فردای اون روز ساعت چهار بعداز ظهر رفتم برای باشگاه والیبال ثبت نام کردم قرار شد هفته ای دو روزم برم اونجا
دیگه اینجوری حسابی سرم گرم میشد.
یه نگاه به ساعتم انداختم .
ساعت پنج و نیم بود .
یهو دلم هوای عزیزو کرد
خیلی وقت بود ندیده بودمش فقط تلفنی باهاش صحبت میکردم.
گوشیم از کیفم در آوردم به مازیار زنگ زدم .
بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم گندم.
گفتم : سلام . خوبی؟
گفت : من خوبم ، کار ثبت نامتو انجام دادی ؟
گفتم : آره کارم تموم شد . میخواستم بگم میتونم یکم برم پیش عزیز
گفت : آره حتما . برو من ساعت هشت ، هشت و نیم میام دنبالت
گفتم : مرسی دستت درد نکنه
****
رفتم گل فروشی یه دسته گل نرگس برای عزیز خریدم .
من و عزیز عاشق گل نرگس بودیم
اصلا عطر نرگس حالمو خوب میکرد.
سوار تاکسی شدم و سر خیابون خونه ی عزیز پیاده شدم .
وقتی اون کوچه ها و اون مسیر و پیاده میرفتم تا برسم به خونه ش یاده روزی افتادم که مازیار توی این مسیر دنبالم اومده بود
سر همون کوچه رسیدم که با مازیار صحبت کرده بودم یکم مکث کردم .
چقدر اون روزا زود گذشته بود
انگار همین دیروز بود که برام یه پسر مغرور و غریبه بود ..
فکر می کردم یه بچه پولداره که برای سرگرمی داره و وقت گذرونی داره دنبالم میاد.
چقدر اون روزا فکر میکردم ازم دوره.
ولی حالا نزدیکترین شخص زندگیم بود.
همین طور توی فکر بودم که دیدم جلوی در خونه ی عزیزم.
زنگ درو زدم
صدای عزیزو شنیدم که گفت : کیه ؟
خودم از عمد جواب ندادم شروع کردم پشت هم دیگه زنگ زدن
عزیز صدای خنده ش بلند شد
گفت : گندم مادر تویی؟
همین که درو باز کرد . با ذوق بغلش کردم
اونم منو بغل کرد و بوسید
گلو گرفتم طرفش گفتم گل برای گل.
گفت : چرا زحمت کشیدی ؟
تو خودت گلی ، اونم گل گندم
گندمک خودم. که الان دیگه شده گندم خانم .
گفتم : عزیز دلم برات یه ذره شده بود
چرا اصلا نمیای پیشم
گفت : این روزا پاهام درد میکنه زیاد جایی نمی رم
دیگه پیر شدم دیگه مادر باید منتظر عجلم باشم
گفتم: وای عزیز این حرفا چیه میزنی
گفت : مرگ حق مادر جون . همه باید یه روز بریم .
عزیز رفت سمت آشپزخونه برام چایی ریخت و با یه پیش دستی حلوا اومد پیشم .
گفتم : وای عزیز میبینم همه جا بوی حلوا پیچیده نگو کار خودته
عزیز یه آه کشید و گفت: آره امروز سالگرد فوت مادرم بود
گفتم یکم براش حلوا خیرات کنم
گفتم : خدا بیامرزدش . هر چی خاکشه عمر تو باشه ماهرخ خوشگله
گفت : ای مادر من عمرمو کردم
گفتم : عزیز امروز انگار زیاد روبراه نیستی
گفت : راستش امروز خیلی دلم گرفته .دلم برای مادرم تنگ شده .
گفتم: الهی قربون اون دلت برم بیا یکم برام حرف بزن تا سبک بشی
یهو چشمم خورد به چندتا آلبوم قدیمی .
با ذوق رفتم طرفشون بازش کردم .
گفتم : عزیز این عکسا چقدر قدیمیه من هیچ کسو نمی شناسم.
توی عکسا یه پسر قد و بلند و هیکلی و بور رو دیدم که کنار عزیز مونده بود .
گفتم : ماهرخ جون ، بلا این پسر خوشگله کیه کنارت ؟
گفت : اون شاهرخه
یکم فکر کردم گفتم : شاهرخ ؟
گفت : آره مادر. شاهرخ شوهر اولم .
گفتم : عزیز پس چرا هیچ وقت عکس شو به ما نشون نداده بودی
گفت : همه رو پشت بوم قائم کرده بودم . امروز رفتم دنبال عکسای مادرم که اینارو هم آوردم پایین.
گفتم : عزیز تو عاشق شاهرخ بودی ؟
یکم مکث کرد گفت : عاشق که نه ، اصلا اینقدر کوچیک بودم که نمی دونستم عشق چیه .
گفتم : اگه اذیت نمیشی ، یکم برام تعریف کن ببینم چطوری باهاش ازدواج کردی .
گفت : باشه مادر اول بیا اینجا پیشم بشین دلم خیلی برات تنگ شده . بیا هم موهاتو ببافم هم داستان زندگیمو برات بگم .
بدو ، بدو رفتم بغلش . وقتی میرفتم بغل عزیز ین و سالمو فراموش میکرد شبیه دختر بچه های پنج ساله خودمو توی بغل عزیز جا میکردم
عزیز بلند شد از روی طاقچه ی اتاقش یه شونه ی چوبی آورد
شروع کرد به شونه زدن موهام
گفت : دختر خوشکلم فدای این خرمن موهات بشم
گفتم : خدا نکنه عزیز
گفت : روزی که به دنیا اومدی برخلاف همه ی نوزاد ها کلی مو داشتی
رنگ پوستت از اول همین طوری گندمی بود .
بابات وقتی فهمید دختر دار شده از ذوق توی بیمارستان به همه شیرینی میداد .
بابات گفت دختر رحمت خداست میخوام اسم دخترمو بذارم گندم .
گفتم : این دختر هم به زندگیت رحمت میده هم برکت .
خندیدم گفتم: مگر اینکه شما از من تعریف کنین
گفت : ماشاالله مادر چشمم کف پات تو تعریفی هم هستی
میبینی که مازیار چطوری عاشقته
دیگه همه میدونن برای به دست آوردنت چه کارا نکرد
دیگه کسی نبود که مازیار بهش متوسل نشده باشه
هرچند که آدم از حق نباید بگذره
این پسرم خیلی با غیرت و با معرفته
نوش جونش زن به این خوشگلی .
خندیدم گفتم : عزیز نمیخوای برام تعریف کنی
گفت چرا بمون موهای بافته شده تو ببندم
پایین موهامو با گل سر نگین کاری شده ی خودش بست .
فوری دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش.
شروع کرد به تعریف کردن
گفت :