دايي ام وقتي مجرد بودم و فقط ٢١ سالم بود خيلي بهم گير ميداد و كلا رو مخ بود
ما فارس هستيم و رسم نداريم دختر كم سن و سال شوهر بديم
دايي مم خيلي منو دوست داشت اما يهو نميدونم چي شد با من چپ شد تا حالا
من انقدر مظلوم بودم كه اصلا كاريش نداشتم
خلاصه ي بار اون موقع ها كه تازه نت اومده بود و وايبر راه افتاده بود ي گروه خانوادگي درست كرديم كه همه ي فاميل مامانم بودن
همه ي خاله ها و بچه هاشون و دايي ها و حتي دختر عموهاي مامانم
خلاصه همه داشتن باهم چت ميكردن و ويس ميدادن منم ميفرستادم ولي كندتر چون داشتم فيلم جالب ميديدم حواسم پرت بود
خلاصه داييم گفت ندا چرا دير به دير جواب ميدي منم گفتم دايي جون دارم فيلم ميبينم
يهو داييم گفت فيلم شوهر خيالي ميبيني
خيلي دلم شكست و هيچي نگفتم
جوابش رو سپردم به خدا
من ٢٣ سالگي ازدواج كردم و شوهرم مهندسه و دختر خودش الان ٢٧ سالشه و مجرد😐
البته خيلي شده و دلم شكسته ولي اين ي نمونه اش هست