مسلم گفت بیابخواب تمام بدنم میلرزیدچه طوری میتونستم برم کنارمردی بخوابم که ازش متنفربودم به زورجلوی اشکاهام رومیگرفتم که ازچشمام نیان توان مخالفت نداشتم دفعه دوم باصدای بلندتری گفت مگه کری
مسلم برعکس محمدادم خیلی بداخلاقی بودبه ناچاررفتم تورختخواب نگاهم کردگفت توبااین همه لباس میخوای بخوابی؟ پاشولباسهات رودربیا
ازحرص دستهام رومشت کرده بودم دونه دونه لباسهام رودراوردم کنارش خوابیدم
جالب بودوقتی منتظربودم بهم نزدیک بشه پشتش کردبهم خوابیدوچنددقیقه بعدصدای خروپفش تمام اتاق روبرداشت
منم انقدرخسته بودم که خوابم برد
صبح باضربه ای که به درخوردازخواب بیدارشدم مسلم نبود
سریع لباس پوشیدم خانباجی وارداتاق شدبالبخندگفت خورشیدجان مبارک عروس شدی خانم بزرگ منتظره دستمال روسفیدیت روبراش ببرم دستمال روبهم بده وسریع اماده شوبروبیرون ارباب گفته همه دورسفره ی صبحانه جمع بشن میخوادصحبت کنه
باخجالت گفتم خانباجی مسلم دیشب به من دست نزدباحرفم خانباجی اروم زدتوصورتش گفت خدامرگم بده نکنه توروش وایسادی یاحرفی زدی که اقاازت روبرگردونده
گفتم بخدامن کاری نکردم اماوقتی امدم کنارش خوابیدم بی محلم کردخوابید
خانباجی گفت حالاجواب خانم بزرگ چی بدم این رفتاراقایعنی اینکه تورونمیخواد
تودلم خوشحال بودم ولی ازبرخوردبقیه میترسیدم
گفتم شایدخسته بودنمیشه به خانم بزرگ حرفی نزنیم
خانباجی گفت اولین بارتوعمارت همچین اتفاقی میفته ورسمه دستمال روصبح عروسی برای خانم بزرگ ببریم خانباجی دستمال سفیدروازم گرفت گفت به کسی فعلاحرفی نزن وسریع برواتاق پذیرایی
سروضع ام رومرتب کردم رفتم
وقتی واردپذیرایی شدم یه سفره ی بزرگ صبحانه پهن کرده بودن همه دورش نشسته بودن
سلام کردم ودنبال جای خالی بودم برای نشستن که گل بانواشاره کردکنارعفت بشین
ازشانس روبه روی محمدبودم عفت یه کم خودش جمع جورکردمنم کنارش نشستم
مسلم کنارارباب نشسته بود
محمدسرش پایین بود
نمیخواستم به گذشته فکرکنم چون خودم رودیگه زن مسلم میدونستم هرچندمشخص بودمحمدخیلی ناراحت افسرده است
خلاصه ارباب روکردبه من وگفت ازامروزبایدتمام قوانین عمارت رورعایت کنی روحرف خانم بزرگ ومادرشوهرت حرف نمیزنی بدون اجازه شوهرت حق نداری جای بری عفت عروس بزرگ عمارته هرچی گفت بایدبگی چشم
سرم پایین بودچیزی نمیگفتم احساس غریبی میکردم انگارواردیه دنیای تازه شده بودم
بعدازتموم شدن حرفهای ارباب گفتم چشم
اون روزخانباجی دستمال روخودش خونی کردبه خانم بزرگ داد
دوهفته ازعروسیم میگذشت مسلم یک شب درمیان برای خواب میومدتواتاقم
امابهم دست نمیزدراحت میخوابیدوصبح زودمیرفت..