2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

وقتی سوار ماشین شدم .

گوشیم در آوردم که به ترانه پیام بدم .

مازیار گفت : گندم خانم باز که شما گوشی دست گرفتی ، اونم توی ماشین.

گفتم : میخوام به ترانه پیام بدم که من دارم میرم آرایشگاه که اونم خودشو بهم برسونه

با خنده گفت : خوشم میاد تو ترانه با هم هماهنگین

گفتم : خیلی خوشحالم که یه دوستی مثل ترانه دارم واقعا این مدت خیلی کمک حالم بوده

ان شاالله بتونم براش جبران کنم

گفت : به وقتش تو هم براش جبران میکنی

گفتم : راستی ، یادم رفت بهت بگم ما امشب شام خونه ی مامانم هستیم

گفت : اونجا ، چرا

گفتم: مامان زنگ زد گفت دوست دارن امشب با هم باشیم منم دیگه دلم نیومد نه بگم

ببخش بدون هماهنگی با تو گفتم که میاییم .

گفت : اگه اونجا بودن خوشحالت میکنه باشه حتما میریم

گفتم : دستت درد نکنه .


جلوی آرایشگاه که پیاده شدم . دیدم ترانه هم رسیده از دور براش دست تکون دادم

با مازیار خداحافظی کردم رفتم سمت ترانه .


ترانه با ذوق اومد طرفم بغلم کرد گفت : وای گندم اگه بدونی چقدر بابت فردا خوشحالم


دستشو کشید روی شکمم گفت : عزیزه دل خاله فردا به دنیا میاد .

گفتم : آره دیگه وقتشه که بیاد توی بغلمون .


گفت : گندم از سزارین  نمی ترسی؟

گفتم: نه ، به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که پسرم صحیح و سلامت به دنیا بیاد.

گفت : ان شاالله


دوتایی رفتیم داخل آرایشگاه.

موهامو به سلیقه ی ترانه

نسکافه ای  کردم .

کنار موهامو بافت زدم .

اپلاسیون کردم

خلاصه خودم حسابی برای روز زایمانم آماده کردم .


شب که رفتیم خونه ی بابام حالتای استرس توی چهره ی همشون دیده میشد

بابام مرتب بهم میگفت : گندم جان بابا نترسیا الان علم خیلی پیشرفت کرده

راحت عملت میکنن هیچی نمی فهمی

منم با خنده میگفتم : بابا به خدا من نمی ترسم، شما ها نگران نباشین.


**********

شب وقتی برگشتیم خونه ، مازیار فوری گفت : گندم سریع برو بخواب صبح باید زود بلند بشی .

گفتم : باشه اتفاقا خیلی خوابم میاد .

لباسامو عوض کردم رفتم توی تخت .

مازیار چراغارو خاموش کرد.  آروم خودشو کشید روی تخت ، کنارم دراز کشید .

خزیدم توی بغلش سرم گذاشتم روی سینه ش

گفتم : یه چیزی بگم

گفت : جانم بگو

گفتم : حرفم خیلی کلیشه ای ولی دوست دارم بگم .

گفت: می شنوم !

گفتم : اگه فردا موقع سزارین اتفاقی برام افتاد  قول میدی همیشه ی ، همیشه مواظب پسرمون باشه .

گفت : عه ، این چه حرفایی که میزنی ، تو که همش میگی من نمی ترسم

گفتم : هنوزم میگم من از چیزی نمی ترسم تنها چیزی که برام مهمه سلامتی پسرمونه .


گفت : تو فردا صحیح و سلامت سزارین میشی . اتفاق بدی هم نمیفته.

گفتم : بهم قول نمیدی ؟

گفت : می دونی من قول الکی نمیدم .

گفتم : چرا الکی ؟

گفت : چون اگه یه روزی تو نباشی من هیچی رو توی این دنیا حتی بچه مونم نمی خوام


یهو با صدای بلند خندیدم


گفت : چیه ، چرا می خندی دختر .؟


گفتم : آخه سوال من کلیشه ای بود جواب تو کلیشه ای تر


گفت : شاید تو همینطوری این سوال پرسیدی ولی من همینطوری جوابتو ندادم

از روز اولی که جلوی در مدرسه ت دیدمت تا همین الان که بچه م توی شکمته تنها کسی هستی که فکر میکنم که وجودم به وجودش بنده

توی این دنیا هر اتفاقی برام بیفته هرچند تلخ نمی تونه منو از پا بندازه ولی اگه یه روزی به هر دلیلی زبونم لال تورو از دست بدم بدون اون روز دیگه پایان منه بدجور میخورم زمین

جوری که بلند شدنم محاله .


گفتم: ولی حالا دیگه تو یه بهانه ی دیگه هم برای زندگی کردن داری اونم بچه مونه


گفت: من عاشق پسرمم براش جونمم میدم ولی هیچ وقت، هیچ موقع حتی برای یه لحظه هم فکر نکن که بیشتر از تو دوسش دارم .


با خنده گفتم : آخیش خیالم راحت شد.

گفت : چیه دختر می خواستی از زبونم حرف بکشی

گفتم : آره

پیشونیم بوسید

گفت : دیگه بخواب .

همون طور که موهامو نوازش میکرد . سرمو گذاشتم روی بازوهاش خوابیدم

اینقدر خواب اون شب برام لذت بخش بود که توی کل عمرم اون طور نخوابیده بودم

چند باری به خاطر لگدهایی که پسر شیطونم به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم با چشمای نیمه باز می دیدم مازیار کنار پنجره سرپا مونده و داره سیگار میکشه.

ولی دوباره چشمامو میبستم و میخوابیدم

کاملا حس میکردم که مازیار بی قراره . اولین و آخرین باری بود که ترس توی چشماش می دیدم.

خوشحال میشم پیجم 

صبح ساعت پنج صبح مازیار بیدارم کرد ‌

حوله مو برداشتم رفتم حموم .

یه دوش سرپایی گرفتم و اومدم لباس پوشیدم .

چون بیمارستانی که میخواستم زایمان کنم رشت بود باید زودتر حرکت می کردیم .

تا لباس پوشیدم و آماده شدم دیدم زنگ خونه رو میزنن

مامان و بابام بودن

از پنجره براشون دست تکون دادم گفتم داریم میاییم پایین .

رفتم سمت اتاق بچه ساک  و وسایلاش برداشتم

برای آخرین بار همه جای خونه رو چک کردم کردم از خونه رفتیم بیرون وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم پدر و مادر مازیار و مهیارم اومدن.

با ذوق رفتم طرفشون با همه روبوسی کردم

گفتم : مامان عرفان  کجاست؟

گفت :  عزیز خونمون بود . عرفان موند پیش عزیز

بعدا عزیز و عرفان دیرتر میان بیمارستان.


همه سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم .

دیدیم یه ماشین با صدای وحشتناک کنارمون ترمز کرد

نگاه کردیم دیدیم یوسف و ترانه هستن

مازیار با خنده گفت : شما اینجا چکار میکنین ‌؟

یوسف گفت : اومدیم امیر ارسلان ببریم

با خنده براشون دست تکون دادم .

مازیار خندید  گفت : باشه  ؛ سریع بریم که دیر شد

*******

وقتی رسیدیم  بیمارستان ،  مازیار و مامانم و مادر مازیار همراهم اومدن داخل بیمارستان

بقیه توی محوطه منتظر موندن


مازیار رفت دنبال کارای مالی بیمارستان .

منم بردن برای وصل کردن سوند و انژیوکت

همه ی کارا انجام شد و منتظر اومدن دکترم شدم

اون لحظه  های آخر دیگه استرس گرفته بودم .


مازیارم اصلا یه جا بند نمیشد هر پرستار و خدمه ای رو که میدید که پولی کف دستش می ذاشت میگفت حواستون به خانمم باشه .


مامانم رفت کنار مازیار نشست گفت : پسرم یکم آروم باش چرا اینقدر استرس داری

مازیار گفت : نه مامان چیزی نیست آرومم

با خنده گفتم : کاملا مشخصه

مادر شوهرم گفت : توکل به خدا کنین دلتون آروم میشه

مشغول صحبت بودیم که یه آقایی با ویلچر اومد

صدام زد گفت : دکترتون اومده توی اتاق عمل داره آماده میشه

من باید شمارو ببرم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

به ویلچر نگاه کردم گفتم : چرا با ویلچر من که حالم خوبه خودم راه میام

پسره گفت : خداروشکر که خوبین ولی وظیفه ی ماست . من باید شما رو ببرم

سوند و سرمم گرفتم دستم نشستم روی ویلچر

مازیار یه پولی گذاشت توی جیب پسره گفت : میشه من بیارمش ؟

پسره خندید گفت : باشه تا جلوی در اتاق عمل شما بیارینش


همون طور که می رفتیم سمت اتاق عمل مامانم برام آیه الکرسی می خوند .

مادر شوهرمم تند تند صلوات می فرستاد

مازیار با خنده گفت : گندم خانم ویلچر سواری حال میده

گفتم : خیلی خوبه

از توی بخش که رد میشدیم پرستارها و خدمه ها به خاطر شیرینی هایی که مازیار بهشون داده بود مارو می‌شناختن همشون تک تک بهم تبریک میگفتن و آرزوی سلامتی برای بچه ام میکردن .


******

وقتی رسیدیم جلوی در اتاق عمل پسره به مازیار گفت :

دیگه شما نمی تونین بیایین داخل همینجا منتظر بمونین


مامانم و مادر شوهرم گونه مو بوسیدن گفتن : برو دخترم در پناه خدا


مازیار اومد روبروم روی پاهاش نشست

گفت : گندم من همینجا منتظرتم

از چیزی نترس

گفتم : مازیار بابت اسمی که انتخاب کردم مطمئنی

گفت : آره.

یه دستمو حلقه کردم دور گردنش زیر گوشش گفتم : نترس آروم باش من زود میام ‌


مازیار بلند شد پسره اومد پشتم و ویلچر هول داد

همون طور که میرفتم با خنده براشون دست تکون دادم

********


وقتی رفتم داخل اتاق عمل به خاطر سرمای اتاق یکم میلرزیدم .


یکی از پرستارا کمکم کرد روی تخت دراز کشیدم

به ساعت نگاه کردم.  ساعت ۱۲ بود

یکی از پرستارا اومد بالای سرم گفت : به به چه مامان خوشگلی

چه موهای قشنگی

گفتم ؛ ممنون

گفت : بچه ت چیه ؟

گفتم : پسره

گفت: به سلامتی ، ان شاالله دامادش کنی

گفتم : ممنون

گفت : الان میخوام به شکمت بتادین بزنم یکم سرده نترسیا

گفتم : نه نمی ترسم

دکتر بیهوشی اومد بالای سرم گفت : اسمت چیه دخترم

گفتم : گندم

گفت : گندم جان میخوای از نخاع بی حست کنم ؟

گفتم : نه آقای دکتر اون طوری میترسم لطفا بیهوشم کنین

گفت : چشم هر جور که راحتی


یهو دکترم با خنده اومد کنارم گفت : خوبی مامان ناز نازی

گفتم : سلام خانم دکتر

گفت : سلام، به به چه خوشگلم کردی

گفتم : ممنون

گفت : نمی ترسی که ؟

گفتم : نه اصلا

گفت: آفرین دختر شجاع

دکتر بیهوشی گفت : الان کم کم بیهوش میشی نفس عمیق بکش  

دکترم گفت : حالا بگو ببینم اسم پسر گلتو این سید کوچولو رو چی میخوای بذاری

همون طور که نفس های عمیق می کشیدم


گفتم : دایان !



تا اینو گفتم : دیگه چیزی نفهمیدم .

*************

صدای چرخای برانکارد و یه سری صداهای نامفهوم میشنیدم.


هر کاری کردم چشمام باز کنم ولی نمی تونستم .

فقط به زور یکم چشمامو باز کردم یه سایه ی سفید می دیدم

یکم  گوشام تیز کردم اسممو شنیدم

یکی میگفت : گندم ! گندم !

گیج بودم نمی دونستم چی شده

همون طور که برانکارد حرکت میکرد

یه دستی روی صورتم کشیده میشد .

یکم  حواسمو جمع کردم یادم اومد

صدای مازیار بود . دستای اون بود روی صورتم کشیده میشد .

داشت صدام میزد

میخواستم جوابشو بدم ولی نمی تونستم


حس کردم یکی بلندم کرد یه ناله ی کوتاه کردم .

فقط صداهای اطرافم میشنیدم همه داشتن بهم تبریک میگفتن .

صدای خنده میشنیدم ولی نمی تونستم چشمام باز کنم .

خیلی خوابم میومد  دست از تقلا کشیدم خوابیدم .


یهو حس کردم یه موجود کوچولو و نرم چسبیده به سینه م

صدای مامانم شنیدم گفت : گندم ، گندم جان مامان بیدار شو

بیدار شو باید به دایان شیر بدی

چشمام باز کردم به ساعت روی دیوار خیره شدم

ساعت ۴ بود .

دستم بردم سمت سینه م .

خدای من این پسر من بود داشت شیر میخورد .

گفتم : مامان بیارش بالا ببینمش

مامانم ، دایان گرفت جلوی صورتم با ذوق بوسش کردم

گفتم : خوش اومدی مامانی

پسر خوشکلم

به دنیا خوش اومدی


مامانم گفت : گندم جان آروم برگرد به پهلو بذار بچه راحت شیر بخوره

هر کاری کردم نتونستم

مهیار اومد بغلم کرد منو چرخوند به پهلوم

با خنده گفت : خوبی زن داداش ؟

گفتم : مرسی

ترانه اومد کنارم دستام گرفت

دیدم چشماش قرمزه

گفتم؛ چی شده ترانه گریه کردی ؟

گفت : آره . از خوشحالی گریه م گرفته

ببین دایان چقدر نازه

آروم دستم کشیدم روی سر دایان گفتم : خیلی ترانه ، خیلی نازه

در اتاق باز شد عزیزو عرفانم اومدن داخل

عرفان دویید سمتم بوسم کرد و به دایان نگاه کرد

گفت : خواهری دایان چقدر خوشگله چقدر تپله

گفتم : آره شبیه بچه گیای خودته

عزیز اومد طرفم گفت : الهم صل علی محمد وال محمد

خدایا شکرت

با خنده گفتم : عزیز ببین پسرم

عزیز بوسم کرد گفت : هزار الله اکبر ماشاالله چه خوشگله


خوشحال میشم پیجم 

شیوا با خنده و یه جعبه ی شیرینی اومد داخل اتاق گفت : حاج خانوم به داداشم کشیده

یلی برای خودش

پهلوونه

گفتم : سلام آبجی، بازم طرف داداشتو گرفتی

گفت : شوخی کردم زن داداش خوشگلم

اصلا همه ی خوشگلیاش به تو رفته

دایان بغل کرد تند تند ماچش کرد.

در اتاق زدن . مادر شوهرم گفت : بفرمائید، بفرمائید داخل

بابامو پدر مازیار اومدن توی اتاق

هر دوتا اومدن سمتم پیشونیم بوسیدن

پدر شوهرم یه سکه گذاشت توی دست من یه سکه هم گذاشت لای پتوی دایان

بابام یه پاکت گذاشت کنار تختم یه جعبه ی طلا هم گذاشت توی پتوی دایان

عزیز اومد پیشم یه جفت گوشواره ی عقیق که مال خودش بود و من عاشقشون بودم

هر وقت بچه بودم یواشکی مینداختم توی گوشم باهاشون بازی میکردم و گذاشت توی دستم

از همه تشکر کردم .

گفتم: مامان پس مازیار کجاست ؟

ترانه گفت : همین دورو اطراف هستن با یوسف رفتن چندتا دارو پوشک بخرن الان میان

خوشحال میشم پیجم 

مادر شوهرم گفت: بچه م مازیار هنوز پسرشو ندیده

با تعجب گفتم ؛ چرا مامان

گفت : وقتی پرستار دایان آورد از مازیار شیرینی خواست

مازیار شیرینیش داد ولی روی بچه رو نگاه نکرد

گفت : تا گندم به هوش نیاد  نمیخوام بچه رو ببینم


ترانه با خنده گفت : عاشق تر از مازیار بازم خودشه


همون لحظه در اتاق باز شد .

یوسف همون طور که به در تکیه داده بود با صدای بلند گفت :

چپ ، چپ

راست ، راست

حالا فرمون بشکن

راست ؛ آقا بگیر راست


همه با خنده و تعجب گفتیم : چی شده؟


دیدیم مازیار با یه سبد بزرگه ، بزرگ گل رز سفید اومد توی اتاق

یوسف گفت : خوب ؛ رسیدیم همین جا پارک کن

همه داشتن از خنده روده بر میشدن

مازیار گفت : مسخره چی میگی برای خودت .

یوسف گفت : والا با این سبد گلی که تو خریدی یارو گل فروشه فکر کرد میخواییم بریم کنفرانس .

مازیار با خنده گفت : ساکت شو به وقتش دارم برات


با لبخند اومد طرف من

شیوا گفت : داداش بیا پسر تو ببین چه نازه

مازیار گفت : اول گندم!


اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : مادر شدنت مبارک

گفتم : مرسی ممنون

یه جعبه کادو  رو باز کرد ، یه گردنبند ظریف و خوشگل با یه تو گردنی که اسمم بود درست همون شکلی که روی دستش اسممو  خالکوبی کرده بود

انداخت گردنم .

گفت : مبارکت باشه .


دستشو گرفتم گفتم : نمی خوای دایان ببینی

خندید گفت : چرا . الان دیگه وقتشه.


رفت سمت تخت نوزاد

دایان گرفت توی بغلش

بوش کرد گفت : خوش اومدی بابایی

قدم روی چشم ما گذاشتی

پسر بابا

قشنگ بابا

تو پسر منی

تو اومدی پشت بابا باشی

تو اومدی امید من بشی

پسر خوشکلم .!


اینقدر از ته دل و با احساس نازش میداد که همه بغضشون گرفته بود .

خونواده ی مازیار  و یوسف  می دونستن مازیار چه زندگی سخت و دل پردردی داشته


مطمئن بودم مازیار تمام زندگیش میده برای اینکه دایان خوشبخت زندگی کنه


یوسف همون طور که آروم اشکاش پاک میکرد

گفت: این امیر ارسلان بده بغلم ببینم .

دایان بغل کرد یه جعبه ی طلا رو گذاشت روی سینه ش

ترانه جعبه رو باز کرد یه زنجیر و یه تو گردنی ون یکاد بود انداخت دور گردن دایان .


گفت : مبارکت باشه دایان جون

ازشون تشکر کردم


یوسف گفت : عه دایان چیه ؛ این داماد خودمه دلم میخواد صداش کنم امیر ارسلان

مازیار گفت : من غلط کنم با تو فامیل بشم

یوسف گفت : جمع کن خودتو حالا فکر کردی من به تو دختر میدم

ترانه با خنده گفت : کدوم دختر مگه ما دختر داریم

یوسف گفت : خداروچه دیدی شاید دختر دار شدیم

مادر مازیار گفت : ان شاالله

ان شاالله دفعه ی دیگه بیاییم برای شما چشم روشنی بیاریم

یوسف بلند  گفت : الهی امین


همه از کارا و حرفای یوسف داشتیم می خندیدیم.

خوشحال میشم پیجم 

فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم .

مامانم اصرار داشت که برم خونه شون ولی مازیار از مامانم خواهش کرد که اون بیاد خونمون

مامانم قبول کرد .

وقتی رسیدیم خونه .

دیدم همه خونه ی ما هستن و سر خیابون منتظرم موندن

مازیار  و پدرش هر کدوم  یه گوسفند  برامون قربونی کردن .

وقتی از ماشین پیاده شدم مریم خانم همون جور که صلوات می فرستاد برای منو دایان اسپند دود میکرد

مازیار  همه رو برای نهار نگه داشت .


ده روز اول خونمون مرتب شلوغ بود .

همش مهمون داشتیم .

بعداز ده روز به مامانم گفتم : که دیگه نیاز نیست بمونه و بره خونه چون بابام تنها بود‌


مامان با ناراحتی گفت: آقا مازیار کاش قبول میکردین یه مدت میومدین خونه ی ما

مازیار پیشونی مامانمو بوسید گفت : شما نگران نباشید

من خودم کمکش میکنم . تازه مریم خانمم هست

شما و مامان خودمم که مرتب به ما سر می زنین .


وقتی مامانم رفت دلم گرفت یهو ترس افتاد توی جونم

گفتم : مازیار حالا چکار کنم من میترسم .

دایان خیلی کوچیکه کاش میذاشتی برم خونه ی مامانم .


با اخم گفت : خونه ی مامانم چیه ، خونه ی تو اینجاست


نترس خودم کمکت میکنم

واقعا هم راست میگفت

یه جوری از دایان مراقبت می کرد که انگار تا حالا ده تا بچه بزرگ کرده

بهش شیر میداد . پوشکش عوض میکرد .

حمومش میداد

با یه عشقی این کارارو می کرد که گاهی حسودیم میشد بهش میگفتم پس چرا من اینقدر دست و پا چلفتیم

شبا تا صبح خودش دایان نگه می داشت نمی ذاشت من بیدار بمونم .

با اینکه صبح زود میرفت سر کار ولی بازم خسته نمیشد .


وقتی دایان سه ماهش شد دیگه شبا زیاد بی قراری نمی کرد

در کل بچه ی آرومی بود .


یه شب از صدای گریه ی دایان بیدار شدم برام عجیب بود که مازیار ساکتش نکرده

چشمام باز کردم دیدم دایان روی سینه ی مازیار خوابیده و مازیارم از خستگی بیهوش  شده .

آروم بلند شدم دایان از بغلش گرفتم .

بهش شیر دادم . پوشکش عوض کردم یکم توی بغلم چرخوندمش وقتی خوابید  گذاشتمش توی تختش.


نگاهم بین دایان و مازیار چرخید

یه لبخندی اومد روی لبام .

توی دلم گفتم : خیلی دوستتون دارم .


رفتم روی مازیار و کشیدم . آروم دستمو کشیدم روی صورتش

با خودم گفتم: این همون پسریه که یه روزی  من عاشق صدای بم ومردونه ش و عطر تلخش شدم

این همون پسریه که اولین بار وقتی به من نزدیک شد برای اینکه بتونم به چشماش نگاه کنم  چه طور  سرم بالا گرفته بودم


از اینکه بهم نزدیک شده بود چه خوفی توی دلم افتاده بود .


یا اون روزی افتادم که برای اولین بار جلوی حجره شون با اخم نگاهم  میکرد

.

همونی که با خنده به مینا گفته بودم آخه من از چیه این غول بیابونی باید خوشم بیاد

ولی حالا بهش دل داده بودم با وجود تمام تلخی ها و شیرینی ها پیشش بودم  هم زنش بودم هم مادر بچه ش


بچه ش ! بچه مون !

برگشتم سمت دایان به اولین عکس سه نفرمون که روی پاتختی بود خیره شدم .

رفتم سمت کمد ، آلبوم دایان برداشتم

عکس گذاشتم داخلش

یه خودکار برداشتم و براش اینطوری نوشتم .


دایان جونم !


معنی اسمت یعنی سرافرازی

تو دایان منو مایع سرافرازی منو پدرت هستی و خواهی بود .


تو ثمره ی بازی زندگی با ما هستی !

تو نهایت آرزوها و خواسته های ما از این دنیایی!.


اولین لحظه ای که تو رو بغل گرفتیم  فهمیدیم آرزوها ی قبل از تو هیچ بود!


بدون و مطمئن باش تا همیشه کنارت هستیم !



مامان گندم !


بابا مازیار!                              

                                                    

                                                     پایان......!

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

حرف بزنیم

sستاره | 8 ثانیه پیش
2791
2779
2792