به ویلچر نگاه کردم گفتم : چرا با ویلچر من که حالم خوبه خودم راه میام
پسره گفت : خداروشکر که خوبین ولی وظیفه ی ماست . من باید شما رو ببرم
سوند و سرمم گرفتم دستم نشستم روی ویلچر
مازیار یه پولی گذاشت توی جیب پسره گفت : میشه من بیارمش ؟
پسره خندید گفت : باشه تا جلوی در اتاق عمل شما بیارینش
همون طور که می رفتیم سمت اتاق عمل مامانم برام آیه الکرسی می خوند .
مادر شوهرمم تند تند صلوات می فرستاد
مازیار با خنده گفت : گندم خانم ویلچر سواری حال میده
گفتم : خیلی خوبه
از توی بخش که رد میشدیم پرستارها و خدمه ها به خاطر شیرینی هایی که مازیار بهشون داده بود مارو میشناختن همشون تک تک بهم تبریک میگفتن و آرزوی سلامتی برای بچه ام میکردن .
******
وقتی رسیدیم جلوی در اتاق عمل پسره به مازیار گفت :
دیگه شما نمی تونین بیایین داخل همینجا منتظر بمونین
مامانم و مادر شوهرم گونه مو بوسیدن گفتن : برو دخترم در پناه خدا
مازیار اومد روبروم روی پاهاش نشست
گفت : گندم من همینجا منتظرتم
از چیزی نترس
گفتم : مازیار بابت اسمی که انتخاب کردم مطمئنی
گفت : آره.
یه دستمو حلقه کردم دور گردنش زیر گوشش گفتم : نترس آروم باش من زود میام
مازیار بلند شد پسره اومد پشتم و ویلچر هول داد
همون طور که میرفتم با خنده براشون دست تکون دادم
********
وقتی رفتم داخل اتاق عمل به خاطر سرمای اتاق یکم میلرزیدم .
یکی از پرستارا کمکم کرد روی تخت دراز کشیدم
به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۲ بود
یکی از پرستارا اومد بالای سرم گفت : به به چه مامان خوشگلی
چه موهای قشنگی
گفتم ؛ ممنون
گفت : بچه ت چیه ؟
گفتم : پسره
گفت: به سلامتی ، ان شاالله دامادش کنی
گفتم : ممنون
گفت : الان میخوام به شکمت بتادین بزنم یکم سرده نترسیا
گفتم : نه نمی ترسم
دکتر بیهوشی اومد بالای سرم گفت : اسمت چیه دخترم
گفتم : گندم
گفت : گندم جان میخوای از نخاع بی حست کنم ؟
گفتم : نه آقای دکتر اون طوری میترسم لطفا بیهوشم کنین
گفت : چشم هر جور که راحتی
یهو دکترم با خنده اومد کنارم گفت : خوبی مامان ناز نازی
گفتم : سلام خانم دکتر
گفت : سلام، به به چه خوشگلم کردی
گفتم : ممنون
گفت : نمی ترسی که ؟
گفتم : نه اصلا
گفت: آفرین دختر شجاع
دکتر بیهوشی گفت : الان کم کم بیهوش میشی نفس عمیق بکش
دکترم گفت : حالا بگو ببینم اسم پسر گلتو این سید کوچولو رو چی میخوای بذاری
همون طور که نفس های عمیق می کشیدم
گفتم : دایان !
تا اینو گفتم : دیگه چیزی نفهمیدم .
*************
صدای چرخای برانکارد و یه سری صداهای نامفهوم میشنیدم.
هر کاری کردم چشمام باز کنم ولی نمی تونستم .
فقط به زور یکم چشمامو باز کردم یه سایه ی سفید می دیدم
یکم گوشام تیز کردم اسممو شنیدم
یکی میگفت : گندم ! گندم !
گیج بودم نمی دونستم چی شده
همون طور که برانکارد حرکت میکرد
یه دستی روی صورتم کشیده میشد .
یکم حواسمو جمع کردم یادم اومد
صدای مازیار بود . دستای اون بود روی صورتم کشیده میشد .
داشت صدام میزد
میخواستم جوابشو بدم ولی نمی تونستم
حس کردم یکی بلندم کرد یه ناله ی کوتاه کردم .
فقط صداهای اطرافم میشنیدم همه داشتن بهم تبریک میگفتن .
صدای خنده میشنیدم ولی نمی تونستم چشمام باز کنم .
خیلی خوابم میومد دست از تقلا کشیدم خوابیدم .
یهو حس کردم یه موجود کوچولو و نرم چسبیده به سینه م
صدای مامانم شنیدم گفت : گندم ، گندم جان مامان بیدار شو
بیدار شو باید به دایان شیر بدی
چشمام باز کردم به ساعت روی دیوار خیره شدم
ساعت ۴ بود .
دستم بردم سمت سینه م .
خدای من این پسر من بود داشت شیر میخورد .
گفتم : مامان بیارش بالا ببینمش
مامانم ، دایان گرفت جلوی صورتم با ذوق بوسش کردم
گفتم : خوش اومدی مامانی
پسر خوشکلم
به دنیا خوش اومدی
مامانم گفت : گندم جان آروم برگرد به پهلو بذار بچه راحت شیر بخوره
هر کاری کردم نتونستم
مهیار اومد بغلم کرد منو چرخوند به پهلوم
با خنده گفت : خوبی زن داداش ؟
گفتم : مرسی
ترانه اومد کنارم دستام گرفت
دیدم چشماش قرمزه
گفتم؛ چی شده ترانه گریه کردی ؟
گفت : آره . از خوشحالی گریه م گرفته
ببین دایان چقدر نازه
آروم دستم کشیدم روی سر دایان گفتم : خیلی ترانه ، خیلی نازه
در اتاق باز شد عزیزو عرفانم اومدن داخل
عرفان دویید سمتم بوسم کرد و به دایان نگاه کرد
گفت : خواهری دایان چقدر خوشگله چقدر تپله
گفتم : آره شبیه بچه گیای خودته
عزیز اومد طرفم گفت : الهم صل علی محمد وال محمد
خدایا شکرت
با خنده گفتم : عزیز ببین پسرم
عزیز بوسم کرد گفت : هزار الله اکبر ماشاالله چه خوشگله