پارت ۶۱
صدای زنگ گوشیم بلند شد .
کیفم باز کردم گوشیم در آوردم
به صفحه گوشیم نگاه کردم
شماره ی حجره بود . جواب ندادم گوشی رو خاموش کردم
گذاشتم توی کیفم.
بلند شدم راه افتادم .
مسیر طولانی ای رو راه رفتم
ولی اینقدر ذهنم مَشغول بود
اصلا متوجه طولانی بودن راه نشدم
یه نگاه به دایان انداختم دیدم خوابش برده
رسیده بودم اول خیابون سپه .
سعی کردم با خرید و نگاه کردن به ویترین مغازه ها حواس خودم پرت کنم .
اول از همه رفتم توی یه فروشگاه لوازم آرایش
همیشه خرید لوازم آرایش حالم بهتر می کرد
بعدش به نوبت برای خودم و دایان خرید کردم
وقتی کارم تموم شد .
یه نگاه به ساعت انداختم ساعت نه بود .
هوا حسابی تاریک شده بود
آژانس گرفتم رفتم خونه .
همین که رسیدم جلوی در
دنبال کلیدم توی کیفم بود
دیدم در باز شد
داوود تا منو دید گفت:
سلام گندم خانم اومدین ؟
گفتم: آره
آروم گفت : الان یک ساعته آقا توی حیاط منتظر شما هستن
تن صداش آهسته تر کرد گفت :
خیلی هم عصبانی هستن
گفتم : اشکالی نداره الان که اومدم
دایان از توی کالسکه برداشتم گرفتم تو ی بغلم
داوود کالسکه و ساک های خرید ازم گرفت
گفت : شما بفرمائید داخل
رفتم داخل حیاط،
مازیار تا منو دید اومد سمتم
از صورت برافروخته ش فهمیدم خیلی عصبیه
خودمُ زدم به بی تفاوتی گفتم : سلام
چیزی نگفت دایان از بغلم گرفت رفت سمت ساختمون
منم داشتم دنبالش می رفتم عصبی نگاهم کرد گفت : همینجا بمون کارت دارم
از پایین پله ها سپیده رو صدا زد دایان داد بغلش
سریع اومد طرفم ، دستم گرفت برد گوشه ی حیاط
با صدای بلند گفت ؛ کجا بودی؟
گفتم : یه بار که من بهت گفتم یه بارم خبرچینت رفته بودم خرید .
کیفم از دستم کشید . گوشیم از کیفم در آورد
نگاهش کرد گفت : این چرا خاموشه
گفتم : خودم خاموش کردم
کیفم محکم کوبوند به سینه م گفت : تو غلط کردی
نگاهش کردم گفتم: دست پیش میگیری پس نیفتی ؟
گفت : حرفُ نپیچون این غلط کاریِ جدیده
که گوشیتُ خاموش میکنی
سه چهار ساعته بچه مو برداشتی رفتی پیدات نیست
گفتم: اهان نگران بچه ت بودی ؟
حواسم نبود تو به غریبه ها بیشتر از مادر بچه ت اطمینان داری
گفت : ساکت شو . چرت و پرت نگو . می دونی از خیره سر بازی بدم میاد
گفتم : دوست نداشتم صداتو بشنوم میخواستم چند ساعت نه ببینمت نه صداتو بشنوم
با حرص گوشی رو پرت کرد طرف دیوار
با بغض به گوشی شکسته شده م نگاه کردم
گفتم : تموم شد؟
برگشتم که برم
مچ دستم گرفت
با صدای بلند گفتم: ولم کن
دستش برد بالا!
با دست راستم جلوی صورتم پوشوندم .
با حرص گفتم : ولم کن . میخوای بزنی ، بزن !
فقط دیگه نمیخوام هیچی بشنوم
با عصبانیت گفت : تو آخر یه کاری میکنی دستم روت بلند بشه
گفتم : تو برای من بپا میذاری
تو کارای یواشکی میکنی بعد من باید کتک بخورم
منو هول داد عقب چسبونم به دیوار
سرش آورد پایین نزدیک صورتم گفت : من چه کار یواشکی ای کردم
گفتم : همین که سه برابر حقوق خبرچینت براش چک میشی که آمار منو بهت بده
سریع دوییدم سمت پله ها
دنبالم اومد منو گرفت گفت ؛ حالا دیگه زاغ سیاه منو چوب میزنی
با صدای بلند گفتم: ولم کن .
داوود که گوشه ی حیاط بود یکم به ما نزدیک شد گفت : آقا آروم باشین
مازیار گفت : به تو ربطی نداره داوود برو پی کارت
اومد طرفم گفت: صدات بیار پایین
گفتم : حرف بزنی جوابت میدم
چیه می ترسی بقیه بفهمن با این دختره رو هم ریختی ؟
اومد طرفم با حرص یقه ی لباسم گرفت. از حرص دندوناش روی هم فشار میداد .
گفت: گندم چرا و پرت نگو که همینجا میکشمت .
گفتم : بکش بهتر . مرگ بهتر از زندگی با آدمی مثل توئه
با تمام توانش عربده کشید منو پرت کرد روی زمین
زهره بدو بدو اومد طرفم گفت : خاک توی سرم گندم جون خوبی .؟
مازیار سریع یه سیگار روشن کرد . یه پک به سیگارش زد
خطاب به زهره گفت : اینو ببر داخل.
باسن و کمرم بدجور درد گرفته بود .
نمی تونستم بلند بشم
مازیار از عصبانیت تند تند قدم میزد سیگار میکشید
داوود اومد طرفم گفت : آبجی جان میخوای من کمکت کنم
با بغض گفتم
آره
داوود دستم گرفت بلندم کرد
مازیار با عجله اومد طرفم گفت : درد داری؟ بذار کمکت کنم
با حرص نگاهش کردم گفتم : ولم کن
زهره دستم گرفت منو برد داخل ساختمون