2777
2789

پارت ۵۰

وقتی رسیدیم خونه ، مازیار دایان بغل کرد  گفت : بشین توی ماشین من الان میام

گفتم : نه ، منم میام . میخوام آرایش مو درست کنم

گفت : پس عجله کن.

همین که رفتیم توی خ‌ونه دیدم سپیده توی پذیرایی نشسته داره  تلوزیون تماشا میکنه

تا مارو دید گفت : سلام . خوش اومدین

مازیار دایان داد بغلش گفت : ما الان میریم بیرون ممکنه دیر برگردیم خیلی مواظب دایان باشین

اگه کاری پیش اومد زنگ بزنین


سپیده گفت : چشم . خیالتون راحت .

من سریع رفتم بالا آرایش مو موهام مرتب کردم

برگشتم پایین.

مازیار گفت : بریم ؟

گفتم : اول بذار برم دایان ماچش کنم بعد بریم

بدو بدو رفتم توی اتاق سپیده دایان بوسیدم

به سپیده گفتم : خیلی مواظبش باشین .


مازیار گفت : بجنب گندم دیر میشه

گفتم : اومدم

سریع همراه مازیار از خونه زدیم بیرون.

*****

همین که پیچیدیم توی خیابون خونه ی یوسف و ترانه دیدیم جلوی در منتظر ما هستن .

وقتی مازیار ترمز کرد سریع از ماشین پیاده شدم

باهاشون سلام و احوالپرسی کردم رفتم عقب پیش ترانه نشستم .


یوسف همینکه نشست توی ماشین گفت :  خدا الهی بگم چکارتون کنه همش باعث میشین بین ما اختلاف بیفته


با خنده گفتم : کش زیر شلواریت در رفته مقصر ماییم ؟


ترانه گفت : والا چهارتا کار خوب از این مازیار یاد نمی گیری که فقط مغزت منحرفه


یوسف گفت : ترانه جان !

خانم! 

تو چه خوش خیالی می دونی تا حالا دختره چند تا از زیر شلواریای این مازیارُ کش انداخته

من که از  قیافه و طرز حرف زدنش دیگه از خنده کبود شده بودم.

مازیار گفت : عه باز شروع کردیا.  

پس ترانه توی این یه مدت،  تو چکار می کردی این هنوز ادب نشده که .

ترانه با خنده گفت : دارم براش، تو ناراحت نباش


یوسف چپ چپ به مازیار نگاه کرد گفت :  نخواستم بابا اصلا  تنبون آبی و کش قیطونی و پرستاره مال خودت


مازیار دستش برد بالا گفت : یه کلمه دیگه حرف بزنی یه جوری می زنمت صدای بزغاله بدیا


گفتم : بسه تورو خدا فکم درد گرفت اینقدر خندیدم دیگه تموم کنین


ترانه گفت : دایان کجاست؟

پیش پرستارش گذاشتینش؟

گفتم : آره

یوسف گفت : الهی عمو قربونش بره حتما کش تنبون اونم در رفته

انگشت اشاره شو گرفت طرف مازیار گفت : این بچه رو من باید تربیت کنم

نمی خوام مثل باباش ماست و خیار بشه

مازیار گفت : همین تو یکی رو ما تحمل میکنیم خیلی ِ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱

چهارتایی با هم رفتیم داخل کافه .

اینقدر صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید

از دور امیر برامون دست تکون داد

بهمون اشاره کرد که بریم انتهای سالن .

رفتیم کنارش دیدیم چندتا دیگه از دوستامونم اونجا بودن

بعداز سلام و حال احوال با همه نشستیم

امیر گفت : سرویس چی می خوایین.؟

مازیار گفت : بچه ها قلیون دو سیب بزنه ؟

هممون حرفش تایید کردیم .

مازیار گفت : دو تا قلیون دو سیب بزن با چایی و مخلفات.

سفارشی ما هم یادت نره .

امیر خندید گفت : چشم داداش روی چشمم .

جدیدش دستم رسیده الان میارم حالشُ ببر .

یوسف گفت : خوب شد ماشین نیاوردم.  وگرنه کی میخواست برگشتنی رانندگی کنه

مازیار گفت : بس که بی جنبه ای صدبار بهت گفتم : اندازه تو نگه دار

ترانه با خنده گفت : حالا نه اینکه توی شرایط عادی همش تو رانندگی میکنی والا هر وقت نشستیم توی ماشین این آقا خوابش گرفت من باید بشینم پشت فرمون

یوسف گفت : باز اینارو دیدی پررو شدی؟


بزنم دوباره سیاه و کبودت کنم؟


مازیار: جا سیگاری روی میز پرت کرد طرف یوسف گفت : هوی بازم حرف زیادی زدی که

یوسف گفت : داشتم بهش میگفتم  نوکرتم هستم به خدا

جان بابای ترانه اگه دروغ بگم!


گفتم : عه بی تربیتا به باباش چکار دارین

یوسف گفت : به خدا من با اون کاری ندارم اون همش با من کار داره


همون موقع یه آهنگ کردی پخش شد . خواننده  با صدای قشنگش سالن به وجد آورده بود

همه یه برگ  دسمال کاغذی دستشون گرفته بودن داشتن می رقصیدن

یوسف دست منو ترانه رو گرفت بلندمون کرد نفری یه دسمال کاغذی داد دستمون شروع کردیم به رقصیدن .

وقتی آهنگ تموم شد دیگه نفس نداشتیم

مازیار گفت : خسته نباشید واقعا.

 بیایین اینجا نفری یه پیک بزنین روشن شین

یوسف و ترانه و بقیه بچه ها همه لیواناشون گرفتن بالا منم یه لیوان نوشابه برداشتم

یوسف با صدای بلند گفت : برو بالا به سلامتی انزلی و بچه باحالای  انزلی


همه با خنده گفتیم به سلامتی!


آخر شب اینقدر که زده بودیم و رقصیده بودیم همه از خسته گی نا نداشتیم

مازیار یه نگاه به ساعت انداخت گفت : ساعت دو شده دیگه پاشین بریم .

چهارتایی بلند شدیم از بچه ها خداحافظی کردیم از کافه زدیم بیرون

ترانه خطاب به مازیار گفت :

خوبی ؟ میتونی رانندگی کنی؛ اگه میخوای من بشینم پشت فرمون

مازیار با خنده گفت : من شبیه شوهر بی جنبه ت نیستم که نمی تونه راه بره .

تازه خودتم که با ما مسابقه می دادی

ترانه خندید گفت : نه بابا من خوبم . امشب اینو کی میخواد تحمل کنه

یوسف همان طور که برای خودش آواز میخوند گفت : آفرین باز منو فروختی

بذار پام برسه خونه من میدونم و تو

مازیار گفت : اینطور که معلومه من باید تورو تا رخت خوابت ببرم

یوسف خندید گفت : نه جون داداش هوشیار م

سوار ماشین شدیم اول یوسف و ترانه رو رسوندیم. ‌

بعدش رفتیم سمت خونه .

همین که توی حیاط از ماشین پیاده شدیم

مازیار با صدای بلند شروع کرد به آواز خوندن


با خنده گفتم : هیس !

چه خبرته

الان همه بیدار میشن

همون طور با صدای بلند گفت: خوب بیدار بشن چهار دیواری اختیاری اینجا خونمه دلم میخواد الان آواز بخونم


گفتم : به یوسف می گفتی زیاده روی کردی تو که بدتری

با خنده گفت : چیه فکر میکنی مستم ؟

نه جون خودت من فقط یکم میزونم

گفتم: جون خودت قسم بخور

گفت: دختر تا تو هستی هیچ شرابی توی دنیا منو مست نمیگه.

از عرق سگی بگیر برو تا بالا .

هیج کدوم درصد ش به اندازه ی یه نگاه تو نیست.


دستم گذاشتم جلوی دهنش گفتم : بسه تورو خدا

الان صداتو میشنون  درست نیست.


دستش کشیدم با خودم بردمش توی خونه


گفت : تشنمه میرم آب بخورم


تا رفت سمت آشپزخونه منم رفتم سمت اتاق سپیده

آروم درو باز کردم از لای در دیدم دایان و سپیده خوابیدن

دیگه نرفتم داخل اتاق دوباره آروم در و بستم.


تا برگشتم دیدم مازیار پشتمه


با ترس گفتم : عه تو اینجا چکار میکنی

گفت : کجا در رفتی ؟

گفتم : اومدم دایان ببینم

گفت : دایان دیدی ؟

گفتم : آره

گفت : خوب پس حالا نوبت منه

فوری بغلم کردم

گفتم : چکار میکنی ؟ منو بذار زمین

با خنده گفت : هیس داد نزن بقیه بیدار میشن

در اتاق باز کرد منو پرت کرد روی تخت خودشم با من انداخت  روی تخت

گفت : وای گندم اگه بدونی چقدر به امشب احتیاج داشتم

حالم جا اومد 

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


دستم  حائل گذاشتم زیر گوشم نگاهش کردم گفتم : چیزی شده؟

گفت : یه کاری رو میخوام شروع کنم اگه بشه دختر

یه تغییر اساسی توی زندگیمون ایجاد میشه

گفتم : ان شاالله که خوب پیش میره ولی زیاد خودتو اذیت نکن

گفت : می دونی من عاشق جاه طلبی هستم

هر چی بیشتر کار کنم خوشحالترم

گفتم : می دونم مطمئنم موفق میشی

برگشت طرفم گفت : خوب گندم خانم یه خورده حسابی ما باهم داشتیم که شما دک هیچ از ما جلو بودی الان وقتشه که حساب بی حساب بشیم

یه جیغ کوتاه کشیدم  از جام بلند شدم گفتم : نه دیگه عقده ای نباش .شکستُ قبول کن


بلند شد گفت : می دونی که شکست توی کار من نیست

الانم در نرو بت زبون خوش بیا پیش خودم

دستام بردم بالا گفتم : باشه، باشه من تسلیمم

همون طور که میومد طرفم گفت : حالا برای تسلیم شدن زوده تا صبح وقت زیاده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲

صبح چشمام که باز کردم نگاهم خیره موند روی ساعت

با عجله بلند شدم گفتم : وای ساعت ۱۲ ظهره

چقدر خوابیدم

فوری رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم با همون لباس خواب دوییدم سمت پذیرایی

صدای بازی سپیده با دایان شنیدم رفتم سمت اتاق

دیدم مریم خانمم کنار دایان نشسته

رفتم توی اتاق گفتم : سلام .

دایان بغل کردم.

گفتم : الهی مامان قربونت بره.  

چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر قشنگم .


خطاب به مریم خانم گفتم: ساعت دوازده ظهره چرا بیدارم نکردین.

مریم خانم گفت ؛ صبح همین که رسیدم اینجا ، آقا زنگ زد گفت ؛

زیاد سرو صدا نکنین .

بذارین گندم بخوابه

دیشب بیرون بودیم دیر خوابیدیم


گفتم : وای آره، معلوم نیست مازیار چطوری بیدار شد رفت.


سپیده گفت : صبح ساعت شش رفته بودم آشپزخونه که برای دایان شیر درست کنم دیدم که آقا مازیار توی یخچال دنبال قرص مسکن میگشتن.


گفتم: قرص برای چی؟


گفت : سردرد داشتن.


من بهشون قرص دادم.


متوجه شدم که میخوان صبحونه بخورن براشون صبحانه آماده کردم

مریم خانم یه چشم غره به سپیده رفت گفت : نیازی نبود تو خودت به زحمت بندازی دختر جان همیشه آقا خودش صبحانه میخوره میره

سپیده گفت : آره متوجه شدم

از این به بعد بیدار باشم براشون صبحانه درست میکنم


گفتم :  دست شما درد نکنه

این کار وظیفه ی شما نیست.


قبل تولد دایان من اکثرا صبح ها بیدار میشدم

ولی بعداز دایان تنبل شدم


سپیده گفت : زیاد خوابیدن باعث میشه تناسب اندام و پوست آدم خراب بشه


مریم خانم  دهنشو کج کرد گفت :  کی این حرفا رو زده

این گندم جانه من از وقتی عروس خونه ی آقا شده تا الان خوابش زیاد بوده . ولی ببین ماشاالله هم خوشگل هم خوش هیکل.

سپیده گفت: منظور بدی نداشتم.


مریم خانم گفت : تورو آوردن اینجا پرستاری کنی نه دکتری!


از حرفای مریم خانم خنده م گرفته بود .


گفتم : پاشم برم یه زنگ به مازیار بزنم ببینم حالش چطوره ؟

مریم خانم گفت : برو مادر برو .

همون طور که راه میرفتم مریم خانم با طعنه  به سپیده میگفت : نگاهش کن ما شاالله چه نازه!


دستم گذاشتم جلوی دهنم که صدای خنده م بلند نشه


رفتم سمت گوشی تلفن ،شماره مازیار گرفتم.

بعداز چندتا بوق جواب داد

گفت : جانم؟

گفتم : سلام . صبح بخیر

گفت : ای تنبل تازه بیدار شدی؟

گفتم : خودت سفارش کرده بودی کسی بیدارم نکنه

گفت : آره دیگه اونقدرها هم بی انصاف نیستم . باید خسته گی دیشب از تنت در میومد .

با صدای بلند خندیدم گفتم : حالا کی گفته من خسته ام .


با صدای آروم گفت ؛ دختر بلبل زبونی نکن منو سر لج ننداز

میام براتا!

با خنده گفتم : هر کی نیومد


گفت : باشه . اینم به وقتش یادت میارم

گفتم : راستی سپیده گفت : صبح دنبال  قرص بودی

حالت بد بود؟

گفت : نه ، کم خوابی دارم.

گفتم : بعداز ظهر کارو تعطیل کن . استراحت کن

گفت : ممکنه ظهر نیام

ساعت چهار، پنج میام دیگه خونه میمونم

گفتم : باشه هرجور راحتی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳

گوشی رو که قطع کردم رفتم سمت آشپزخونه

میل به غذا خوردن نداشتم

یه فنجون قهوه درست کردم رفتم توی پذیرایی

باصدای بلند گفتم : سپیده جون اگه ممکنه دایان بیارین اینجا

مریم خانم همون طور که دایان بغلش بود اومد طرفم

گفت : دختر جان پاشو یه چیزی بخور اون قهوه که دل تورو نمیگیره .

گفتم : نه اصلا نمیتونم چیزی بخورم

دایان از بغلش گرفتم .

اسباب بازی هاش ریختم روی زمین ، از دیدن اسباب بازی هاش ذوق کرده بوق

خودش روی زمین میکشید .

اینقدر با نمک این کارارو می کرد که اصلا دوست نداشتم ازش چشم بردارم

بعداز اینکه حسابی باهاش بازی کردم بدجور خسته شده بود

بلند شدم شیرش درست کردم گرفتمش توی بغلم شیرش دادم .

همون طور آروم آروم خوابش برد.

بلند شدم با خودم بردمش توی اتاقم گذاشتمش روی تختمون

دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم .

همون طور که به دایان نگاه میکرد

یهو یاد حرف بابا افتادم که بهم گفته بود دکتر روا زاده یه سری آموزش های مجازی برگزار کرده .

بلند شدم لپ تاپ مو آوردم شروع کردم به سرچ کردم

دیدم که بابا درست گفته

باید ثبت نام میکردم بعداز واریز مبلغ بهم جزوه میدادن

بعد سر موئد مقرر آزمون برگزار میکردن .

این عشق به درس خوندن و یادگیری هنوز توی سرم بود

ولی می دونستم که دیگه امکان نداره مازیار به ادامه تحصیلم رضایت بده.

با نا امیدی لپ تاپ گذاشتم کنار .

کنار دایان دراز کشیدم .

از اینکه داشتمش خیلی خوشحال بودم


یه لحظه پیش خودم گفتم : اگه  هیچ وقت با مازیار آشنا نشده بودم الان توی این سن کجاها بودم .!؟

چشمام بستم رفتم توی رویاها م  دانشکده ی حقوق

یا ادبیات!

الان مشغول خوندن فوق بودم !


شایدم جایی شاغل بودم !


چه رویای شیرینی بودم !


با برخورد دست دایان به صورتم به خودم اومدم

یه نگاهی  بهش انداختم من به هیچ کدوم از آرزوهام نرسیده بودم ولی مادر بودم .

توی دلم بابت داشتنش خداروشکر کردم .

یه فکری زد به سرم گفتم: حتما  

که نباید کار کنم

همین که بدونم و یاد بگیرمم کافیه .

دوباره رفتم سراغ لپ تاب

هزینه ی آموزش مجازی رو چک کردم

همون مقدار توی حسابم بود ولی خوب اگه برداشت میکردم مازیار متوجه میشد و می دونستم به این کار هم رضایت نمی داد

با خودم گفتم : هر طور شده باید این مبلغ جور کنم .


همین که فکر میکردم یاد کادوهایی افتادم که توی شب مهمونی خونمون بهمون داده بودم

از اون شب اصلا منو مازیار پاکت ها رو باز نکرده بودیم .


فوری رفتم سمت کمد

پاکت پولا رو باز کردم

اول از همه پاکت بابام باز کردم شروع کردم به شمردن تراول ها

دیدم یک میلیون توی پاکت گذاشته

توی دلم گفتم : قربونت برم بابایی آخه چه خبر بود

پاکت عزیزم باز کردم

پونصد تومن داخلش بود

نمی خواستم از پاکت خونواده ی مازیار چیزی بردارم

یه مقداری از کادوی بابام یه مقداری هم از کادوی عزیز برداشتم بقیه رو گذاشتم توی پاکت دوباره گذاشتم توی کمد .


یهو یادم اومد من شماره حسابی به اسم خودم ندارم که بخوام ازش پول کارت به کارت کنم

همه ی کارت های بانکیم به اسم مازیار بود .


یه فکری به سرم زد باعجله بلند شدم رفتم پایین

خطاب به مریم خانم گفتم : زهره کجاست؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴

گفت : با داوود رفته خرید

گفتم : هر وقت اومدن بهم خبر بده با داوود کار دارم .

مریم خانم گفت : چشم . حتما

برگشتم توی اتاقم کنار دایان دراز کشیدم .

ذهنم آشفته بود .  

توی دلم گفتم : یه بار دیگه با مازیار صحبت میکنم.  بهش میگم که فقط هدفم یادگیریِ

و قصد کار کردن ندارم .

شاید راضی بشه.  

اگه قبول می کرد خیالم راحت تر بود .

بعضی از کارها و مخالفت های غیر منطقیش بد جور ناراحتم می کردم .

یه نگاهی به اطرافم انداختم

همه چی این خونه  خوب  بود ولی توی زندگی با مازیار گاهی حس می کردم توی قفس هستم .

دلم نمی خواست هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی اون با سخت گیری ها و قوانین و تعصبات بیجاش گاهی باعث پنهان کاری و دروغگویی من میشد .


توی همین افکار بودم که صدای در اتاق شنیدم

گفتم : جانم

مریم خانم درو باز کرد گفت :

گندم جان داوود اومده

گفتم: چشم الان میام پایین


رفتم سمت پذیرایی

صدای صحبت داوود و زهره رو با مریم خانم شنیدم

فهمیدم توی آشپزخونه هستن .

رفتم داخل آشپزخونه گفتم ؛ سلام

داوود زهره با هم گفتن : سلام


داوود گفت : با من امری داشتین خانم ؟

گفتم : آقا داوود شما کارت عابر بانک دارین ؟

گفت : بله خانم چطور؟

گفتم ؛ اگه من یه مبلغی رو به شما نقدی پرداخت کنم امکانش هست شما از حساب خودتون برام این مبلغُ به حساب دیگه ای کارت به کارت کنین ؟

داوود گفت : بله خانم حتما

گفتم: فقط یه چیزی هست!

گفت : چیه خانم . شما امر بفرمائید

گفتم : نمی خوام مازیار چیزی بفهمه

داوود صورتش قرمز شد یکم جابه جا شد گفت : مشکلی پیش اومده

گفتم: نه .فقط من به کسی یه بدهی کوچیک دارم

چون من به اسم خودم هیچ حسابی ندارم اگه از حساب مازیار این مبلغُ بدم متوجه میشه . نمیخوام اون بفهمه

داوود گفت : خانم ببخشید ولی یه وقت برای من درد سر نشه


با ناراحتی گفتم: ولش کن آقا داوود اصلا نمی خواد .

زهره یه چشم غره به دا وود رفت گفت  :

یه پول کارت به کارت کردن چه دردسری برات میتونه داشته باشه

داوود گفت : آخه روز اولی ، آقا با من طی کردن  هیچ چیزی نباید از چشم ایشون پنهان بمونه .

گفتم : آقا داوود شما درست میگین من اخلاق مازیارُ میدونم

اشکالی نداره نمی خواد

داوود یکم جابه جا شد گفت :

توکل به خدا خانم . چشم براتون انجام میدم

با ذوق گفتم : ممنون . دست شما درد نکنه

به وقتش بهتون مبلغ و شماره کارت میدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۵

بعدازظهر  وقتی مازیار  اومد خونه کاملا معلوم بود که خسته س

تا دیدمش گفتم : سلام ، چقدر دیر کردی؟

معلومه حسابی خسته ای.

گفت : کارای مهم داشتم باید حتما انجامشون میدادم

اومد سمتم پیشونی منو دایان بوسید.

گفتم : چیزی میخوری ؟

گفت : نه میرم یه دوش بگیرم یکم بخوابم .

گفتم : باشه برو اگه چیزی لازم داشتی صدام بزن .

گفت : باشه

وقتی رفت بالا رفتم توی اتاق سپیده ،  دایان دادم بهش


رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان شربت آلبالو درست کردم

رفتم بالا توی اتاقمون .

لباسای مازیار از توی کمد گذاشتم بیرون

لباساش جمع چک کردم که ببینم اگه کثیفِ ببرم بندازم توی ماشین .

همین که توی جیب لباساش میگشتم یه برگ چک پیدا کردم

بی تفاوت چک و همراه بقیه ی وسایلاش گذاشتم روی میز عسلی

یهو چک که روی لبه ی میز بود افتاد پایین

خم شدم که بر دارمش از دیدن اسم روی برگ چک تعجب کردم .

نگاه به مبلغ چک انداختم .

اسم و فامیل سپیده روی چک نوشته شده بود

مبلغ چک هم خیلی بیشتر از حقوقی بود که با سپیده توافق شده بود .

از قطع شدن صدای آب حموم فهمیدم که حمومش تموم شده

چک گذاشتم سر جاش .

لباسای کثیف برداشتم .

مازیار از حموم اومد بیرون گفت : اینجایی ؟

گفتم : آره اومدم لباسای کثیف ببرم برات شربتم آوردم

اومد طرفم گونه مو بوسید گفت : دستت درد نکنه

دایان کجاست ؟

گفتم: پیش سپیده س

گفت : اگه کاری نداری پیشم بمون تا خوابم ببره

به خاطر اون چک و مبلغش خیلی عصبی بودم ولی نمی خواستم چیزی بگم

گفتم : پایین یکم کار دارم

گفت : باشه برو به کارت برس

سریع از اتاق اومدم بیرون

رفتم سمت آشپزخونه لباسا رو انداختم توی ماشین لباسشویی

همونجا روی صندلی نشستم

فکرم خیلی مشغول بود

به مازیار اعتماد داشتم دیگه بعد از این همه سال برام عادی شده بود که وقتی متوجه میشد کسی گرفتاری مالی داره در حد توانش کمکش میکرد

ک معمولا هم به من درباره شون چیزی نمی گفت

ولی پنهان کاریاش در رابطه با سپیده اذیتم میکرد چون حس میکردم سپیده یه کارهایی رو از عمد انجام میده

ولی نمی خواستم مازیار متوجه حساسیتم بشه

چون  ذاتا آدمی نبودم که حسادت کنم یا کسی رو بازخواست کنم .

با خودم گفتم : نگاه کن اون هر کاری دلش بخواد انجام میده حتی منو آدم حساب نمی کنه

اونوقت من بدون اجازه ش حق ندارم آب بخورم


پیش خودم فکر کردم اگه سپیده مشکلی داشت چرا با من مطرح نکرده بود!

اصلا کی مشکلش به مازیار گفته بود .

توی دلم گفتم : گندم بی خیال چه اهمیتی داره

نه تو زنی هستی که به خاطر این مسائل حساس بشی نه مازیار مردیِ که کار اشتباه انجام بده

شاید مثل همیشه لازم نبوده من چیزی بدونم .


بلند شدم با  خودم گفتم : به جای این فکرای بیخود بهتره یه کیک درست کنم

همون طور که مواد اولیه کیک آماده میکردم همش فکرم می رفت سمت اون چک

گفتم : من برای اینکه اون کلاس ثبت نام کنم باید یواشکی پولش جور کنم اونوقت مازیار راحت به بقیه پول میده .

دوباره خودم آروم کردم گفتم: گندم بی انصاف نباش تو که هر چی و هر مبلغی بخوای همیشه بهت میده،، فقط مرضش اینه که باید بدونه پول کجا و برای چی خرج کردم.


یه آه بلند کشیدم گفتم : چقدر ناراحت کننده س که حتی نمیتونم یه کارت بانکی به اسم خودم داشته باشم چرا چون آقا دوست دارن جزئیات خرج کردن منو بدونن .


مشغول فکر و حرف زدن با خودم بودم

یه یهو با صدای سپیده به خودم اومدم .

یکم ترسیدم یه جیغ کوتاه کشیدم

سپیده با تعجب نگاهم کرد گفت : چی شده

گفتم : هیچی . ذهنم مشغول بود متوجه حضورت نشدم

ترسیدم .

گفت : دایان خوابیده شما پایین میمونین من یکم برم توی حیاط قدم بزنم ؟

گفتم: آره من پایینم اگه دایان بیدار بشه متوجه میشم شما برو

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶

ساعت نزدیک هفت بود

دایان بغل کردم رفتم بالا

دایان گذاشتم روی سینه مازیار


دایان خودش روی سینه مازیار می کشید و با صورتش بازی میکرد

مازیار چشماش باز کرد با خنده گفت : سلام پهلوون

تو اینجا چکار میکنی

دایان از حرف زدن مازیار ذوق میکرد سرو صداش بلند شده بود

رفتم سمتشون گفتم : ساعت هفت شده نمی خوای بیدار بشی

گفت : چرا زودتر بیدارم نکردی؟


گفتم : آخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.

بلند شد روی تخت نشست مشغول بازی با دایان شد

گفتم : پاشو بریم پایین

کیک درست کردم با چایی بخوریم

گفت : دستت درد نکنه

سه تایی رفتیم پایین ، رفتم سمت آشپزخونه

چای و کیک برداشتم دوباره برگشتم توی پذیرایی

مازیار دایان گذاشت کنار اسباب بازی هاش

فنجون چایی رو به برش کیک برداشت گفت : به به چه عطری داره

گفتم: بخور نوش جونت

همون طور که میخورد گفت : امشب میخوام برم استخر

گفتم : چه خوب برو من که خیلی وقته نرفتم

گفت ؛ چرا نمی ری .؟

 برای چی همش خونه میمونی؟

گفتم : نمی دونم چرا اینقدر تنبل و بی حوصله شدم

خیلی دلم میخواد یه جوری سرم گرم بشه

گفت : برو باشگاه ثبت نام کن

گفتم: باشگاه که حتما میرم احساس میکنم بعد از زایمان یکم فرم هیکلم تغییر کرده

با اخم نگاهم کرد گفت : به نظر من اصلا تغییری نکردی

خیلی هم عالی هستی 


گفتم : نمی دونم شاید واقعا اینطوری فکر میکنم


راستش بی کاری بدجور کسلم میکنه .


توی این سال ها همش درگیر درس و دانشگاه بودم

خونه نشستن اذیتم میکنه


یکم نگاهم کرد گفت : گندم مبحث ادامه تحصیل و کارُ قبلا بستیم لطفا دوباره بازش نکن

با اخم گفتم: کی حرف از درس و کار زد

گفت : خوب بگو قربونت برم هر چی دیگه میخوای بگو

اصلا چشم بسته میگم بله


با خنده گفتم : قول میدی ؟


فنجون چاییش گذاشت روی میز گفت : نه دیگه قضیه بو داره می دونی من قول الکی نمیدم

با اخم گفتم ؛ می دونستم

گفت : حالا بگو ببینم چیه ؟

گفتم : یادته بابا اونشب گفت دکتر روا زاده آموزش مجازی گذاشته.....

نذاشت حرفم ادامه بدم فوری گفت : نه گندم اصلا بحثشُ پیش نکش

گفتم : بمون حرفم بزنم


گفت : یکبار گفتم نه یعنی نه


گفتم : قصد کار کردن ندارم فقط میخوام آموزش ببینم دلم میخواد درباره ی گیاه های دارویی بیشتر بدونم


گفت : این همه کتاب بگیر بخون اطلاعاتت میره بالا

گفتم : نه میخوام اصولی آموزش ببینم .


لحن صحبتش تند شد گفت : خدای نکرده که گوشات مشکل نداره

گفتم : چرا خودخواهانه برخورد میکنی ، هر آدمی باید یه هنر و حرفه ای داشته باشه

کسی از اینده خبر نداره

با عصبانیت گفت : الان که زنده ام میگم نه.

 وقتی هم مردم مال واموالم میمونه برای تو پس آینده تم تامین میشه

گفتم : چه خبره صداتو بالا میبری

سپیده توی اتاقِ صداتو میشنوه

گفت: به جهنم بشنوه

گفتم : برای تو مهم نیست ولی من خجالت می کشم

گفت: پس حرف نا مربوط نزن تا صدای منم بالا نره

گفتم : همیشه همینی نمیشه باهات حرف زد

گفت : حرف حسابی بزن نوکرتم هستم .

گفتم : حرفم حسابیِ

تو بی انصافی

گفت : مثل اینکه امروز همت کردی اون روی سگیِ منو بالا بیاری

گفتم: تو واسه همه مادری واسه من نا مادری

دایان بغل کردم رفتم بالا توی اتاقش .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۷

مشغول بازی با دایان بودم که در اتاق باز شد

بدون توجه به بازی کردنم ادامه دادم

مازیار گفت: کاری نداری من دارم  می رم استخر

گفتم  : نه ، برو به سلامت

گفت : خداحافظ . کار داشتی زنگ بزن

بعد از رفتنش یه آه بلند کشیدم گفتم : می دونستم مثل همیشه مخالفت میکنی

برای اینکه اعصابم بیشتر خورد نشه به بازی با دایان ادامه دادم

ساعت نزدیک نه بود که سپیده اومد دنبال دایان گفت : اگه اجازه بدین برای خواب آماده ش کنم

گفتم : اگه ممکنه اول حمومش کن بعد بخوابونش

گفت : فردا میخواستم حمومش بدم

گفتم : نه الان حموم کنه بهتره راحت تر میخوابه

گفت : باشه . دایان با خودش برد

احساس ضعف کردم میدونستم مازیار شب دیر بر می گرده

رفتم سمت آشپزخونه ظرف سالاد الویه رو برداشتم یه لقمه برای خودم درست کردم

اصلا دوست نداشتم با سپیده هم کلام بشم

می ترسیدم یه موقع حرف نامربوطی بزنم

تلوزیون پذیرایی رو خاموش کردم

رفتم بالا توی اتاق ، خودم پرت کردم روی تخت

کنترل تلوزیون برداشتم همون طور که الکی کانال های تلوزیون بالا و پایین میکردم

ساندویچمم میخوردم .


هر کاری میکردم نمی تونستم حرفای مازیار فراموش کنم خیلی ازش دلخور شده بودم

با خودم گفت: تو یواشکی هزار تا کار میکنی خوب یه بارم من بدون اطلاع تو کار مورد علاقه مو انجام بدم


از بی حوصله گی چراغ اتاق خاموش کردم چشمام بستم که بخوابم .

آخر شب از صدای در اتاق متوجه اومدن مازیار شدم ولی اصلا تکون نخوردم تظاهر کردم که خوابم

مازیار اومد سمت تخت یکم نگاهم کرد خم شد گونه مو بوسید

لباساش عوض کرد . رفت پایین .

فهمیدم که رفته شام بخوره .

یه چند دقیقه ای گذشت یهو دوباره یاد چک افتادم

از جام بلند شدم آروم در اتاق باز کردم

پایین نگاه کردم دیدم مازیار توی پذیرایی نیست

آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه

صدای سپیده و مازیار از آشپزخونه شنیدم


سپیده گفت : عجله نکنین الان براتون میز می چینم

مازیار خیلی جدی گفت: نه خانم نیازی نیست

من خودم غذام میخورم

سپیده گفت : منم شام نخوردم

مازیار گفت : اگه دوست دارین شما میز بچینین خودتون بخورین راحت باشین

من میرم بالا

سپیده گفت : نه قصدم مزاحمت نبود من میرم توی اتاقم شما راحت باشین

مازیار گفت: سپیده خانم این خدمت شما.


فهمیدم که حتما چک بهش داده!


سپیده گفت : واقعا ممنونم . حتما این مبلغ بهتون بر می گردونم

مازیار گفت : عجله ای نیست

خورد خورد با هم حساب میکنیم

امیدوارم مشکلاتتون حل بشه

دیگه حرصم در اومده بود بی تفاوت رفتم داخل آشپزخونه

مازیار تا منو دید گفت : سلام بیداری

با حالت خواب آلود ی گفتم : اومدی؟

تشنه م شده بود اومدم آب بخورم

مازیار گفت : آب بردار با هم بریم بالا منم شامم میارم بالا میخورم

گفتم : باشه بریم

بدون توجه به سپیده از کنارش رد شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۸

رفتیم بالا توی اتاق ، مازیار سینی غذا رو گذاشت روی تخت مشغول غذا خوردن شد

با حرص گفتم: روی تخت جای غذا خوردنه؟

 پاشو برو روی مبل بشین بخور

با تعجب نگاهم کرد

گفتم : چیه؟

خندید سرش انداخت پایین به غذا خوردنش ادامه داد.


گفتم : با تو بودم ، خورده نون می ریزه روی تخت بدم میاد

با خنده گفت : غر زدن اصلا بهت نمیاد.


گفتم : غر نمی زنم.  توی این خونه ما حریم خصوصی نداریم

هر جا میریم یه نفر پیداش میشه.


همون طور که غذاش میخورد گفت : گندم حرف اصلیتو بزن بگو ببینم چیه ؟ چیشده؟

گفتم: سپیده چی میگفت؟

گفت : هیچی می خواست برام غذا آماده کنه

گفتم میخوای به مریم خانم بگو دیگه نیاد

با تعجب نگاهم کرد

گفتم: سپیده خیلی مسئولیت پذیره هم برات صبحونه آماده میکنه هم شام

فقط میمونه یه غذا پختن که اونم بعید نیست تا چند وقته دیگه انجام بده

یه نگاه به من انداخت چیزی نگفت

از خونسردیش حرصم گرفته بود

ولی دوست نداشتم دیگه بیشتر این موضوع کش بدم

رفتم خودم پرت کردم روی تخت پتو رو کشیدم روم

مازیار با صدای بلند گفت : عه،دختر چکار میکنی دارم غذا میخورم

گفتم : اینجا جای غذا خوردن نیست

گفت : ای بابا چه گرفتاری شدم من

گفتم : خودت ، خودتُ گرفتار کردی

توی خونه ی خودت آسایش نداری

هرجا میری سپیده مثل زامبی دنبالته

با صدای بلند خندید گفت : زامبی !

گفتم : ساکت میخوام بخوابم

گفت : آره، اره بخواب

شب بخیر

با حرص نگاهش کردم بلند شدم رفتم سمت کلید برق

چراغ خاموش کردم

گفت: دختر چرا همچین میکنی دارم شام میخورم

در اتاق باز کردم گفتم : بفرما بیرون ، اینجا جای شام خوردن نیست

دوباره برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم سرم

مازیار یکم نگاهم کرد گفت : الله اکبر ، چه گیری کردیم ، بلند شد سینی به دست از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹

صبح به محض بیدار شدن، رفتم سراغ دا وود .

پول و شماره کارت بهش دادم .

داوود گفت : چشم خانم همین الان میرم انجام وظیفه میکنم .


رفتم سمت اتاق سپیده ، دیدم دایان توی تختش خوابیده ولی کسی توی اتاق نبود .

دایان بوسیدم .

دستم آروم کشیدم روی صورتش

خیلی ناز خوابیده بود .

برگشتم سمت آشپزخونه با صدای بلند سلام کردم

مریم خانم گفت : سلام گندم جان بیدار شدی ؟

گفتم : بله ، سپیده کجاست ؟ ندیدمش

گفت : صبح که اومدم آقا زنگ زدن از من خواهش کردن مواظب دایان باشم چون سپیده کار اداری داشته باید می رفته بیرون .

گفتم : باشه .

من خودم حواسم به دایان هست

شما به کارتون برسین

مریم خانم گفت : براتون صبحانه آماده کنم

گفتم : نه ممنون چایی با بیسکوییت میخورم

برگشتم توی اتاق پیش دایان

دیدم چشماش بازه و داره بازی میکنه

بغلش کردم رفتم جلوی پنجره

هوا آفتابی بود .

لباسش پوشوندم خودمم لباس گرم پوشیدم

دایان گذاشتم توی کالسکه رفتم توی حیاط توی آلاچیق نشستم

زهره تا مارو دید با خنده اومد طرفمون

گفت : اومدین آفتاب بگیرین؟

با خنده گفتم : آره.  دلم توی خونه پوسید

گفت: چیزی لازم دارین براتون بیارم ؟

گفتم : اگه زحمتت نمیشه یه لیوان چای  و بیسکوییت برام بیار صبحونه نخوردم

زهره گفت : چشم

گفتم : چشمت بی بلا

زهره سریع رفت سمت ساختمون .

بعداز چند دقیقه دیدم زهره سینی به دست همراه مریم خانم دارن میان .


با خنده گفتم؛ هوا عالیه بیایین


زهره سینی چایی و بیسکوییت گذاشت روی میز .

مریم خانم گفت : دایان ببینین چه ذوقی میکنه

گفتم : آره .  دایانم مثل من آفتاب دوست داره

مریم خانم گفت : تا چشم به هم بزنی بزرگ شده داره توی این حیاط بدوبدو میکنه

با خنده گفتم : مامان قربونش بره .

زهره به چایی ها اشاره کرد گفت : بخورین سرد میشه

همون طور که مشغول خوردن چایی بودیم در باز شد و سپیده اومد داخل خونه .

تا مارو دید اومد سمتون سلام کرد.

خم شد دایان بوسید . دایانم از دیدنش ذوق کرده بود .

گفت: من برم لباسام عوض کنم


مریم خانم یه چشم غره زد  گفت : به سلامت .

منو زهره با دیدن قیافه ی مریم خانم خنده مون گرفته بود

وقتی سپیده رفت . گفتم : ای بابا مریم خانم شما با این چکار دارین .

گفت : این دختر مار خوش خط و خالِ

ببین کِی گفتم


گفتم : ولش کنین حالا که میبینین مجبوریم تحملش کنیم

زهره گفت : گندم جون ببخش فضولیه ولی آقا مازیار که اینقدر شما رو دوست دارن

می دونن شما از دختره خوشت نمیاد برای چی نگهش داشتن ؟


یه آه بلند کشیدم . فنجون چاییم گذاشتم توی سینی گفتم :

چون مازیار لجبازه

همیشه فکر میکنه بهترین و درست ترین تصمیم میگیره الان اگه من درباره این دختره چیزی بگم فکر میکنه میخوام باهاش لجبازی کنم

برای اینکه کم نیاره نگهش داشته

و البته این که از دایانم خوب مراقبت میکنه بی تاثیر نیست

الانم که دایان بهش عادت کرده


مریم خانم گفت : سید اولاد پیغمبر غیر قابل پیش بینیه

گاهی یه کارایی میکنه آدم شاخ در میاره،

قربانش برم نمیشه بهش حرفم زد یه جوری قاطی میکنه زمین و زمان بهم می دوزه


زهره گفت : پس کارت خیلی سخته گندم جون

با خنده گفتم : از سختم ، سخت تره

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰

ساعت چهار عصر بود که گوشی تلفن برداشتم به مازیار زنگ زدم

بعداز چندتا بوق گوشیش جواب داد

گفتم: سلام .

گفت : سلام خوبی ؟

گفتم : مرسی . زنگ زدم بگم من میخوام برم خرید

گفت : خرید چی ؟

گفتم : میخوام برای فردا لباس بخرم .

گفت : بمون تا ساعت هفت میام با هم بریم . منم میخوام خریدای لازم برای دور همی فردا انجام بدم .

گفتم : نه میخوام تنها برم البته دایانم با خودم میبرم .

یکم مکث کرد گفت: خوب بمون با هم میریم.

گفتم: میخوام یکم تنها باشم .

گفت : چطوری میخوای با دایان بری؟ ظهر اومده بودم می گفتی سوییچ بدم دا وود میبردت .

گفتم: این همه خانما چکار میکنن منم همونطوری میرم

آژانس میگیرم کالسکه شم با خودم میبرم

گفت ؛ میخوای سپیده رو هم با خودت ببر یه وقت اذیت نشی

خیلی محکم و جدی گفتم : نه تنها میرم .

گفت : چیه گندم ؟

گفتم : ای بابا یعنی من نمیتونم پسرم بردارم برم خرید

حتما باید چیزی شده باشه

یکم مکث کرد گفت : باشه برین . مواظب خودتون باشین .

الان بازم برات پول می ریزم .

هر چی لازم داشتی بخر .

گفتم: ممنون . خداحافظ

*******

بعداز اینکه گوشی رو قطع کردم

رفتم جلوی آیینه شروع کردم به آماده شدن .

لباسام پوشیدم

رفتم پایین.

سپیده تا منو دید گفت : میرین بیرون ؟

گفتم : آره.  اومدم دایان لباس بپوشونم

گفت : دایانم میبرین؟

یکم نگاهش کردم گفتم : بله

گفت : به من میگفتین لباس آماده ش میکردم

گفتم: نه ممنون خودم این کارو میکنم

گفت : پس من برم فلاسک و شیشه شیرش براتون بیارم

رفت سمت آشپزخونه

با خودم گفتم قبل لباس پوشوندم دایان اول به آژانس زنگ بزنم

رفتم سمت پذیرایی گوشی رو برداشتم

حس کردم صدای پچ پچ میاد

آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه

شنیدم که سپیده داشت آمار بیرون رفتن منو به مازیار میداد

رفتم جلوتر زدم روی شونه

سپیده از دیدنم جا خورد

گوشی رو ازش گرفتم

به مازیار گفتم : به خبرچینت بگو که من بهت گفتم دارم می رم

در ضمن این دفعه تشویقیش سه برابر بده واقعا متعهد و مسئولیت پذیر ه

اجازه ندادم مازیار جوابی بده

گوشی رو پرت کردم روی میز رفتم دایان لباس پوشوندم از خونه زدم بیرون

دایان گذاشتم توی کالسکه ش پیاده شروع کردم به راه رفتن

اینقدر ناراحت بودم که ناخودآگاه اشکام سُر میخورد

روی گونه هام .

گفتم: خدایا نمی دونم این امتحان یا تقدیر

میگن  نمیشه آدم همه چیز خوب ت ی زندگی با هم داشته باشه

کاش این امکانات و رفاه که دهن همه رو پر کرده رو نداشتم

ولی آرامش داشتم

مازیار کی میخواد به من اعتماد کنه .

من با اجبار وارد این زندگی شدم ولی خدایا خودت شاهدی

تا حالا کوچک ترین خطایی نکردم

راضی شدم به این زندگی .

مسیر زندگیم کلا تغییر کرد

دیگه مازیار چی ازم میخواد

دنبال چی میگرده

بدون اینکه متوجه بشم گریه هام تبدیل به هق هق شده بود .


کنار خیابون روی جدول نشستم .

اشکام پاک کردم یکم آب خوردم .

به دایان نگاه کردم . داشت با انگشت های دستش بازی میکرد .

دستم کشیدم روی سرش گفتم : هیچی نیست مامانی

مامانت صبور تر از این حرف هاست

به خاطر تو هم که شده تمام این کارای بابات تحمل میکنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱

صدای زنگ گوشیم بلند شد .

کیفم باز کردم گوشیم در آوردم

به صفحه گوشیم نگاه کردم

شماره ی حجره بود . جواب ندادم گوشی رو خاموش کردم

گذاشتم توی کیفم.  

بلند شدم راه افتادم .

مسیر طولانی ای رو راه رفتم

ولی اینقدر ذهنم مَشغول بود

اصلا متوجه طولانی بودن راه نشدم

یه نگاه به دایان انداختم دیدم خوابش برده

رسیده بودم اول خیابون سپه .

سعی کردم با خرید و نگاه کردن به ویترین مغازه ها حواس خودم پرت کنم .

اول از همه رفتم توی یه فروشگاه لوازم آرایش

همیشه خرید لوازم آرایش حالم بهتر می کرد

بعدش به نوبت برای خودم و دایان خرید کردم

وقتی کارم تموم شد .

یه نگاه به ساعت انداختم ساعت نه بود .

هوا حسابی تاریک شده بود

آژانس گرفتم رفتم خونه .

همین که رسیدم جلوی در

دنبال کلیدم توی کیفم بود

دیدم در باز شد

داوود تا منو دید گفت:

سلام گندم خانم اومدین ؟

گفتم: آره

آروم گفت : الان یک ساعته آقا توی حیاط منتظر شما هستن

تن صداش آهسته تر کرد گفت :

خیلی هم عصبانی هستن

گفتم  : اشکالی نداره الان که اومدم

دایان از توی کالسکه برداشتم گرفتم تو ی بغلم

داوود کالسکه و ساک های خرید ازم گرفت

گفت : شما بفرمائید داخل

رفتم داخل حیاط،

مازیار تا منو دید اومد سمتم

از صورت برافروخته ش فهمیدم خیلی عصبیه

خودمُ زدم به بی تفاوتی گفتم : سلام

چیزی نگفت  دایان از بغلم گرفت رفت سمت ساختمون

منم داشتم دنبالش می رفتم عصبی نگاهم کرد گفت : همینجا بمون کارت دارم

از پایین پله ها سپیده رو صدا زد دایان داد بغلش


سریع اومد طرفم ، دستم گرفت برد گوشه ی حیاط

با صدای بلند گفت ؛ کجا بودی؟

گفتم : یه بار که من بهت گفتم یه بارم خبرچینت رفته بودم خرید .

کیفم از دستم کشید . گوشیم از کیفم در آورد

نگاهش کرد گفت : این چرا خاموشه


گفتم : خودم خاموش کردم

کیفم محکم کوبوند به سینه م گفت : تو غلط کردی

نگاهش کردم گفتم: دست پیش میگیری پس نیفتی ؟

گفت : حرفُ نپیچون این غلط کاریِ جدیده

که گوشیتُ خاموش میکنی

سه چهار ساعته بچه مو برداشتی رفتی پیدات نیست

گفتم: اهان نگران بچه ت بودی ؟

حواسم نبود تو به غریبه ها بیشتر از مادر بچه ت اطمینان داری

گفت : ساکت شو . چرت و پرت نگو . می دونی از خیره سر بازی بدم میاد

گفتم : دوست نداشتم صداتو بشنوم میخواستم  چند ساعت نه ببینمت نه صداتو بشنوم

با حرص گوشی رو پرت کرد طرف دیوار

با بغض به گوشی شکسته شده م نگاه کردم

گفتم : تموم شد؟

برگشتم که برم

مچ دستم گرفت

با صدای بلند گفتم: ولم کن


دستش برد بالا!


با دست راستم جلوی صورتم پوشوندم .

با حرص گفتم : ولم کن . میخوای بزنی ، بزن !


فقط دیگه نمیخوام هیچی بشنوم

با عصبانیت گفت : تو آخر یه کاری میکنی دستم روت بلند بشه

گفتم : تو برای من بپا میذاری

تو کارای یواشکی میکنی بعد من باید کتک بخورم

منو هول داد  عقب چسبونم به دیوار

سرش آورد پایین نزدیک صورتم گفت : من چه کار یواشکی ای کردم

گفتم : همین که سه برابر حقوق خبرچینت براش چک میشی که آمار منو بهت بده

سریع دوییدم سمت پله ها

دنبالم اومد منو گرفت گفت ؛ حالا دیگه زاغ سیاه منو چوب میزنی

با صدای بلند گفتم: ولم کن .


داوود  که گوشه ی حیاط بود یکم به ما نزدیک شد گفت : آقا آروم باشین

مازیار گفت : به تو ربطی نداره داوود برو پی کارت

اومد طرفم گفت: صدات بیار پایین

گفتم : حرف بزنی جوابت میدم

چیه می ترسی بقیه بفهمن با این دختره رو هم ریختی ؟


اومد طرفم با حرص  یقه ی لباسم گرفت.  از حرص دندوناش روی هم فشار میداد .


گفت: گندم چرا و پرت نگو که همینجا میکشمت .


گفتم : بکش بهتر . مرگ بهتر از زندگی با آدمی مثل توئه


با تمام توانش عربده کشید منو پرت کرد روی زمین

زهره بدو بدو اومد طرفم گفت :  خاک توی سرم گندم جون خوبی .؟


مازیار سریع یه سیگار روشن کرد . یه پک به سیگارش زد

خطاب به زهره گفت : اینو ببر داخل.


باسن و کمرم بدجور درد گرفته بود .

نمی تونستم بلند بشم

مازیار از عصبانیت تند تند قدم میزد سیگار میکشید


داوود اومد طرفم گفت : آبجی جان میخوای من کمکت کنم

با بغض گفتم

آره

داوود دستم گرفت بلندم کرد

مازیار با عجله اومد طرفم گفت : درد داری؟ بذار کمکت کنم

با حرص نگاهش کردم گفتم : ولم کن

زهره دستم گرفت منو برد داخل ساختمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲

کمرم بدجور درد میکرد .

توی پذیرایی نشستم روی مبل‌ .

گفتم : زهره جون لطفا یه قرص مسکن برام بیار .

زهره سریع دویید طرف آشپزخونه با یه لیوان آب و قرص برگشت .

گفت: گندم جون چی شد؟ چرا آقا مازیار یهو اینقدر عصبانی شد

گفتم : چیزی نیست

بلند شدم ، رفتم سمت اتاقم

زهره گفت: بیام کمکتون کنم لباساتون عوض کنین گفتم: نه خوبم تو برو

رفتم‌توی اتاقم خودم پرت کردم روی تخت سرم فرو بردم توی بالشم شروع کردم به گریه کردن

نمیخواستم کسی صدای گریه مو بشنوه

غرورم جلوی داوود و زهره خورد شده بود

مازیار وقتی قاطی می کرد دیکه براش مهم نبود که کجا هستیم و کی پیشمونه .

خوب می دونستم حتما سپیده هم سرو صدای مارو شنیده

بلند شدم رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم

توی آیینه به چشمام نگاه کردم بدجور قرمز شده بود .

با خودم گفتم : گندم آروم باش مازیار اولین بارش نبوده که اینطور رفتار کرده قطعا آخرین بارشم نیست .

پس به خودت سخت نگیر هر کسی که توی خونمون زندگی کنه متوجه شرایط خاص زندگی ما میشه پس گریه و زاری تو بی فایده س

رفتم سمت کمدم . مشغول عوض کردن لباسام بودم

که در اتاق باز شد

مازیار اومد توی اتاق


بدون توجه بهش خودم با لباسام سرگرم کردم

اومد طرفم دستش دور کمرم حلقه کرد

گفتم : برو کنار میخوام لباسام بپوشم

لباسام از دستم گرفت

گفتم : لباسام بده

گفت : گندم ببخش خیلی نگرانت شدم

چیزی نگفتم

گفت : بی انصاف دوسه ساعت گوشیت خاموش میکنی نمی گی من دیوونه میشم

گفتم: لباسام بده سردم شده

اومد طرفم بغلم کرد .

سرش توی گودی گردنم فرو برد

دستش کشید روی کمرم

یه ناله ی کوتاه کردم

گفت: کمرت درد گرفته

با حرکت سر گفتم: آره

دوباره منو گرفت توی بغلش گفت : تو اخلاق منو میدونی چکار کنم می دونی من همینطوریم

دست خودم نیست، دوست دارم کنترل زندگیم دستم باشه .

خودم از بغلش کشیدم بیرون لباسم ازش گرفتم پوشیدم

گفتم: برای اینکه کنترل زندگیت دستت باشه اون دختره ی آدم فروش استخدام میکنی که بهت خبرچینی کنه

گفت : می دونی همه ی کسایی که اینجا کار میکنن باید هر اتفاقی که اینجا میفته رو به من خبر بدن

حالا هر کدومشون بر اساس وظایفشون خبرای لازم بهم میدن

گفتم : مازیار تو مریضی


نگاهم کرد گفت : باز شروع کردی


گفتم: مگه من زن تو نیستم

خوب هر چی رو که میخوای بدونی از خودم بپرس


چرا ذهنت اینقدر مریضه


گفت : من همینم گندم


گفتم : مطمئن باش همین اخلاق بد و خودخواهیت باعث پنهانکاری و دروغگویی میشه


یه نگاه عصبی بهم انداخت گفت : ببینم چی این وسط هست که من نمی دونم


با پوزخند گفتم : برو از آدمات بپرس.

سرش انداخت پایین برگشت سمت در گفت : من میرم برای دور همی فردا خرید کنم


چیزی نگفتم


گفت: اگه حوصله نداری قرار فردا رو بذارم برای هفته ی بعد


گفتم: تا هفته بعد ممکنه چند تا اتفاق مثل اتفاق امروز پیش بیاد

من دیگه عادت کردم.

اومد طرفم گفت : چرا هیچ وقت از زندگی با من رضایت نداری ؟

خیره توی چشماش نگاه کردم گفتم: چون تو نمیذاری‌. گاهی خونه رو برام میکنی  مثل یه قفس!


خیره نگاهم کرد گفت : بخوای نخوای جای تو توی همین قفس کنارِ منِ

سریع از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۳

صبح ساعت ده بلند شدم . سریع رفتم دوش گرفتم موهام سشوار کشیدم .

رفتم سراغ ساک خریدای دیروزم .

سویشرت شلواری رو که خریده بودم از توی ساک در آوردم .

یه تیشرت سفید از توی کمدم برداشتم زیر سویشرتم پوشیدم

یه کتونی سفیدم برداشتم که به رنگ مشکی سویشرت شلوارم میومد

موهام دم اسبی بالای سرم بستم

یه آرایش ملایم کردم

ولی چشمام به خاطر گریه های دیروزم هنوز پف داشت .


سریع رفتم سمت اتاق سپیده

از دیشب که برگشته بودم خونه دایان ندیده بودم .

در اتاق باز بود بدون هیچ حرفی رفتم داخل اتاق

سپیده تا منو دید گفت: سلام.  صبح تون بخیر

گفتم: سلام

دایان بغل کردم بوسیدمش خطاب به سپیده گفتم : لباساش عوض کنین . بهش شیر بدین

کم کم مهمونامون می رسن .

سپیده گفت : چشم

برگشتم توی پذیرایی

یه سرو صداهایی از توی حیاط میشنیدم


رفتم سمت پنجره دیدم

مازیار و داوود دارن میز و صندلی ها رو توی حیاط میچینن

زهره و مریم خانمم داشتم میوه و شیرینی ها بقیه وسایل پذیرایی رو روی میزا میذاشتن

مهیارم گوشه ی حیاط داشت باند نصب میکرد .

رفتم سمت آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه شدم

بعداز صبحانه دوباره رفتم توی اتاق سپیده گفتم: دایان آماده س ؟

گفت : آره

دایان بغل کردم رفتم توی حیاط

یه سلام بلند به همه کردم

مهیار با خنده اومد طرفم گفت: بده به من این پسر خوشتیپُ

گفتم : خوبی ؟ کی اومدی ؟

گفت : مرسی ، نیم ساعتی میشه اومدم


مازیار اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : صبح بخیر

یه نگاه بنداز ببین همه چی خوبه؟

گفتم : باشه

یکم نگاهم کرد گفت : چه خوشتیپ شدی !

اینارو تازه خریدی

با حرکت سر گفتم اره

گفت : مبارکه . خیلی بهت میاد

رفتم کنار زهره و داوود مشغول کمک کردن بهشون شدم.

مریم خانم گفت : گندم جان ببین اگه چیزی کم و کسرِ برم بیارم

گفتم: همگی خسته نباشید خیلی زحمت کشیدین همه چی عالیه .

سپیده آروم آروم  رفت طرف مهیار گفت: دایان بدین بذارمش توی کالسکه ش ‌.

مهیار همون طور که نیشش تا بناگوشش باز بود  گفت : چشم

یه نگاه عصبانی به مهیار انداختم

رفتم طرفش دستش کشیدم گفتم : بیا اینجا ببینم

با خنده گفت: چی شده

گفتم  وای به حالت ببینم با این دختره گرم گرفتی

گفت : اولین باره میبینم درمورد کسی اینطوری صحبت میکنی

کل ماجرا رو براش تعریف کردم

آخر حرفام مهیار با ناراحتی گفت : این مازیارم چه کارایی میکنه

خیالت راحت حال این دختره رو برات میگیرم

گفتم : نمی خواد کاری کنی فقط بهش چراغ سبز نشون نده


گفت : گندم یه چیز بگم ناراحت نمیشی ؟

گفتم : چیه

گفت : قول میدی بین خودمون بمونه

گفتم : چی شده نگرانم کردی


گفت : این برای مازیار تور پهن کرده .

با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی میگی

گفت : تو که مازیار میشناسی خانم بازی توی کارش نیست


ولی منم مردم  خوب میفهمم یه زن کی و چه جوری میخواد جلب توجه کنه.


گفتم : راستش مریم خانمم نظرش همینه ولی من از مازیار مطمئنم .

گفت : مازیار اگه بفهمه این چی توی سرشِ اینو پرتش میکنه بیرون ‌

گفتم ؛ ولش کن مهیار . ممکنه فکرت اشتباه باشه

اگه کاسه ای زیر نیم کاسه ش باشه خلاصه دستش رو میشه

مشغول صحبت با مهیار بودم

که دیدم یه دسته گل رز سفید جلومه

به مازیار نگاه کردم با لبخند گفت : ببخشید؛ دیروز خیلی بد باهات برخورد کردم .

برای گرفتن گلا مردد بودم


که زهره با ذوق گفت : چه گلای قشنگی !

گلا رو ازش گرفتم گفتم : ممنون.

مازیار اومد نزدیکتر پیشونیم بوسید


یه شاخه از گل برداشتم گرفتم طرف زهره گفتم : این مال خودت

زهره بغلم کرد بوسیدم .

گفت : خیلی ممنون


خطاب به مریم خانم گفتم اگه ممکنه یه گلدون بیارین گلا رو بذارم داخلش

مریم خانم گفت : چشم الان میارم

داوود همون طور که قلیون ها رو روی میزا میچید

آروم به زهره گفت : این دفعه برات از این گلا میخرم که اینطوری بخندی .


با خنده گفتم: آهای شنیدم دارین به هم دل میدین و قلوه میگیرینا

داوود از خجالت لپ هاش گل انداخت .

گفتم؛ شوخی کردم آقا داوود آفرین به شما همیشه با زهره جون همینجوری مهربون باش

داوود همون طور که سرش پایین بود گفت : خانم جان من نوکرشم هستم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792