند به هردوشون سلام کردم


داوود گفت : سلام خانم ، ببخشید دیر کردیم

زهره اصرار کرد یکم برای بچه خرید کنیم

گفتم : اشکالی  نداره ، به سلامتی ، مبارکتون باشه

دکتر چی گفت

زهره  با خوشحالی گفت : صدای قلبش شنیدم ، اصلا باورم نمیشد که منم مادر شدم

گفتم : الهی به سلامتی به دنیا بیاد

داوود گفت : ممنون خانم جان

زهره گفت : با اجازه تون من برم

گفتم : برو عزیزم

مواظب خودت باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۱
ساعت هفت بود که صدای ماشین مازیار پیچید توی حیاط

اینقدر از دستش ناراحت بودم که اصلا دلم نمی خواست ببینمش

از پنجره به  حیاط نگاه کردم دیدم مهیار و مازیار  از ماشین پیاده شدن

رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم
چند لحظه بعد در باز شد
اومدن داخل

از جام بلند شدم رفتم سمتشون  با صدای آروم به مازیار سلام کردم
برگشتم سمت مهیار یه نگاه خریدارانه بهش انداختم  گفتم : سلام
تو چقدر خوشتیپ شدی

مهیار  کت و شلوار طوسی پوشیده بود که  به رنگ پوستش و چشم و ابروی مشکیش خیلی میومد .
ته چهره ش شبیه مازیار بود با این تفاوت که قیافه ی مهربونی داشت
از نظر قد و هیکل کاملا شبیه مازیار بود
همین طور که محو نگاه کردنش بودم یهو بغضم گرفت

مهیار با تعجب گفت : چرا گریه میکنی گندم
یه دستی به چشمام کشیدم دستام باز کردم
گفتم : بیا بغلم
با خنده اومد طرفم بغلم کرد
گفتم : داداش خوشتیپ خودمی
از اینکه برات میرم خواستگاری خیلی خوشحالم

آروم کنار گوشم گفت : من بهت میگم یه جوری این داستان جمعش کن اونوقت تو برام احساساتی میشی

آروم گفتم: خوب چکار کنم دست خودم نیست
تورو توی  این لباس دیدم دلم یه جوری شد
گفت : من می دونم آخرش شما زن و شوهر  کار دست من میدین .

از حرفش خنده م گرفت گفتم : اینطوری بهتره
مازیار فکر میکنه داستان جدی گرفتیم
تو هم سه نکن
وانمود کن احساساتی شدی

با صدایی شبیه گریه گفت : زن داداش من زنم بگیرم بازم همه ش ور دل خودتم
با آرنجم کوبیدم بهش گفتم : بیخود من اعصاب جاری رو ندارم
گفت : چته دیوونه ، مگه خودت نگفتی نقش بازی کنم
گفتم : دیوونه خودتی
یه کاری نکن همین امشب انگشتر نامزدی دستت کنم

با قیافه ی وحشت زده گفت : نه تورو خدا

مازیار از بالای پله ها گفت :  دوساعته  چی میگین بهم
گندم بیا بالا کراوات سورمه ای مو پیدا نمی کنم

از پله ها رفتم بالا ، رفتم توی اتاق دیدم  کراوات سورمه ایش روی تخت افتاده
نگاش کردم گفتم : بازم بازیت گرفته
اومد روبروم وایستاد گفت: من حرف خوبی پشت تلفن بهت نزدم
این خونه و کل داراییم مال تو هم هست
حرفم خیلی بد بود
ولی ازت عذر خواهی نمیکنم چون هنوزم کارات یادم نرفته
در ضمن  این خانمِ از فردا بعداز ظهر شروع به کار میکنه

کراواتش برداشت گرفت طرفم
گفت : این برام ببند
با عصبانیت زدمش کنار می خواستم رد شم
که مچ دستم گرفت گفت :  با تو بودم اینو برام گره بزن  
گفتم:  دوست ندارم این کار انجام بدم
اومدم که برم
دوباره دستم گرفت منو کشید محکم کوبوند به دیوار گفت : توی این خونه حرف اول و آخر من میزنم
کراواتش گرفت طرفم گفت : زود باش
از حرص دندونام بهم فشار می دادم
کروات ازش گرفتم انداختم دور گردنش
گفتم : سرت بیار پایین قدم نمی رسه
سرش آورد پایین ، همونطور که کراوات گره میزدم زل زده بود بهم

نگاهش عصبیم میکرد
با صدای بلند گفتم : چیه ؟ چرا زل زدی به من

انگشت اشاره ش گذاشت روی لبم گفت : هیس دختر داد نزن
می دونی از زنای زبون دراز خوشم نمیاد
اونوقت مجبور میشم یه جور دیگه ساکتت کنم

گفتم ؛ دیگه می خوای چکار کنی که نکردی
انگشتش آروم  کشید پایین تا زیر گردنم روی یقه ی لباسم دستش ثابت گذاشت
همون طور که خیره نگام میکرد گفت: حالا بماند

آب دهنم قورت دادم
گفتم: برو کنار می خوام آماده بشم
گفت : اگه  نرم کنار چی ؟
اونوقت بازم داد میزنی ؟
گفتم : برو کنار
یه چشمک بهم زد گفت: چیه میترسی بند و آب بدی
مجبور بشی ازم بخوای ببخشمت
گفتم: عمرا
با صدای بلند خندید گفت : برای من که مهم نیست
خودت این وسط ضرر میکنی
راستی رز گفت : بهت بگم
فهمیه کارش خوب بلده
ظاهرا خیلی ازش راضی بودن

با عصبانیت هولش دادم گفتم " برو کنار
یک ‌کلمه ی دیگه حرف بزنی دیگه هر چی که شد با خودته
گفت : باشه،  باشه من تسلیمم
امشب برام شب مهمیه
نمی خوام حالم بد باشه
سریع آماده شو اون کراوات مشکی رو هم بیار مهیار بزنه

همونطور که برای خودش آواز می خوند از اتاق رفت بیرون


خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۲۶۲


با حرص گفتم: آدم نادون،  نادونه

دیگه بحث فایده ای نداره

رفتم سمت کمدم یه شلوار و مانتو کتی  سفید و یه شومیز و روسری قرمز برداشتم پوشیدم


از عمد رژ قرمز م پر رنگ تر کردم

یه دسته از موهام از کنار روسری ریختم بیرون

کیفم برداشتم فوری رفتم پایین


مازیار گفت : زود باش گندم دیر شد

کراوات گرفتم طرف مهیار گفتم : بیا اینو بزن

مازیار گفت : گفتم او ن مشکی رو بیار براش

گفتم : مثلا مراسم خواستگاریه باید یه رنگ شاد بزنه

کراوات یاسی به  کت طوسی میاد

همین بزن مهیار

مهیار گفت: ای بابا حالا حتما باید کراوات بزنم


مازیار گفت : بله،  داری زن میگی هنوز این چیزا رو بلد نیستی

ادب حکم میکنه آدم موقر و متین و خوشتیپ باشه


کراوات از من گرفت رفت طرف مهیار

یقه ی بلوزشو  درست کرد

شروع کرد به گره زدن کراواتش


صورت مهیار بوسید گفت : کره خر مردی شدی واسه خودت

الهی هر چی که خیره برات پیش بیاد

دوباره پیشونی مهیار بوسید


مهیار ، مازیار بغل کرد گفت : دمت گرم داداش

ان شاالله یه روز بتونم محبت هات جبران کنم

مازیار گفت : همین که آدم باشی برام کافیه

مهیار خندید گفت : چشم داداش

همه ش همین؟


مازیار گفت : زود باشین عجله کنین

باید دنبال مامان و سید جلالم بریم

فوری  کفشم پوشیدم رفتم  توی حیاط 


مهیار گفت : میگم زن داداش این دختره تورو ببینه میگرخه

گفتم: چرا مثلا ؟

گفت : آخه الان با خودش میگه خدا یا من چطوری باید به گرد پای جاری به این خوشگلی و خوش تیپی برسم

مگه نه داداش ؟

مازیار یه نگاه بی تفاوت به من انداخت گفت: دیگه خیلی اغراق نکن ، تیپش معمولی

چهره شم که اون رژ لب قرمزه به رنگ و لعاب آورده


با حرص بهش نگاه کردم گفتم : کاش میشد  این رژ لب قرمزه رو تو یکم بزنی شاید قیافه ت یکم قابل تحمل میشد با یه مَن عسلم نمیشه خوردت


با صدای بلند خندید گفت: جذابیت مرد به همین جدی و عبوس بودنشِ


مهیار گفت : داداش  حرفای جدید ازت میشنوم


مازیار گفت : آدما عوض میشن

حرفاشونم میتونه عوض بشه


گفتم : مهیار این خود شیفته رو ول کن

بیا بریم دیر شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۳

جلوی گل فروشی ماشین نگه داشت .

فوری از ماشین پیاده شدم

مازیارم پشت سرم پیاده شد


برگشتم دیدم مهیار هنوز توی ماشین نشسته

گفتم : بیا دیگه

گفت : وای گندم من دارم خل میشم

ولش کن برو سه چهار شاخه میخکی ، مینایی، مریمی

چه میدونم یه چیزی بگیر بیا بریم

گفتم: بیا پایین مسخره نشو .بهت گفتم یه جوری این ماجرا رو جمع میکنیم

نگران نباش


مازیار از جلوی در گل فروشی داد زد گفت " بیایین دیگه .

گفتم: زودباش بیا تا قاطی نکرده


مهیار با عصبانیت پیاده شد گفت " اصلا بریم چهار پنج شاخه گلایل بخریم

با خنده گفتم : چرا گلایل؟

گفت : برای سر قبر من


گفتم؛ عه، این چه حرفیه باز لوس شد


سه تایی رفتیم داخل گل فروشی

فروشنده اومد سمتمون سلام کرد گفت : چه امری داشتین


مازیار گفت : خوشگل ترین و گرون ترین گلتون برام بیارین


چپ چپ به مازیار نگاه کردم گفتم : هر چیز گرونی قشنگ نیست

باید متناسب با مناسبت گل بخریم


فروشنده گفت : بله درسته گل کجا می خوایین ببرین ؟

مازیار با ذوق زد پشت مهیار گفت : می خواییم برای داداشم بریم خواستگاری


فروشنده گفت : پس بهتره گل طبیعی ببرین


چندتا سبد گل طبیعی نشونمون داد

مازیار گفت : آقا هر کدوم که چاق و چله تر و رسیده تر رو بهمون بده

گفتم : مگه هندونه س

فروشنده خنده ش گرفت 


به یه سبد گل قشنگ اشاره کردم گفتم : لطفا اینو بدین به ما

مازیار گفت : نه آقا،  اون نه

این که اندازه کف دسته

مثلا دومادی داداشمه


به یه سبد گل بزرگ اشاره کرد گفت: اینو بدین آقا


گفتم : مازیار مگه میخوای بری سمینار که از اینا می خوای ببری

آبرومون نبر

گفتم : آقا همون که من گفتم : بدین

مازیار می خواست حرف بزنه که گفتم: مگه مامانت نگفت انتخاب گل با منه

مهیار گفت : زود باشین تورو خدا الان دوساعته اینجاییم

مازیار گفت : خیلی خوب بابا هر کدوم می خوای بردار  


بعد از گل فروشی رفتیم سمت شیرینی فروشی

همین که رفتیم داخل، آقای حسینی اومد جلو گفت : به به. سلام سید

قدم روی چشم ما گذاشتی ، اینجا رو روشن کردی آقا


مازیار گفت : آقای حسینی دمت گرم

یه  دوسه جعبه از شیرینی تر های تازه تو بده ما ببریم


گفتم: آقای حسینی دو سه جعبه ی آقا سید ریختی

یه دو کیلو شیرینی تر برام توی اون جعبه های مجلسی بریز

برام با روبان تزیینش کن

مازیار گفت: واقعا دو کیلو بسه

گفتم: ما داریم میریم خواستگاری نه جشن عروسی

آقای حسینی گفت : به سلامتی سید جان خواستگاری کیه؟

مازیار نیشش تا بناگوشش باز شد با ذوق  گفت :  خواستگاری مهیارِ

ته تغاریمون

آقای حسینی گفت : به سلامتی و مبارکی

همیشه به جشن و شادی

مازیار گفت : دست شما درد نکنه

شیرینی رو گرفتیم فوری سوار ماشین شدیم

رفتیم سمت خونه ی پدرش


گوشیم از کیفم در آوردم شماره ی سپیده رو گرفتم بعد از چندتا بوق گوشیش جواب داد

گفتم : سلام سپیده جون

زنگ زدم از دایان خبر بگیرم


گفت: حدود یک ساعت پیش رسیدیم خونه

ظاهرا گردش بهش خوش گذشته بود .خیلی خوشحال بود

گفتم : باشه دستت درد نکنه

اگه کاری داشتی به ما زنگ بزن گفت: چشم . نگران نباشین

گوشی رو قطع کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۴

جلوی خونه ی پدرش ترمز کرد

شروع  کرد پشت هم بوق زدن

مادرش با خنده درو باز کرد گفت: چه خبره مگه عروس کشونه ؟

مازیار سرش از پنجره ی ماشین انداخت بیرون گفت : سلام فاطمه خانم ما فعلا  دوماد می کشیم

عروس باشه برای بعد ان شاالله


حسین و شیوا و پدرش از خونه اومدن بیرون


از ماشین پیاده شدم رفتم طرفشون

بهشون سلام کردم

حسین گفت : کجا موندین شما ؟

گفتم : رفتیم گلفروشی و قنادی برای همین یکم دیر شد

شیوا گفت : ببینم چه گلی خریدین که این همه زمان برد


مادرش گفت : سلیقه ی عروسم خوبه هر چی بخره عالیه

شیوا گفت : صد در صد عروسمون خوش سلیقه س از  انتخاب داداشم معلومه


مازیار نیشش تا بنا گوشش باز شد

شیوا رو بوسید گفت : آبجی خودمی


مهیار با غرولند از ماشین پیاده شد گفت : ای بابا چقدر حرف میزنین بیایین بریم دیگه

حسین گفت :  شادوماد چرا عجله داری

یکم صبور باش


شیوا گفت : ماشاالله ، ماشاالله چه خوشگل شدی داداش

خدا الهی حفظتون کنه داداشام یکی از یکی خوش قد و بالا تر


پدرش گفت : کمتر این گنده بک ها رو ناز بده

بریم مردم منتظرن

حسین گفت : بابا شما با من بیاین

شیوا گفت : داداش منم با شما میام

مادرش گفت : پس منم با مازیار میام

منو مهیار فوری رفتیم روی صندلی عقب نشستیم

مازیار مادرشم سوار شدن

مهیار با کلافه گی یقه ی کراواتش شل کرد آروم گفت ؛ دیگه کم کم دارم قاطی میکنم .

مادرش برگشت عقب نگاهمون کرد گفت : مهیار مادر چیزی گفتی ؟

مهیار گفت : نه مامان جان. چیزی نشده 



*******

جلوی در خونه ی آقای کرامتی از ماشینامون پیاده شدیم .


سبد گل دادم دست مهیار


شیوا جعبه ی شیرینی رو گرفت  گفت : بابا جون شما زنگ بزن


پدرش گفت : الهی به امید تو


تا الان عروس های خوبی قسمتم کردی

این آخری رو هم خودت یه خانم و خونواده دارش نصیبمون کن


مادر شوهرم گفت : الهی آمین

جای اون دوتا عروسام و محسنم خالیه

شیوا گفت : وای مامان مگه لشکر کشیه

دفعه ی بعد همه رو بیار بریم دیر شد

حسین گفت : تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی

شیوا گفت : اوا داداش

حسین گفت : داداش چیه هرچی دلت میخواد میگی

مازیار گفت : هیس ساکت اینجا جای دعواس؟

پدرش گفت : بالاخره زنگ بزنم یا نه ؟

فاطمه خانم گفت : بزن آقا جلال

زنگ درو زد

چند دقیقه بعد در باز شد رفتیم داخل .


از نمای بیرون ساختمون معلوم بود  که باید خونه ی شیک و با کلاسی  باشه

چند لحظه بعد آقای کرامتی و همسرش اومدن استقبالمون

آقای کرامتی اومد طرف پدر مازیار گفت : سلام سید جان قدم روی چشم ما گذاشتی

یه اشاره به حسین و مازیار و مهیار کرد گفت : ماشاالله خدا این شاخ شمشادها رو برات نگه داره

البته جای یکی شون خالیه

سید جلال گفت : آره محسن ما  ماموریت بود نتونست بیاد


خانم کرامتی با مادر و خواهر مازیار و من سلام احوالپرسی کرد

یه پسر جوون اومد سمتمون با صدای بلند سلام کرد

سید جلال گفت : ماشاالله این حامد جان ماست ؟

آقای کرامتی گفت : بله

خانم کرامتی گفت : بفرمائید داخل ، خوبیت نداره اینجا بمونین

بفرمائید خواهش میکنم

همه پشت سر هم رفتن داخل منم داشتم دنبال شیوا می رفتم . که یهو یکی دستم کشید

یه نگاه به پشت سرم انداختم دیدم مازیاره

همونطور که به روبرو نگاه میکرد گفت : زن باید با شوهرش راه بره

بدون اینکه کسی متوجه بشه سعی کردم دستم از دستش بکشم بیرون 

محکم تر دستم فشار داد . سرش آورد پایین کنار گوشم گفت : آروم بگیر دختر

خانم کرامتی با لبخند به مازیار گفت :  آقا مازیار این دختر خوشگل خانمته؟

مازیار  با لبخند گفت : بله،  تاج سر ماست

زیر لب گفتم : تاج سر نه کنیز 


خانم کرامتی گفت: خدا تاج سرت برات نگه داره

ماشاالله خانمُ و خوشگلِ برازنده ی خودته

مازیار گفت ؛ شما لطف دارین

خانم کرامتی گفت : بفرما عروس خانم

منو مازیار رفتیم داخل

مهیار سبد گل داد به خانم کرامتی گفت : ناقابله

خانم کرامتی گفت : مرسی پسرم


بعداز اینکه همه نشستیم

مردا گرم صحبت شدن


یه نگاه به دور خونه انداختم

یه خونه ی دوبلکس بزرگ بود

که خیلی کلاسیک  دکور شده بود


آروم زدم به پهلوی مهیار گفتم : داداشت و مامانت خوب لقمه ای برات گرفتن

می خوای یکم روش فکر کن


آروم زیر لب گفت : حالا ببین دختر تحفه شون چه شکلیه بعد حرف بزن


فاطمه خانم یه تک سرفه کرد گفت : آقا جلال باز که شما مردا حرف بازار و حساب و کتاب پیش کشیدین

مثل اینکه یادتون رفت برای چی اینجاییم

سید جلال خندید گفت: بله فاطمه خانم شما حق دارین

چشم روی چشم الان میرم سر اصل مطلب


فاطمه خانم گفت : آقای کرامتی اجازه میدین قبل از اینکه صحبتامون شروع کنیم از عروس خانم بخواییم برامون چایی بیارن

شیوا گفت : بله دیگه رسم همینه اول عروس ببینیم بعد حرفای اصلی رو بزنیم

خانم کرامتی گفت : چشم الان میگم خدمت برسه


با صدای بلند گفت : نازنین جان ، قربون دستت مادر

یه سینی چایی برامون بیار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۵

چند دقیقه بعد نازنین با یه سینی چایی اومد سمت پذیرایی  با صدای بلند به همه سلام کرد

فاطمه خانم گفت : سلام دخترم

نازنین با سینی چایی رفت سمت سید جلال

یه نگاه به مهیار انداختم که خیره شده بود به نازنین


آروم زدم بهش گفتم : چی شد؟

مهیار آروم گفت : این کی اینقدر بزرگ شد ؟


نازنین یه دختر میان اندام با قد بلند بود

یه سارافون آبی آسمانی با یه بادی و جوراب شلواری و شال سفید پوشیده بود

که به پوست سفید و چشمای سبزش خیلی میومد

از مدل بستن شالش معلوم بود که محجبه س


همین طور که به همه چایی تعارف میکرد رسید جلوی منو مهیار

از قیافه ی مهیار معلوم بود که بدجور دست و پاهاش گم کرده

برای اینکه تابلو نشه

با لبخند یه فنجون چای برداشتم گذاشتم جلوی مهیار

یه فنجونم برای خودم برداشتم

گفتم : ممنون نازنین جان

نازنین با لبخند گفت : خواهش میکنم نوش جان

نازنین با سینی چای رفت سمت شیوا و فاطمه خانم

فاطمه خانم با لبخند گفت : مرسی مادر جون

بیا اینجا بگیر بشین

نازنین سینی خالی رو گذاشت روی میز کنار مادرش نشست


از حالت چهره و نحوه ی برخوردش معلوم بود دختر اجتماعی و خوش برخوردیِ


سید جلال گفت : الهی به امید تو

برگشت سمت آقای کرامتی گفت:

حاجی شما خیلی وقته مارو میشناسی

چیز پنهان از هم نداریم


خدا به من چهارتا پسر و یه دختر داده

خداروشکر سه تا از پسرام و این دخترم هر کدوم سرو سامون گرفتن سر خونه و زندگی خودشون هستن

فقط همین ته تغاری ما مونده

اون گل دختری هم که کنار مازیار نشسته عروس کوچیک من خانم مازیاره

دوتا عروس دیگه هم دارم که قسمت نشد امشب اینجا باشن

ان شاالله دفعه های بعد میان


این ته تغاری ما بیست و پنج سالشه

درس و دانشگاهش تموم کرده

الانم  با مازیار کار میکنه

پسرای من همه شون زن دوستن

دیگه خودتون می دونین دوره و زمونه فرق کرده

الان دیگه حرف ، حرف خانماست

پسرای من همه شون به زناشون میگن روی زمین راه نرو سفته

اینقدر که اهل خونه و خونواده هستن

دروغم ندارم بگم عروسم جلو روم نشسته


توی دلم گفتم : بله همه شون به غیر از این غول بیابونی مازیار


یه نگاه به مازیار انداختم که داست نگام میکرد

یه چشم غره بهش زدم برگشتم سمت پدرش


سید جلال دوباره گفت: اگه حرفی ، سوالی هست ما در خدمتیم

آقای کرامتی گفت : سید جلال توی خوبی شما و پسرات شکی نیست


شما هم همه چیز درباره ی خونواده ی ما می دونی

منم همین یه پسر و همین یه دختر دارم

دیگه خودتونم می دونین،  دختر یعنی قلب و روح پدرش


خداروشکر هرگز شرمنده ی دخترم نشدم

تا جایی که در توانم بود کم نذاشتم

نازنین منم بیست و سه سالشه

دانشجوئه

حالا حالا هم قصد ادامه تحصیل داره

برای همین باید بدمش دست کسی که پشتش باشه نه جلوی روش

سید جلال گفت : اون دیگه آقا مهیار باید جواب بدن


همه ی نگاه ها برگشت سمت مهیار

مهیار یکم توی جاش جابه جا شد  یه نگاه به پدرو مادرش انداخت گفت :  با جازه ی همه


سید جلال گفت : بگو پسرم


مهیار گفت : والا این روزا دیگه همه ی خانما قصد ادامه تحصیل و کار دارن

به نظرم مخالفت مرد توی این زمینه معنایی نداره

الان خانما پا به پای شوهراشون کار میکنن

با تعجب به مهیار نگاه کردم

انگار نه انگار تا همین نیم ساعت پیش نمی خواست با ما بیاد


آقای کرامتی گفت : آقا مهیار شما توی حجره ی داداشت کار میکنی یا باهم شراکت میکنین

مهیار گفت : من برای آقا داداشم کار میکنم

مازیار یه قلپ از چاییش خورد فنجونش گذاشت روی میز گفت : با اجازه سید جلال و بقیه ی بزرگترا من یه عرضی داشتم

آقای کرامتی گفت : بگو سید جان


مازیار گفت : از لطف خدا و سازگاری روزگار

ما تونستیم توی بازار خودمون سرپا نگه داریم

این ته تغاری ما هم پیش من جایگاه خاصی داره

برای همین از اول به فکر آینده ش بودم

ما دوتا حجره داریم، تا الان حساب کتابمون یکی بوده

ولی به مهیارم گفته بودم به محض این‌که ازدواج کنه

باید دو دوتا چهارتای خودش توی زندگی داشته باشه


من اراده کردم به سلامتی هر وقت داداشم بخواد زندگی مشترک تشکیل بده

سر سفره ی عقد سه دنگ اون حجره رو بزنم پشت قباله ی عروسش ، سه دونگ ناقابل بعدی رو هم بزنم به اسم خودش


یه آپارتمان صدوبیست متری هم دارم که مهیار میتونه با عروسش اونجا بشینه تا وقتی که خونه دار بشه

بقیه ی چیزا هم مثل طلا و خرید عروس و جشن عقد و عروسی هم طبق رسم و رسوم وظیفه ی ماست

مطمئن باشین به بهترین نحو ممکن انجام میشه

اول از همه سایه سید جلال بالای سر همه مون هست دوم هم ما سه تا داداشا پشت مهیار هستیم

برق خوشحالی رو توی چشمای پدرش دیدم انگار انتظار شنیدن چنین حرفی رو از مازیار که همیشه باهاش تلخ بود رو نداشت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۶


آقای کرامتی گفت : خدا حفظتون کنه ، الهی که همیشه همینطور شونه به شونه ی هم ، کنار هم باشین

مازیار گفت: خیلی ممنون


فاطمه خانم گفت : فکر میکنم تا اونجا که به ما مربوط میشد حرف ها زده شد

بهتره الان این دوتا جوون برن یه گوشه بشینن صحبت هاشون انجام بدن

البته با اجازه ی شما

آقای کرامتی گفت : خواهش میکنم

هر چی شما صلاح بدونین

شیوا گفت : پاشو داداش جون

مهیار در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود از جاش بلند شد

نگاهش کردم با اشاره گفتم : چی شد؟

یه چشمک بهم زد گفت : بعدا حرف میزنیم

نازنین بلند شد به مهیا ر گفت : بفرمائید از این طرف

مهیار دنبال نازنین رفت

********

یک ساعتی از صحبت مهیار و نازنین گذشته بود .

که از اتاق اومدن بیرون

از قیافه ی دوتا شون معلوم بود از هم خوششون اومده


شیوا گفت : چی شد داداش

همه به هردوتاشون خیره شدیم

نازنین برگشت سمت جمع گفت : اگه اجازه بدین ما به زمان بیشتری نیاز داریم

با یه جلسه نمیشه تصمیم گرفت

فاطمه خانم گفت : ان شاالله که خیره

حسین گفت : عاقلانه ترین کار همینه

بهتره این دوتا جوون بیشتر با هم صحبت کنن تا تصمیم درست بگیرن

خانم کرامتی گفت : بله ، ما هم موافقیم

سید جلال بلند شد گفت : پس فعلا با اجازه تون مرخص میشیم

خانم کرامتی گفت : کجا؟

من شام تدارک دیدم

فاطمه خانم گفت: وقت بسیاره

ان شاالله بیشتر همو میبینیم


آقای کرامتی گفت: اینطوری نمیشه ما که تازه به هم نرسیدیم

اصلا بحث خواستگاری و این حرف ها رو بذارین کنار

به عنوان یه دوست قدیمی به ما افتخار بدین شام پیشمون باشین

شیوا گفت : باعث زحمت نمیشیم

خانم کرامتی گفت : زحمت چیه مادر شما رحمتین

به خدا اگه نمونین ناراحت میشم

سید جلال یه نگاه به جمع انداخت گفت : باشه ، حالا که اصرار میکنین میمونیم ولی

باید قول بدین آخر هفته ی بعد برای شام مهمان ما باشین

آقای کرامتی گفت : چی بهتر از این

چشم حتما

دوباره نشستیم سر جاهامون


نازنین و مادرش بلند شدن که بزن سمت آشپزخونه گفتم : خانم کرامتی اگه کاری هست من میتونم کمکتون کنم

خانم کرامتی با لبخند گفت : باشه عروس خانم اگه لازم شد صدات میزنم

********


بعداز حدود بیست دقیقه ، خانم کرامتی اومد سمت پذیرایی گفت : شام آماده س بفرمائید

همه گی بلند شدیم رفتیم سمت نهارخوری

یه میز بزرگ پراز غذاهای رنگ و وارنگ به طرز زیبایی چیده شده بود .

همه نشستیم پشت میز

فاطمه خانم گفت : چقدر زحمت کشیدین شرمنده شدیم


آقای کرامتی گفت : چیز قابل داری نیست

بفرمائید

سر میز شام همه با هم صحبت میکردن و میخندیدن

مهیار و نازنینم گاهی زیر چشمی به هم نگاه میکردن


یاده مراسم های خوا ستگاری خودم افتادم

هربار یه بحثی میشد از اون بدتر اینکه خودم راضی به این ازدواج نبودم

واقعا چه روزای سختی رو گذرونده بودم

الانم که اینطوری آرامش نداشتم

توی فکر خودم بودم

که مازیار گفت : چیزی شده ؟

یه آه کشیدم گفتم: نه

گفت : برات غذا بکشم

یه نگاه بهش انداختم دلم برای مازیاری که من مرکز توجه ش بودم تنگ شده بود

انگار دیگه زیاد منو نمی دید

یه لحظه ترس افتاد توی وجودم گفتم: اگه واقعا بین اون رز خبری باشه من باید چکار کنم

مطمئن بودم اینبار به هر قیمتی حتی قیمت جونم ازش جدا میشدم

مازیار گفت : گندم خوبی؟

گفتم : آره خوبم

گفت : برات غذا بکشم؟

گفتم : نه ممنون همین کافیه

مازیار همونطور که غذا میخورد زیر چشمی نگام میکرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۷


جلوی خونه ی پدرش مهیا ر و مادرش پیاده کردیم

مازیار مهیار بغل کرد گفت : داداش روی همه ی حرفایی که زدم هستم

تا من زنده ام تو هیچ غمی نداری

راستی فردا صبح برو پیش حاج یاسر ماشین خوشگله تو تحویل بگیر

مازیار با تعجب گفت " ماشین ؟!

مازیار گفت: بله دیگه پس چی می خوای دم به دقیقه ماشین منو بگیری حاج خانومت بگردونی


مهیار گفت : داداش باز شما منو شرمنده کردی

مازیار گفت : دشمنت شرمنده باشه پسر

تو داداش منی از گوشت و خون منی

مادرش گفت : خدایا همیشه پسرام همینطوری نگه دار که پشت هم باشن .


با ذوق گفتم : مبارک باشه شادوماد

ولی اگه فردا با ماشینت منو نبری دور دور

یه آب هویج بستنی مهمونم نکنی همه چیز به مازیار میگم

میگم که این پسره دلش با این دختره نیست

مهیار گفت : نه تورو خدا گندم

نگو . من نمی دونستم این دختره اینقدر ........

با خنده گفتم : اینقدر چی ؟

گفت : اینقدر.......

اصلا ولش کن بی خیال

با خنده گفتم : عاشق شدی

گفت : نه بابا عشق چیه ولی ذهنم درگیر کرده

خدایی دختر خوب و خوشگلی بود

گفتم : آره واقعا ، منم خیلی ازش خوشم اومد .

ان شاالله که خیره

گفت : ممنون زن داداش

فردا ماشین تحویل گرفتم میام دنبالت

با خنده براش دست تکون دادم گفتم : باشه منتظرتم

با بقیه خداحافظی کردم سوار ماشین شدم .


مازیار ماشین روشن کرد حرکت کرد

همونطور که راننده گی میکرد

گفت : سر میز شام چرا ساکت شده بودی

گفتم: چیز مهمی نبود

گفت : حتما مهم بود که اون طوری بهم ریخته بودی

گفتم : یاده مراسم های خواستگاری خودمون افتادم


گفت: اون روزا خیلی به من سخت گذشت

دلم می خواست بیام دستت بگیرم ببرمت یه جای دور


برگشت سمتم نگام کرد گفت : همیشه دوری از تو برام سخت بوده


گفتم : برای همین الان اینقدر اذیتم میکنی

زد روی ترمز زل زد به چشمام گفت: من اذیتت نمیکنم به هر دری کوبیدم که تورو نگه دارم ولی تو اصلا درکم نمیکنی

اومدم جوابش بدم که گوشیش زنگ خورد

روی صفحه ی گوشیش اسم رز دیدم

با عصبانیت گفتم " بربم خونه دایان تنهاست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۸


گوشیش جواب داد گفت : بله رز؟

چند لحظه بعد با حالت عصبی گفت : من که همه ی مدارک دسته بندی کردم

توضیحاتشم روی همه نوشتم دیگه برای چی این وقت شب زنگ میزنی از من توضیح می خوای

نمی دونم رز بهش چی گفت

که مازیار  با عصبانیت گفت : دیگه همین مونده بود این وقت شب بیام مدارک برات مرتب کنم .

من الان بیرونم فردا عصر میام دفتر .

گوشی رو قطع کرد

گوشی رو پرت کرد روی داشبورد با عصبانیت گفت : زن جماعتُ  چه به کار کردن


چیزی نگفتم همونطور به روبه رو خیره شده بودم


گفت: هان چیه باز رفتی توی قیافه

گفتم: از جای دیگه عصبانی هستی ، سر من خالی نکن

گفت : اعصاب نمی ذارن برای آدم

با طعنه گفتم:  یه وقت ناراحت نشه اینطوری باهاش حرف زدی


با عصبانیت نگام کرد گفت: تو نگران نباش فردا از دلش در میارم


گفتم : کار خوبی میکنی .


از سرعت بالا و حالت چهره ش میشد فهمید که بدجور عصبی شده


با سرعت پیچید توی کوچکمون

با ریموت در پارکینگ باز کرد رفتیم توی پارکینگ

فوری از ماشین پیاده شدم

رفتم سمت ساختمون

درو باز کردم رفتم داخل


مانتو و کیف و شالم انداختم روی مبل رفتم طرف اتاق سپیده

آروم  یه ضربه به در زدم

سپیده گفت : بفرمائید

درو باز کردم رفتم داخل

گفتم : سلام ، بیداری؟

گفت: سلام ، داشتم کتاب میخوندم

رفتم طرف دایان صورتش بوسیدم گفتم: شام چی خورده ؟

سپیده گفت : براش سوپ شیر درست کرده بودم

گفتم: ممنون‌.

دوباره خم شدم دایان بوسیدم

گفتم : من برم بخوابم شب بخیر

سپیده گفت : شب بخیر

داشتم میرفتم که چشمم افتاد به کتاب توی دستش

با لبخند گفتم : گندم !

سپیده گفت : آره،  اسم کتاب گندم ِ

گفتم: من سالها پیش موقعی که دبیرستانی بودم این خوندم

عاشق کتاب های مودب پورم

گندم، یاسمین ، شیرین ، پریچهر،  یلدا

یادش بخیر اونوقتا توی اون سن و سال خوندن این رمان ها برام هیجان انگیز بود

سپیده گفت : منم قلم مودب پور دوست دارم

گفتم : توی کتاب خونه م کتاباش هست

هر وقت دوست داشتی میتونی برشون داری بخونی

گفت : ممنون

گفتم : من رفتم شب بخیر

گفت : شب بخیر


برگشتم سمت پذیرایی

لباسام از روی مبل برداشتم رفتم بالا


مازیار گفت : به دایان سر زدی ؟

گفتم : آره

همون طور که لباساش عوض میکرد گفت : نظرت درباره ی خونواده ی کرامتی چیه ؟

گفتم: خونواده ی خوبی به نظر میرسیدن

ولی به نظرم دختره محجبه باشه

گفت : چه بهتر . چی از این بهتر


گفتم : کسی که محجبه س خلق و خوش با ماها فرق داره

سخت میتونه خودش با افراد  آزادتر هماهنگ کنه

چون اعتقادات خاص خودش داره

ممکن کنار مهیار اذیت بشه

البته باید مهیار و نازنین با هم به تفاهم برسن

اظهار نظر ما بیهوده س


گفت: آره درسته،  خیلی نگرانم که یه وقت یکی از همین دخترای دور و اطراف مهیار بهش آویزون بشن

واقعا راحت نمیشه به هر خونواده ای اعتماد کرد


با طعنه گفتم: آره واقعا،  به هر کسی نمیشه اعتماد کرد


گفت : چته امشب چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟

گفتم : خیلی پررویی

گفت : چرا؟

گفتم : حوصله ی بحث ندارم

می خوام بخوابم


رفتم سمت کمدم لباس خوابم برداشتم  پوشیدم

آرایشم پاک کردم رفتم توی تخت

همونطور روی لبه ی تخت نشسته بود نگام میکرد

با حرص گفتم : این زل زدن هات آدم عصبی میکنه


گفت : مگه از عمد اینارو نمی پوشی که نگات کنم


گفتم : عزیزم من همیشه وقت خواب لباس خواب می پوشم برای چی به خودت میگیری

گفت : آخرش مجبور میشی اعتراف کنی که دلت برام تنگ شده

گفتم : کی من ؟

گفت : بله تو

گفتم : عمرا

گفت : به درک

من که دیگه کاری باهات ندارم

راستی اون بلوز سفیدم شسته شده

فردا عصر می خوام اون بپوشم

برم دفتر افشار

جوابش ندادم خودم زدم به خواب

گفت : چیه زبونت موش خورد

بازم چیزی نگفتم

گفت: آره جون خودت تو خوابیدی

منم باور کردم

اصلا بخواب به من چه

با حرص خودش پرت کرد روی بالش پشتش کرد به من خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۶۹

هر کاری می کردم خوابم نمیبرد ، به ساعت گوشیم نگاه کردم

ساعت سه صبح بود

دیگه از بی خوابی کلافه شده بودم

یه نگاه به مازیار که راحت خوابیده بود انداختم

چقدر دلم می خواست برم توی بغلش ، مثل قبلنا موهام نوازش کنه تا بخوابم

یه لحظه زد به سرم که بیدارش کنم بگم بی خیال هر چی که پیش اومده


ولی نمیشد ، دلم می خواست متوجه اشتباهاتش بشه

برای اینکه این فکرا از سرم بپره از جام بلند شدم

رفتم جلوی پنجره

هوا بارونی و دریا مواج بود .

به خاطر وزش باد درخت ها تکون می خوردن

زیر لب گفتم : امشب آسمونم مثل دل من طوفانیه

چرا امشب اینقدر بی قرارم

کاش میشد بخوابم

نگاهم افتاد به گوشی مازیار که روی پاتختی بود

نمی دونم حس کنجکاوی بود یا حسادت زنانه

گوشی رو برداشتم


یه لحظه به خودم نهیب زدم گفتم : گندم چکار میکنی

این کار اصلا درست نیست

برای اینکه خودم گول بزنم رفتم

توی گالری

عکس ها و فیلم های دایان تماشا کردم

نتونستم با حس کنجکاویم مبارزه کنم ،

رفتم توی پیام ها ،  دیدم چندتا پیام پشت هم از رز توی گوشیش هست

فوری پیام ها رو باز کردم


اولین پیام که خوندم تحریک شدم به خوندن بقیه

نوشته بود(  به خدا نفهمیدم چی شد ، لطفا به بابا چیزی در این باره نگو )


زدم پیام بعدی ( مازیار لطفا منو ببخش ، از شدت ناراحتی یه جا بند نمیشم تورو خدا یه جوابی بده )

زدم بعدی ( پشیمون شدم اگه می خوای به پدرم بگی که چکار کردم بگو ، دیگه از اینکه کسی احساسم بفهمه نمیترسم )


زدم بعدی ( فهمیدم گندم پیشته

خواستم بهت بگم لطفا کار و قاطیه موضوع پیش اومده نکن . تو توی این کار پیشرفت خوبی داشتی همونطور که گفتی فردا عصر منتظرتم ، همین طور اماده ام که احساس تو رو هر چی که هست بدونم )


یهو گوشی از دستم افتاد

بدجور گیج شده بودم

یعنی چه اتفاقی افتاده بود

مازیار جواب هیچ کدوم از پیام های رز نداده بود


دلم می خواست بیدارش کنم بگم داستان چیه .

یعنی مازیار این لج و لجبازی رو تا کجا پیش برده بود

شایدم اصلا بحث لجبازی نبود و مازیار لغزیده بود


نمی دونم درد این موضوع بدتر و غیر قابل تحمل تر بود یا بلاهایی که مازیار سرم میاورد و می خواست در مقابلش سکوت کنم

بد جور احساس تنهایی می کردم  نمی دونستم چکار کنم ..

گوشی رو برداشتم ‌گذاشتم سر جاش

خیلی عادی برگشتم توی تخت و سعی کردم بخوابم .

انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود شاید دلم می خواست اینطور به نظر برسه که همه چی آرومه..

*******

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم

شماره ی مهیار بود 

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مهیار 

گفت : سلام زن داداش زنگ زدم بگم ماشین تحویل گرفتم 

کی بیام دنبالت که به قولم عمل کنم 


گفتم: مبارکت باشه مهیار جان ، من امروز یکم کسالت دارم 

ولی به وقتش طلبم ازت میگیرم 

گفت : چیزی شده گندم 

گفتم: نه داداش، یکم سردرد دارم 

گفت " باشه به هر حال زنگ زدم بگم الوعده وفا 

گفتم : باشه دمت گرم لوطی 

گفت : فعلا کاری نداری 

گفتم : نه 

اون روز هر کاری میکردم سرم گرم کنم و به پیام هایی که دیشب خوندم فکر نکنم نمیشد 

هر چی به عصر نزدیک میشدیم دلهره ی منم بیشتر میشد

زیرچشمی مازیار زیر نظر داشتم تا ببینم میتونم از رفتارش متوجه چیزی بشم یا نه

ساعت حدود چهار بود که مازیار گوشیش برداشت مشغول شماره گرفتن شد .

بعداز چند لحظه گفت: سلام جناب افشار

قربان شما ، ممنون همه خوبن

قرض از مزاحمت می خواستم بپرسم ساعت چند تشریف میبرین دفتر

یکم مکث کرد گفت :

باشه چشم من ساعت شش خدمت می رسم


از جاش بلند شد رفت سمت پله ها گفت : من میرم یه دوش بگیرم

یه چایی دم کن بعداز حموم بخورم

گفتم: باشه

بعد از رفتنش فوری بلند شدم رفتم سمت گوشیش

نگاه کردم که ببینم واقعا به افشار زنگ زده یا نه

که دیدم  واقعا شماره ی افشار گرفته بود


رفتم سمت آشپزخونه گفتم : فهیمه خانم میشه لطفا یه چای دم کنین

فهیمه گفت : چشم حتما

برای شام باید چی درست کنم ؟

گفتم : از مازیار میپرسم برای شام چی دوست داره بهتون میگم

گفت : باشه

یه فکری به سرم زد

یه لیوان آب پرتقال برداشتم رفتم بالا

در حموم نیمه باز بود

آروم زدم به در

مازیار گفت : بله ؟

درو باز کردم دیدم توی وان نشسته سرش به عقب تکیه داده

گفتم: برات آب پرتقال آوردم

گفت: میشه یه قرص مسکن هم بهم بدی

گفتم : چی شده

گفت : سرم درد میکنه

رفتم از داخل کیفم یه قرص برداشتم برگشتم پیشش با لیوان آب میوه دادم بهش

گفتم اینو بخور بهتر میشی

گفت : ممنون

لیوان خالی رو گرفت طرفم

گفت : چیزی می خوای ؟

گفتم : نه

گفت : پس چرا اینجایی



خوشحال میشم پیجم 

گفتم : می خوای سرت ماساژ بدم

گفت نه اگه میشه برو بیرون می خوام تنها باشم

توی دلم گفتم : به جهنم به تو خوبی نیومده

بلند شدم رفتم تا نزدیک در دوباره برگشتم طرفش گفتم : برای شام چی میخوری فهیمه درست کنه

گفت : شاید برای شام نیام خونه

گفتم: یعنی چی ؟ کجا می خوای بری

نگام کرد گفت : باید بهت توضیح بدم

گفتم : نه چون برام مهم نیست

گفت : پس برو بیرون درم ببند

با ناراحتی اومدم بیرون در حموم محکم بستم


رفتم توی آشپزخونه لیوان گذاشتم

به فهیمه گفتم : نیاز نیست شام بپزی از غذای دیشب و امروز ظهر توی یخچال هست

همون میخوریم

گفت : باشه

برگشتم توی پذیرایی خودم پرت کردم روی مبل

صدای گوشی مازیار بلند شد

یه نگاه به گوشی انداختم رز بود .

از عصبانیت داشتم دیوونه میشدم .

دکمه ی اتصال زدم ولی چیزی نگفتم

صدای رز پیچید توی گوشی گفت : الو مازیار

مازیار صدام می شنوی

یکم مکث کرد گفت : به بابا زنگ زنگ زدی توی دفتر باهاش قرار گذاشتی ، می دونم می خوای بگی چکار کردم  ولی قبل از اون فکر کن دلیل کارم چیه

من دوستت دارم


تا اینو گفت : ضربان قلبم رفت بالا

گوشی رو قطع کردم

دستم گذاشتم روی دسته ی مبل

خونه دور سرم می چرخید

قفسه ی سینه ام درد گرفته بود .

با زانوهام محکم خوردم زمین

دیگه چیزی نفهمیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۰


صدای فهیمه رو شنیدم که با وحشت میگفت : گندم خانم ، گندم خانم

چشماتون باز کنین

صدای صحبت فهمیه و سپیده و گریه ی دایان میشنیدم

ولی نمی تونستم چشمام باز کنم .

سپیده گفت : یکن آب بپاشین روی صورتش


سردی قطره های آب روی صورتم حس کردم ولی توان باز کردن چشمام نداشتم .

صدای مازیار شنیدم که گفت : اینجا چه خبره ؟ چی شده

سپیده با وحشت گفت : گندم خانم حالش بد شده


صدای پای مازیار شنیدم که می دویید

چند لحظه بعد گرمای آغوشش حس کردم

چند تا ضربه به صورتم زد گفت : گندم ، گندم

دختر چی شده ؟

چشمات باز کن

دلم نمی خواست چشمام باز کنم تا بیشتر توی بغلش بمونم

اونجا برام امن ترین جای دنیا بود

یهو صدای رز پیچید توی سرم گفته بود مازیار دوستت دارم


تمام توان جمع کردم چشمام باز کردم

مازیار پیشونیم بوسید گفت : خداروشکر

تو که ما رو ترسوند

برگشت سمت فهیمه گفت : یه لیوان شربت قند بیارین


نگام خیره موند روی دایان

نمی دونستم چرا گریه میکنه

انگار سپیده متوجه نگاهم شد

گفت : گندم جون نگران دایان نباش از سرو صدا ترسیده

من الان میبرمش توی اتاق آرومش میکنم


مازیار به سپیده گفت: دایان ببر


سپیده فوری رفت


مازیار دستش کشید روی صورتم گفت : خوبی گندم

بدون هیچ حرفی نگاش کردم

رز به شوهر من !

پدر بچه ی من !

گفته بود دوستت دارم

اون چه می دونست من توی این زندگی چه عذابی کشیدم

حتما مازیار کاری کرده بود که اون به خودش جسارت گفتن چنین حرفی رو داده بود


بغض گلوم گرفته بود

اصلا شاید مازیار فقط با من اینطور بود

شاید هیچ وقت بلاهایی که سر من آوردُ سر رز نیاره

شاید آرامشی رو که من توی تمام این سالها براش جنگیدم راحت به رز بده

شاید دلش لرزیده بود

یعنی میتونست اون حرفایی رو که به من زده به رزم بزنه

اون عاشقانه ها

خدای من زندگی من از کجا به کجا رسید


فهیمه لیوان شربت گرفت طرف مازیار گفت : بفرمائید آقا

مازیار لیوان گرفت ، با یه حرکت منو بلند کرد گفت : اینو بخور

ببرمت دکتر


خیلی تشنه م بود، گلوم خشک شده بود

لیوان گرفتم ، شربت یکسره سر کشیدم

مازیار گفت : همینجا بشین برم لباسات بیارم بریم دکتر

گفتم: نمی خواد من خوبم

خواستم از جام بلند شم که سکندری خوردم پرت شدم سمت مبل

مازیار منو گرفت توی بغلش

برگشت طرف فهیمه گفت : لطفا برین بالا یه مانتو و روسری از کمد گندم بیارین

فهیمه گفت : چشم

بدو بدو رفت سمت پله ها

گفتم : من  نمی خوام برم دکتر

مازیار با اخم گفت : مگه دست خودته

رنگ به صورتت نمونده

گفتم : به تو چه ؟

تو چرا نگران شدی

گفت : حر

حیف که حالت خوب نیست

گفتم : پاشو برو، تو بری حالم خوب میشه

گفت : بسه گندم

فهیمه مانتو و روسریم گرفت طرف مازیار گفت : کمکتون کنم تنش کنین

مازیار گفت : نه ممنون


خواست مانتوم تنم کنه که با عصبانیت گفتم ولم کن

دوباره بلند شدم که برم ولی پاهام جون نداشت

با بغض نشستم روی مبل

مازیار گفت : پس مجبورم به زور ببرمت

مانتوم تنم کرد

روسریم گذاشت روی سرم

منو گرفت توی بغلش بلندم کرد

با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : منو بذار زمین لعنتی نمی خوام با تو جایی بیام

مازیار گفت : هیس ساکت

هر چی هم بگی به حرفت گوش نمیدم

رفت سمت در

کفشاش پوشید

داوود توی حیاط بود تا مارو دید

گفت : آقا چیزی شده

مازیار گفت : آقا داوود بی زحمت کفشای گندم بیار

حالش خوب نیست می خوام ببرمش دکتر

داوود همونطور که کفشام دستش بود دنبال ما می دویید  گفت : خدا بد نده چی شده؟

مازیار گفت : فکر کنم فشارش افتاده

در ماشین باز کن داوود

داوود درو باز ، مازیار منو گذاشت روی صندلی

اصلا نای حرف زدن نداشتم انگار زمین می چرخید


مازیار فوری نشست توی ماشین حرکت کردیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۱


جلوی کلینیک ماشین پارک کرد

گفت : میتونی راه بری

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


هر کاری کردم کفشام بپوشم نمی تونستم

فوری از ماشین پیاده شد

در سمتی رو که من‌نشسته بودم باز کرد

کفشام پام کرد

دستم گرفت گفت : به من تکیه بده

رفتیم داخل کلینیک. منشی که متوجه حال بد من شد

از جاش بلند شد چندتا ضربه به در اتاق دکتر زد

گفت : آقای دکتر مریض بد حال داریم .

مازیار از منشی تشکر کرد منو برد داخل اتاق دکتر .

دکتر تا منو دید  از جاش بلند شد

به مازیار اشاره کرد گفت : بنشونینش اینجا

نشستم روی صندلی

دکتر فشارم گرفت

گفت: فشارش خیلی پایین

از کی اینطوری شد

مازیار گفت: همین نیم ساعت پیش یهو از حال رفت

حالش خوب بود

دکتر گفت : چیزی نخوردین که مسموم شده باشین ؟

آروم گفتم : نه

گفت : باردار نیستین

گفتم : نه


دکتر برگشت سمت مازیار گفت : براش سرم می نویسم

شما برین داروهار و تهیه کنین

هم کارای ما سرمشون میزنن


مازیار از دکتر تشکر کرد

دستم گرفت منو برد سمت اتاق تزریقات

کمکم کرد روی تخت دراز کشیدم

پرستار اومد بالای سرم گفت ؛ چی شده خوشگل خانم ؟

گفتم؛ نمی دونم ، فشارم افتاده

گفت : دستات مشت کن تا نگفتم باز نکن

گفتم : باشه

مازیار گفت : خانم پرستار آروم بزنین

خانم من یکم ترسوئه

پرستار گفت : باشه روی چشمم شما برین داروها ش بگیرین


سوزن سرم که رفت توی دستم ، دستم بدجور سوخت

ولی دردش بهانه بود

آروم اشکام  ریخت روی گونه هام

پرستار گفت : وای چی شد؟

یعنی اینقدر لوسی؟

مازیار نیم خیز شد روی تخت با دستاش اشکام پاک کرد گفت : گندم دردت اومد؟

پرستاره گفت : به به چه اسم قشنگی

سرم درد نداشت  ، می خواد خودش برای شوهرش لوس کنه


با بغض گفتم : برو دنبال داروها من خوبم

مازیار گونه مو بوسید گفت : سریع میام

بعداز اینکه رفت

چشمام بستم رفتم توی فکر

یعنی چه اتفاقی افتاده بود

هر جور که شده بود باید جریان متوجه میشدم

نباید مازیار متوجه چیزایی که خونده بودم و شنیده بودم میشد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۲


از صدای صحبت پرستار و مازیار فهمیدم که اومده

ولی چشمام باز نکردم خودم زدم  به خواب


مازیار اومد کنار تخت آروم گفت : گندم خوابی ؟

جوابش ندادم

شروع کرد به نوازش کردن صورتم

دلم می خواست رک و  راست  همه چیز بهش بگم و توضیح بخوام

ولی ترسیدم،  ترسیدم از اینکه توی چشمام نگاه کنه و بگه اره همچین چیزی صحت داره


توی این سال هایی که باهاش زندگی کرده بودم به همون میزان که روزهای بد داشتم

روزهای خوبم داشتم

ولی دقیق نمی دونستم ترسم برای از دست دادن روزهای خوبمه یا روزهای بد در پیش روم .

تا اون روز به این قضیه فکر نکرده بودم که آیا میتونم یه روزی مازیار ُ، همون پسری رو که  منو مجبور به ازدواج کرد،  همون مردی که با تمام بداخلاقی هاش برام خواستنی بود  رو  دو دستی تحویل یه زن دیگه بدم و برم دنبال زندگیم ، طعم آزادی رو بچشم .

آزادی!

چه واژه ی غریبی ،

همیشه دلم می خواست مازیار بهم بگه تو آزادی بین رفتن و موندن یکی رو انتخاب کن


دلم می خواست ببینم اون روز کدوم انتخاب میکنم

دلم لرزید ، اگه آزادم می ذاشت

اگه انتخاب به عهده ی خودم میذاشت


آه گندم تو که دل رفتن نداری

خدایا کمکم کن ، بهم شهامت بده

بهم صبر بده

کاش وقتی چشمام باز میکنم ببینم همه ش یه خواب بوده


صدای رز پیچید توی گوشم


مازیار دوستت دارم!


نه گندم این بار بازی فرق داره

تو نمی تونی از این قضیه گذشت کنی

تا حالا هر چقدر صبر کردی برای بهتر شدن زندگیت بود

ولی اینبار بحث خیانت ، مثل همیشه صبور باش 

باید تا اونجایی که میتونی سر از کارشون دربیاری و مدرک جمع کنی

تو نمی تونی کنار مردی زندگی کنی ، نفس بکشی، ، بخوابی که دلش جای دیگه باشه

یه بار یه جایی خونده بودم

آدما هم تاریخ انقضا دارن

شاید تاریخ انقضا ی منم برای مازیار تموم شده

ولی قبل از اینکه اون منو کنار بذاره باید من میذاشتمش کنار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷۳

بعداز اینکه سرمم تموم شد

دکتر دوباره اومد بالای سرم ازم پرسید گفت: الان حالت چطوره

گفتم: خیلی بهترم ممنون


دکتر برگشت سمت مازیار گفت : الان که رفتین خونه یه آب میوه ی شیرین بخوره

یکم بعدش هم حتما یه مقداری غذا بخوره چون  فشارش خیلی پایین بود


مازیار گفت : چشم روی چشمم دکتر


مازیار اومد سمتم دستم گرفت کمکم کرد که کفشم بپوشم

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم

چشمام بستم سرم تکیه دادم به صندلی ماشین

یکم بعد ماشین نگه داشت ، چشمام باز کردم گفتم " چرا موندی؟

گفت : می خوام برم برات آبمیوه  بگیرم

از ماشین پیاده شد

رفت

یه نگاه به ساعتم انداختم ، ساعت شش بود

همون ساعتی که با افشار یا شایدم رز قرار گذاشته بود .


چند لحظه بعد با دوتا لیوان آب میوه برگشت

لیوان گرفت طرفم گفت: آبِ سیب

لیوان ازش گرفتم گفتم : ممنون

یکم از آبمیوه رو خوردم

هنوز یکم سر گیجه داشتم

آب میوه شو یه ضرب خورد گفت: بخور دیگه

گفتم : میل ندارم

گفت : اینقدر هیچی نمیخوری یهو اینطوری از حال میری

خیره نگاش کردم ، دلم می خواست بگم همه ش تقصیر خودته

ولی حرفی نزدم

دستش گذاشت روی صورتم گفت : گندم به خاطر اتفاق هایی که بینمون افتاده حالت بد شد؟


گفتم : خودت چی فکر میکنی ؟

گفت ؛ من اگه جای تو بودم عذر خواهی میکردم قضیه رو تموم میکردم

گفتم : یه وقت ضرر نکنی

گفت : اگه الان بغلت کنم  نمی گی نتونست روی حرفش بمونه

گفتم تو که یک ساعت پیش بغلم کردی منو بوسیدی

گفت: اون در حالت بیماری بود  داستانش فرق میکرد

گفتم : لازم نکرده بغلم کنی ، ماشین روشن کن بریم خونه

تو هم برو به قرارت برس


تا اینو گفتم

گفت: وای ساعت چنده ؟

افشار منتظرمه

گفتم : منو برسون خونه برو

گفت : نچ ، هیچ جا نمیرم

امروز می خوام وقتم با تو دایان بگذرونم


گوشیش در آورد شماره افشار گرفت

چند لحظه بعد گفت : سلام جناب افشار

ببخشید بابت بدقولیم

زنگ زدم اطلاع بدم امروز نمی تونم خدمت برسم

گندم یکم کسالت داره می خوام پیشش بمونم

چند لحظه مکث کرد گفت : ممنون ، شما به بنده لطف دارین

ان شاالله توی اولین فرصت خدمت میرسم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792