2777
2789

تودستمال سفیدیه جفت گوشواره طلابودنگاهش کردم باورم نمیشدبرای من باشه گفتم اقااینوبایدبدم به کسی

گفت نه برای توخریدم بایه دستم جلوی دهنم روگرفتم گفتم این خیلی گرونه من نمیتونم قبول کنم

خندیدگفت بندازگوشت ببینم بهت میادانقدرهول بودم که زودگره چارقدم روبازکردم بدون توجه به محمدگوشواره روانداختم گوشم بادست لمسش کردم تازه متوجه شدم چارقدم افتاده سریع کشیدمش روسرم یه گره محکم بهش زدم باخجالت نگاه محمدکردم

خندیدیه نگاه مهربونی بهم کردگفت خیلی بهت میادمبارکت باشه

گفتم اقادست شمادردنکنه خیلی زحمت کشیدید

محمدگفت خورشیدتوعمارت کسی اذیتت نمیکنه تودلم گفتم مسلم ولی جرات گفتنش رونداشتم چون برادرش بودباورنمیکردواگرمیگفتم ممکن بودمحمدروازدست بدم گفتم نه اقاتوعمارت راحتم

گفت اگرکاری داشتی به خودم بگو

گفتم چشم بازم ازش تشکرکردم برگشتم.. میدونستم خانباجی الان دنبالم میگرده یه حال خوبی داشتم که قابل وصف نیست هدیه بگیری اونم یه جفت گوشواره ی طلا ازارباب عمارت خیلی بود

من تااون زمان حتی طلاروهم لمس نکرده بودم چون هیچ کدوم ازاعضای خانواده ام هم نداشتن

یه راست رفتنم‌مطبخ خانباجی تامن رودیدباجاروچندتازدبه پشتم گفت ذلیل مرده کجابودی کلی کارداریم

گفتم ببخشیدخوابم برده بودومشغول کارشدم دست خودم نبودزیرلب شعرزمزمه میکردم شادشنگول کارمیکردم فیروزگفت خورشیدچته امروزخیلی خوشحالی

کاش میتونستم بهش بگم چی شده ولی میترسیدم

محمدهرموقع من رومیدید بهم ابرازعلاقه میکردوحتی گاهی دزدکی توکارهاکمکم میکردازوقتی امده بودعمارت من اون خورشیدسابق نبودم وهمه این روکم‌کم ازرفتارم فهمیده بودن

من ازترس حسادت خدمتکارهاگوشواره هام روقایم کرده بودم میترسیدم ازم بدوزدنش وفقط گاهی شبها موقع خواب مینداختمش صبحها درش میاوردم امایه روزکه انداخته بودم یادم رفته بوددرش بیارم باهاش رفتم حمام وقتی داشتم موهام روخشک میکردم اخترخدمتکارعمارت که چندسال ازمن بزرگتربوددلخوشی ازم نداشت وخیلی باهام حسادت میکردگوشواره روتوگوشم دید

سریع میره به خانباجی میگه خورشیدیه جفت گوشواره ی طلاگوششه وممکنه ازطلاهای خانم بزرگ دزدیده باشه

بیخیال داشتم موهام رومیبافتم که خانباجی امدتواتاق بایه لحن بدی گفت گوشواره هاروازکجااوردی

تازه متوجه شدم یادم رفته ازگوشم درش بیارم گفتم خانباجی مال خودمه

گفت توروچه به طلاراستش روبگو‌وگرنه برات گرون تموم میشه وتاکسی نفهمیده ببربذارسرجاش تواین عمارت دست دزدروقطع میکنن اگرحرفم روباورنداری میتونی بری ازموسی بناکه توروستازندگی میکنه بپرسی

باترس نگاهش کردم واقعاهم یه دست موسی چندتاانگشت نداشت...

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

زدم زیرگریه گفتم خانباجی بخدامن دزدنیستم چندسال دارم اینجاکارمیکنم تاحالاخطای ازمن دیدی

گفت نه ولی این دلیل نمیشه وسوسه نشده باشی موقع تمیزکردن اتاق خانم بزرگ یاخانم کوچیک چیزی برنداشته باشی اگرواقعادزدی نکردی بگویه شب ازکجااین گوشواره هارواوردی

گفتم میدونم حرفم روباورنمیکنیدولی اینارواقابهم داده گفت چی!!کدوم اقا؟

گفتم اقامحمدبلندخندیدگفت دروغ ازاین گنده ترنتونستی سرهم کنی اقاچرابایدبه توگوشواره ی طلابده

خلاصه همنجوری که انتظارش روداشتم خانباجی حرفم روباورنکردومیگفت محاله ارباب عمارت به یه رعیت زاده وکلفت چیزی به این گرونی هدیه بده وقرارشدبهش ثابت کنم

خانباجی گوشواره هاروازم گرفت تاخودش ازمحمدبپرسه

فرداش که محمدرودیدم ماجراروبراش تعریف کردم گفت نگران نباش خانباجی زن خوبیه وبهش حق بده چون مسئول خیلی ازکارهای عمارت وبایدحواسش به همه چی باشه

نزدیک غروب بودکه خانباجی صدام کردوگوشواره هاروبهم‌ دادفهمیدم محمدباهاش حرف زده

خانباجی گفت امشب بیدارباش میخوام باهات حرفبزنم

شب ازنیمه گذشته بودکه خانباجی امدبامهربونی کنارم نشست گفت خورشیدخیلی مراقب باش محمدعزیزکرده ونورچشمی ارباب واگربفهمن عاشق توشده حتمابه دردسرمیفتی این دوستداشتن وعشق ممنوعه است

امروزفهمیدم محمدتوروخیلی دوستداره واین روپیش من اعتراف کرده امازن ارباب گل بانومحاله بذاره شمادوتابهم برسید

چون دخترخواهرش روازبچگی برای محمدنشون کرده

تمام حرفهای خانباجی درست بودومن میدیدم ازوقتی محمدبرگشته عمارت پری دخترخاله اش تندتندمیاداونجا

پری یه دخترخیلی لوس وافاده ی بودکه من ازش خوشم نمیومدوحالاکه رغیب عشقیمم شده بودازش متنفربودم

عشق ودوستداشتن محمدتووجودمن ریشه زده بودوبه این راحتی نمیتونستم فراموشش کنم

سه سال ازامدن محمدبه عمارت گذشته بودوتواین مدت خیلی مراقب من بودوتنهاکسی که درجریان این عشق بودخانباجی بود

مسلم بادخترعموی خودش عفت ازدواج کرده بودوچون تواین سه سال بچه دارنشده بودهمه میگفتن حامله نمیشه وخانم بزرگ گل بانومادرمحمدومسلم میخواستن برای مسلم زن بگیرن که فقط براش بچه بیاره وعفت دخترعموش به عنوان زن اولش بمونه

روزی که این خبرروشنیدم دلم به حال دختری سوخت که میخواست زن مسلم وهوی عفت بشه

چون جفتشون بدجنس وبداخلاق بودن ومن حتی چندباری ازدست عفت بخاطردیرانجام دادن کارهاش کتک خورده بودم

یه شب سردزمستونی که زیرکرسی درازکشیده بودم به محمدفکرمیکردم یکی ازخدمتکارهاصدام کردگفت ارباب کارت داره

سریع اماده شدم رفتم وقتی وارداتاق ارباب شدم خانم بزرگ گل بانوهم نشسته بودن

امابادیدن پدرم خشکم زد..

بادیدن پدرم خشکم زدجلوی دروایساده بودم ارباب اشاره کردگفت ببابشین باکمی فاصله ازپدرم نشستم

خانم بزرگ گفت خورشیدتوچندسال تواین عمارت برای ماکارمیکنی وازت راضی هستیم خانباجی هم تقریباهم سن توبودکه امدتواین عمارت وانقدرخودش روتودل ارباب بزرگ جاکردکه تونست اینجاماندگاربشه ومسولیت خیلی ازکارهاروتودستش بگیره گاهی فکرمیکنم تودخترخانباجی هستی ازبس رفتارت شبیه به اونه

گفتم من کوچیک شماهستم خانم بزرگ وهرکاری میکنم وظیفه است

ارباب که تااون لحظه ساکت بودگفت پس توام دوستداری مثل خانباجی اینجاموندگاربشی ازحرفهاشون سردرنمیاوردم ومنظورشون واقعانمیفهمیدم نمیدونستم بایدچی جواب بدم یه لحظه یادمحمدافتادم گفتم هرجامحمدباشه منم دوستدارم اونجاباشم ارباب که دیدحرفی نمیزنم به پدرم گفت میتونی باخودت ببریش اماپس فرداچندنفررومیفرستم دنبالش

پدرم سرش روخم کردگفت چشم ارباب بعدبه من اشاره کردکه بریم

مات مبهوت دنبال پدرم رفتم بیرون وقتی رسیدیم توحیاط پدرم دستاش به اسمان بلندکردگفت خدایاشکرت بعدمن روبغل کردگفت روسفیدم کردی دختربرولباست رو بپوش بایدبریم

اولین باربودپدرم اینقدرمهربون شده بودمن که واقعانمیدونستم جریان چیه گفتم چی شده چرابایدبیام خونه

گفت قرارازپس فرداخانم این عمارت بشی اقبالت خیلی بلنده گفتم خانم!؟پدرم گفت بیابهت میگم تندی رفتم تواتاقم گوشواره های محمدروبرداشتم دنبالش راه افتادم پدرم انقدرخوشحال بودکه تاخونه شعرزمزمه میکردولی من دلشوره داشتم ومیگفتم یعنی قرارزن محمدبشم

وقتی رسیدم مادرم ببداربودتامن رودیدامدم طرفم بوسم کردقربون صدقه رفت

مادرم طفلک باترس گفت چی شداقا

پدرم زیرچشمی نگاهی به من کردگفت قرارارباب فردا۲۰تاگوسفندچندتاکیسه اردبفرسته وپس فردابیان دنبالش

دیگه طاقت نیاوردم گفتم پس فرداقرارچه اتفاقی بیفته مادرم گفت قرارزن دوم مسلم بشی

زبونم بندرفته بودباورم نمیشدپدرم خیلی راحت من روبه چندتاگوسفندوکیسه آردفروخته بود

من ازمسلم متنفربودم ونمیتونستم قبول کنم باعصبانیت گفتم محاله من زن اون وحشی بشم وهرگزبه عمارت برنمیگردم بلندشدم ازاتاق برم بیرون که پدرم بهم حمله کردموهام روگرفت تودستش گفت تواین خونه من تصمیم میگیرم توام مثل بقیه خواهرات که شوهرکردن بایدبگی چشم چه دلتم بخوادتواون عمارت به عنوان زن پسرارباب زندگی کنی هردختری آرزوشه حالاتوازخوشی لگدبه بختت میزنی بعدپرتم کردگوشه ی اتاق رفت

تازه بغضم ترکیدشروع کردم زارزدن داشتم دق میکردم فکرشم دیونم‌میکردهمش باخودم میگفتم پس محمدچی حرفهای مادرمم‌نمیتونست ارومم کنه تاصبح زارزدم فرداصبح ادمهای ارباب...

فرداصبح ادمهای ارباب ۲۰تاگوسفندچندکیسه اردوچندتاسینی که توش هدیه برای عروس بودبرای پدرم اوردن

داشتم دق میکردم خواهرام سینی های هدیه روآوردن تواتاق توهرکدومش چندتالباس کفش چاقدرویه گردنبندطلابود

دوستداشتم همشون روازروی ایوان پرت کنم توحیاط انقدرگریه کرده بودم که چشمام سرخ سرخ شده بود

بعدازدوساعت خانباجی بافیروزه اختروارایشگرعمارت امدن

تواتاق خودم روحبس کرده بودم چندباری که خواهرم سکینه امددنبالم محلش ندادم گفتم بروبگومن زن مسلم نمیشم ازاینجابرن

همون موقع خانباجی امدتواتاق به سکینه گفت بروبیرون شایدتنهاکسی که حرف دل من رومیفهمیدخانباجی بودتادیدمش خودم روانداختم روپاهاش گفتم ترخدانجاتم بده خانباجی شمامیدونیدمن عاشق محمدم من روازروی پاهاش بلندکردروبه روم نشست گفت خورشیدخودتم میدونی مثل دخترخودم دوستدارم واین چندسال هوات روداشتم

امابدون هیچ کس نمیتونه این سرنوشت که برات رقم خورده روعوض کنه

چون تصمیم ارباب وخانم بزرگه ازفکرمحمدبیابیرون گل بانومحاله بذاره محمدباتوازدواج کنه خیلی وقتهامیخواستم بهت بگم امامیگفتم بلاخره محمدزن میگیره وتوفراموشش میکنی

اماحالاکه قرارزن مسلم بشی وزودترازمحمدازدواج کردی فراموشش کن

خلاصه گریه وزاری من هیچ فایده ای نداشت وبه زورمادرم وپدرم تن به تقدیرم دادم

گوشواره های محمدرودادم خانباجی گفتم‌بدشون به محمد

اون روزخدیجه ارایشگرعمارت اصلاحم کردروموهام حناگذاشت ولی تمام مدت من فقط گریه میکردم

نزدیک غروب بودکه اهل عمارت برگشتن که صبح بیان دنبالم بعدازرفتنشون زکیه امدزیریکی ازچشماش کبودبودیه نگاهی به من کردبعدبه مادرم گفت این چشه بختش مثل من سیاه نیست داره عروس عمارت ارباب میشه تونازنعمت قرارزندگی کنه چراماتم گرفته

مادرم فقط سرش روتکون داد

زکیه گفت زیرچشم من رونگاه کن هرروزسیاه کبودتوازخوشی داری گریه میکنی

هیچی نمیگفتم زکیه گفت نکنه عاشق برادردامادشدی باحرفش سریع سرم روبلندکردم

گفت مثل من گرفتارشدی امادارن میدنت یکی دیگه

نمیدونم چراخام شدم رازدلم روبراش گفتم وبعدازچندسال بهش گفتم خواستگارت برای من امده بودبعدتورودادن بهش

حرفی که سالهامادرم ازهمه قایمش کرده بودمن اون شب فاشش کردم زکیه چنددقیقه ای به صورتم زل زدبعدبدون هیچ حرفی بلندشدرفت.. خیلی زودزکیه روفراموش کردم یادبدبختی خودم افتادم

نمیدونم چرامنتظربودم یکی نجاتم بده اماهیچ نجات دهنده ای برام نبود

اون شب نتونستم بخوابم وازفرط خستگی بی خوابی دم صبح خوابم بردکه مادرم بیدارم کردگفت بایدبریم حمام به ناچارباهاش رفتم حمام ابادی برای اولین بارمادرم ..

برای اولین بارمادرم کمکم کردخودم روتمیزکنم وازوظایف یه زن برای شوهرش برام گفت بنظرم خیلی چندش ومسخره بود

خلاصه وقتی برگشتیم خونه اختروخدیجه ازعمارت امده بودن من رواماده کنن وباسرمه چشمام روسیاه کردن لپهام ولبم رویه کم قرمزکردن لباس پوشیدم نزدیک ظهرچندنفری همراه خانباجی امدن دنبالم ومن به ناچارهمراهشون راهی عمارت شدم تمام راه روگریه میکردم حالم خیلی بدبود

وقتی رسیدیم مطربهامیزدن وگوشه ی حیاط چندتادیگ بزرگ رواتیش بوداشپزهاغذادرست میکردن

یه لاکی(روسری)قرمزانداخته بودن توسرم وجلوی صورتم روپوشنده بودن ولی من میتونستم اطراف روببینم جلوی پام گوسفندقربونی کردن باکل کشیدن واردساختمان عمارت شدم خانباجی یه نیشگون ازم گرفت گفت داریم میریم پیش خانم بزرگ اشکات روپاک کن که اگربفهمه گریه کردی برات بدمیشه توالان بایدخوشحال باشی وقتی داشتم وارداتاق خانم بزرگ میشدم یدفعه محمدرودیدم که گوشه ی سالن بزرگ عمارت  نشسته بودسرش روبین دوتادستش گرفته

قلبم تندتندمیزددوستداشتم برم سمتش بگم بخدامجبورم کردن نجاتم بده ولی جرات اینکاررونداشتم بادیدن محمدگریه ام به هق هق تبدیل شد

خانباجی همش میگفت خورشیدمحض رضای خداتمومش کن خانم بزرگ روعصبانی نکن

وقتی وارداتاق شدیم بجزخانم بزرگ تعدادزیادی زن نشسته بودن که چندنفریشون رومیشناختم

میدونستم زنهای خان روستاهای اطراف هستن سعی میکردم اروم باشم باگوشه ی چارقدم صورتم روپاک کردم کنارخانم بزرگ وگل بانونشستم

خانم بزرگ به خانباجی گفت لاکی روازصورتش بردار

وقتی لاکی قرمزروبرداشتن روم نمیشدبه اون همه چشم که داشتن نگاهم میکردن نگاه کنم یه لحظه که سرم‌ روبلندکردم عفت زن مسلم رودیدم که باغضب نگاهم میکرد

میدونستم ازاون روزهووش شدم وبه چشم دشمن نگاهم میکنه

خلاصه یکساعت بعدمسلم وارباب وپدرم امدن من روبه عقدمسلم دراوردن بابغض توگلوم جواب بله رودادم

اهل عمارت تااخرشب زدن رقصیدن شام عروسی دادن ومن توقسمت زنونه بودم

محمدرودیگه ندیدم اخرشبم خانم بزرگ گفت ازامشب عروس این عمارت شدی وبایدحواست روجمع رفتارت کنی

نبینم باهیچ خدمتکاری گرم بگیری بگوبخندکنی وزن اول مسلم عفت هرچی گفت بایدحرف شنوی داشته باشی

باکلی امرونهی من روراهی اتاقی کردن که قراربوداونجازندگیم روبه عنوان زن دوم مسلم شروع کنم

وقتی چشمم خوردبه رختخواب دونفره ای که وسط اتاق پهن کردن تازه یادم افتادامشب بایدمسلم روهم تحمل کنم

میگفتم ای کاش میشدمثل دفعه ی قبل بازباپارچ بزنم توسرش فرارکنم اماراه فراری نبود

اخرشب مسلم وارداتاق شدیه گوشه نشسته بودم سریع بلندشدم محلم ندادلباسش روعوض کردگفت بیابخواب..

مسلم گفت بیابخواب تمام بدنم میلرزیدچه طوری میتونستم برم کنارمردی بخوابم که ازش متنفربودم به زورجلوی اشکاهام رومیگرفتم که ازچشمام نیان توان مخالفت نداشتم دفعه دوم باصدای بلندتری گفت مگه کری

مسلم برعکس محمدادم خیلی بداخلاقی بودبه ناچاررفتم تورختخواب نگاهم کردگفت توبااین همه لباس میخوای بخوابی؟ پاشولباسهات رودربیا

ازحرص دستهام رومشت کرده بودم دونه دونه لباسهام رودراوردم کنارش خوابیدم

جالب بودوقتی منتظربودم بهم نزدیک بشه پشتش کردبهم خوابیدوچنددقیقه بعدصدای خروپفش تمام اتاق روبرداشت

منم انقدرخسته بودم که خوابم برد

صبح باضربه ای که به درخوردازخواب بیدارشدم مسلم نبود

سریع لباس پوشیدم خانباجی وارداتاق شدبالبخندگفت خورشیدجان مبارک عروس شدی خانم بزرگ منتظره دستمال روسفیدیت روبراش ببرم دستمال روبهم بده وسریع اماده شوبروبیرون ارباب گفته همه دورسفره ی صبحانه جمع بشن میخوادصحبت کنه

باخجالت گفتم خانباجی مسلم دیشب به من دست نزدباحرفم خانباجی اروم زدتوصورتش گفت خدامرگم بده نکنه توروش وایسادی یاحرفی زدی که اقاازت روبرگردونده

گفتم بخدامن کاری نکردم اماوقتی امدم کنارش خوابیدم بی محلم کردخوابید

خانباجی گفت حالاجواب خانم بزرگ چی بدم این رفتاراقایعنی اینکه تورونمیخواد

تودلم خوشحال بودم ولی ازبرخوردبقیه میترسیدم

گفتم شایدخسته بودنمیشه به خانم بزرگ حرفی نزنیم

خانباجی گفت اولین بارتوعمارت همچین اتفاقی میفته ورسمه دستمال روصبح عروسی برای خانم بزرگ ببریم خانباجی دستمال سفیدروازم گرفت گفت به کسی فعلاحرفی نزن وسریع برواتاق پذیرایی

سروضع ام رومرتب کردم رفتم

وقتی واردپذیرایی شدم یه سفره ی بزرگ صبحانه پهن کرده بودن همه دورش نشسته بودن

سلام کردم ودنبال جای خالی بودم برای نشستن که گل بانواشاره کردکنارعفت بشین

ازشانس روبه روی محمدبودم عفت یه کم خودش جمع جورکردمنم کنارش نشستم

مسلم کنارارباب نشسته بود

محمدسرش پایین بود

نمیخواستم به گذشته فکرکنم چون خودم رودیگه زن مسلم میدونستم هرچندمشخص بودمحمدخیلی ناراحت افسرده است

خلاصه ارباب روکردبه من وگفت ازامروزبایدتمام قوانین عمارت رورعایت کنی روحرف خانم بزرگ ومادرشوهرت حرف نمیزنی بدون اجازه شوهرت حق نداری جای بری عفت عروس بزرگ عمارته هرچی گفت بایدبگی چشم

سرم پایین بودچیزی نمیگفتم احساس غریبی میکردم انگارواردیه دنیای تازه شده بودم

بعدازتموم شدن حرفهای ارباب گفتم چشم

اون روزخانباجی دستمال روخودش خونی کردبه خانم بزرگ داد

دوهفته ازعروسیم میگذشت مسلم یک شب درمیان برای خواب میومدتواتاقم

امابهم دست نمیزدراحت میخوابیدوصبح زودمیرفت..

دوهفته ازعروسیم میگذشت مسلم هنوزبهم دست نزده بودانگاراصلامن رونمیدید

هرچندمن خوشحال بودم اماکنجکاوبودم دلیل اینکارش روبدونم

ولی جرات پرسیدن نداشتم

تواین دوهفته هرجامحمدرومیدیدم ازم روبرمیگردون محلم نمیدادخیلی دوستداشتم باهاش حرف بزنم ودنبال یه فرصت بودم تایه روزکه برای هواخوری رفته بودم پشت عمارت دیدم محمدزیریه درخت نشسته روی زمین باچوب چیزی مینویسه

اروم بهش نزدیک شدم وقتی به چندقدمیش رسیدم شروع کردم سرفه کردن محمدکه غافلگیرشده بودسریع بلندشدمن روکه دیدبااخم گفت چیزی میخوای

گفتم امده بودم قدم بزنم

خواست بره که رفتم جلوش گفتم خوب میدونم هرچی بین مابوده تموم شده امابدون من رومجبوربه این وصلت کردن وچاره ای جزقبول کردن سرنوشتم نداشتم

خیلی تلاش کردم اینجوری نشه امانتونستم کاری کنم

میخوام من روببخشی وفکرنکنی محبتهای شمایادم رفته

محمدفقط چندکلمه گفت توالان زن برادرم هستی ومن به چشم ناموس برادرم میبینمت خاطراتت روباگوشواره ای که برات خریدم یه گوشه چال کردم وبعدرفت..

محمدانقدرحرفش روجدی زدکه کوچکترین شکی توصداقتش نداشتم امانمیتونستم به خودم دروغ بگم من هنوزهم محمدرودوستداشتم

روزهامیگذشت ومن چهارماه بودزن رسمی مسلم بودم بدون اینکه چیزی بینمون اتفاق افتاده باشه

تایه شب که مسلم مهمون داشت وطبق قراربایدمیرفت پیش عفت..

من باخیال راحت خوابیده بودم امانیمه های شب متوجه شدم کسی وارداتاق شد

تاخواستم ازترس دادبزنم یکی جلوی دهنم روگرفت دم گوشم گفت هیس نترس منم مسلم

گفتم اقانصف عمرشدم چیزی شده

گفت نه میخوام امشب پیش توباشم ازبوی  دهنش بازفهمیدم مست کرده

گفتم ولی امشب بایدپیش عفت میرفتید

بادستاش بازوهام روگرفت گفت من پیش هرکدومتون دلم بخوادمیخوابم به کسی ربطی نداره ومیخوام کنارتوباشم

خلاصه اون شب بعدازچهارماه مسلم بامن رابطه برقرارکردمن ازدنیای دخترونگیم امدم بیرون

اماحالم خوب نبودصبح بابدن دردازخواب بیدارشدم دیدم مسلم هنوزکنارم خوابیده دلم ضعف میرفت سرم سنگین بود

خواستم برم بیرون که مسلم ازخواب بیدارشداونم یه کم منگ بودانگارتازه فهمیده بودچکارکردبادست اشاره کردازاتاق برم بیرون

نمیتونستم واقعادرکش کنم به نظرم یه کم مرموزبودداشتم میرفت ابی به صورتم بزنم که یکی ازپشت موهام روکشیدپرتم کردتواتاق

تابه خودم بیام زیرمشت لگدعفت بودم که بهم فحش میدادمیگفت بادلبری کردن میخوای مسلم روازمن دورکنی

شبهاپیش خودت نگهش میداری که بشی سوگلیش

به زودخودم روازدستش نجات دادم باگریه گفتم به خداخانم داریداشتباه میکنیدمن خواب بودم روحمم خبرنداشت اقامیخوادبیادپیش من اماعفت..

هرچی به عفت میگفتم بخدامن خبرنداشتم قبول نمیکردباسرصدای ماخانباجی امدتواتاق باترس گفت خانم چی شده؟خورشیدچه خطایی کرده؟من که بخاطرمشتهای عفت صورتم خونی بودباگریه گفتم بخدامن کاری نکردم

عفت گفت یه الف بچه میخوادجای من روبگیره نیومده میخوای صاحب همه چی بشی توگوشت فروکن اقاتوروفقط برای بچه گرفته زمانی هم که بچه بیاری ازت فاصله میگیره برمیگردی خونه ی بابات

هیچ جایگاهی تواین عمارت نداری یادت نره رعیت زاده وکلفتی بیش نیستی

وقتی عفت ازاتاق رفت بیرون خانباجی گفت خورشیدمگه بهت نگفتم هرچی خانم گفت بایدبگی چشم

ببین چه بلاروسرت اورده توهووشی چرانمیخوای بفهمی

گفتم اقادیشب خودش امدپیش من گناه من چیه

عفت فکرمیکنه من بازبون ریختن بردمش پیش خودم درحالی که من اصلاخبرنداشتم

وقتی اقاامدمن خواب بودم

خانباجی باحرفم چشماش گردشدگفت بهت نزدیک شد

ازخجالت سرم روانداختم پایین خودش فهمیدگفت بیابریم برات کاچی درست کنم مبارکه معلوم میخوادت

خلاصه بدبختی من ازاون روتوعمارت شروع شدچون عفت شده بوددشمن سرسختم ومثل یه کلفت بایدکارهاش روانجام میدادم ازناخن گرفتن پاش گرفته تاماساژدادن بافتن موهاش وبدون چون چراتمام کارهای شخصیش روانجام میدادم وهرروزبیشترازقبل تحقیرم میکردجرات اعتراضم نداشتم

مسلم نسبت به قبل باهام مهربونترشده بودوهرچندوقت یکباربرام کادومیخریدبهم محبت میکرد

منم که کسی روبجزمسلم نداشتم به همین یه کم محبتش دلخوش بودم وقتی میومدپیشم همه جوره کنارش بودم

مسلم درهفته چهاربارمیومدپیش من سه شب میرفت پیش عفت وبهش گفته بودحق نداری سراین موضوع به خورشیدحرفی بزنی

اماکینه عفت روزبه روزازمن بیشترمیشد

یه شب که مسلم امدپیشم گفت خورشیدصبح زودباارباب داریم میریم سفرودوسه هفته ای نیستم

اون شب توحرفهاش گفت میخوام برام یه پسربیاری که وارث داشته باشم تادیروقت باهم حرفزدیم

وبرای اولین بارخودش اعتراف کردکه اتفاقات گذشته یادشه ومیخواسته به من تجاوزکنه

گفت مهرت ازهمون شب به دلم افتاده و زمانی که خواستن زن دوم برام بگیرن خودم توروانتخاب کردم گفتم خورشیدروبرام بگیرید

هرچندخانم بزرگ ومادرم ناراضی بودن اماوقتی فهمیدن

تصمیم من جدیه اوناهم کوتاه امدن سکوت کرده بودم فقط گوش میدادم که مسلم گفت۴ماه بهت دست نزدم که بهم اعتمادکنی خاطره اون شب یادت بره

مسلم برخلاف ظاهرورفتارخشنش قلب مهربونی داشت وشایدخیلی ازرفتارهاش عمدی نبودبخاطرنوع تربیت اربابیش بود

مسلم اون شب کنارمن بوددم صبح بدون اینکه به دیدن عفت بره باارباب راهی سفرشد

بعدازرفتنش من تازه خوابم برده بودکه بالگدمحکمی که به پهلوم خوردازخواب بیدارشدم

بالگدی که به پهلوم خوردازخواب پریدم

انقدرترسیده بودم که سریع بلندشدم عفت روجلوی خودم دیدم گفت تاکی میخوای بخوابی نکنه باورت شده خانم این عمارتی بلندشوکه کلی کارداری گفتم چشم خانم دنبالش راه افتادم رفت سمت حیاط گفت بروجاروبیاراتاق من خانم بزرگ وگل بانوروتمیزکن ازامروزتمام کارهای ماروتوبایدانجام بدی

رفتم سمت مطبخ خانباجی تامن رودیدگفت خورشیدجان چیزی میخوای؟

گفتم جاروخاک اندازیه پارچه برای نظافت بهم بدیدمیخوام اتاقهاروتمیزکنم

فیروز پریدوسط حرفم گفت دیونه شدی توعروس عمارتی نبایدکارکنی وظیفه تونیست من خودم میام همه جاروتمیزمیکنم

گفتم عفت دستورداده وبایدخودم انجام بدم

خانباجی گفت خانم بزرگ بفهمه ناراحت میشه وحتماعفت رودعوامیکنه بروازاتاق خانم بزرگ شروع کنم خلاصه طبق پیشنهادخانباجی رفتم اتاق خانم بزرگ امابرخلاف انتظاری که داشتم خانم بزرگ هیچ حرفی نزدوفقط زیرچشمی نگاهم میکرد

بعدازتمیزکردن اتاق خانم بزرگ رفتم اتاق مادرشوهرم گل بانوروتمیزکنم اونم هیچی نگفت وقتی کارم تموم شدگفت لباسهاروهم بشورگفتم چشم

رفتم سمت اتاق عفت

تامن رودیدخنده ی پیروزمندانه ای کردگفت خیلی امیدداشتی خانم بزرگ یاگل بانوازپشتت دربیان وازت دفاع کنن!؟

اماتیرت به سنگ خوردتوبرای اوناهنوزم همون کلفتی بدبخت فکرکردی بادوشب خوابیدن پیش مسلم میشی عروس عمارت

عفت ازتحقیرکردن من لذت میبردودقیقادوهفته ای که مسلم نبودهربلای دلش خواست سرم اورد

چندباری هم درحدمرگ کتکم زد دوروزمونده بودبه امدن مسلم که بازعفت سریه چیزالکی بهانه گرفت من روباعصای خانم بزرگ حسابی زد

تمام بدنم دردمیکرد

یک هفته ای بودمحمدرفته بودشهروهمون روزبرگشت عمارت

من پای چاه اب داشتم سرصورت زخمیم رومیشستم که محمدسررسیدباتعجب نگاهم کرد

دوستنداشتم من روانجوری ببینه رفتم سمت پشت عمارت میخواستم تنهاباشم شایدیه کم اروم بشم زیردرخت سیب نشستم برای بخت سیاه خودم گریه میکردم که متوجه شدم یکی داره بهم نزدیک میشه

وقتی پشت سرم رونگاه کردم دیدم محمد..

امدروبه روم نشست گفت کی این بلاروسرت اورده

گفتم چیزی نیست لطفاازاینجابروممکنه کسی ببینه برامون حرف دربیاره

محمدباصدای بلندتری گفت این عمارت هنوزانقدربی درپیکرنشده که هرکسی هرکاری دلش بخوادانجام بده بگوببینم کارکیه؟

باگریه التماسش میکردم میگفتم من چیزیم نیست ترخدا تودخالت نکن گوشه لبم پاره شده بودوقتی حرف میزدم خون میومد

محمدیه دستمال ازجیبش دراوردخون لبم روپاک کردگفت کارعفت یامادرم گفتم نه کارعفت ازمن بدش میاد

همنجوری که بامحمدحرف میزدم یدفعه صدای عفت شنیدم که دادزدشمادوتااون پشت چکارمیکنید..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792