2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

اون شب تا صبح خوابم نبرد

ذهنم بدجور درگیر شده بود .

فکر بارداری و بچه داری حالم بد میکرد

اصلا تا حالا بهش فکر نکرد ه بودن از طرفی هم درس  و دانشگاه داشتم

با خودم گفتم : خدایا این دیگه چه گرفتاری ای بود .

هر جوری شده باید مازیار و منصرف کنم

برگشتم یه نگاه بهش کردم .

یاده حرفاش افتادم چقدر با ذوق در باره ی بچه حرف  میزد .

ولی جدای اینکه من بچه نمی خواستم . بحث اخلاق های خاص مازیارم بود .

یه لحظه گفتم : اگه با بچمونم همین کارارو بکنه

اگه همین طوری سر بچه م عصبانی بشه

وای من اصلا طاقتشو  نداشتم‌.

ولی نه خوب میدونستم که عاشق بچه هاست .

امکان نداشت بتونه سر یه بچه ی کوچیک قاطی کنه .

اونشب اینقدر به این چیزا فکر کردم تا خوابم برد .

*************

چند ماهی از صحبتمون درباره ی بچه گذشته بود..

که مازیار دوباره حرفشو پیش کشید گفت: قرار بود فکر کنی ولی دیگه حرفی درباره ش نزدی

گفتم: راستش جدای مشکلات بچه داری من یه ترسای دیگه هم دارم

گفت : چیه از چی می ترسی؟

یکم نگاهش کردم گفتم: ببخشید ولی از تو

با ناراحتی گفت : یعنی چی این حرف مگه من چمه؟

بدون هیچ حرفی نگاش کردم

گفت : اون طوری نگام نکم می دونم با کارام اذیت میشی ولی چکار کنم هر کسی یه جوره

وقتی حامله بشی مرض ندارم که اون طوری باهات رفتار کنم

با تعجب گفتم؛: پس یعنی میتونی خودتو کنترل کنی اما نمیکنی

با کلافه گی گفت : گندم الان وقت این حرفا نیست

چهارساله زن منی ، من همینجوری م در عوض طور دیگه ای برات جبران میکنم


با ناراحتی گفتم: ولی خودت می دونی گاهی چقدر بهم آسیب میزنی

گفت : چکار کنم پیش میاد

گفتم : خوب اگه توی دوران بارداری پیش اومد چی

با صدای بلند گفت : عه چی میگی، یعنی من اینقدر عوضیم که زن حامله رو اذیت کنم .

گفتم : وقتی کلا دلت میاد منو اذیت کنی خوب هر کاری ازت بر میاد

خوشحال میشم پیجم 

گفت : چی میگی برای خودت

گفتم : خوب این یه حقیقته

باید قبول کنی

اگه توی حاملگیم از خود بی خود بشی یا بعدها یه موقع سر بچه قاطی کنی عصبی بشی به بچه آسیب بزنی چی ؟

حالت چهره ش برافروخته شد . .گفت:  من هیچ وقت کاری نمی کنم که بچه م ازم بترسه

زندگیم براش می ذارم که فقط یه لحظه بخنده.

تو در باره ی من چه فکری کردی

بحث تو جداست گندم .

تو زن مورد علاقه ی منی اگه توی رابطه گاهی اذیت میشی برای اینه که توی اون لحظه من اون طور لذت میبرم شاید خیلی ها خیلی کارای بد ترم بکنن.


گفتم : بیا قبول کن بریم پیش یه مشاور هر دوتامون باهاش صحبت کنیم

منم از ترسام بگم شاید دوتا راه حل پیش پامون گذاشت

هم تو آروم شدی ؛ هم من


نگاهش خیره موند روی من گفت : من آرومم . این تویی که مثل همیشه داری بهانه جویی میکنی

اصلا می دونی چیه ؟ تو با همه ی زنا فرق داری

کلا هیچ وقت دلت به زندگی نیست

گفتم : مازیار تورو خدا الکی شلوغش نکن

گفت : شلوغ چی ؟

همه ی زنا آرزوشون همچین خونه و زندگی ای داشته باشن

خداییش تو چی کم داری

گفتم : از نظر مالی چیزی کم ندارم

گفت: پس دردت چیه بشین سرجات .

به حرفم گوش بده ‌.


می دونستم حرف زدن باهاش فایده نداره .


گفت: یه چند روزی بهت وقت میدم بهش فکر کنی ‌.

بعدش میریم دکتر مراقبتهای لازم انجام میدیم .‌

سرم انداختم پایین چیزی نگفتم.

می دونستم دیگه نظرش عوض نمیشه

بهم گفت : تحقیق کنم یه دکتر زنان خوب پیدا کنم

از الان زیر نظرش باشم .

********


مشغول پاساژ گردی وخرید بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره.

یه نگاه به گوشیم انداختم دیدم ترانه س

گوشی رو جواب دادم گفت : کجایی دختر

هر چی خونه زنگ زدم جواب ندادی

گفتم : خیابون سپه هستم دارم خرید میکنم

گفت : کارت تموم شد یه سر بیا خونه .

گفتم: اتفاقا الان نزدیک خونتونم


گفت : پس همین الان بیا

گفتم : باشه الان میام.


همون طور قدم زنان رفتم تا خونشون .

وقتی ترانه منو دید با ذوق گفت :

خوش اومدی گندم جونم

باهاش سلام و روبوسی کردم

گفتم : چه خبر شده؟ چرا اینقدر خوشحالی ؟

گفت:   اینقدر خوشحالم که دارم بال در میارم

گفتم : خوب بگو چی شده، مردم از فضولی.

گفت: یوسف توی شهرک صنعتی متناسب با رشته ش کار پیدا کرده .

با ذوق گفتم : خدا رو شکر

گفت : ولی چون هنوز از درسش باقی مونده فعلا حقوقش کمه ولی گفتن بعداز ارائه ی مدرکش هم سمتشو هم حقوقش میبرن بالا .

گفتم : چی از این بهتر

واقعا خوشحال شدم

یوسف واقعا زحمت کشیده

گفت : آره واقعا اذیت شد

گفتم: عیب نداره در عوض زحمتاش نتیجه داد.


ترانه بلند شد رفت سمت آشپزخونه با یه سینی چایی و یه ظرف کیک برگشت

گفت ؛ کیک بخور ببین چه طوره؟

خودم پختم

گفتم : نه بابا ؛ تو هم حسابی کدبانو شدیا

خندید گفت : تو چه خبرا؟

مازیار چطوره؟ باز اذیت میکنه


یه پوزخند زدم گفتم: بازی جدید از خودش در آورده

ترانه با نگرانی گفت : چی شده

یکم مکث کردم گفتم : میگه بچه دار بشیم

ترانه زد به بازوم گفت : دختر دلم ترکید، این که خیلی خوبه

گفتم: تو دیگه چرا این حرف میزنی

تو اخلاق مازیار و نمی دونی

ترانه گفت: گندم هر چی بگی بهت حق میدم ولی خودتم خوب می دونی که مازیار یه پدر بی نظیر برای بچه ت میشه


گفتم : ولی من نگران اخلاقای مازیار م

ترانه گفت : حالا میخوای چکار کنی

گفتم : نمی دونم الان چند ماهه حرفشو زده ولی یکی دوروز پیش گفت : فقط چند روز دیگه فرصت داری فکر کنی ازم خواسته یه دکتر خوب پیدا کنم برای مراقبتهای اولیه بریم پیشش .

ترانه گفت : پس دیگه نی نی حتمی شد

مازیار تا کارشو نکنه ول کن نیست

از حرف زدنش خنده م گرفت

گفت: چیه مگه دروغ میگم

گفتم : باید یه راهی پیدا کنم حداقل یه مدت بی خیال بشه تا حداقل دوره ی کارشناسیم تموم بشه

گفت : عمرا اگه مازیار دیگه بی خیال بشه

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

اون روز ترانه نذاشت برم خونه به اصرار زنگ زد به مازیار مارو برای شام نگه داشت .


شب وقتی مازیار و یوسف اومدن و مازیار خبر استخدام شدن یوسف شنید خیلی خوشحال شد

گفت : باید بهمون شیرینی بده

یوسفم گفت : بعداز شام میریم بیرون ، قلیون با بستنی مهمون من.


اونشب تا رسیدیم خونه ساعت از دوازده گذشته بود .

لباسام عوض کردم که برم بخوابم .

رفتم سمت قوطی قرصم ، تا برش داشتم

مازیار اومد سمتم ، بغلم کرد گفت: دیگه اینارو نخور


آروم گفتم : خودت گفتی چند روز دیگه  هم وقت دارم فکر کنم

آروم زیر گوشم گفت: جریان فکر کردن دیگه تمومه ، گفتم چند روز دیگه می ریم پیش دکتر

گفتم : ولی ......‌

نذاشت چیزی بگم . آروم قوطی قرص از دستم گرفت گفت: دیگه چیزی نگو

شروع کرد به بوسیدنم .

از اینکه منو توی عمل انجام شده گذاشته بود عصبی شدم

آروم هولش دادم گفتم: ولم کن


یه نگاه عصبی بهم کرد گفت : چته؟

می دونی بدم میاد اینطوری بهم ضد حال بزنی

گفتم : ببخشید منظوری نداشتم دست خودم نبود .

دستشو دراز کرد منو کشید سمت خودش گفتم : یکم صبر کن ، اینطوری من استرس میگیرم

قرصم بده بخورم ؛ باشه چند روز دیگه میرم دکتر از ماه آینده دیگه قرص نمی خورم


خیره توی چشمام نگاه کرد گفت : چیه دختر چرا اینقدر  ترسیدی ؟

گفتم : چون این راهش نیست بهم زمان بده

خودش انداخت روی تخت منو محکم کشید سمت خودش گفت: این ترستو دوست دارم

یکم ازم خواهش کن شاید قرص ها رو بهت دادم

چاره ای نداشتم همون طور که به کارش ادامه می داد گفتم: خواهش میکنم بذار این بارم بخورم.

ولی بدون توجه به حرفام داشت پیش میرفت .

آخر با صدای بلند گفتم: مگه با تو نیستم

گفت :  داد نزن امشب نمی ذارم قرص بخوری .

با تمام وجودم تقلا کردم از دستش بیام بیرون نشد .


در گوشم گفت : گندم  دیگه تقلا نکن ، من میخوام تو مادر بچه م بشی به من اعتماد کن

دیگه آروم گرفتم

گفت : به من اعتماد میکن؟

با حرکت سر حرفشو تایید کردم

گفتم : آره

گفت : خیلی میخوامت دختر

**********

همون طور که کنارم دراز کشیده بود گفت : از همین الان دیگه نمی خوام پیشت سیگار بکشم .

تا اطلاع ثانوی آب شنگولی هم تعطیل .

از فردا هم حق نداری ناز کنی بگی اینو نمی خورم اونو نمی خورم

وای چاق میشم ، وای میل ندارم


برگشتم طرفش دستمو گذاشتم زیر گوشم، نگاهش کردم گفتم : خوب می فرمودین قربان


خندید گفت : قربان چیه من نوکرشمام خانوم ، چاکرتم بد جور .

خندیدم : گفتم وای چقدر متواضع

گفت : آهان راستی اون چیپس و پفکاییم که یواشکی میخوری رو هم بذار کنار .

گفتم : اوووه! دیگه ازم کارای سخت نخواه

گفت : کی من ؟ من غلط بکنم ازت کارای سخت بخوام


اصلا هرچی تو بگی، هر چی تو بخوای

با صدای بلند خندیدم گفتم : زن ذلیلی هم بهت میادا  !

گفت : آدم که جذاب باشه همه چی بهش میاد

گفتم: آخه تو چرا اینقدر اعتماد به نفس داری

خندید گفت : دیگه ، دیگه


از جاش بلند شد رفت سمت دستشویی

در قوطی قرصمو باز کرد خالیش کرد توی توالت

گفتم: دیگه چرا ریختیش دور

گفت : با عرض شرمندگی بهت اعتماد ندارم .

با اخم نگاهش کردم

گفت : اخم نکن ، بچه م اخمالو میشه.

*********

همون طور که دراز کشیده بودم به سقف اتاق خیره شدم .

توی دلم گفتم : خدایا من چیزی از مادر شدن نمی دونم

اگه منو لایق مادری دونستی و خواستی یه فرشته بذاری توی دلم بهم قدرت و شهامت مادری بده

کاری کن بچه م از تمام نداشته ها و حسرتها م برام بالاتر باشه

خوشحال میشم پیجم 

فردای اون روز رفتیم پیش دکتر .

آزمایش های لازم انجام دادم

دکتر گفت : همه چی نرماله و من آماده ی بارداری هستم

برام چندتا قرص و ویتامین نوشت که گفت مصرف اینا برای دوره ی  قبل بارداری و بارداری  لازمه .

منم به همه ی توصیه های دکتر و البته مازیار گوش میکردم .

هشت ماهی از اقداممون برای بارداری گذشته بود .

ولی خبری نشده بود .

ته دلم از این موضوع خوشحال بودم . چون دیگه ترم آخر بودم و دغدغه ی  اینکه بچه مانعم بشه رو نداشتم.

وقتی دیدم باردار نشدم مازیارو راضی کردم  کنکور ارشد بدم .


دوباری بعداز اون رفتیم پیش دکتر، دکتر گفته بود من سالمم و مشکلی نیست

و تا یک سال اگه باردار نشم طبیعیه ولی بعدش باید جدی تر پی گیری کنیم

ولی به مازیار گفته بود که ممکنه مشکلی از طرف اون وجود داشته باشه و بهتره آزمایش های لازم انجام بده

گفتن این حرف همانا و قاطی کردن مازیارم همانا

یه جوری رفتار میکرد انگار دکتر بهش فحش ناموسی داده .

قبول نکرد که چکاب بشه

*******

کنکور ارشدم دادم و منتظر اعلام نتایج بودم .

توی این مدت خیلی رفتار مازیار با من خوب شده بود


فقط هر چند وقت یکبار ی گیر میداد که نکنه یواشکی قرص میخورم که باردار نمیشم

ولی من من قانع ش میکردم که اشتباه میکنه

***********

صبح با سرو صدای مریم خانم از خواب بیدار شدم ولی اینقدر سرم سنگین بود که حال بلند شدن نداشتم

معده م سنگین بود. انگار یه عالمه غذا خورده بودم .

به زور بلند شدم نشستم .

حالت تهوع شدید داشتم .

دوییدم سمت دستشویی .


مریم خانم با نگرانی اومد پشت در دستشویی صدام زد گفت : گندم جون مادر خوبی ؟

درو باز کردم اومدم بیرون با ناله  گفتم : دلم خیلی درد میکنه .

مریم خانم با غرغر گفت : بس که سرت توی کتابه مادر اصلا به خودت نمی رسی

الان برات چایی نبات درست میکنم . بیا بشین یه لقمه غذا

بخور

گفتم : اصلا میل به غذا ندارم همون چایی کافیه

چایی رو خوردم یکم دراز کشیدم حالم بهتر شد .


نزدیک اعلام نتایج کنکور بود  اضطراب داشتم .

اون روزا ذهنم درگیر همون کنکور بود .

بی اشتها و بی خواب و حساس شده بودم

بر خلاف همیشه تا مازیار بهم کوچکترین حرفی میزد بغضم می گرفت و گریه میکردم .


حالت تهوع های صبحم سه چهار روزی  ادامه داشت .

تا اینکه یه روز صبح که حالم بد شد .

مریم خانم بهم گفت : گندم جان مادر چرا نمی ری پیش دکتر آخه ببین چرا صبح ها اینطوری میشی

گفتم : خودم می دونم چمه به خاطر کنکورم استرس دارم

قبلا هم سر کنکور قبلیم اینطوری شده بودم

اصلا نمی تونم شبا بخوابم بی اشتها شده م

یهو بی دلیل زدم زیر گریه

مریم خانم سرم گرفت  توی بغلش با لهجه گیلکی گفت : چی شده  دختر؟ چرا گریه می کنی ؟ درد و بلات بیاد به جونم .

گفتم: خدا نکنه مریم خانم

مریم خانم گفت: یکم نگام کن ببینم

خیر ه نگاش کردم

گفت : ببینم نکنه حامله ای

تا اینو گفت: برق از سرم پرید نمی دونم چرا به فکر خودم نرسیده بود

با عجله رفتم سر تقویمم تاریخ آخرین دوره مو نگاه کردم .

دیدم سیزده روز عقب انداختم.


مریم خانم گفت : چیه مادر چرا هول شدی.


گفتم: چیزی نیست .

فوری لباس پوشیدم زنگ زد م آژانس اومد .

رفتم داروخانه چندتا بی بی چک با مارکای مختلف خریدم برگشتم خونه


لباسامو کندم پرت کردم روی تخت رفتم سمت دستشویی

هم زمان از سه تا بی بی چک استفاده کردم

خیلی سریع روی هر سه تا بی بی چک‌ دو تا خط ظاهر شد


نمی دونم از ذوق بود یا از استرس تا اومدم بیرون در دستشویی از حال رفتم


یهو به خودم اومدم دیدم مریم خانم داره روی صورتم آب می پاشه و صدام میزنه

گفت: گندم جان ، گندم جان خوبی؟

نگاهش کردم

گفت : الان زنگ میزنم آقا بیاد

دستشو گرفتم گفتم : نمی خواد من خوبم

گفت : پس چرا از حال رفتی مادر چی شده

بابا صدایی که از ته چاه در میومد   گفتم : حدست درست بود مریم خانم

مریم خانم با خوشحالی بغلم کرد گفت: الهی به مبارکی ، به سلامتی

الهی خوش قدم باشه .

گفتم: ممنون

دیدم داره اشک می ریزه

با خنده گفتم : عه چیشد

چرا گریه میکنین

با گوشه ی روسری اشکشو پاک کرد گفت :

برای شما و آقا خیلی خوشحال شدم

الهی آقا خیر اولادشو ببینه

الهی خدا به دست بده و دل بزرگش نگاه کنه یه اولاد سالم و صالح نصیبتون کنه

بغلش کردم گفتم : مریم خانم برای منم دعا کن

دعا کن که مادر خوبی بشم

می دونی زندگیم چقدر سخته

دستشو کشید روی موهام گفت :

آی دختر ، آی دختر

مادر که شدی  ، بخوای نخوای خوب میشی

اینقدر از خودت می گذری که یه جایی یادت میره کی بودی


ولی بازم هیچ وقت از مادر شدن پشیمون نمیشی

چون وقتی گرفتیش توی بغلت و دست و پاهای کوچیکشو لمس کردی اونوقت می فهمی زندگی یعنی چی

پیشونیم بوسید گفت : مبارکت باشه دخترم

ان شاالله یه کاکل زری به آقا بدی

با اخم گفتم : چه فرقی داره مریم خانم ، بچه بچه س

گفت : البته

ولی همه ی مردا دوست دارن تخم و ترکه شون زیاد بشه

آقا هم که ماشاالله با این  اهن و تلپش صد درصد دلش میخواد یه پسرم داشته باشه

با خنده گفتم: باشه مریم خانم هر چی شما میگی

گفت : ان شاالله هر چی که هست سالم باشه

گفتم : الهی امین

خوشحال میشم پیجم 

یه نگاه به ساعت انداختم نزدیک دوازده بود .

دلم میخواست بدون اینکه مازیار بفهمه اول آزمایش بدم و صددرصد مطمئن بشم که باردارم بعد بهش بگم .


سریع لباس پوشیدم . مریم خانم گفت : دوباره کجا میری گندم جان ؟

گفتم  : دارم میرم آزمایشگاه، می خوام اول مطمئن بشم بعد به مازیار بگم

گفت : برو مادر خدا به همراهت .

زنگ زدم آژانس سریع ماشین گرفتم و رفتم آزمایش دادم .

بهم گفتن ساعت ۴ میتونم برم جواب بگیرم .


وقتی برگشتم خونه مازیار هنوز نیومده  بود .

سریع لباسام عوض کردم .

بی بی چکارو انداختم توی سطل آشغال .

خطاب به مریم خانم گفتم : یه وقت جلوی مازیار چیزی نگینا

میخوام غافلگیرش کنم .


گفت: باشه، باشه مادر خیالت راحت


ظهر وقتی صدای ماشین مازیار پیچید توی پارکینگ مریم خانم با ذوق گفت :

گندم جان بیا ، بیا

با عجله رفتم گفتم : جانم چی شده مریم خانم

گفت : آقا اومده

گفتم: خوب خوش اومد .

دیدم داره میخنده


گفتم مریم خانم یه وقت لو ندیا

چادرش برداشت سرش کرد

گفت : نه ،نه حواسم هست

تازه من دارم میرم .


گفتم : باشه وسایلاتون جا نذارین

گفت : نه یادمه ، میبرمشون.

میزو براتون چیدم فقط غذاها رو باید بکشی

مواظب خودتم باش

گفتم : باشه.  دست شما درد نکنه

همون موقع مازیار درو با کلید باز کرد گفت : یا الله مریم خانم

میتونم بیام داخل


مریم خانم رفت سمت در گفت : بفرمائید آقا

مازیار اومد داخل گفت : سلام

دارین میرین .

مریم خانم همون طور که به مازیار نگاه میکرد غش ، غش می خندید

مازیار با تعجب نگاش کرد گفت : خیر باشه چی شده چرا میخندین

دیدم دارم لو میرم منم الکی زدم زیر خنده و با صدای بلند میخندیدم

مازیار گفت : ای بابا اینجا چه خبره نکنه من شاخ در آوردم که به  من میخندین

گفتم : نه عزیزم منو مریم خانم داشتیم درباره ی موضوعی حرف میزدیم برای همون میخندیم

مریم خانم آروم هول دادم سمت در گفتم : برو ، برو مریم خانم دیرت شده

مریم خانم همون طور که چادرشو جمع میکرد  و میخندید گفت:  آقا مشتلق ما یادت نره .

خداحافظ

مازیار با تعجب به ما نگاه میکرد

وقتی مریم خانم رفت

گفت ؛ شما حالتون خوبه ؟

چی میگفت : مریم خانم

گفتم: هیچی بابا صحبتمون زنونه بود .

گفت : باشه ، نهار و بیار که خیلی گرسنمه .

********

وقتی نهار و خوردیم .

یه استکان چایی براش ریختم گذاشتم جلوش .

گفت : دستت درد نکنه، خودم می ریختم

گفتم : سرپا بودم ریختم دیگه


یکم مکث کردم گفتم : بعداز ظهر خونه ای یا میری حجره ؟

گفت : نمی دونم ؛ احتمالا میرم حجره ،  به سعیدی گفتم بیاد میخوام حساب کتاب این برج انجام بدم .

گفتم : باشه ، منم میتونم یکم برم بیرون

گفت : کجا میخوای بری؟

بمون  غروب میام باهم میریم یه دوری میزنیم

گفتم : حوصله م خونه سر میره میخوام برم چندتا کتاب بخرم

گفت : باشه برو کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت باهم بریم یکم بگردیم

گفتم : باشه ، چشم

*******

بعد از ظهر رفتم آزمایشگاه جواب آزمایشم گرفتم

از متصدی اونجا پرسیدم چطوری باید متوجه بشم جوابش مثبته یا نه ؟

گفت: بده ببینم

به برگه ی آزمایشم نگاه کرد

با لبخند گفت : مبارکت باشه عزیزم جواب مثبته.

با ذوق برگه رو ازش گرفتم از آزمایشگاه زدم بیرون .

همون طور که قدم میزدم داشتم فکر می کردم که وا قعا منم مادر شدم

اصلا نمی تونستم باور کنم که الان یه موجود کوچیک دیگه توی بدنم داره رشد میکنه


باورم نمیشد اینقدر بزرگ شدم که دارم مادر میشم

یهو دلم هوای عزیزو کرد

گوشیم در آوردم به خونه ش زنگ زدم

بعداز چندتا بوق جواب داد

با ذوق گفتم : سلام عزیز جونم

گفت : سلام به روی ماهت دختر شیطون

گفتم : عزیز اگه نمی خوای جایی بری میخوام بیام پیشت

گفت: بیا دخترم ، بیا منتظرتم

فوری یه تاکسی گرفتم رفتم خونه ی عزیز

همین که زنگ درو زدم در خونه باز شد

با ذوق دوییدم طرف عزیز

گفتم: قربونت برم‌ دلم برات یه ذره شده بود

گفت : منم همینطور

خودت خوبی ؟

مازیار خوبه؟

گفتم : ممنون

گفت : چه عجب اومدی این ورا.

گفتم : رفته بودم جایی کار داشتم گفتم یه سرم بهت بزنم


گفت : خوب کاری کردی مادر منم حوصله م سر رفته بود

خوشحال میشم پیجم 

عزیز یکم نگام کرد گفت : گندم چرا اینقدر صورتت لاغر شده

گفتم : عزیز برای ارشد درس میخوندم زیاد به خودم نرسیدم برای همین یکم لاغر شدم

گفت : اصلا چهره ت خسته به نظر می رسه

ببینم حالت خوبه

گفتم : آره عزیز خوبم نگران نباش

عزیز رفت سمت آشپزخونه با دوتا پیاله برگشت پیشم

با ذوق گفتم : وای عزیز کاچی پختی؟

گفت : آره مادر

زنگ زدی که داری میای سریع دست به کار شدم

میدونم خیلی دوست داری


سریع بلند شدم دستام شستم و قاشق برداشتم شروع کردم به خوردن قاشق اول که گذاشتم دهنم بوش حالمو بد کرد

به زور قاشق اول خوردم

قاشق دوم تا گذاشتم دهنم یهو حالت تهوع گرفتم رفتم سمت دستشویی .

عزیز بدو ، بدو دنبالم اومد

گفت: چی شده؟

گفتم: نترس عزیز چیزی نیست یکم معده م بهم ریخته

دلم میخواست جریان به عزیز بگم ولی خجالت می کشیدم


عزیز سریع رفت برام چایی نبات درست کرد .

چایی رو خوردم ولی حس کردم سرم داره گیج میره

بلند شدم که برم لب پنجره که هوا بخورم یهو سرم گیج رفت افتادم زمین دیگه چیزی نفهمیدم.

با صدای نگران عزیز چشمام باز کردم

آروم گفتم : عزیز نترس چیزیم نیست

می خوام یکم بخوابم . عزیز یه بالش گذاشت زیر سرم چشمام بستم .

با صدای نگران مازیار بیدار شدم .

صدام زد

گندم، گندم خوبی؟

خوشحال میشم پیجم 

به زور چشمامو باز کردم .

گفتم : حالم خیلی بده ، نمی تونم چشمام باز نگه دارم

مازیار گفت : بلند شو ببرمت دکتر .

دست مازیار و گرفتم تا بلند شدم ؛ فقط یادمه افتادم توی بغله  مازیار


********

چشمام که باز کردم .

دیدم عزیز دستم محکم گرفته گفت : خداروشکر چشماتو باز کردی مادر .

مازیار با عجله اومد بالای سرم گفت : خوبی ، گندم ؟

با حرکت سر حرفشو تایید کردم .

عزیز گفت : بچه م ضعیف شده

مازیار گفت : عزیز از بس که خودش برای اون کنکور لعنتی اذیت کرد

همون طور که نگاهشون می کردم .

پرستار اومد بالای سرم توی سرمم یه آمپول زد گفت : بیدار شدی دختر خوب ؟

فقط یه لبخند زدم .

خطاب به مازیار گفت: الان دکتر صدا میزنم .

مازیار تشکر کرد.


چند دقیقه بعد یه مرد جوون که لباس سفید پوشیده بود اومد بالای سرم .

فهمیدم دکتره

گفت: سلام ، بهتری؟

آروم گفتم : بله

گفت : جاییت درد میکنه

گفتم : معده م درد میکنه ، دکتر شکمم فشار داد گفت : هر جا با فشار دستم درد داشتی بگو .

دستشو آروم روی شکمم فشار میداد تا به معده م رسید یه ناله ی کوتاه کردم .

گفت : سرگیجه هم داری ؟

گفتم : آره

گفت : از صبح چیزی خوردی؟

گفتم : آره

گفت :  کم خونی نداری؟

گفتم : نه

همون طور که سوال می پرسید

تند تند یه چیزایی می نوشت

گفت: باردار که نیستی ؟


چیزی نگفتم : فقط نگاش کردم .

دکتر که مکثمو دید سرش بلند کرد گفت: باردار نیستین ؟

نگاهم روی مازیار و عزیز چرخید


اونا هم خیره شده بودن به دهنم

یکم مکث کردم ، آب دهنم قورت دادم آروم گفتم:  هستم !


مازیار با صدای بلند گفت : چی؟


عزیز خندید گفت : قربونت برم مادر زودتر بگو ما مردیم از ترس

خم شد پیشونیم بوسید .


دکتر با خنده برگشت سمت مازیار گفت: آقا مبارک باشه ،

چیزی نیست اینا علائم ویار

چهار ماه اول شدتش بیشتره


مازیار با خنده گفت : نوکرم دکتر دست شما درد نکنه

پرستاره که داشت یه چیزایی تزریق می کرد به سرمم گفت : مبارک باشه

عزیز گفت : مرسی دخترم

دکتر خطاب به من گفت :

یه چندتا  قرص وویتامین برات می نویسم.

اونارو بخوری بهتر میشی.


مازیار همون طور بهت زده نگام میکرد .

عزیز دوباره پیشونیم بوسید .

گفت : من بیرون توی راهرو نشستم کاری داشتین صدام بزنین. رفت بیرون .


تا عزیز رفت ، مازیار خم شد روی صورتم گونه مو بوسید

دستشو کشید روی صورتم گفت : مرسی گندم

یه لبخند بهش زدم

دستم گرفت توی دستاش گفت : هر چی که میخوای ازم بخواه

شروع کرد به بوسیدن دستام

آروم گفتم : چیزی نمیخوام فقط پدر خوبی برای بچه مون باش .

گفت : شک نکن . تا آخر دنیا نوکر خودتو بچه مون هستم .


دستشو کشید روی شکمم گفت : مطمئنی دیگه گندم ؟ آره؟

گفتم : آره، آزمایش دادم.  بعداز ظهر رفتم دنبال جواب آزمایشم از اونجا رفتم پیش عزیز ‌.

یکم چپ ، چپ نگام کرد گفت : باز بهم دروغ گفتی ؟

گفتم : مثلا میخواستم امشب سوپرایزت کنم که اینطوری شد .

آروم از جاش بلند شد نیم خیز شد طرفم . لبشو گذاشت روی لبام منو بوسید گفت : از اینجا به بعد دیگه برای سوپرایزم به من دروغ نگو

آروم خندیدم گفتم : چشم

گفت : چشمت بی بلا دختر

از جاش بلند شد .

گفتم کجا میری؟

گفت : الان بر می گردم . تا برگشت که بره، دستشو گرفتم

نگام کرد گفت : چیزی میخوای؟

با حرکت سر گفتم : آره

گفت : جونم ، چی میخوای ؟

بهش یه چشمک زدم گفتم: تورو میخوام .

یه خنده ی از ته دل کرد خم شد گونه مو بوسید آروم در گوشم گفت : دختر خیلی می خوامت

ولی جون همه کست تا عسل بابا دنیا نیومده زیاد برام عشوه نریز

من ننه مرده باید چه خاکی به سرم بریزم

با خنده گفتم : باشه؛ برو یه بادی به سرت بخوره

گفت : آره، آره من رفتم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مازیار رفت بیرون

عزیز اومد پیشم .

خم شد صورتم بوسید گفت: دختر من ، گندمک من خانم شده

حالا دیگه خودش داره مامان  میشه


دیدم از گوشه ی چشم عزیز یه قطره

اشک ریخت پایین

گفتم : عزیز چرا گریه میکنی ؟

گفت : گریه ی خوشحالیه

انگار همین دیروز بود که مامانت تورو به دنیا آورد


اینقدر کوچیک بودی که راحت توی بغلم جا میشدی

مامانتم هم سن و سال تو بود که به دنیا اومدی

چون کم تجربه بود من تو رو شبا تا صبح میذاشتم روی پاهام اینقدر تکونت می دادم و برات لالایی میخوندم تا خوابت ببره

یهو شروع کرد با لهجه ی گیلکی خوندن :


الا تي تي بيا بيرون


بيا نوكون مي ديله خون


حالا لا لا ، لالالا


توو مي ليلي مو تي مجنون


هوا ايمشو چي تاريكه


حالا لالا ، لالا لا


مي ديل چون رشته باريكه


بوشو آي شو بوشو آي شو


حالا لا لا ، لا لا لا


یهو بغضم گرفت گفتم : عزیز این شعر و به منم یاد میدی برای بچه م بخونم

گفت: آره جانه مادر چرا یادت نمیدم

اصلا می خوام مثل کوچیکیای تو خودمم براش بخونم.


همینطور که با عزیز مشغول صحبت بودم دیدم مازیار به چهار چوب در تکیه داده داره مارو نگاه میکنه .


با خنده گفتم : چرا اونجا موندی ؟

گفت : نخواستم خلوتتون بهم بزنم

عزیز گفت: بیا پسرم ، بیا

مازیار اومد جلو دستشو انداخت دور گردن عزیز گفت : نبینم غمتو ماهرخ خانم

************

صبح با صدای مازیار که داشت با تلفن صحبت می کرد از خواب بیدار شدم

همچین بلند بلند حرف میزد و میخندید که هفت تا خونه اونورترم صداش می رفت .


با حرص پتو رو کشیدم سرم گفتم : چه خبره ؟ آرومتر


اینقدر بلند حرف میزد که صدای منو نمی شنید

گوشامو تیز کردم که ببینم داره چی میگه


گفت : فرشید حواست باشه تعداد و درست بشماری


زنگ بزن به حاجی شمشیری خبر بده

بگو برای ظهر سنگ تموم بذاره ها

خداحافظ .



صداش قطع شد .

گفتم : خداروشکر ساکت شد

که دوباره صداش در اومد

گفت : سلاااام آقا مهیار

چه خبر کجایی ؟


همین الان جلدی میری پیش فرشید


من امروز نمیام حجره ، حواست به همه چی باشه

فاکتورها رو جای من امضا کن بده به راننده ها

بعدشم یه سر بیا خونه کارت دارم

یهو با صدای بلند  خندید گفت : بعدا بهت میگم

********

خواب آلود و کلافه از جام پاشدم

رفتم سمت پذیرایی

با غر غر گفتم : چه خبرته سر صبحی

تو این موقع خونه چکار میکنی


با خنده گفت : سلام . صبحت بخیر

گفتم: سلام

ساعت نزدیک نه شده چرا نرفتی سر کار

گفت : امروز کار تعطیل

گفتم : چرا

گفت : چون امشب مهمونی داریم می خوام خونه بمونم کمکت کنم

با تعجب گفتم : کدوم مهمونی .

گفت : می خوام خونواده ی خودمو خودتو شام دعوت کنم این خبر خوب بهشون بدم


یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : نه ، این چه کاریه اینطوری  خجالت می کشم

گفت : خجالت چی دختر ، منو تو زن شوهریم خلاف شرع که نکردیم

گفتم : ما هنوز دکترم نرفتیم

اخه بذار ببینم وضعیت بچه چطوره بعد همه رو خبردار کن

گفت : گندم خانم این بچه ی منه ، من


مثل شیر میمونه

حالشم اون تو خوبه ، خوبه


گفتم: تازه تخصصت گرفتی؟


گفت: توی چه زمینه ای عزیزم؟


گفتم : زنان زایمان


خندید گفت : توی اون زمینه تخصصی ندارم ولی از کارم مطمئنم

من یا کاری رو انجام نمیدم یا انجام دادم مو لا درزش نمیره


با حرص کوسن مبل براش پرت کردم گفتم : بی تربیت


گفت : عزیزم تو که دیگه باید این موضوع رو خوب بدونی که من توی این یه مورد بی نظیرم


یکم چپ چپ نگاش کردم گفتم واقعا پررویی .


گفت : هیس عیبه درست حرف بزن . نمی خوام بچه م حرفای بد بشنوه بی تربیت بشه


با خنده گفتم : آخه کدوم بچه اون الان اندازه‌ی یه کنجده


دویید طرفم بغلم کرد گفت : الهی من قربون خودت  و اون کنجد بابا بشم


از کاراش خنده م گرفته بود .


گفت : بشین برات صبحونه آماده کنم

گفتم : وای نه اصلا صبحونه نمیتونم بخورم

معده م هنوز سنگینه ، اسم غذا میاد حالم بد میشه


گفت : عه، باز لوس شدا


گفتم : به خدا راست میگم


گفت ‌: حالا بذار میزو بچینم

اشتهات باز میشه .



خوشحال میشم پیجم 

گفتم : چه خبر بود سر صبحی داد میزدی ؟
گفت : داشتم با فرشید صحبت می کردم گفتم : امروز کل کارگرای بازار  نهار مهمون من هستن
گفتم  زنگ بزنه به شمشیری غذا سفارش بده

گفتم : وای چه دست و دلباز
گفت :  پس چی . کم موضوعی نیستا من دارم بابا میشم

همون طور ‌که توی آشپزخونه مشغول کار بود گفت : میگم گندم چیزه !

گفتم: چیه ؟

گفت : میگم که ....

گفتم : چیه حرف بزن خوب

گفت : میگم که الان دیگه با وجود این شرایط دیگه دم و دستگامون تا نه ماه باید تعطیل باشه .

گفتم: آره دیگه باید کر کره رو بکشی پایین درشم تخته کنی

گفت : عی ، خدا تو قربون  ، یعنی بابا شدن اینقدر سخته

از قیافه ی پکر و لبای آویزونش خنده م گرفت

گفتم : آویزون نباش ‌. الکی گفتم
باید بریم ببینیم دکتر چی میگه اگه شرایطم نرمال باشه
مشکلی نیست میتونی به کارت برسی

با حرص گفت : ای دختره ی کلک
داشت میومد سمتم

که کلید توی در چرخید . در باز شد مریم خانم اومد داخل

*********
مریم خانم با تعجب گفت : سلام آقا شما خونه هستین ؟
مازیار گفت : بععععله
مریم خانم نگام کرد خندید
منم خندیدم .
یهو مریم خانم با صدای بلند کل کشید گفت : مبارکا باشه آقا
دامادش کنی

مازیار با خنده گفت : مگه جنسیتش معلوم شده ، من بی خبرم!

مریم خانم گفت : اگه چهره ی گندم جان معلومه پسره آقا
نگاش کن چقدر پوستش باز شده چه خوشکل شده

با خنده گفتم: آخه هنوز که من تغییری نکردم

مازیار با تشر گفت : هیس ساکت !
تو بهتر می دونی یا مریم خانم
شما بگو مریم خانم گندمو ولش کن
پس بچه م پسره
شیر پسره
تاج سره

مریم خانم گفت: پسر پسر قندو عسل ، شیر و شکر

مازیار همون طور بشکن زنان رفت سمت اتاق با یه پاکت برگشت سمت پذیرایی
پاکتو گرفت سمت مریم خانم گفت : اینم مشتلق شما که دیروز ازم می خواستی
مریم خانم گفت : دست شما درد نکنه آقا
مازیار گفت : می گفتی مریم خانم
پسر ، پسر قندو عسل
شیر و شکر .......

من همین طور بهشون نگاه می کردم و میخندیدم
که یهو دوباره سر گیجه و تهوع اومد سراغم
دوییدم سمت دستشویی
مازیار با نگرانی دنبالم اومد
گفت: خوبی گندم
مریم خانم گفت : نترس آقا هیچی نیست
اولای حاملگی این حالتا طبیعیه

خوشحال میشم پیجم 

سر ظهر مازیار با وجود مخالفت من زنگ‌ زد به همه خبر داد که شام بیان خونمون


به مریم خانم گفت : که اونم پیشمون بمونه تا شب به کارا برسه

ولی بر خلاف اصرار مریم خانم نذاشت غذا بپزه گفت از بیرون غذا میگیرم .


شب سر میز شام ، مازیار خبر بارداری منو به همه داد.

اینقدر همه خوشحال شده بودن که کلا جریان خجالت و حجب و حیا یادم رفت .


پدر خودم و پدر مازیار که از خوشحالی یه جا بند نمیشدن .

مادر خودم و مادر مازیار و عزیز و مریم خانمم که دورمو گرفته بودن کلی نصیحتم می کردن که چکار کنم ، چی بخورم، چه طوری بخوابم و.......

شیوا هم که همش می رفت میومد میگفت ؛ الهی قربون برادر زاده م برم

برادرای مازیارم که دور مازیار و گرفته بودن سر به سرش میذاشتن

اونشب از اینکه چنین خونواده ی بزرگ و گرمی داشتم

خداروشکر می کردم

حضورشون برام قوت قلب بود.


شب وقت خداحافظی وقتی همه داشتن می رفتن

پدر مازیار  ، رفت سمت مازیار دستشو گذاشت روی شونه ش گفت :  من پدر خوبی برات نبودم ولی امیدوارم تو مثل من نباشی

می دونم منو نبخشیدی ولی بدون خیلی سعی کردم برات جبران کنم ولی خوب نتونستم


مازیار که  بدون هیچ حرکتی همون طور صاف مونده بود و توی چشمای باباش نگاه میکرد

گفت : سید جلال من تو رو نبخشیدم نه اینکه گناهت خیلی بزرگ باشه  نه ، چون تو بخشش به من یاد ندادی ولی الان که خودمم دارم پدر میشم سعی میکنم گذشته برام کم رنگ تر بشه

پدرش سرش انداخت پایین رفت .

با حرص به مازیار نگاه کردم


بدو بدو رفتم دنبال پدر شوهرم جلوی در آسانسور بغلش کردم آروم زیر گوشش گفتم : بابا از مازیار به دل نگیر اخلاقشو می دونی . گذشته، گذشته

مطمئنم نوه تون به شما افتخار میکنه

چشماش برق زد پیشونیم بوسید گفت : خداحافظ عروس

**********

وقتی رفتم داخل خونه دیدم مازیار کنار  پنجره سرپا مونده داره سیگار میکشه

آروم رفتم کنارش دیدم چشماش قرمزه

گفتم : مازیار چرا با این پیرمرد اینطوری رفتار میکنی

گفت : برو اون ور دود سیگار برات ضرر داره

فهمیدم نمی خواد حرف بزنه برگشتم که برم

گفت : گندم به نظرت بچه مون به منم افتخار میکنه


رفتم سمتش از پشت بغلش کردم گفتم : یه درصد م شک ندارم که  تو پدر خوبی میشی

گفت : از ته دلت میگی ؟

گفتم : آره

یه نفس عمیق کشید  . سیگارشو خاموش کرد

برگشت طرفم بغلم کرد گفت : دیگه بریم بخوابیم خیلی خسته شدی

*******

خوشحال میشم پیجم 

روزی که میخواستم برم پیش دکتر زنان مازیار به اصرار همراهم اومد.


بعداز اینکه دکتر معاینه های لازم انجام داد  و صدای قلب بچه ر و چک کرد

گفت : وضعیتم کاملا نرماله.

هیچ مشکلی ندارم و باید ماهی یکبار برای چکاب برم پیشش


مازیار با نگرانی گفت : خانم دکتر اگه همه چی خوبه ، پس چرا خانمم  روزی دو سه بار غش میکنه و بالا میاره،

دکتر که از حرف مازیار خنده ش گرفته بود گفت : چون  خانمت یکم لوسه

با ناراحتی گفتم : نه خانم دکتر به خدا اصلا دست خودم نیست یهو حالم بد میشه

دکتر با خنده گفت : شوخی کردم عزیزم ، چون غذا نمی خوری قند خونت میاد پایین باعث از حال رفتنت میشه


سعی کن یه برنامه ی غذایی درست داشته باشی با مواد غذایی کم حجم خودتو سیر نگه داری


تا اومدم حرف بزنم مازیار گفت : میشه لطفا راهنماییمون کنین که منظورتون چه غذاهایی

هست


دکتر با خنده گفت : پسر جون تو اینجوری هولی نگران بچه ای یا مادرش

مازیار بدون مکث گفت : مادرش .

دکتر خندید گفت : الان یه سری نکاتو براتون می نویسم


مازیار گفت : دمت گرم خانم دکتر


همون طور که دکتر سرش پایین بود می نوشت


دیدم مازیار برام چشم و ابرو میاد

با اشاره گفتم : چیه ؟ چی شده

هرچی اشاره کرد متوجه نشدم

دکتر کاغذو گرفت طرفم گفت : اینارو رعایت کن .

ویتامینهاتم بخور

در ضمن چون وضعیتت نرماله میتونی  نزدیکی داشته باشی البته به جز ماه آخر .


مازیار بلند شد گفت :  دست شما درد نکنه خانم دکتر


خداحافظ


*********

از در مطب اومدیم بیرون گفتم؛ یک ساعته چی میگی چشم و ابرو میای ؟

گفت : دکتر فهمید تو نفهمیدی ؟

می خواستم همینو از دکتر بپرسی که بالاخره  تکلیف من چیه . کر کره رو  باید بدم بالا یا پایین .

با خنده گفتم: از دست تو

********

هرچی زمان می گذشت حالم بد تر میشد .

از شکل و قیافه و عطر همه ی غذاها بدم میومد.

گاهی حتی آبم میخوردم بالا میاوردم .

تقریبا هر دوروز درمیون می رفتم زیر سرم

به مازیارم که کلا آلرژی پیدا کرده بودم .

تا نزدیکم میشد میگفتم عطرت اذیتم میکنه .

عطرشو عوض کرد گفتم از بوی اینم خوشم نمیاد


بیچاره گفت : من دیگه کلا عطر نمی زنم که اذیت نشی

بازم نزدیکم میشد میگفتم از عطر تنتم بدم میاد .

شبا می خواستم بخوابم روی تخت بینمون یه ردیف بالش میچیدم که یه وقت نزدیکم نشه

کلا بهش حساسیت پیدا کرده بودم.

اینقدر حساس شده بودم که کوچکترین حرفی میزد میزدم‌ زیر گریه

************

یه روز صبح جمعه از خواب بیدار شدم .

می خواستم برم دستشویی که یهو خودم توی آیینه دیدم

یه جیغ  کشیدم

مازیار با ترس از خواب پرید

گفت:هان چیه گندم ؟

چیزی شده ؟

بچه خوبه ؟


با گریه گفتم : ببین مازیار چشمام و بینیم  پف کرده

شکمم داره میاد جلو

من چقدر زشت شدم

حالا چکار کنم ؟

چه طوری از خونه برم بیرون .



مازیار با قیافه ی خواب آلود   گفت : ای خدا تو که منو سکته دادی دختر

فکر کردم چیزیت شده


با گریه گفتم: یعنی برات مهم نیست

ببین چقدر پف کردم


گفت : جون مادرت گریه نکن گندم

اومد سمتم بغلم کرد گفت : کی گفته تو پف کردی  


با گریه گفتم نمی خواد بغلم کنی همش تقصیر توئه

کارتو کردی راحت شدی

با خیال راحت سر جات خوابیدی من باید عذابشو بکشم


خندید گفت : الان برات چکار کنم دختر

من غلط کردم ؛ شکر خوردم

واقعا معذرت میخوام نباید تورو حامله می کردم


الان تو بگو من چه غلطی بکنم


گفتم : آره، آره مسخره کن

تو که جای من نیستی ببینی چی می کشم

دوتا دستاشو گرفت سمت آسمون گفت : خدایا منو حامله کن بذار حال زنمو درک کنم


وسط گریه از حرفش و قیافه ش خنده م گرفت:

رفتم سمتش با بالش کوبیدم توی سرش  با خنده گفتم : خودتو مسخره کن

گفت : عه چرا میزنی من که ازت عذرخواهی کردم

خودمو پرت کردم توی بغلش گفتم : خیلی زشت و چاق شدم ؟

گفت : بذار ببینمت

یکم نگام کرد گفت : راستشو بگم

با گریه گفتم: آره

گفت : خیلی زشت شدی

با جیغ گفتم : مازیار

گفت: غلط کردم ؛ غلط کردم جیغ نزن

شوخی کردم می خواستم بخندونمت


با حالت قهر بلند شدم رفتم سمت دستشویی

دست و رومو شستم

اومدم جلوی میز آرایش شونه مو برداشتم داشتم موهامو شونه میزدم

یهو مازیار گفت : گندم نیم رخ بمون

با لبای آویزون نیم رخ موندم

گفت : موهاتو بزن کنار

آروم موهامو زدم کنار

گفت : چه خوشکل شدی تو


با حرص شونه رو پرت کردم طرفش

گفت : عه !دیگه چرا میزنی

گفتم : سر به سرم نذار


بلند شد اومد طرفم  ، دستشو گذاشت دو طرف صورتم گفت :

گندم تو تا همیشه خوشکلترین دختری هستی توی  زندگیم دیدم

الانم که داری بهم بچه میدی

تمام این تغییراتت برام قشنگه

بیشتر از هر وقت دیگه ای برام خواستنی هستی


دستم گذاشتم جلوی دهن و بینیم گفتم : مرسی ولی حالم ازت بهم میخوره بوی بدی میدی

دوباره دوییدم سمت دستشویی بالا آوردم .


گفت : ای بابا گندم چیز دیگه نبود بهش ویار پیدا کنی

آخه دیواری کوتاه تر از دیوار  منه ننه مرده پیدا نکردی

خوشحال میشم پیجم 

یه روز که خونه بودم روژان بهم زنگ زد و حال و احوال کرد .

گفتم : خوبم و به خاطر وضعیتم نمی تونم جایی برم

دعوتشون کردم که بیان پیشم.

وقتی اون روز بهار و نیلو و روژان اومدن پیشم و رفتن .

دوباره حال و هوای درس و دانشگاه اومد توی سرم .

وقتی شب مازیار اومد خونه بعداز شام رفتم نشستم روبروش گفتم : میشه یکم حرف بزنیم .

گفت : جانم بگو

گفتم: حواست به منه

کنترل و برداشت ، تلوزیون خاموش کرد گفت : آره گوشم با توئه

گفتم : می دونی که من برای ارشد قبول شدم

خیلی جدی نگام کرد گفت ؛ خوب

گفتم : خوب نداره دیگه، میخوام بازم درس بخونم

با کلافه گی گفت: تهش چی میخواد  بشه

گفتم : یعنی چی ؟

گفت: ببین کسی ارشد  میخونه که بخواد  کار کنه ولی تو هیچ وقت قرار نیست کار کنی


گفتم : از کجا معلوم شاید کار خوبی پیدا کردم

گفت ؛ هیچ کاری توی این دنیا به جز مادری کردن برات مناسب  نیست .

گفتم : چی شد تو که می گفتی فقط بچه رو به دنیا بیار

همه کارش با من !

براش پرستار می گیرم

گفت : هنوزم میگم من سر حرفم هستم

اون موقع که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم تو هنوز کارشناسیتو تموم نکرده بودی نمی خواستم درست نصفه بمونه

ولی الان خداروشکر دیگه درست تموم شده .

بالاسر بچه ت بمون اصلا نمی خواد کاری کنی فقط کنارش باش

با بغض گفتم : خودخواهی دیگه

گفت : ببین توی این مدت هر چی گفتی ، هر چی خواستی برات انجام دادم چشمم کور وظیفمه ولی اگه بخوای جریان درس کش بدی کلامون میره توی هم

همینجا این قضیه برای همیشه تموم شد

خوشحال میشم پیجم 

چهار ماه اول بارداریم کلا همین بود همش حالم بد میشد ولی از اواخر ماه چهارم کم کم بهتر شدم .


این بی کاری و بخور و بخواب بدجور کلافه م کرده بود .

همش توی دلم می گفتم اگه مازیار رضایت می داد دوباره برم دانشگاه یا جایی کار کنم از این بی کاری و بی حالی هم در میام .

بعداز سالها پشت هم درس خوندن ، الان بی کار تمام وقتم به بطالت می گذشت .

ولی می دونستم حرف زدن با مازیار یعنی میخ تو اهن کوبیدن

برای همین اصلا بهش حرفی نمی زدم .


خودش فهمیده بود که این خونه موندن  کلافه م کرده .

سعی می کرد روزی یک ساعتم شده برام وقت بذاره منو میبرد بیرون .

گاهی می رفتیم برای بچه خرید می کردیم .

کلی کتاب و مجله و جدول و فیلم  برای خودم خریده بودم بلکه یکم سرم گرم بشه.


مادرم و مادر شوهرم تقریبا هر دوسه روز یکبار میومدن بهم سر می زدن .

و یکم از بچه و بچه داری برام حرف میزدن صحبت اونا برای اینکه یاد بگیرم چطوری از یه نوزاد مراقبت کنم کافی نبود کلی کتاب درباره ی بچه داری و بارداری و زایمان گرفته بودم

با نت کردی نی نی سایت پیدا کردم

تاپیک های جامع و کاملی درباره ی خرید سیسمونی و آموزش نگهداری نوزاد و روزای بارداری و بعداز زایمان بود

یه مدت کارم شده بود خوندن خاطرات زایمان افراد سایت با  خوندن بعضی خاطره ها اینقدر احساساتی میشدم و گریه م می گرفت.  این به منی که از یه آزمایش خونه ساده هم می ترسیدم شهامت می داد که بتونم خودم برای زایمان آماده کنم .

*********

موقع تعیین جنسیت رسیده بود .

وقتی فکر می کردم ته دلم میخواست یه دختر داشته باشم .

همیشه از اینکه خواهر نداشتم احساس تنهایی میکردم پیش خودم می گفتم اگه بچه م دختر بشه حداقل میتونه همدمم بشه از تصور اینکه یه دختر داشته باشم براش لباسای خوشکل و گل سرای خوشکل بخرم دلم ضعف می رفت .

*****

همین طور که جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم خطاب به مازیار گفتم : به نظرت فردا که بریم پیش دکتر میگه بچه مون پسره یا دختر؟

با خنده گفت : چه فرقی میکنه هر چی که باشه عسل باباست .


گفتم : راستش خیلی دلم می خواد دختر باشه اینطوری دیگه هیچ وقت تنها نیستم .

گفت: جنسیت برام فرقی نداره ولی هر چی که هست می خوام شبیه من باشه

با خنده گفتم : نه بابا ؛ نه ماه من زحمت نگه داشتنش بکشم و من  به دنیاش بیارم بعد شبیه تو بشه.

گفت : یه جوری میگی که انگار من کلا هیج نقشی توی شکل گیری بچه نداشتم

اگه یکم فکر کنی میبینی زحمت بیشتر روی دوش من بوده


گفتم : آره، آره شما مردا همه همینطورین کلا ما زنا  هیچیم


پیش دستی تخمه رو از روی پاهاش گذاشت زمین، دستاشو به علامت تسلیم برو بالا  گفت : باشه ؛ باشه من غلط کردم تو فقط گریه نکن


با خنده گفتم: اگه بچه مون پسر بشه شبیه تو بشه باز حالا اشکالی نداره ولی آخه اگه دختر بشه ولی شبیه تو بشه باید ترشی بندازمش کی جرات میکنه نزدیکش بشه

مازیار گفت  : اینه ، دختر باباست دیگه، ابهت باید از سرو کله ش بباره

بعدشم کی گفته : من دخترم شوهر میدم پای اون آدم قلم میکنم نزدیک دخترم بشه


گفتم : پس تو چه طوری منو از بابام گرفتی

گفت : دیدی که جنم شو داشتم رفتم جلوی بابات سینه مو سپر

کردم گفتم : من دخترتو میخوام آخرم میگیرمش

دیدی که آخرم گرفتمش


اگه همچین شیرمردی پیدا بشه که بتونه جلو روی من بمونه دخترم بهش میدم

گفتم : پس همون کلا قضیه ازدواج دخترم منتفیه

خوشحال میشم پیجم 

یکم فکر کردم گفتم : به نظرت اگه دختر شد اسمشو چی بذاریم؟

گفت: هر چی که تو بگی همون می ذاریم

گفتم: فردا که جنسیتش معلوم شد بهش فکر می کنم

********

وقتی رسیدیم مطب قلبم تند تند میزد .

مازیار بطری آب گرفت طرفم گفت : یکم آب بخور چرا رنگت پریده

گفتم : چیزیم نیست.  استرس گر فتم .


همون موقع منشی اسممو صدا زد که بریم  داخل


رفتیم سمت اتاق دکتر .

دکتر تا منو دید گفت: سلاااام ، خانم ناز نازی

با خنده گفتم : سلام

گفت : چه طوری؟ وضعیتت بهتر شده

گفتم : آره خدادوشکر

گفت : از این به بعد بهترم میشی

مانتومو در آوردم روی تخت دراز کشیدم ‌


وقتی صدای قلب بچه پخش شد با ذوق گفتم : مامان قربونت بره

دکتر با خنده گفت: باباش صدای قلبشو می شنوی؟

مازیار با خنده گفت : آره قربونش برم

دکتر گفت : خوب ،  آقا سید

تبریک میگم ، خدا بهتون یه پسر کاکل زری  داده ، چقدرم شیطونه یه جا بند نمیشه

مازیار با ذوق گفت؛ الهی شکرت .

اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت: دمت گرم دختر


یه لبخند  بهش زدم

از ذوق اشکام می ریخت گفتم : خانم دکتر مطمئنید پسره ؟

گفت : بععععله .

با خیال راحت برو سیسمونی پسرونه بخر .

*********

وقتی از مطب دکتر اومدیم بیرون

مازیار با ذوق گفت : موافقی همین الان بریم برای پسرم خرید کنیم .

دیگه کم کم باید اتاقش پر کنیم

گفتم ؛ خیلی دلم میخواد ، ولی مامان گفته که خرید سیسمونی به عهده ی اوناست

بابا جایی در خواست وام داده

وامش در اومد میخواد برای بچه خرید کنه .

مازیار با عصبانیت گفت : یعنی چی ؟

این بچه ی منو توئه قرار نیست که پدرت توی زحمت بیفته

گفتم: تو که اخلاق بابا رو می دونی دوست داره در حد توانش برای بچه هاش کار انجام بده

گفت : نه این اصلا درست نیست

من خودم با بابات صحبت میکنم


مازیار یه نگاه به ساعتش انداخت گفت : موافقی امشب یه سر بریم خونه ی مادرت ، خیلی وقته نرفتیم

گفتم : آره خیلی خوب میشه اینطوری بهشونم میگم بچه مون پسره


اونشب مازیار هرچقدر با بابا صحبت کرد که خرید سیسمونی وظیفه ش نیست ولی بابا قبول نکرد

گفت : من در حد توانم یه مبلغی بهتون میدم.  اگه کم بود دیگه ببخشید.

مازیار کوتاه اومد و با ناراحتی قبول کرد .

**********

دیگه کم کم شروع کردیم به چیدن اتاق بچه

روزی سرویس خوابشو آوردن از خوشحالی سر ازپا نمی شناختم.

تمام وسایلا و لباساشو با دقت تمام و وسواس خاصی می چیدم توی اتاقش

مازیار مشغول نصب تختش بود و من مشغول چیدن لباسا

مامانم و مادر شوهرمم داشتن کمکم می کردن

که صدای  زنگ خونه بلند شد .

مامانم درو باز کرد با خنده گفت : بفرمائید

گفتم: مامان کی بود ؟

یهو صدای یوسف و ترانه رو شنیدم که داشتن با مادر  منو مازیار سلام علیک می کردن.


یوسف در حالی که  یه ماشین شارژی بزرگ دستش بود با صدای بلند میگفت :

امیر ارسلان ، امیر ارسلان

کجایی عمو

بیا ببین عمو برات چی خریده


با خنده رفتم سمت در گفتم : سلام ، امیر ارسلان کیه ؟

یوسف گفت: برادر زادمه دیگه

با خنده گفتم : حالا چرا امیر ارسلان

ترانه همون طور  که میخندید گفت : والا الان پنج ماهه این داره برای بچه ی شما اسم انتخاب میکنه

الان که فهمید پسره همش خونه می چرخه میگه الهی قربون امیر ارسلان بشم

مازیار  اومد سمت یوسف و ترانه بهشون دست داد گفت خوش اومدین

به ماشین توی دست یوسف اشاره کرد گفت : این چیه پسر ؟

ترانه گفت : اومدیم سیسمونی ببینیم اینم یه کادوی کوچیکه برای کوچولوتون


با ذوق ترانه رو بغل کردم بوسیدمش گفتم : مرسی ، خیلی منو شرمنده کردین .

ان شاالله براتون جبران کنم .


یوسف گفت : ان شاالله، ان شاالله

مازیار گفت: یالا یوسف اون بذار پایین بیا  کمکم کن این تخت نصب کنیم

یوسف ماشین گذاشت گوشه ی اتاق گفت :

یعنی من از دست شما خلاصی ندارم

باشه ، باشه الان میام تخت امیر ارسلان درست میکنم


با خنده گفتم : ترانه بیا بریم توی پذیرایی اینارو بذاریم به حال خودشون ببینیم چکار میکنن.

********

خوشحال میشم پیجم 

تاریخ زایمانم مشخص شده بود .

این روزای آخر دیگه حسابی سنگین شده بودم

با اینکه فقط نه ‌کیلو چاق شده بودم ولی زیاد نمی تونستم راه برم .

بیشتر وقتمو خونه مشغول انجام کارای بعداز زایمانم بودم

توی دوران بارداری چون بیشتر وقتمو خونه بودم  مریم خانم بهم بافتنی بافتن  رو یاد داده بود .

چند مدل لباس بچه گونه بافته بودم .


اون روزا با کمک مریم خانم کم کم  ساک بیمارستان جمع  کردم .

کارای عقب افتاده رو انجام می دادم .


توی این مدت اینقدر خاطره ی زایمان خونده بودم که دیگه واقعا ترسم ریخته بود .

دیگه تمام وجودم شده بود شوق دنیا اومدن پسرم .

روز آخر  بارداربم وقتی رفتم توی اتاقش یه دست روی تختش کشیدم گفتم : مامان جون یعنی فردا تو دیگه از دلم در میای ؟

درسته که از دلم در  میای و میای  توی بغلم ولی دلم برای این دست و پا زدنات تنگ میشه .


کاش میشد همیشه همینطوری به من نزدیک بمونی

من طاقت دوری از تورو ندارم پسرم .

تو ناب ترین احساسی هستی که خدا لیاقت لمسشو به من داده

چقدر خوبه که هستی مامان جون

چقدر خوبه که داری میای و کنار مامان هستی

پسرم با وجود تو من دیگه توی این دنیا تنها نیستم  

****


مشغول حرف زدن با خودم بودم که در اتاق باز شد

دیدم مازیاره !


با خنده گفت : آهای از الان شروع نکنین به حرفای یواشکی زدن که من بدجور حسودیم میشه

آروم رفتم طرفش بغلش کردم گفتم : ما هیچ حرف یواشکی ای نداریم

از اینکه پسرم داره از دلم در میاد هم ناراحتم هم خوشحال داشتم باهاش درد دل میکردم .


دستمو گرفت برد سمت مبل منو نشوند کنار خودش گفت :

حالا چرا ناراحتی؟ تو که باید خوشحال باشی فردا پسر مون میاد توی بغلمون.


گفتم : هم برای اینکه دلم برای این روزایی که توی دلم بود تنگ میشه برای این لگد زدناش

هم اینکه ............

مکث کردم و ادامه ندادم

مازیار گفت : هم اینکه چی ؟

گفتم : ولش کن

گفت : عه می دونی بدم میاد نصفه کاره حرف بزنیا


سرم و بالا گرفتم گفتم : هم اینکه دلم برای این روزایی که با من خوب بودی تنگ میشه

با تعجب نگام کرد گفت : یعنی من قبل حاملگیت اصلا خوب نبودم؟.

گفتم : چرا خوب بودی ولی خیلی وقتا بی دلیل اذیتم کردی


سرشو انداخت پایین گفت :

ولی من همیشه سعی کردم برات بهترین باشم


گفتم : می دونی چی برام عجیبه ؟

گفت: چی

گفتم : اینکه نه ماهه تو از گل نازک تر بهم نگفتی ، با اینکه نتونستم اون طور که باید توی این مدت با تو باشم ولی کوچکترین اعتراضی نکردی ، هیچ آسیبی به من نزدی

این یعنی این که تو توانایی کنترل کردن خودتو داری

ولی نمی خوای مراعات منو بکنی

با کلافه گی از جاش بلند شد گفت : گندم ما قبلا در باره ی این مسائل بارها با هم صحبت کردیم

اگه من توی این مدت حتی صدامم برات بالا نرفته برای اینه که تو توی این نه ماه واقعا شده بودی یه زنی که همه ی حواسش به زندگی و شوهر و بچه شه نه خبری از درس و دانشگاه بود نه هیچ چیز دیگه ای

از نظر رابطه هم خوب من که حیوون نیستم فقط به غریزه ی جنسیم توجه کنم تو مادر بچه می ، داری  یه بچه از گوشت و خون خودم بهم میدی چرا باید اذیتت میکردم .


و اینکه من بارها بهت گفتم اگه گاهی توی رابطه با من آسیب میبینی برای اینه که هر آدمی یه جوری لذت میبره . بارها هم بهت گفتم : اگه نترسی و منو همراهی کنی آسیب جدی نمی بینی

تا اومدم حرف بزنم

گفت : میشه دیگه درباره ش صحبت نکنیم


آروم گفتم : باشه

برگشت طرفم گفت : به من نگاه کن!

سرم بردم بالا نگاش کردم

گفت : خیلی دوست دارم .


خندیدم گفتم : منم دوست دارم

چشماش برق زد !

گفت : این دوست دارم خیلی فرق داشت انگار از ته ، ته دلت بود

با خنده گفتم :

منو می رسونی آرایشگاه

با تعجب گفت : آرایشگاه میخوای بری چکار؟

گفتم : میخوام برم خودم برای پسرم خوشکل کنم  

گفت : آی آی من غیرتیما تو حق نداری برای هیچ پسری جز من خوشکل کنی

گفتم : باشه ، اصلا میرم برای تو خوشکل کنم

گفت : این شد حرف حساب

بپوش بریم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

حرف بزنیم

sستاره | 5 ثانیه پیش
2791
2779
2792