نمی دونستمچی در انتظارمه
دلم پیش دایان بود
کاش میشد الان بغلش میکردم .
مازیار اومد نزدیکتر گفت: چرا اینقدر احمقی دختر؟
واقعا فکر کردی میتونی از در این خونه بری بیرون؟
چیزی نگفتم سرم گذاشتم روی زانوهام
گفت : میتونی التماسم کنی ، شاید از تنبیه ت صرف نظر کنم
چیزی نگفتم سرم بلند کردم
برگشت طرفم
دستش رفت سمت کمربندش
همون طور که به من زل زده بود داشت کمربندش باز میکرد
کمر بندش پیچید دور دستش
همون طور نشسته رفتم عقب تر
گفت " نمی خوای ازم بخوای که ببخشمت؟
زبونم بند اومده بود گفتم : چکار میکنی ، دیوونه شدی
می خوای منو بزنی ؟
گفت: به نظرت آدم با زنی که شوهرش جلوی خونواده ش سکه ی یه پول میکنه
واسه شوهرش پلیس خبر میکنه
شوهرش توی حموم گیر میندازه
بچه شو می ذاره می خواد خونه شو ترک کنه چکار میکنه؟
سریع بلند شدم
تا اومد طرفم دوییدم سمت دیگه حیاط
با صدای بلند گفتم : دیوونه بازی رو بذار کنار
دویید دنبالم
هر چقدر به من نزدیکتر میشد صدای جیغام بلندتر میشد
از عمد آرومتر میومد دنبالم انگار می خواست بیشتر منو بترسونه
چون اگه میخواست راحت با یه حرکت می تونست منو بگیره
دوییدم تا انتهای حیاط نفسم بدجور گرفته بود
دیگه پاهام جون نداشت
همون طور که نفس نفس میزدم
گفتم: ولم کن ، دست از سرم بردار
نزدیک در انباری انتهای حیاط منو گرفت
از ترس یه جیغ بلند کشیدم .
با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت : اینقدر سر خودُ و سرکشی که حتی حاضر نیستی عذر خواهی کنی
همون طور که نفس نفس میزدم گفتم : من کاری نکردم که بابتش عذر خواهی کنم
منو گرفت محکم چسبوند به درخت
با کمربند توی دستش
منو بست به درخت
با ترس نگاهش کردم
گفتم : چکار میکنی ؟
گفت: کاری که باید با یه آدم خائن کرد
رفت سمت انباری با یه ظرف پنج لیتری بنزین برگشت اومد طرفم
با ترس گفتم ؛ چکار میکنی؟
گفت : بهت گفته بودم اگه یه روزی فکر فرار به سرت بزنه میکشمت
گفتم : مازیار دیوونه نشو!
چکار می خوای بکنی؟
مازیار به من رحم نمیکنی به دایان رحم کن
دیگه حالم دست خودم نبود فقط گریه می کردم و جیغ میزدم
شنیده بودم که میگفتن جون شیرینه ولی تاحالا مرگُ اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم
وسط جیغ و گریه هام یهو در ظرف باز کرد محتویات داخلش پاشید روم
ترسم چند برابر شد
دیگه یکسره جیغ میکشیدم و کمک می خواستم
دست و پاهام شل شده بود
فقط یادمه که التماسش میکردم
میگفتم : من نمی خوام بمیرم
کمکم کنین
مازیار دستش برد توی جیبش فندکش در آورد
روشنش کرد نزدیکم شد
گفتم: تورو خدا نیا
مازیار نیا
من نمی خوام بمیرم
من بمیرم دایان چی میشه
مازیار من مادر دایانم
غلط کردم ، دیگه این کارارو نمیکنم
بدون توجه به حرفم نزدیکم میشد
گفتم : مازیار امروز دایان به خاطرم داشت گریه میکرد
من نتونستم دوباره بغلش کنم
بچه م منتظرمه
حداقل بذار برای آخرین بار ببینمش
مازیار تو رو خدا
یهو فندک پرت کرد طرفم
صدای جیغم یکسره شد
چند ثانیه ای گذشت تا به خودم اومدم دیدم خبری از آتیش نیست
همون طور بی حال و بی رمق به مازیار نگاه کردم
اومد کنارم
آروم در گوشم گفت: دختره ی احمق اون آب بود نه بنزین
اینقدر ترسیدی که حتی فرق بین آب و بنزین متوجه نشدی
با صدایی گرفته گفتم : خیلی بی وجدانی. دیگه نمی تونستم روی پاهام بمونم
بدنم بی حس و بی جون شده بود
گفت : بازم فکر فرار از این خونه به سرت میزنه؟
اگه آره که بگو راستی ، راستی همینجا آتیشت بزنم
دیگه توان نداشتم
آروم گفتم : نه
گفت: نشنیدم ؟!
گفتم : نه
داد زد گفت : نشنیدم بلندتر ؟!
گفتم: نه ، نمی رم به خدا جایی نمیرم
گفت : به جان دایان گندم اگه بفهمم به خونواده ت حرفی زدی یا برای قهر بری اونجا
تو رو توی خونه ی پدرت جلوی چشماشون آتیش میزنم
تو اگه برای من توی خونه ی من نباشی پس حق نفس کشیدنم نداری
داد زد فهمیدی؟
گفتم : آره، تو رو خدا دستام باز کن دیگه نمی تونم سرپا بمونم
اومد طرفم ، کمربندش باز کرد
تعادل نداشتم پرت شدم روی زمین
زانوم درد گرفت
نمی دونم از درد بود یا از زور و فشار تحقیر شدن بود دوباره گریه م گرفت
صدای هق هق گریه م توی فضا پخش شد
گریه مو که دید بازوم گرفت بلندم کرد
دید واقعا نمی تونم راه برم
بغلم کرد منو گذاشت روی شونه ش
درست مثل یه عروسک بی جون
روی شونه ش آویزون بودم
منو برد داخل ساختمون
دیگه چیزی نفهمیدم