2777
2789

عفت گفت شمادوتااون پشت چکارمیکنید؟محمدکه خیلی عصبانی بودبدون توجه به خواهش وتمنای من که ازش میخواستم حرفی بهش نزنه رفت سمت عفت گفت اینجامگه طویله است که صدات روانداختی توسرت برادرم نیست افسارپاره کردی هارشدی نکنه!!هوس کردی بگردی خونه ی بابات

یک هفته نبودم کلاعمارت ریختی بهم مگه خورشیدکلفت توکه کارهات روبکنه

عفت که توقع نداشت محمداینجوری باهاش حرف بزنه گفت اقاببخشیدنمیدونستم شمایدفکرکردم احمد..

محمددوسه تادیگه بهش حرفزدگفت یه باردیگه ببینم روخورشیددست بلندکردی ازعمارت میندازمت بیرون فکرنکن چون زن برادرمی هرکاری دلت خواست میتونی انجام بدی

خلاصه محمدحسابی ازخجالت عفت درامد

اون روزمن ازتاقم نیومدم بیرون کسی هم سراغم رونگرفت امادلشوره ی بدی داشتم ازفتنه ی عفت میترسیدم

اون شب تاصبح نتونستم بخوابم ازپنجره بیرون رونگاه میکردم که دیدم مسلم وارباب واردعمارت شدن دلم برای مسلم تنگ شده بودوازاینکه برگشته بودخوشحال بودم

سریع سروضعم رومرتب کردم که برم استقبالش ولی همین که رسیدم جلوی درعمارت خانم بزرگ مسلم وارباب رو صدازدرفتن اتاق خانم بزرگ

دست ازپادرازتربرگشتم ومنتظرموندم یکساعتی گذشت که مسلم بدون دروارداتاق شدسلام کردم به استقبالش رفتم

مسلم دستش روگذاشت رودماغش بهم اشاره کردکه حرفی نزنم والکی شروع کرددادبیدادکردن

چندتاظرف روازطاقچه پرت کرد شکست

داشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم بعدبدون اینکه حرفی بزنه ازاتاق رفت بیرون

پشت سرش فیروزه دویدتواتاق گفت خورشیدخوبی باسرگفتم اره خودفیروزه ام تعجب کرده بودکه من سالم بودم

فیروزه ظرفهای که شکسته بودروجمع کرد..

نزدیک ظهربه دستورارباب رفتم اتاقش خانم بزرگ وگل بانوهم بودن

ارباب گفت ماکه نبودیم چراازقانون عمارت سرپیچی کردی ازترسم زدم زیرگریه گفتم بخدامن کاری نکردم ارباب گفت یعنی خانم بزرگ دروغ میگه

میدونستم کارعفت وپیش همه بدگویم روکرده

ارباب کلی امرونهی کردومن قول دادم کاری روکه نکردم دیگه تکرارنکنم!!

اون شب مسلم امدپیش من کادوبرام چندتاپارچه دوتاچارقدرخریده بودوگفت میدونم درنبودمن عفت خیلی اذیت کرده وتمام حرفهاش دروغه وبرای اینکه دهن خانم بزرگ رو ببنده ظهرالکی دادبیدادکرده

وقتی مسلم بودمن خیالم راحت بودچون عفت ازش میترسیدکاری به کارم نداشت اماتاازعمارت میرفت بیرون عفت شروع میکردوخانم بزرگ گل بانوهم پشتش بودن روزهامیگذشت یه روزصبح وقتی صبحانه میخوردم تابوی تخم مرغ پخته بهم خوردحالم بهم خورددویدم سمت حیاط

خانباجی که توحیاط داشت گندم پاک میکردتامن رودیدگفت خورشیدچته گفتم نمیدونم چراچندوقته حالم خوب نیست وصبحهاحالم بدمیشه‌..

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

به خانباجی گفتم نمیدونم چراچندوقته ازخواب بیدارمیشم حالم بدمیشه بی حالم اشتهاندارم

خانباجی گفت چی خوردی نکنه شبهاخوب غذانمیخوری دم صبح که میشه ضعف میکنی گفتم نمیدونم خلاصه چندوقتی همینجوری گذشت تاحال من روزبه روزبدترمیشدورنگم زردشده بودمریضی من به گوش عفت رسیده بودهمه جاپرکرده بودمن یه بیماری واگیردارگرفتم نمیذاشت کسی بهم نزدیک بشه

خانم بزرگ وقتی فهمیدامددیدنم گفت دوستندارم تواین عمارت کسی مریض بشه مخصوصاپسرم ونوه هام بروخونه ی پدرت هرچی لازم داشته باشی برات میفرستیم وقتی خوب شدی برگرد

چاره ای نداشتم خانم بزرگ مجبورم کردبدون اینکه ازمسلم خداحافظی کنم برم خونه ی پدرم

وقتی رسیدم خونمون توراه انقدرگریه کرده بودم که هرکس من رومیدیدفکرمیکردیه کتک حسابی خوردم

مادرم یه اتاق برام اماده کردخیلی حالم بدبودنزدیک غروب بودکه مسلم امددیدنم کلی غرزدکه چراقبول کردم بیام خونه ی پدرم

برای اولین باربهش گفتم تواون خونه همه به چشم یه رعیت زاده به من نگاه میکنن وکلفت سابق عمارت هیچ جایگاهی ندارم

هرکس هرچی بگه بایدبگم چشم چطورتوقع داری بااین شرایط روحرف خانم بزرگ حرفبزنم وقتی خودتوام نمیتونی چیزی بگی

مسلم تادیروقت پیشم موندقول دادتندتندبیادبهم سربزنه وگفت صبح حکیم میارم که معاینه ات کنه برات داروبنویسه که زودخوب بشی

مسلم صبح زودباحکیم امدبه دیدنم وحکیم بعدازمعاینه گفت زردی داری کبدت مشکل داره وبرام کلی دارونوشت

سه هفته ای ازامدنم به خونه ی پدرم میگذشت ومسلم هردوروزیکبارباکلی خوراکی میومددیدنم

حال روحیم خوب بوداماازنظرجسمی زیادفرق نکرده بودم تابعدازسه هفته مسلم گفت صبح اماده باش میخوام ببرمت شهردکتر

فرداصبح زودبامادرم ومسلم راهی شهرشدیم تشخیصش دکترشهرهم زردی بودوبازکلی برام دارونوشت

چهارماه خونه ی پدرم موندم تاحالم بهترشدکم کم بیماری ازبدنم درامدانقدردرگیربیماریم بودم که حواسم اصلا به تغییرفیزیکی بدنم نبود

تایه روزصبح که بااشتهاداشتم صبحانه میخوردم ننه اقدس همسایه قدیمیمون امددیدنم تامن رودیدبه مادرم گفت  خورشیدحامله است !!

باتعجب گفتم محاله من سه ماه زردی دارم کلی دارومصرف کردم حامله نیستم

البته عادت ماهانه ی من خیلی نامنظم بودوگاهی میشدمن دوسه ماه پریودنمیشدم واین چندماهم اصلابه این موضوع توجه نکرده بودم برام عادی بود

هرچی من انکارکردم ننه اقدس حرف خودش رومیزدبرای خودمم غیرباوربود

بعدازچهارماه مسلم امددنبالم برگشتم عمارت خانباجی بقیه به خوبی ازم استقبال کردن واولین کسی که به دیدنم امدمحمدبود ازاینکه برگشته بودم عمارت خوشحال بودوخبردارشدم  قرارباپری نامزدکنه...

خبردارشدم محمدقرارباپری نامزدکنه اگربگم ناراحت نشدم دروغ گفتم اتفاق خیلی هم به پری حسودیم میشدچون به چیزی که میخواست رسید

بعدازبرگشتن به عمارت بازنیش کنایه عفت شروع شدنمیخواست باورکنه که من کاملاخوب شدم

اگرسرسفره به نون دست میزدم باقیمانده نون روجلوی همه مینداخت دورمیگفت نبایدچیزی که توبهش دست زدی توسفره بمونه

دوهفته ازبرگشتن من گذشته بود میخواستن برای محمدجشن نامزدی بگیرن

من هنوزم بیحال بودم صبح باکمک فیروزه رفتم حموم کردم

توحموم فیروزه گفت خورشیداحساس میکنم شکمت بزرگ شده نکنه بازکبدت مشکل داره

گفتم نمیدونم این چندماه انقدرزجرکشیدم بالااوردم که تمام دل روده ام دردمیکنه

بعدازحمام تایه کم صبحانه خوردم بازبالااوردم خانباجی که فیروزه بهش گفته بودخورشیدشکمش بزرگ شده گفت خورشیدمیخوای قابله روبگم بیادمعاینه ات کنه

خودمم دیگه شک کرده بودم گفتم اره بگوبیادولی فعلاکسی نفهمه

خلاصه خانباجی فرستاددنبال قابله ی روستاوقتی من رومعاینه کردگفت مبارکه خانم شماحامله ای

فیروزه که تواتاق بودشروع کردبه کل کشیدن توشوک بودم هم خوشحال بودم هم ناراحت میترسیدم بخاطرمریضم بچه ام ناقص به دنیابیاد

اماخانباجی بهم دلداری میدادمیگفت توکل کن به خدابروبرای امشب خودت رواماده کن

میخواستم خودم به مسلم خبربدم اون روزعمارت بخاطرنامزدی محمدوپری خیلی شلوغ بودومسلم ازصبح درگیرکمک کردن بود

نزدیک ظهرکه دیدمش صداش کردم تواتاق وقتی من رودیدمثل همیشه پیشونیم روبوسیدحالم روپرسید

گفتم برات یه خبرخوب دارم توچشمام نگاه کردگفت خیرباشه انشالله چی شده

گفتم من حامله ام انقدرخوشحال شدکه سریع بغلم کرددوباره بوسیدم گفت مطمئنی خورشید

گفتم صبح قابله معاینه ام کرده وگفت حامله ام فقط میترسم بچه ام سالم نباشه

مسلم هم گفت توکل کن به خدامن میدونم یه بچه سالم وخوشگل مثل خودت به دنیامیاری

ازطریق خانباجی گل بانووخانم بزرگ هم فهمیدن من حامله هستم وهرکدومشون که به دیدنم امدن گفتن خیلی مراقب خودت باش استراحت کن مایه نوه ی سالم ازت میخوایم

حیاط عمارت روچراغونی کرده بودن  ونزدیک غروب که شدمهمونادونه دونه امدن

مطربهاتوحیاط میزدن

من یه کم به خودم رسیدم یه پیراهن قرمزچین دارخوشگل داشتم پوشیدمش بایه سربندهم رنگش ازاتاق که امدم بیرون محمدرودیدم

بهش تبریک گفتم ازرفتارش میشدفهمیدمجبوربه این ازدواج شده واصلاخوشحال نیست

داشتم ازش دورمیشدم که صدام کردگفت راستی مبارکه داری باخجالت گفتم خیلی ممنون رفتم سمت پذیرایی وقتی واردشدم توجمع عفت روندیدم رفتم کنارگل بانونشستم

نیم ساعت بعدعفت امدامااصلانگاه من نکردرفت کنارپری نشست..

عفت رفت کنارپری نشست اصلابهم محل ندادبرام رفتارش مهم نبودچون میدونستم حسادت ونفرت ازمن خیلی وقته تووجودش ریشه کرده

اون شب گذشت ومحمدهم نامزدکرد

هرچقدرخودش ادم خوبی بودزنش مثل عفت گوشت تلخ بودبه دل نمینشست یک هفته ای ازنامزدی محمدمیگذشت پری هنوز نرفته بودوباعفت خیلی دوست شده بودطوری که۲۴ساعت باهم بودن هرکس نمیدونست فکرمیکردخواهرهستن

عفت انقدرازمن پیش پری بدگفته بودکه چشم دیدنم رونداشت هرجامن رومیدیدبی محلم میکردمیرفت

یه روزکه همه دورسفره ی ناهارجمع بودیم ارباب گفت خورشیدچندماه دیگه من نوه ام روبغل میکنم ازخجالت نمیتونستم توصورتش نگاه کنم گفتم انشالله چهارپنج ماه دیگه

عفت نذاشت حرفم تموم بشه گفت خداکنه یه نوه سالم براتون بیاره نه ناقص بااون مریضی که خورشیدداشت بعیدمیدونم بچه اش سالم باشه

ای کاش اگرناقصه اصلابه دنیانیادسقط بشه اخه توروستای ماچندسال پیش

قبل ازاینکه من عروس این عمارت بشم یکی ازرعیتهازنش زردی گرفت ومثل خورشیدحامله شداماوقتی بچه اش به دنیاامدکورمادرزادبودوهمه میگفتن بخاطربیماری زردی بوده

باحرفهای عفت انقدرحالم بدشدکه یه لحظه احساس کردم الان ازحال میرم دستام یخ کرده بودمسلم که متوجه حال بدمن شده بودگفت انشالله که هیچ اتفاقی نمیفته وخدایه پسرسالم بهم میده

پری که دستش باعفت تویه کاسه بودگفت ازکجامعلوم پسرباشه شایددختربود

اندفعه محمددرجواب پری گفت پسردخترش فرق نمیکنه خداهرچی میده سالم باشه

خلاصه اون روزناهارشدزهرمارم اماازهمه بدترشک دودلی بودکه عفت باحرفهاش انداخته بودبه وجودمِ میگفتم نکنه یه وقت درست گفته باشه بچه ام ناقص باشه

شب روزدست به دامن خدابودم که بچه ام سالم باشه

روزهامیگذشت شکمم روزبه روزبزرگترمیشدوزنم سنگین شده بودطوری که به زورازجام تکون میخوردم

توماه هفتم بودم که مادرم یه کم خرت پرت برای بچه برام اوردوزکیه ام باهاش بود

زکیه یه پسریکساله داشت که اون روزهمراهش نبودوقتی سراغش روگرفتم مادرم بهم اشاره کردحرفی نزن

موقع رفتن طوری که زکیه نفهمه گقت قهرکرده ومیخوادطلاق بگیره پسرشم داده شوهرش..

توماه نهم بارداریم بودم وحالم خیلی بدبودتایه شب وقتی ازدستشویی امدم بیرون دردبدی پیچیدتوکمروشکمم به خانباجی گفتم

گفت اگربیشترشدخبربده قابله روصداکنم دم صبح بودکه دیگه تحمل دردرونداشتم به خانباجی خبردادم فرستادن دنبال قابله ازشدت دردجیغ میزدم

فیروزه خانباجی کنارم بودن قابله داشت کارخودش رومیکردکه یدفعه صدای گریه بچه پیچیدتواتاق امامن همچنان دردداشتم دادمیزدم که قابله گفت دوقلو..

من همچنان دردداشتم جیغ میزدم که قابله گفت دوقلوخودمم باورم نمیشد اون زمان امکانات نبودبرای اینکه بفهمن بچه جنسیتش چیه یاچندقلوه

مسلم گل بانوپشت دراتاق منتظربودن فیروز دویدکه بازاب گرم دستمال تمیزبیاره

من انقدردردداشتم وزورزده بودم که دیگه رقمی برام نمونده بوددوستداشتم بخوابم قابله همش دادمیزدیه کم دیگه زوربزن وگرنه بچه ات خفه میشه واقعاخسته شده بودم

خانباجی بالاسرم گریه میکردمیگفت خورشیدطاقت بیارشونه هام روفشارمیدادتامیخواستم بخوابم اب میریخت توصورتم

خلاصه بعدازنیم ساعت دردکشیدن وحشتناک بچه دومم به دنیاامدامامن دیگه جونی برام نمونده بودازشدت خستگی بیهوش شدم

نمیدونم چندساعت خوابیده بودم وقتی چشمام روبازکردم هواتاریک بودوتنهاتواتاق بودم

انگارهمه چی تازه داشت یادم میومددست کشیدم روشکمم خالی بودنگاه دوربرم کردم بچه ای نبودهرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم زدم زیرگریه وخانباجی روصداکردم

چنددقیقه بعدفیروزه بایه ظرف اب غذاامدتواتاق گفت خوبی خورشیدجان بیدارشدی پاشوبرات غذااوردم

گفتم بچه ام کجاست

همون موقع خانباجی هم امدتواتاق گفت نترس بچه هاحالشون خوبه تااون موقع فکرمیکردم یه بچه است امایادم افتادقابله دادزددوقلوه

گفتم بچه هام روبیاریدخانباجی گفت تواتاق خانم بزرگ هستن یه کم حالت بهتربشه میارنش باالتماس گفتم ترخداا بیارببینمشون سالم هستن

خانباجی که دیدخیلی بی قرارمیکنم گفت الان میارمشون

خواست ازاتاق بره بیرون گفتم بچه هاچی هستن

خندیدگفت یه پسریه دخترخوشگل تپل

خانم بزرگ وارباب عاشقشون شدن ازظهرتواتاق خانم بزرگ هستن منتظربودن بیداربشی بهشون شیربدی خلاصه فیروزه خانم بزرگ رفتن بچه هارواوردن بهشون اب قندداده بودن بادیدنشون بازم زدم زیرگریه وباکمک خانباجی بهشون شیردادم بعدازیکساعت مسلم امددیدنم اونقدرخوشحال بودکه سرازپانمیشناخت مدام قربون صدقه ام میرفت

پاقدم بچه هاخوب بودوبعدازبه دنیاامدنشون خانم بزرگ وگل بانوباهم خیلی خوب شده بودن

هفت روزاززایمانم گذشته بودولی هنوزعفت روندیده بودم

قراربودارباب برای بچه هاشب۷بگیره و براشون اسم بذاره

اون زمان توعمارت رسم بودکه ارباب برای بچه هااسم میذاشت کسی هم نمیتونست مخالفت کنه

مسلم برای بچه هادوتاگوسفندقربونی کرده بودهردوتاش روچلوگوشتی گذاشته بودن ومهمون دعوت کرده بودن

من هنوزکاملاخوب نشده بودم اماباکمک فیروزه بلند شدم رفتم‌سمت اتاق پذیرایی

ازخانواده ی خودمم فقط مادرم وپدرم امده بودن

مادرم یه روزبعداززایمانم امده بوددیدنم دیگه تاشب هفت نیومده بودپیشم

ازش دلخوربودم...

مادرم تامن رودیدبغلم کردحالم روپرسید

گفتم توچه مادری هستی که تواین هفت روزولم کردی رفتی من وبچه هام اصلا برات مهم نبودم

مادرم گفت اوضاع خونه خوب نیست ازوقتی زکیه طلاق گرفته همه چی بهم ریخته برات بعداتعریف میکنم گرفتارم نمیتونم زیادبیام پیشت

فقط دارم بهت میگم اززکیه دوری کن که ازوقتی فهمیده جای تو اون روشوهردادیم کینه ات روبه دل گرفته شب روز بهت بدبیراه میگه...

شب هفت بچه هابازم ازعفت خبری نبودمن توجمع ندیدمش وقتی سراغش روازفیروزه گرفتم

گفت فردای بعداززایمان تورفته روستاشون وفعلانیومده

اون شب به دستورارباب اسم پسرم روگذاشتن مصطفی واسم دخترم رونازگل وارباب خانم بزرگ برای بچه هاوخودم کلی کادوهدیه دادن بعدازدوهفته به دستورارباب به من دوتااتاق توهم دادن که خیلی بزرگ نورگیربودومیشدگفت ازبهترین اتاقهای عمارت بودوکلی وسایل تمیزشیک توش چیده بودن

امدن بچه هام برای من خیربرکت اورده بود

ارباب من وبچه هاروخیلی دوستداشت هرروزبه دیدنشون میومدمثل یه پدربهم محبت میکرد

پری چندباری امدعمارت امایه تبریک خشک خالی بهم نگفت فقط دنبال این بودکه خودش روتودل ارباب گل بانوجاکنه هرچندمیدونستم بیشتررفتارش بخاطربی محلیه محمدکه زیادتحویلش نمیگرفت وهمه این روفهمیده بودن

نزدیک یک ماه بودزایمان کرده بودم  که یه روزغروب عفت برگشت عمارت..

بعدازیک ماه عفت به عمارت برگشت فیروزه تافهمیدعفت امده گفت خورشیدحواست جمع بچه هاکن عجوزه امده باحرفش خندم گرفت

گفتم مراقبم نگران نباش عفت ازترس ارباب ومسلم جرات نمیکنه به بچه هادست بزنه

به فیروزه اینجوری میگفتم اماته دل خودم اشوب بودخیلی منتظربودم عفت بعدازاین همه وقت که برگشته بیاددیدنم پیش خودم میگفتم اگرآمدازدردوستی باهاش دربیام که اگرکینه وحسادتی هم نسبت به من داره سربچه هام خالی نکنه ولی هرچی منتظرموندم نیومد

شیردادن رسیدگی به دوتابچه هم زمان خیلی سخت بودوقتی میخوابیدن منم بیهوش میفتادم

اخرشب بودجای بچه هاروعوض کرده بودم شیرشونم دادم که مسلم امددیدنم مصطفی ونازگل روبغل کردبوسیدگفت خورشیدمجبورم چندشبی برم پیش عفت نمیخوام فکرکنه حالاکه ازتوبچه دارشدم اون روفراموش کردم

گفت باشه من مشکلی ندارم بعدازرفتن مسلم منم خوابیدم مصطفی خیلی بچه ی شکموی بودتاگرسنه اش میشدشروع میکردگریه کردن کلاخواب نداشت امانازگل دخترارومی بودگاهی خودم به زوربیدارش میکردم بهش شیرمیدادم

نیمه های شب بودکه ازخواب بیدارشدم مصطفی ازسینه ی سمت راستم شیرمیخوردنازگل ازسینه سمت چپم بخاطرهمین مصطفی راسمت راستم میخوابندم نازگل سمت چپم تاچشمم روبازکردم سمت چپم رونگاه کردم نازگل خواب بوداماوقتی سمت راستم رونگاه کردم مصطفی نبود

یدفعه ازجام بلندشدم طوری که کمرم گرفت میخواستم دادبزنم که صدای عفت روشنیدم گفت نترس پسرت بغل منه گریه میکردتوخواب بودی

انگارجن دیده باشم توتاریکی یه جیغ خفیفی کشیدم بعدبادست جلوی دهنم روگرفت که صدام روکسی نشنوه

رفتم سمتش مصطفی روازبغلش کشیدم بیرون گفتم تواینجاچکارمیکنی گفت داشتم میرفتم دستشویی صدای گریه اش شنیدم توخواب بودی بغلش کردم که بخوابه

عفت منتظرنشدمن جوابش روبدم مثل شبح غیبش زدرفت

محال بودمصطفی گریه کرده باشه من بیدارنشده باشم

داشت قلبم وایمیسادتوروشنایی خوب بچه هارونگاه کردم خداروشکرسالم بودن اماترس بدی رفته بودتودلم از عفت رفتارش میترسیدم

فرداش برای خانباجی تعریف کردم چه اتفاقی افتاده گفت خورشیدعفت مثل مارزخمیه وتوحکم رغیبش روداری اصلافکرنکن که باهات خوب میشه خیلی مراقب باش شبهاکه تنهای دروپنجره های اتاقت روقفل کن ویه چیزی پشت دربذارکه اگرکسی واردشدصدابده بیداربشی وشبهایه کم هوشیاربخواب باحرفهای خانباجی بیشترترسیدم میدونستم تجربه اش ازمن بیشتره وذات خراب عفت روخوب میشناسه

همون روز مسلم برای کاری رفته بودشهروغروب که برگشت من تواتاقم بودم

امدروبه روم نشست دست کردتوجیب کتش دوتاالنگوطلادراورد..

همون روز مسلم برای کاری رفته بودشهروغروب که برگشت من تواتاقم بودصدام کردامدروبه روم نشست میدونستم هرموقع میره شهردست پربرمیگرده

مسلم دست کردتوجیب کتش دوتاالنگوطلادراوردگفت خیلی وقته میخواستم برات النگوبخرم اماوقت نمیکردم برم شهربعدگفت دستت بیارجلومثل بچه های حرف گوش کن دستم روگرفتم جلوش خودش النگوهاروانداخت دستم گفت مبارکت باشه

النگوهام پهن بودن طرح روش خوشه های گندم بود

انقدرخوشحال بودم که حدنداشت عاشق برق دوتاالنگوم شده بودم همش نگاهشون میکردم برای اولین بارصورت مسلم بوسیدم لبخندی بهم زدگفت میدونستم انقدرخوشحال میشی زودتربرات میخریدم

اون شب موقعدشام گل بانواولین نفری بودکه فهمیدباصدای بلندگفت خورشیدالنگوهات مبارکه گفتم خیلی ممنون خانم

خلاصه همه فهمیدن مسلم برام النگوخریده

عفت فقط نگاه میکردهیچی نمیگفت یه لحظه دلم براش سوخت سریع النگوهام روکردم زیراستینم که بیشترناراحت نشه..

موقع خواب به مسلم گفتم کاش برای عفت هم میخریدی

گفت چندباری براش خریدم همه رومیبخشه به خواهراش انگارمن روگنج نشستم بخرم خانم بذل بخشش کنه دیگه براش نمیخرم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش روکنی من بهش محبت کردم امابه چشمش نمیادانگارمن مقصرم اون نمیتونه بچه داربشه همین که نگهشداشتم طلاقش ندادم خیلی لطف کردم درحقش

چندروزی گذشت یه روزکه میخواستم برم حمام اول بچه هاروبردم باکمک فیروزشستم بعددادمشون دستش گفتم مراقبشون باش خودم روبشورم زودمیام بیرون

وقتی ازحمام امدم بیرون نازگل تواتاق خوابیده امامصطفی نبودفکرکردم گریه کرده فیروزه بردش که بهش اب قندبده باخیال راحت داشتم موهام روشونه میکردم که فیروزه امدتواتاق مصطفی بغلش نبود

گفتم مصطفی کجاست فیروزدویدتواتاقی که نازگل خوابیده بودگفت مگه تواتاق نیست خواب بودمن رفتم تامطبخ به غذاسربزنم باحرفش دلم هوری ریخت گفتم خاک برسرم شدپسرم کجاست

ناخوداگاه دویدم سمت اتاق عفت بدون درزدن وارداتاق شدم حمله کردم به عفت گفتم پسرم کجاست

من روهول دادعقب گفت چته وحشی من چه میدونم پسرت کجاست تومادرشی بایدمراقبش باشی ازمن سراغش میگیری

تمام اتاق روگشتم ولی تواتاقش نبود

دویدم سمت اتاق خانم بزرگ گل بانو ولی اونجاهم نبودباگریه میزدم توسرصورتم دادمیزدم ترخداپسرم پیداکنیدهمه دنبال مصطفی میگشتن توحیاط داشتم توی علفهای بلندکنارحیاط رومیگشتم که صدای گریه مصطفی روشنیدم ازسمت اتاقک تنورسوزبود((اتاقی که قدیم هابرای پخت نان ازش استفاده میکردن ووسطش یه تنوربزرگ بوده وگوشه حیاط میساختنش))رفتم سمت اتاقک تنورسوز

دیدم تنور روشن ومصطفی گوشه ی اتاق روزمینه..

مصطفی گوشه ی اتاقک تنورسوزبودتنورهم روشن

دویدم ازروزمین بلندش کردم بدنش مثل کوره داغ داغ بودصورت کوچولوش ازگرماسرخ شده بودانقدرگریه کرده بودکه دهنش خشک شده بودچسبندمش به سینم امدم بیرون

دیگه طاقت نیاوردم گوشه حیاط نشستم شروع کردم زارزدن

خانباجی اولین نفری بودکه بهم نزدیک شدگفت بچه خوبه باسرگفتم اره گفت زودباش سینت روبذاردهنش باکمک خانباجی همون جاشروع کردم به شیردادن مصطفی

تمام بدنم میلرزیدحالم اصلاخوب نبودکم کم خدمتکارهای عمارت دورم جمع شدن هرکس یه حرفی میزد

خانم بزرگ به خانباجی گفت کمکش کن بیارش تواتاق

مصطفی یه کم که شیرخورداروم شد

گل بانوبچه روازم گرفت تاببینه جایش نسوخته بعدبه خانم بزرگ گفت بایدبفهمیم کارکیه اگرخدای نکرده اتفاقی برای مصطفی میفتادبایدچکارمیکردیم

خبربه گوش ارباب مسلم محمدرسیدهمه روجمع کردن

ارباب انقدرعصبانی بودکه فقط دادمیزدمیگفت کی جرات کرده همچین کاری روبکنه ولی هیچ کس هیچی نمیگفت

هرچندمن خوب میدونستم کارعفت ولی مدرکی نداشتم

سرسفره شام بازبحث این اتفاق افتادکه پری گفت مقصراصلی خورشیدکه مراقب بچه هاش نیست شایدنمیتونه همزمان ازدوتابچه نگهداری کنه خب یکیش روبده به عفت مطمئنم ازخودخورشیدبهتربهش میرسه

اون لحظه دوستداشتم بادستام پری روخفه کنم

محمدکه فهمیدناراحت شدم گفت هیچ کس نمیتونه جای مادرروبرای بچه بگیره عفت که منتظرفرصت بودگفت من ازخدامه کمک خورشیدکنم امااون به چشم دشمن به من نگاه میکنه این درحالیه که من هیچ مشکلی باهاش ندارم

ازاین همه دورویش حالم بهم میخوردارباب گفت به نظرمنم بهتره یکی ازبچه هاروعفت بزرگ کنه تاخواستم اعتراض کنم دستش روبردبالاکه حرفی نزنم

داشتم خفه میشدم چطورمیتونستم پاره تنم روبدم به عفتی که چشم دیدنش رونداشت عفت که پیروزمیدان شده بودمیدونست حتی مسلم هم نمیتونه روحرف ارباب حرفی بزنه باخوشحالی گفت من ازمصطفی مراقبت میکنم

ازفرداش عفت به بهانه ی کمک کردن همش تواتاق من بودتوکارهام دخالت میکردطوری رفتارمیکردکه انگارمن خنگم اون همه چی حالیشه

دستش باپری تویه کاسه بودمن حریفش نمیشدم

بودن عفت باعث شده بودمسلم روکمترببینم بچه هاکه چهارماهشون شدپری ومحمدازدواج کردن

گذشت تابچه هانزدیک۹ماهشون شدمصطفی ازنظرجثه ازنازگل درشت تربودخوب غذامیخوردبقول معروف افتادبودبه غذای سفره وشیرمن رودیگه نمیخورد

عفت بیشترمواقع میبردش پیش خودش مصطفی هم خیلی بهش عادت کرده بودتامیدیدش میرفت سمتش  بااینکه دوستنداشتم به عفت وابسته بشه اماکاری ازدستم برنمیومد

فیروزه بعداز۷سال کارکردن توعمارت اربابی ازدواج کردرفت ودنبال جایگزبن براش بودن که..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بیاید

hanisa1400 | 7 ثانیه پیش

دیپلم پولی

قدیسه17 | 1 دقیقه پیش
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

💔😔چرااا

honye_ella | 6 ساعت پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز