من همچنان دردداشتم جیغ میزدم که قابله گفت دوقلوخودمم باورم نمیشد اون زمان امکانات نبودبرای اینکه بفهمن بچه جنسیتش چیه یاچندقلوه
مسلم گل بانوپشت دراتاق منتظربودن فیروز دویدکه بازاب گرم دستمال تمیزبیاره
من انقدردردداشتم وزورزده بودم که دیگه رقمی برام نمونده بوددوستداشتم بخوابم قابله همش دادمیزدیه کم دیگه زوربزن وگرنه بچه ات خفه میشه واقعاخسته شده بودم
خانباجی بالاسرم گریه میکردمیگفت خورشیدطاقت بیارشونه هام روفشارمیدادتامیخواستم بخوابم اب میریخت توصورتم
خلاصه بعدازنیم ساعت دردکشیدن وحشتناک بچه دومم به دنیاامدامامن دیگه جونی برام نمونده بودازشدت خستگی بیهوش شدم
نمیدونم چندساعت خوابیده بودم وقتی چشمام روبازکردم هواتاریک بودوتنهاتواتاق بودم
انگارهمه چی تازه داشت یادم میومددست کشیدم روشکمم خالی بودنگاه دوربرم کردم بچه ای نبودهرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم زدم زیرگریه وخانباجی روصداکردم
چنددقیقه بعدفیروزه بایه ظرف اب غذاامدتواتاق گفت خوبی خورشیدجان بیدارشدی پاشوبرات غذااوردم
گفتم بچه ام کجاست
همون موقع خانباجی هم امدتواتاق گفت نترس بچه هاحالشون خوبه تااون موقع فکرمیکردم یه بچه است امایادم افتادقابله دادزددوقلوه
گفتم بچه هام روبیاریدخانباجی گفت تواتاق خانم بزرگ هستن یه کم حالت بهتربشه میارنش باالتماس گفتم ترخداا بیارببینمشون سالم هستن
خانباجی که دیدخیلی بی قرارمیکنم گفت الان میارمشون
خواست ازاتاق بره بیرون گفتم بچه هاچی هستن
خندیدگفت یه پسریه دخترخوشگل تپل
خانم بزرگ وارباب عاشقشون شدن ازظهرتواتاق خانم بزرگ هستن منتظربودن بیداربشی بهشون شیربدی خلاصه فیروزه خانم بزرگ رفتن بچه هارواوردن بهشون اب قندداده بودن بادیدنشون بازم زدم زیرگریه وباکمک خانباجی بهشون شیردادم بعدازیکساعت مسلم امددیدنم اونقدرخوشحال بودکه سرازپانمیشناخت مدام قربون صدقه ام میرفت
پاقدم بچه هاخوب بودوبعدازبه دنیاامدنشون خانم بزرگ وگل بانوباهم خیلی خوب شده بودن
هفت روزاززایمانم گذشته بودولی هنوزعفت روندیده بودم
قراربودارباب برای بچه هاشب۷بگیره و براشون اسم بذاره
اون زمان توعمارت رسم بودکه ارباب برای بچه هااسم میذاشت کسی هم نمیتونست مخالفت کنه
مسلم برای بچه هادوتاگوسفندقربونی کرده بودهردوتاش روچلوگوشتی گذاشته بودن ومهمون دعوت کرده بودن
من هنوزکاملاخوب نشده بودم اماباکمک فیروزه بلند شدم رفتمسمت اتاق پذیرایی
ازخانواده ی خودمم فقط مادرم وپدرم امده بودن
مادرم یه روزبعداززایمانم امده بوددیدنم دیگه تاشب هفت نیومده بودپیشم
ازش دلخوربودم...
مادرم تامن رودیدبغلم کردحالم روپرسید
گفتم توچه مادری هستی که تواین هفت روزولم کردی رفتی من وبچه هام اصلا برات مهم نبودم
مادرم گفت اوضاع خونه خوب نیست ازوقتی زکیه طلاق گرفته همه چی بهم ریخته برات بعداتعریف میکنم گرفتارم نمیتونم زیادبیام پیشت
فقط دارم بهت میگم اززکیه دوری کن که ازوقتی فهمیده جای تو اون روشوهردادیم کینه ات روبه دل گرفته شب روز بهت بدبیراه میگه...
شب هفت بچه هابازم ازعفت خبری نبودمن توجمع ندیدمش وقتی سراغش روازفیروزه گرفتم
گفت فردای بعداززایمان تورفته روستاشون وفعلانیومده
اون شب به دستورارباب اسم پسرم روگذاشتن مصطفی واسم دخترم رونازگل وارباب خانم بزرگ برای بچه هاوخودم کلی کادوهدیه دادن بعدازدوهفته به دستورارباب به من دوتااتاق توهم دادن که خیلی بزرگ نورگیربودومیشدگفت ازبهترین اتاقهای عمارت بودوکلی وسایل تمیزشیک توش چیده بودن
امدن بچه هام برای من خیربرکت اورده بود
ارباب من وبچه هاروخیلی دوستداشت هرروزبه دیدنشون میومدمثل یه پدربهم محبت میکرد
پری چندباری امدعمارت امایه تبریک خشک خالی بهم نگفت فقط دنبال این بودکه خودش روتودل ارباب گل بانوجاکنه هرچندمیدونستم بیشتررفتارش بخاطربی محلیه محمدکه زیادتحویلش نمیگرفت وهمه این روفهمیده بودن
نزدیک یک ماه بودزایمان کرده بودم که یه روزغروب عفت برگشت عمارت..