2777
2789

نمی دونستم‌چی در انتظارمه

دلم پیش دایان بود ‌

کاش میشد الان بغلش میکردم .


مازیار اومد نزدیکتر گفت: چرا اینقدر احمقی دختر؟


واقعا فکر کردی میتونی از در این خونه بری بیرون؟


چیزی نگفتم سرم گذاشتم روی زانوهام


 گفت : میتونی التماسم کنی ، شاید از تنبیه ت صرف نظر کنم 


چیزی نگفتم سرم بلند کردم

برگشت طرفم

دستش رفت سمت کمربندش

همون طور که به من زل زده بود داشت کمربندش باز میکرد


کمر بندش پیچید دور دستش

همون طور نشسته رفتم عقب تر


گفت " نمی خوای ازم بخوای که ببخشمت؟


زبونم بند اومده بود گفتم : چکار میکنی ، دیوونه شدی

می خوای منو بزنی ؟


گفت: به نظرت آدم با زنی که شوهرش جلوی خونواده ش سکه ی یه پول میکنه


واسه شوهرش پلیس خبر میکنه

شوهرش توی حموم گیر میندازه

بچه شو می ذاره می خواد خونه شو ترک کنه چکار میکنه؟


سریع بلند شدم


تا اومد طرفم دوییدم سمت دیگه حیاط


با صدای  بلند گفتم : دیوونه بازی رو بذار کنار

دویید دنبالم

هر چقدر به من نزدیکتر میشد صدای جیغام بلندتر میشد


از عمد آرومتر میومد دنبالم انگار می خواست بیشتر منو بترسونه

چون اگه میخواست راحت با یه حرکت می تونست منو بگیره


دوییدم تا انتهای حیاط نفسم بدجور گرفته بود


دیگه پاهام جون نداشت

همون طور که نفس نفس میزدم

گفتم: ولم کن ، دست از سرم بردار



نزدیک در انباری انتهای حیاط منو گرفت

از ترس یه جیغ بلند کشیدم .

با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت : اینقدر سر خودُ و سرکشی که حتی حاضر نیستی عذر خواهی کنی


همون طور که نفس نفس میزدم گفتم : من کاری نکردم که بابتش عذر خواهی کنم


منو گرفت محکم چسبوند به درخت

با کمربند توی دستش

منو  بست به درخت

با ترس نگاهش کردم

گفتم : چکار میکنی ؟

گفت: کاری که باید با یه آدم خائن کرد


رفت سمت انباری با یه ظرف پنج لیتری بنزین برگشت اومد طرفم


با ترس گفتم ؛ چکار میکنی؟


گفت : بهت گفته بودم اگه یه روزی فکر فرار به سرت بزنه میکشمت


گفتم : مازیار دیوونه نشو!


چکار می خوای بکنی؟


مازیار به من رحم نمیکنی به  دایان رحم کن

دیگه حالم دست خودم نبود فقط گریه می کردم و جیغ میزدم

شنیده بودم که میگفتن جون شیرینه ولی تاحالا مرگُ اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم

وسط جیغ و گریه هام یهو در ظرف باز کرد محتویات داخلش پاشید روم

ترسم چند برابر شد

دیگه یکسره جیغ میکشیدم و کمک می خواستم

دست و پاهام شل شده بود

فقط یادمه که التماسش میکردم

میگفتم : من نمی خوام بمیرم

کمکم کنین

مازیار دستش برد توی جیبش فندکش در آورد

روشنش کرد نزدیکم شد

گفتم: تورو خدا نیا

مازیار نیا

من نمی خوام بمیرم

من بمیرم دایان چی میشه

مازیار من مادر دایانم

غلط کردم ، دیگه این کارارو نمیکنم

بدون توجه به حرفم نزدیکم میشد

گفتم : مازیار امروز دایان به خاطرم داشت گریه میکرد

من نتونستم دوباره بغلش کنم

بچه م منتظرمه

حداقل بذار برای آخرین بار ببینمش

مازیار تو رو خدا

یهو فندک پرت کرد طرفم

صدای جیغم یکسره شد


چند ثانیه ای گذشت تا به خودم اومدم دیدم خبری از آتیش نیست

همون طور بی حال و بی رمق به مازیار نگاه کردم

اومد کنارم

آروم در گوشم گفت: دختره ی احمق اون آب بود نه بنزین

اینقدر ترسیدی که حتی فرق بین آب و بنزین متوجه نشدی


با صدایی گرفته گفتم : خیلی بی وجدانی.  دیگه نمی تونستم روی پاهام بمونم

بدنم بی حس و بی جون شده بود

گفت : بازم فکر فرار از  این خونه به سرت میزنه؟


اگه آره که بگو راستی ، راستی همینجا آتیشت بزنم

دیگه توان نداشتم


آروم گفتم : نه

گفت: نشنیدم ؟!

گفتم : نه


داد زد گفت : نشنیدم بلندتر ؟!


گفتم: نه ، نمی رم به خدا جایی نمیرم


گفت : به جان دایان گندم اگه بفهمم به خونواده ت حرفی زدی یا برای قهر بری اونجا

تو رو توی خونه ی پدرت جلوی چشماشون آتیش میزنم


تو اگه برای من توی خونه ی من نباشی پس حق نفس کشیدنم نداری

داد زد فهمیدی؟


گفتم : آره،  تو رو خدا دستام باز کن دیگه نمی تونم سرپا بمونم


اومد طرفم ، کمربندش باز کرد

تعادل نداشتم پرت شدم روی زمین

زانوم درد گرفت

نمی دونم از درد بود یا از زور و فشار تحقیر شدن بود دوباره گریه م گرفت

صدای هق هق گریه م توی فضا پخش شد 

گریه مو که دید بازوم گرفت بلندم کرد

دید واقعا نمی تونم راه برم

بغلم کرد منو گذاشت روی شونه ش

در‌ست مثل یه عروسک بی جون  

روی شونه ش آویزون بودم

منو برد داخل ساختمون

دیگه چیزی نفهمیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۰

صدای دایان بیدارم کرد

موهام گرفته بود توی دستاش و با ذوق بازی میکرد .


چشمام باز کردم فوری بغلش کردم .

بوسیدمش گفتم : پسرم تو پیش مامانی

مازیار اومد روی تخت کنار دایان نشست گفت

دایان دلش برای مادرش تنگ شده بود

بهش گفتم اگه مادرش دختر خوبی باشه میتونه پیشت بمونه


با بغض نگاهش کردم باورم نمیشد مازیار این کارارو با من کرده باشه

واقعا توی اون لحظه ها مرگ جلوی چشمام دیده بودم



گفت : مامانِ دایان حرفی نداری ؟

آروم گفتم : چی بگم ؟

گفت : همین یکی دو ساعت پیش خوب حرف میزدی الان زبونت بند اومد؟


جوابی ندادم، مشغول بازی با دایان شدم

گفت : بلند شو برام شام درست کن

گرسنمه

گفتم: مگه زهره نیست؟

گفت: من دلم می خواد تو برام غذا درست کنی یه میز خوشگل برام بچینی

گفتم : حالم خوب نیست ‌ نمیتونم

گفت : خوب پس آماده شو شام بریم بیرون

گفتم : من اشتها ندارم خودت یه چیزی سفارش بده


برگشت نگام کرد گفت : من امشب یه شب آروم میخوام

یه شام خوب ، یه تفریح خوب


تو که مخالفتی نداری ؟


جمله ی آخرش بوی تهدید می داد

گفت : جوابی نشنیدم

گفتم : باشه ، هر چی تو بگی


صدای زنگ گوشیم بلند شد

جواب داد گفت : جانم مامان

اره نگران نباش

همون طور که با تلفن حرف میزد اومد طرفم دستش کشید روی صورتم گفت :

از دلش در آوردم الانم می خوام شام ببرمش بیرون


بیا با خودش صحبت کن

گوشی رو گرفت طرفم

گفت : مامانمه

می دونی که باید چی بگی

گوشی رو گرفتم گفتم : بله

مادرش گفت : گندم جان مادر حالت چه طور ه، بهتر شدی؟

آروم گفتم: بله بهترم

گفت : دیدی مادر ، اخرشم مازیار نازتو کشید،  بعدا به پسرم میگی دیوونه

زن و شوهری همینه دیگه دخترم

گفتم : بله شما درست میگین

گفت: خوب دیگه مزاحم تون نمیشم برو به شوهرت برس


گفتم : خدا حافظ

گوشی رو قطع کردم گرفتم طرفش

گوشی رو ازم گرفت

خم شد گونه مو بوسید .

گفت : سریع آماده شو

رفت سمت کمدم  یه پالتو ی کرم با شلوار و شال سفید برام انتخاب کرد

گفت : دوست دارم اینارو بپوشی

تو خیلی خوشگلی ولی می خوام خوشگل تر بشی


بلند شدم رفتم سمت دستشویی

نمی خواستم صداش بشنوم

کاش راهی بود که حداقل یه امشب نمیدیدمش

ولی هیچ راه گریزی نبود

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۲۰۲

لباسام که پوشیدم گفتم : برم دایانم آماده کنم

گفت ؛ نه

الان ساعت نه شبِ

وقت خواب دایان


ما خودمون میریم


دایان بغل کردم رفتم ، پایین


سپیده با تعجب به منو و لباسای توی تنم نگاه کرد گفت : جایی میرین؟


دایان دادم بغلش گفتم : آره،  برای شام میریم بیرون


با تعجب گفت : باشه ، برین به سلامت

رفتم سمت در دوباره برگشتم طرفش گفتم : تعجب نکن ، بعد از این همه بلاهایی که سرم آورد دلم نمی خواد برم ولی مجبورم


سپیده با ناراحتی نگام کرد گفت : اشکالی نداری گاهی وقتا آدما مجبور میشن تن به کارایی بدن که بر خلاف میلشونه

برین ان شاالله بهتون خ ش بگذره


گفتم: ممنون ، خدا حافظ


از اتاق سپیده که اومدم بیرون دیدم مازیار از پله ها میاد پایین

اومد سمت پذیرایی

یه چرخی زد گفت: نظرت چیه ؟

خوش تیپ شده م ؟


به لباسای توی تنش و موهای آب و شونه شده ش نگاه کردم

واقعا خوش تیپ شده بود


واقعا چطور ممکن بود آدمی که تا دو ساعت پیش قصد جون منو کرده بود الان اینقدر راحت و بی تفاوت می خواست منو شام ببره بیرون


یعنی تا این حد بیمار بود تا این حد تعادل روحی نداشت

ترس وجودم گرفته بود

اگه کسی از بیرون به زندگیم نگاه میکرد و بهش میگفتم مازیار بیماره باور نمی کرد

واقعا من باید از کجا متوجه بیماری این آدم میشدم


توی فکر خودم بودم که گفت :  کجایی ؟

به چی خیره شدی ؟


گفتم : بله چی شده؟

گفت : دوساعته دارم با دیوار صحبت میکنم

گفتم : حواسم نبود

گفت: پرسیدم خوشتیپ شده م ؟

آروم گفتم : آره


گفت: دوست داری شام چی بخوری؟

گفتم : برام فرقی نداره


چهره ش در هم شد گفت ؛ مواظب اخمات باش که توی هم نره

مواظب زبونتم باش که چیا میگه

من امشب میخوام اتفاق های امروز فراموش کنم

البته فراموش که نمیکنم فقط می خوام برام کم رنگ تر بشه

اگه مواظب رفتارت نباشی اونوقت منم گذشت نمیکنم

دیگه بقیه شم می دونی

برای خودت بد میشه


نگاهش کردم یه نفس عمیق کشیدم

گفتم : باشه

اومد طرفم دستم گرفت گفت : بریم


وقتی رسیدیم جلوی ماشین

داوود سوییچ گرفت طرف مازیار گفت : بفرمائید آقا


مازیار درو برام باز کرد

نشستم توی ماشین

داوود با تعجب نگام میکرد

کارای مازیار همه رو متعجب میکرد

از همه سخت تر کار من بود چون باید تظاهر می کردم که همه چی خوبه

که اگه به حرفش گوش نمی دادم

به دیوونه بازیش ادامه می داد .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۳

صدای موزیک و جیغ و سوت کل فضا رو پر کرده بود .


دیدن رقص و شادی بقیه بهم آرامش میداد


مازیار دستش گذاشت روی شونه م گفت : چرا چیزی نمی خوری

گفتم : زیاد اشتها ندارم

گفت : از اینجا خوشت اومده؟

گفتم : آره،  جای قشنگیه

گفت : باشه ، از این به بعد بیشتر میارمت اینجا


یه مرد جوون هم سن و سال مازیار  با لبخند اومد طرف تختی که ما نشسته بودیم

مازیار تا دیدش بلند شد

بهم دست دادن و روبوسی کردن


مازیار گفت : سالار دمت گرم ، عجب چیزی درست کردی پسر


سالار گفت : دوسال زمان برد تا اینجا رو درست کنم

ولی توی این یک ماهی که اینجا رو افتتاح کردم میبینم که ارزشش داشت

مازیار گفت : خدا به کسب و کارت برکت بده.  خیرش ببینی


سالار برگشت طرفم گفت : مازیار خانومته؟


مازیار گفت: آره،  گندم جان ایشون آقا سالار هم خدمتی منه


گفتم : سلام ، خوب هستین شما ؟

سالار گفت : ممنون.  به ما افتخار دادین

خوشحال شدم از اینکه اومدین اینجا


مازیار گفت : دمت گرم

سالار گفت : خوب حالا بگو ببینم چی بیارم بزنی روشن شی ؟

مازیار خندید گفت : هر چی کرمته

سالار گفت : باشه.

مازیار گفت : یه قلیون دو سیبم برامون بزن

سالار گفت: چشم روی چشمم


وقتی سالار رفت

مازیار کنارم نشست

گفت : سالار بچه ی باحالیه

خیلی دوسش دارم


چیزی نگفتم


گفت : غذا که نخوردی ، حرفم که نمیزنی

مثل اینکه نمی خوای  این قائله ختم بشه


آروم گفتم : تو رو خدا دیگه بحث راه ننداز

گفتی بیاییم بیرون خوب اومدیم


مازیار می خواست جوابم بده که یه صدایی گفت : سلام،  شما هم اینجایین

هر دومون برگشتیم سمت صدا

دخترای افشار و دامادش بودن 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۴


مازیار از جاش بلند شد شروع کرد به سلام و احوالپرسی

منم به رسم ادب بلند شدم و به همه سلام کردم


توی دلم گفتم : عجب بدشانسی ای

حوصله ی اینارو ندارم چه طوری تحملشون کنم

رز گفت : مازیار اگه تو و خانمت مشکلی ندارین ماهم پیش شما بشینیم

مازیار گفت : نه چه مشکلی بفرمائید

مشغول صحبت با داماد افشار شد


مژگان خواهر رز برگشت طرفم گفت : توی جشن عروسیم زیاد فرصت آشنایی با شما رو نداشتم

گفتم : بله به هر حال شما عروس بودین

گفت: خوشحالم که دیدمتون ، مازیار برای شرکت بابا خیلی زحمت کشیده

ما همه یه جورایی مدیونشیم


یه لبخند مصنوعی زدم گفتم : بله

ظاهرا روابط کاریتون بیشتر شده


رز گفت : مژگان میبینی ، گندم بر خلاف مازیار چقدر خوش خنده و خ ش برخورده

مازیار با یه من عسلم نمیشه خورد


مژگان یه چشم غره به خواهرش رفت گفت : رز این چه طرز صحبت کردنه


با یه لبخند زورکی گفتم : اشکالی نداره مژگان جون ظاهرا رز از اون دسته دخترایی که با همه خیلی ،خیلی زود صمیمی میشه

الانم از روی صمیمیت این حرفا رو میزنه

مازیار که صحبتش با مهرشاد تموم شده بود

برگشت طرفم گفت: چیزی شده گندم جان ؟

گفتم : نه داشتم درباره ی صمیمیت  شما و رز صحبت میکردم

مازیار با تعجب نگام کرد


رز شروع کرد به خندیدن گفت : گندم جون تو واقعا دختر جذابی هستی

هر کی جای تو بود حسادت میکرد


خیلی جدی گفتم : من دلیلی برای حسادت ندارم


رز کیفش باز کرد پاکت سیگارش برداشت یه سیگار روشن کرد گفت : ولی اگه من جای تو بودم بیشتر مراقب شوهرم بودم


مهرشاد گفت : رز میشه توصیه هات برای خودت نگه داری ؟


مژگان گفت : گندم ببخشید ، این خواهر من زیادی رکِ


یه نگاه به مازیار کردم دوباره برگشتم سمت مژگان گفتم :

اشکالی نداره مژگان جون تحمل آدمای رک برای من راحت تر از آدمایی که تظاهر به خوب بودن و پاک بودن میکنن


صورت مازیار از حرص قرمز شد. فهمید که دارم بهش متلک میگم


سالار با یه سینی که دوتا قوری و چندتا استکان توش بود اومد طرفمون

گفت: مازیار جان مهمون دارین؟

سینی رو گذاشت روی تخت

مازیار گفت : آره سالار جان ببین مهمونامون چی احتیاج دارن

مهرشاد گفت : بچه ها قلیون چی می کشین؟

مازیار گفت : شام نمی خورین؟


مژگان گفت :  نه ممنون شام خونه ی مامان اینا بودیم گفتیم آخر شبی بیاییم بیرون یه دوری بزنیم که سر از اینجا در آوردیم


رز گفت: من قلیون دو سیب می کشم،  مژگان گفت : پس یه بلوبری هم برای ما بزنین

سالار گفت : چشم روی چشمم


سالار یکی از قوری ها رو گذاشت جلوی مازیار گفت : داداش اینم از سفارشی  شما

مازیار گفت : یکی دیگه هم بیار

سالار گفت : باشه داداش


مازیار چهارتا استکان پر از نوشیدنی کرد


رز گفت : گندم جان شما اهل دل نیستی؟

خندیدم گفتم : زیاد نه ، ولی امشب می خوام همراهیتون کنم

استکان جلوی مازیار برداشتم یکسره سر کشیدم

دوباره استکان گرفتم طرف مازیار گفتم: عزیزم زحمت بکش دوباره پرش کن

مازیار با تعجب یه نگاه به من انداخت یه نگاه به جمع

دوباره استکانم پر کرد

دوباره استکان سر کشیدم

اینقدر تلخ و بی مزه بود که حالم داشت بد میشد

ولی  اینقدر عصبی بودم که می خواستم هر جوری شده خودم آروم کنم

سالار با یه سینی و قلیون دیگه اومد طرفمون

گفت : امر دیگه ای باشه داداش ؟

مازیار گفت : دمت گرم

سالار گفت من همین اطرافم کارم داشتی صدام بزن

مازیار گفت : چشم داداش

اینبار خودم قوری نوشیدنی رو برداشتم استکانم خودم و بقیه رو پر کردم

با خنده گفتم : خوب چرا اینارو می ریزن توی قوری دیگه خیلی تابلوی که اینا چایی نیست


بدنم گُر گرفته بود ، با صدای بلند میخندیدم و یکسره حرف میزدم


خوشحال میشم پیجم 

مازیار آروم بهم نزدیک شد گفت : گندم زیاده روی نکن


گفتم : چی میگی تو


من حد و اندازه م خوب میدونم


دیکه فهمیدم ارزش و لیاقتم چقدره


مازیار که سعی میکرد عصبانیتش کنترل کنه


گفت : گندم عصبیم نکن


گفتم : هیس !


ساکت پسر جون ضد حال نباش


رز با تعجب نگام میکرد گفت :


گندم فکر نمی کردم تا این حد پایه باشی


گفتم : حالا کجاش دیدی


یه آهنگ شاد پخش شد


از جام بلند شدم رفتم پایین دست مازیار گرفتم گفتم : یالا پاش برقصیم


مازیار گفت: گندم بسه،  بشین


گفتم : اه پاشو دیگه ، مگه نگفتی امشب یه شب خوب می خوای


خوب بیا دیگه چی از این بهتر


شروع کردم به سوت زدن و رقصیدن


دست مازیار کشیدم بلندش کردم


دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : یالا برقص


همه ش من باید به حرفای تو گوش کنم


یه بارم تو به حرف من باش


مازیار از عصبانیت تمام عضلات صورتش می لرزید دستم کشید


برد سمت تخت


سوییچ و کیف منو برداشت برگشت طرف بقیه گفت :


ببخشید ما دیگه باید بریم


رز گفت : کجا تازه سر شبه


با خنده گفتم : نه دیگه مازیار جونت قاطی کرده



مژگان جون دیدی رز حق داشت اینو با یه من عسلم نمیشه خورد .


مازیا برگشت سمت مهرشاد بهش دست داد  گفت : فعلا خداحافظ


گفتم : خدا حافظ شاه دوماد


ان شاالله  دفعه ی بعد بیشتر با هم آشنا میشیم


مازیار با حرص نگام کرد


لپشو کشیدم گفتم : بد اخلاق نباش دیگه


سالار اومد طرفمون گفت : کجا داداش


مازیار گفت : ما دیگه باید بریم


حسابمون چقدر شد


مهرشاد گفت ؛ شما برین من حساب میکنم


مازیار کارتش گرفت سمت سالار گفت :  حساب این تخت کلا کارت بکش


مژگان گفت : دستتون درد نکنه


اینطوری که بد شد


شما دارین میرین


مازیار گفت : ان شاالله


یه وقت دیگه بازم دور هم جمع میشیم


گفتم : آره،  اره مژگان جون مازیار خیلی به این جمع علاقه داره


مازیار دستم کشید گفت : خدا حافظ


برای رز و مژگان بوس فرستادم گفتم : شب تون بخیر


مازیار منو دنبال خودش کشید سمت در

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۵

همون طور که با صدای بلند میخندیدم گفتم : وای دستم شکست

ولم کن چرا اینقدر تند راه میری


مازیار با عصبانیت در ماشین باز کرد منو پرت کرد توی ماشین

خودشم سوار شد


گفتم: هِی پسر چته؟

آروم!


با حرص نگام کرد گفت : خفه شو


با صدای بلند خندیدم گفتم: با منی؟

گفت : آره با تو هستم


لپشُ کشیدم  با لحن کشداری گفتم:  مازیار عزیزم !


خودت خفه شو



با حرص بازوم گرفت گفت : بی ادب


گفتم: چه جوریاس؟

تو میگی خفه شو بی ادب نیستی من میگم بی ادبم


با عصبانیت دوتا دستش کوبید به فرمون گفت : ساکت شو گندم یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم توی دهنت


هر کاری میکردم نمی تونستم جلوی خنده م بگیرم با دستام جلوی دهنم نگه داشتم گفتم : باشه ، باشه

دیگه هیچی نمیگم


ماشین روشن کرد با سرعت شروع کرد به حرکت کردن


سرم از ماشین انداختم بیرون


گفتم : عجب هوای خوبی

با صدای بلند شروع کردم به شعر خوندن


منو کشید سمت خودش

شیشه رو کشید بالا گفت :

خفه میشی یا خفه ت کنم


گفتم : چته بابا ، اگه بذاری یکم حال کنیم


گفت : تو می دونی چه غلطی کردی


گفتم : جون خودت نه نمی دونم


گفت : آبروی منو جلوی دخترای افشار و دامادش بردی


گفتم : بی خیال بابا ، اونا خودشونم اهل دلن

مخصوصا رز


میگما گمون کنم رز عاشقت شده


یقه ی پالتوم گرفت گفت : اینقدر چرت و پرت نگو به خدا یه بلائی سرت میارم


گفتم : چکار میکنی بازم می خوای آتیشم بزنی


گفت : خدایا آخر این دختر منو دیوونه میکنه

گفتم : کدوم دختر ؟

من یا رز

دستش گذاشت روی دهنم گفت :  چرا چرت و پرت میگی


گفتم : از من گفتن بود

اون از تو خوشش اومده

نمی دونه تو ظاهرت قشنگه

ولی وای از باطنت


دیگه لباس خوشگل می پوشی،  ماشین و خونه ی خوشگل داری

بوهای خوبی میدی

گفته مختو بزنه

ولی نمی دونه تو چه هیولایی هستی


با حرص زد روی ترمز برگشت طرفم

گفت : لال میشی یا نه

گفتم : نه

دلم می خواد حرف بزنم

گفت : حرف بزن چرت نگو

تو غلط کردی زیاده روی کردی

اصلا کی بهت اجازه داد بخوری


گفتم : دلم خواست ، به تو چه


با دستش محکم فکمُ گرفت گفت : خدا شاهده یک کلمه دیگه بگی یه جوری میزنمت خون بالا بیاری


گفتم : باشه ، باشه

دیگه هیچی نمیگم بریم خونه


ماشین روشن کرد حرکت کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۶


ماشین ت ی پارکینگ پارک کرد گفت : رسیدیم پیاده شو

چشمام باز کردم یه نگاهی به اطرافم انداختم گفتم : رسیدیم ؟

گفت : آره زود باش برو پایین

گفتم : باشه بابا ، مگه بداخلاق

از ماشین پیاده شدم

سرم بدجور گیج میرفت

نمی تونستم راه برم

مازیار جلوتر از من داشت می رفت


گفتم : پیس ، پیس


مازیار سر جاش بی حرکت موند

دوباره گفتم : پیس،  پیس

هی پسر


با تعجب برگشت طرفم نگام کرد گفت : با منی ؟

یه چشمک بهش زدم گفتم : آره

بیا اینجا

اومد طرفم گفت: چیه ؟


گفتم : سرم گیج میره کمکم کن

نمی تونم راه برم


گفت : تا تو باشی دیگه از این غلطا نکنی

گفتم:  خیلی بی ادبی ، این سید جلال بهت ادب نداده

بذار یه زنگ بهش بزنم بگم بیاد پسرش جمع کنه

گفت : خدایا به من صبر بده

اومد طرفم بغلم کرد

دستم دور گردنش حلقه کردم

با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

گفتم : سواری دادنت خیلی خوبه

خنده ش گرفت


گفتم : نخند انصافا خر خوبی هستی


دیگه نتونست جلوی خنده ش بگیره گفت:  

به من میگی خر ؟

گفتم : آره دیگه مگه  خر دیگه ای هم به جز تو اینجا هست



گفت : اشکال نداره هر چی می خوای بگو ، حق داری

بگو شاید آروم بشی


گفتم: نه ، با این چیزا من آروم نمیشیم

هنوز یادم نرفته که داشتی آتیشم می زدی


رفتیم بالا توی اتاقمون

منو گذاشت روی مبل


گفت : اگه بگم غلط کردم منو می بخشی

گفتم : نه ، آقا خَره


با صدای بلند خندید گفت ؛ می دونستی اگه توی حالت عادی با من اینطوری حرف میزدی تیکه بزرگه ت گوشت بود ؟


گفتم: من حالم خوبه خیلی هم حالتم عادیه

تو نمی فهمی


یهو احساس کردم معده م میسوزه ، اتاق دور سرم می چرخید

به زور بلند شدم دوییدم سمت دستشویی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۷

مازیار اومد پشت در دستشویی صدام زد

گفت : خوبی گندم ؟

اصلا حس نداشتم جواب بدم

دست و صورتم شستم رفتم بیرون

سرم بدجور گیج میرفت

مازیار با عصبانیت گفت : این چه کاری تو کردی

ببین حال و روزتو


سر لج و لجبازی با من این بلا رو سر خودت آوردی


گفتم : لج و لجبازی چیه

مگه اصلا کسی میتونه با تو لج کنه

تو اقا مازیاری

آقا سید

همون که یه راسته بازار جلوش خم و راست میشن


ولی من چی ؟

من هیچی نیستم

یه دختر بی عرضه ی دست و پا چلفتیم که گیر توئه عوضی افتادم


الانم مجبورم بمونم اگه نمونم آتیشم میزنی


گفت: گندم بسه دیگه دارم قاطی میکنم

تمومش کن

با صدای بلند گفتم : چی رو تموم کنم تو که همه چی رو تموم کردی

دیگه کاری از دست من بر نمیاد


تو یه آدم خودخواه و مغرور ی که می  خوای زنتو با زورت توی خونه ت نگه داری


اومد طرفم بازوم کشید برد سمت حموم


گفتم : چکار میکنی


گفت : می خوام حالت جا بیارم


گفتم: ولم کن من حالم خوبه

یعنی خیلی ، خیلی خوبم


گفت : آره معلومه،  شیر آب باز کرد وان پر از آب کرد


دستم کشید برد سمت وان

گفتم : ولم کن

تو چرا اینقدر قلدری همه  با زور و اجبار  درست نمیشه


گفت : ولی من با زور و اجبار هر کاری بخوام میکنم و تو رو پیش خودم نگه میدارم

منو بلند کرد انداخت توی وان

اب سرد توی وان باعث شد یه شوکی بهم وارد بشه


یهو گریه ام گرفت ، گفتم : چی از جونم می خوای چرا نمیذاری توی حال خودم باشم


از توی وان بلند شدم لباسام و موهام خیس شده بود

با حرص یکی از شامپوها برداشتم پرت کردم طرفش گفتم : ببین چکار کردی ، خیس شدم

سردم شده


از حالت چهره ش معلوم بود دلش برام سوخته انگار سعی میکرد جلوی بغض و اشکش بگیره


به زور خودم از وان کشیدم بیرون

گفتم: تو خیلی احمقی مازیار

هیچ وقت نفهمیدی اگه تمام کارا و دیوونه بازی هات تحمل کردم و میکنم برای اینه که دل منم با توئه


وگرنه بقیه ی چیزا بهانه ست .



اومد طرفم گفت : گندم......


گفتم : گندم مرد

لباسای خیسم از تنم در آوردم

حوله مو گرفتم دورم رفتم بیرون


بدجور سردم شده بود

لباسام پوشیدم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۸


صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم

یکم به اطرافم نگاه کردم

انگار گیج بودم


اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت .


یه آه از ته دل کشیدم گفتم: بازم یه روز تکراری دیگه


با کلافه گی از روی تخت بلند شدم

رفتم جلوی آیینه موهام مرتب کردم رفتم سمت دستشویی

دست و صورتم شستم

لباسام عوض کردم رفتم پایین


یهو توجه م جلب شد به صدای سپیده

برگشتم سمت پذیرایی دیدم سپیده مشغول بازی با دایان بود



دایان تا منو دید چهاردست و پا اومد سمتم

سپیده متوجه من شد با خنده گفت :  سلام صبحتون بخیر

گفتم : سلام

سپیده گفت :  ای پسر شیطون  مامانتو دیدی اینطوری ذوق کردی !


روی پنجه نشستم دایان  گرفتم توی بغلم ، محکم بوسیدمش


همون طور که دایان بغلم بود رفتم سمت آشپزخونه


مریم خانم و زهره تا منو دیدن گفتن : سلام

گفتم : سلام

مریم خانم گفت :  گندم جان تو چرا رنگ به صورت نداری ؟

گفتم: سرم درد میکنه


زهره جان میشه یه قهوه برام درست کنی


زهره گفت : چشم حتما


مریم خانم اومد کنارم یه نگاه به به در آشپزخونه و بیرون در کرد و آروم  گفت: دیروز بعداز رفتن من خیلی اذیتت کرد ؟

زهره گفت دیشب با هم رفتین بیرون . خوشحال شدم گفتم آشتی کردین


یه پوزخند زدم گفتم : شما دیگه چرا ؟ شما که می دونین حرف ، حرف خودشِ . منو مجبور کرد باهاش برم


زهره فنجون قهوه رو گذاشت جلوم گفت : وای گندم دیروز چقدر روز بدی بود

من داشتم از ترس سکته میکردم


صدای جیغ هات مو به تنم سیخ میکرد


مریم خانم با تعجب گفت : چرا مگه چی شده بود ؟

زهره دستاش گذاشت جلوی دهنش گفت: وای دهن لقی کردم .


مریم خانم گفت : حرف بزنین ببینم چه خبر شده

زهره رفت جلوی در آشپزخونه بیرون نگاه کرد

دوباره برگشت سمت ما آروم گفت : عمه داوود گفت آقا مازیار دیروز گفتن ما باید توی این خونه، کور و کر و لال باشیم وگرنه حساب ما کرام الکاتبینِ


مریم خانم دستم گرفت گفت : گندم جان چی شده


سرم بلند کردم توی چشمای مریم خانم نگاه کردم گفتم : داشت آتیشم میزد

مریم خانم محکم زد توی صورتش گفت : وای خاکِ میسر (خاک توی سرم)


یعنی چی ؟ مگه نگفت ما بریم خودش تو رو آروم میکنه

با پوزخند گفتم : خوب آرومم کرد دیگه

گفت : به فاطمه خانم گفتی ؟

گفتم ؛ نه ، تهدیدم کرده که اگه به کسی چیزی بگم منو میکشه


مریم خانم گفت : وای خدا رحم کنه، این پسر چرا این کارارو میکنه

اگه یه وقت سر عصبانیت بلائی سرت بیاره چی ؟


تا اومدم چیزی بگم داوود اومد توی آشپزخونه با صدای بلند گفت: سلام


همه سلام کردیم

برگشت طرفم گفت: گندم خانم خوبی؟

گفتم : ممنون بهترم


مریم خانم گفت: آفرین داوود،  الان باید بفهمم که دیروز اینجا چه خبر بوده؟


داوود یه نگاه عصبانی به زهره انداخت

گفتم : آقا داوود زهره حرفی نزده خودم گفتم

داوود با ناراحتی گفت : ببخشید آقا خیلی تاکید کردن درباره ی این موضوع اصلا صحبت نکنیم


گفتم: آقا داوود سپیده  توی پذیرایی بود؟

گفت : نه من ندیدمش


آروم گفتم: اگه یه کاری ازتون بخوام برام انجام میدین ؟


داوود گفت : اگر بفرمایید


گفتم؛ من دیگه نمی تونم این رفتارای مازیار تحمل کنم


می خوام برم پیش  یه وکیل  و باهاش

درباره ی اوضاع زندگیم و اینکه چکار میتونم بکنم صحبت کنم

اگه لازم باشه به عنوان شاهد برای این رفتارهای عجیبش شهادت میدین ؟


مریم خانم گفت ؛  واویلا ،  اگه این کار بکنی قیامت به پا میشه .

گندم من نان و نمک آقا رو خوردم خیلی به من کمک کرده

از طرفی تو رو هم مثل دختر خودم دوست دارم

اما نمی تونم این کارو با آقا بکنم


با ناراحتی گفتم : درکتون میکنم اصلا  ازتون دلگیر  نمیشم

زهره فوری گفت : من حاضرم شهادت بدم

داوود گفت : اگه اسم و رسمی از شاهد برده نشه من و زهره میاییم شهادت میدیم

هرچند که شاید این کارمون خیلی نمک نشناسی باشه

چون آقا در حق من خیلی مردونه گی کرده

ولی میترسم خدای نکرده یه وقت بلائی سر شما بیاد عذاب وجدان ولم نکنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰۹


گفتم: مریم خانم شما که چیزی به مازیار نمیگین ؟

مریم خانم با بغض گفت؛  نه گندم جان خیالت راحت

ولی جگرم برای هر دوتای شما کبابه

قربان خدا برم هیچ کس از مصلحتش سر در نمیاره

معلوم نیست حکمتش چیه

این پسر همه چی تمومه ولی نمی دانم چرا آرامش نداره



گفتم: تو رو خدا حواستون باشه  سپیده چیزی از این جریان نفهمه


زهره گفت : خیالت راحت گندم جون

ما دهنمون قرصه

داوود گفت: گندم خانم اگه آقا بفهمه چه تصمیمی دارین خیلی براتون بد تموم میشه


زهره گفت: داوود راست میگه

حتی تصورشم منو میترسونه


آقا وقتی عصبی میشه انگار هیچ کس نمی شناسه


مریم خانم اومد طرفم گفت: لعنت بر شیطان بفرست گندم جان

دلم  گواهی  بد میده

گفتم : یا رومی رومیِ

یا زنگیِ زنگی


شاید اگه یکم از قانون بترسونمش درست بشه

زهره گفت : اون روز که به  پلیس زنگ زدین ، دیدین کاری نکردن

گفتم : اونا یه مامور ساده بودن به هر حال مملکت که اینقدر بی قانون نیست

خلاصه یکی جلوش در میاد

فقط نمی خوام خونواده م چیزی بفهمن


مریم خانم گفت : خودت میدونی مادر

فقط مواظب خودت باش

به هر حال می دونی

آقا سر این مسائل گذشت و رحم نداره

بازم فکر کن بی گدار به آب نزن


زهره گفت : گندم جون یعنی می خوای طلاق بگیری

گفتم : معلومه که نه ، من یه بچه ی کوچیک دارم

مریم خانم گفت : تو چه خوش خیالی برفرض که گندمم طلاق بخواد

آقا طلاق بده نیست


داوود گفت : خدا کمکت کنه خانم

شاید اگه ببینه جدی برخورد کردین یکم دست از این کاراش برداره

گفتم : واقعا دیگه عقلم به جایی نمی رسه اینم تیری توی تاریکی


بلند شدم ، دایان از روی صندلیش برداشتم

گفتم : من میرم یکم توی حیاط قدم بزنم

مریم خانم گفت : برو مادر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۱


چندتا ضربه ی آروم به در زدم ، درو باز کردم رفتم داخل اتاق اتاق


گفتم : سلام جناب آسمانی


آقای آسمانی از جاش بلند شد گفت : سلام، خوش اومدین


به مبل کنار میز کارش اشاره کرد گفت : بفرمائید بشینین


تشکر کردم رفتم روی مبل نشستم

آقای آسمانی گفت : خوب من در خدمتم. بفرمائید مشکلتون چیه ؟


یکم مکث کردم ، نمی دونستم از کجا و چه جوری شروع کنم


آقای آسمانی متوجه شد گفت؛ مشکلتون در رابطه با همسرتونه ؟


اب دهنم قورت دادم سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم :

بله

گفت : می خوایین جدا بشین ؟

فوری گفتم : نه ، به هیچ عنوان

فقط می خوام یکم بترسونمش


گفت: دلیل این کارتون چیه ؟


نمی دونستم واقعا چی بگم دوست نداشتم درباره ی جزئیات زندگیم صحبت کنم


گفتم: همسرم کنترل خشم نداره همه چی رو می خواد با زور و تهدید به دست بیاره ، بی نهایت زورگو و قلدره

گفت: دست بزن هم داره؟

گفتم: نه  ، فقط گاهی که خیلی عصبی بشه در حدی که دستم بکشه یا هولم بده

وگرنه اهل کتک کاری با من نیست

ولی به جاش حبسم میکنه یا تهدید به کشتنم میکنه

گفت : تا حالا پیش مشاور رفتین

گفتم : بله یکبار اوایل ازدواجمون راضیش کردم که بریم پیش دکتر ولی بعداز دوسه جلسه جا زد

گفت ؛ نظر دکتر چی بود

گفتم: دکتر معتقد بود که همسرم باید تحت درمان باشه

گفت : پس میتونین یه شکایت مبنی بر عدم تعادل روانی همسرتون تنظیم کنیم


فوری گفتم: نه آقای آسمانی نمی خوام مضمون شکایتم بیماری همسرم باشه

گفت : چرا

گفتم : چون این قضیه نقطه ضعفشه ، نمی خوام سر این موضوع اذیتش کنم

می خوام به خاطر عصبانیت و بد اخلاقی ازش شکایت کنم


گفت : به غیر از این موارد که گفتین مورد قابل قبولتری وجود نداره مثل خیانت ، اعتیاد ، دست بزن ، عدم پرداخت نفقه یا امثال اینا


گفتم: نه

گفت : کارمون یکم سخته ، مگر اینکه مهریه تون اجرا بذاریم و این طریق یکم بترسونیمش و در نهایت به خاطر کنترل خشم توی دادگاه ازش تعهد بگیریم


گفتم : برای پرداخت مهریه مشکلی نداره اگه بخواد میتونه پرداختش کنه

ولی این جریان تعهد که گفتین به نظرم خوبه

هدفم اینه که جلوش یه خودی نشون بدم

فکر نکنه هر کاری که دلش خواست میتونه بکنه و من ساکت میمونم


گفت : باشه ، من کارارو انجام میدم

گفتم : فقط جناب آسمانی من اصلا دلم نمی خواد پام به دادگاه و پاسگاه باز بشه

همه ی کارا با خودتون

گفت : باشه باید به من وکالت بدین من میرم دنبال کارتون


آقای آسمانی بلند شد از داخل کمد چندتا برگه آورد بیرون یه چیزایی رو نوشت

برگه ها رو گرفت طرفم گفت : لطفا اینارو امضا کنین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۲


یه نگاه به برگه ها انداختم ، خودکار برداشتم

برای امضا کردن مردد بودم

آقای آسمانی گفت : تردیدتون به خاطر  علاقه به همسرتونه یا ترس ؟

گفتم : راستش هردو


گفت : به غیر از راه قانونی ، راه دیگه ای وجود نداره برای گوشمالی دادن همسرتون ؟

مثل پادر میونی بزرگتر ها


سرم به نشونه ی نفی تکون دادم گفتم : نه متاسفانه


گفت : برادر یا خواهر بزرگتری یا پدر مادر همسر یا خودتون  نمی تونن  با هاشون صحبت کنن


گفتم : چون همسرم انتخاب خودم بوده اصلا دوست ندارم اونا در جریان مسائل و مشکلات زندگی من قرار بگیرن


توی خونواده ی خودشم با اینکه چهارمین بچه ی خانواده س ولی به خاطر رفتار حمایتگرانه و وضع مالی خوبش همیشه مورد توجه همه بوده


بااینکه سن و سال زیادی نداره ولی توی خونواده و محل کار و دوست و آشنا به عنوان یه بزرگتر و حامی روش حساب  میکنن


هیچ کس نمی تونه و نمی خواد با هاش در بیفته


آقای آسمانی سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : بله متوجه شدم


قبل از اینکه اقدام قانونی انجام بدیم من میتونم به عنوان وکیلتون دعوتشون کنم دفترم و درباره ی تصمیم شما با هاشون صحبت کنم

و بهشون بگم که میتونن با تنظیم یه تعهدنامه قانونی مبنی بر کنترل خشمشون ازشون تعهد بگیرم که دیگه باعث آزار و اذیت شما نشن

و در صورتی که شما قبول نکنه ، شما مراحل قانونی و شکایت رو طی میکنین


گفتم : واقعا میشه چنین کاری انجام داد ؟

گفت : بله چرا که نه

قانون صدها ماده و تبصره داره من میتونم کمکتون کنم

با توجه به اینکه شما قصد جدایی ندارین بهتره با صحبت و آرامش به خواسته تون برسین

گفتم : اگه ممکنه من نیاز به زمان دارم یکم فکر کنم


گفت : شما تشریف ببرین هر وقت تصمیمتون گرفتین بیایین که کارمون شروع کنیم


از روی مبل بلند شدم گفتم : واقعا ممنونم

من توی اولین فرصت خدمت می رسم و درباره ی تصمیمم با شما صحبت میکنم

فعلا خدا نگهدار

آقای آسمانی بلند شد و تا جلوی در بدرقه م کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۳

همون طور بی هدف توی خیابون قدم می زدم

نمی دونستم تصمیم درستی گرفتم یا نه


ترس همه ی وجودم گرفته بود

می دونستم صد در صد مازیار با این موضوع راحت کنار نمیاد

ولی به هر حال حتما قانونی وجود داشت که از من در مقابل مازیار حمایت کنه

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : آه مازیار

ببین منو مجبور به چه کارایی میکنی

تویی که از من در مقابل همه کس و همه چیز از من محافظت میکنی مجبورم کردی برای محافظت از خودم در برابر تو دست به چنین کاری بزنم

من که خیلی از راه ها رو امتحان کرده بودم باید این راهم میرفتم شاید تغییری حاصل میشد .


با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم

کیفم باز کردم،  گوشیم برداشتم

شماره ی ترانه بود

فوری جواب دادم گفتم : جانم ترانه ؟

ترانه با صدایی گرفته گفت: سلام گندم ، خوبی ؟

با نگرانی گفتم : ترانه خوبی،  چرا صدات گرفته

یهو بغضش ترکید صدای هق هق گریه ش میومد

گفتم : ترانه چی شده،  چرا گریه میکنی ؟

یوسف چیزیش شده

ترانه با گریه گفت : گندم کجایی؟ میتونی بیای پیشم ؟


گفتم: من بیرونم ، اره حتما میام

تا نیم ساعت دیگه پیشتم

گفت : تورو خدا زود بیا ، گوشی رو قطع کرد


فوری یه تاکسی گرفتم رفتم سمت خونه ی ترانه

توی راه هزار تا فکر و خیال به سرم زد

یعنی چی شده بود که ترانه اینطور گریه می کرد

******

زنگ خونه رو زدم

ترانه فوری درو باز کرد

سوار آسانسور شدم رفتم بالا

ترانه درو باز کرد

گفت : سلام ، خوش اومدی

یه نگاه چشمای قرمز و خیس از اشکش انداختم گفتم :

مردم از ترس چی شده

کفشام کندم رفتم داخل

یه نگاه به اطراف خونه انداختم


کلی وسیله ی شکسته اطراف خونه ریخته بود


گفتم: اینجا چه خبره ، چی شده؟

ترانه سرش پایین بود همون طور اشک می ریخت

رفتم طرفش بغلش کردم گفتم: تو رو خدا حرف بزن

ببینم جریان چیه

صدای گریه ش بلند شد .

چیزی نگفتم : حس کردم نیاز داره که یکم گریه کنه

حتما اینطوری آروم تر میشد

نشوندمش روی مبل

فوری رفتم طرف آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم برگشتم پیشش

لیوان آب گرفتم طرفش گفتم : یکم آب بخور

ترانه لیوان گرفت چند قلپی آب خورد

نشستم کنارش گفتم : با یوسف دعواتون شده ؟

سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : آره

همه ش تقصیر من بود

گفتم ؛ مگه چکار کردی ؟

گفت : یوسف برای اینکه بتونه توی کارش ارتقا پیدا کنه باید زودتر مدرک تحصیلیش ارائه بده

چون هزینه ی شهریه ش زیاد میشد .

یوسف کم کم واحد برمی داشت

این ترم مجبور شد واحدهای بیشتری برداره

چون هزینه ی شهریه ش زیاد شد ه

از طرفی مجبور شد تایم کاریش کم تر کنه

حقوقش خیلی کم شد

نتونستیم از پس قسط و قرضامون بر بیاییم

از طرفی جشن عروسی پسر خاله م بود

دیگه خودت میدونی گندم من به خاطر شرایط خونواده م مجبور بودم هم لباس گرون قیمتی تهیه کنم هم کادوی مناسبی بدم

اینجای حرفش که رسید سرش انداخت پایین گریه امونش نداد

گفتم: خوب چی شد؟

گفت : مجبور شدم از پدرم کمک بگیرم

ولی از پدرم خواسته م که به یوسف چیزی نگه

دیشب شام خونه ی بابام بودیم

بابام برای تحقیر یوسف این موضوع رو به رخش کشید

یوسفم چون کلا در جریان نبود خیلی براش گرون تموم شد

امروز بدجور بحثمون شد گفت : تو غرور منو جلوی پدرت خورد کردی

منم دیگه نتونستم خودم کنترل کنم حرفای خوبی بهش نزدم

اونم عصبی شد

بقیه شم که معلومه


با ناراحتی گفتم: اشکالی نداره ، دیگه خودت ناراحت نکن

تا قصدت کمک به یوسف بود

می دونی که اونم خیلی مغروره

در واقع هر دوتاتون حق دارین .

یکم آروم باش ببینم چه کار میتونیم بکنیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۴

ترانه گفت : یوسف با حال خیلی بدی از خونه رفت

خیلی نگرانشم ، گوشیشم خاموشه نمی دونم چکار کنم


گفتم : بذار به مازیار زنگ بزنم شاید رفته باشه پیشش

شماره ی مازیار گرفتم

بعداز چندتا بوق تلفن جواب داد

گفت: کجایی تو؟

گفتم : سلام،  من پیش ترانه ام .

گفت: باز بی خبر رفتی بیرون .

گفتم: از یوسف خبر نداری؟

گفت : چطور ؟

چی شده؟

گفتم؛ با ترانه بحثشون شده از خونه زده بیرون

گوشیشم خاموشه ، ترانه نگرانش شده


گفت : برای چی بحث کردن

گفتم : حالا بعدا بهت میگم

ببین میتونی خبری از یوسف بگیری

گفت : باشه،  به ترانه بگو نگران نباشه. پیداش میکنم


گوشی رو قطع کردم

بلند شدم رفتم طرف وسائل های شکسته ی اطراف پذیرایی

سعی کردم جمعشون کنم

ترانه گفت : ولشون کن گندم

خودم بعدا تمیزشون میکنم

گفتم : تو برو یکم استراحت کن

من اینجا رو جمع و جور میکنم

اگه مازیار زنگ زد خبری شد بیدارت میکنم

گفت : سرم داره از درد می ترکه


گفتم: پاشو برو

ترانه رفت سمت اتاق ،


از آشپزخونه یه کیسه زباله برداشتم تمام وسائل شکسته رو جمع کردم

مَشغول جارو برقی کشیدن بودم که گوشیم زنگ خورد

به صفحه ی گوشیم نگاه کردم مازیار بود فوری جارو رو خاموش کردم

گوشی رو جواب دادم

گفتم: بله مازیار ؟

گفت : نگران نباشین ، یوسف با منه تا بیست دقیقه دیگه میاییم اونجا

گوشی رو که قطع کردم ، ترانه در اتاق باز کرد اومد بیرون

گفت: مازیار بود؟

گفتم : آره

گفت : چی گفت ؟

گفتم : یوسف همراهشه گفت تا بیست دقیقه ی دیگه میان

ترانه یه نفس عمیق کشید گفت : خدایا شکرت خیلی نگرانش بودم .

گفتم : دیگه خودت ناراحت نکن

ان شاالله همه چی ختم به خیر میشه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز