2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261276 بازدید | 245 پست

با اینکه زیاد حوصله ی بیرون رفتن نداشتم، ولی نمی خواستم باهاش مخالفت کنم

سریع آماده شدم  و لباس پوشیدم.

****

همون طور که قدم می زدیم گفت: پیاده روی زیادم بد نیستا

گفتم : تو تنبلی همه جا با ماشین میری حالا مثلا ورزشکار م هستی .

من اکثر جاها ترجیح میدم پیاده برم .

گفت : از این به بعد هفته ای یک روز ، روز بدون ماشین داریم .

میاییم پیاده روی میکنیم

خوبه ؟

گفتم : چرا که نه عالیه ‌.


گفت : گندم راستی تو ورزشو  دوست نداری ؟ چرا ورزش نمیکنی ؟

گفتم : چرا اتفاقا خیلی به ورزش علاقه دارم مخصوصا والیبال .

گفت : خوب چرا نمی ری دنبال علاقه ت ؟

یه لحظه سر جام وایستادم نگاش کردم

گفت : چیه چی شده؟

گفتم : واقعا میتونم برم کلاس والیبال ؟

گفت : چرا تعجب میکنی آره حتما برو

اصلا همین فردا برو ثبت نام کن

بهت پیشنهاد میکنم هفته ای دو روزم برو استخر .

شنا برای سلامتی و تناسب اندام عالیه .

با ذوق خندیدم و چسبیدم به بازوش گفتم : وای مازیار ممنونم خیلی خوشحال شدم .

فردا که امتحان دارم .پس فردا میرم باشگاه برای والیبال ثبت نام میکنم

گفت : شنا بلدی ؟

گفتم : نه ؛ تابستونا دریا می رفتیم ولی فقط آب بازی می کردیم . استخرم تا حالا نرفتم

گفت : واقعا؟

گفتم ؛ آره، اینقدر که مامان همیشه منو کلاسای مختلف برای درسام ثبت نام میکرد دیگه وقت  نمیشد اینجور جاها برم ‌


رسیده بودیم به پارک ، مازیار گفت : یکم بشینیم ؟

گفتم : باشه بشینیم

نشست از جیب کاپشنش سیگارشو در آورد روشنش کرد

همون طور که به سیگارش پک میزد گفت: چرا اینقدر درس خوندن برای مادرت مهم بود؟

یکم مکث کردم و  گفتم : مامان میگفت شوهر کردن و خونه داری هنر زن نیست زن باید درس بخونه و دستش توی جیب خودش بره تا زیر بار منت کسی نباشه .

آروم گفتم : خوب راستم میگفت


مازیار دستشو گذاشت روی شونه م گفت :  من با مادرت موافق نیستم . زنی که استقلال مالی داشته باشه زن زندگی نیست .

نمی خواستم موضوع صحبتمون به اون سمت بره می دونستم بینمون بحث میشه


حرفو عوض کردم به یه دختر بچه که روی تاب نشسته بود اشاره کردم گفتم : اونو ببین چقدر نازه چه عروسک خوشگلی داره

مازیار خندید گفت : ببین داره چه  تلاشی میکنه که خودشو تاب بده

خندیدم گفتم آره ولی نمیتونه


مازیار بلند شد رفت طرفش

آروم شروع کردن به تاب دادنش

دختر بچه از ذوق با صدای بلند میخندید .

مازیار آروم آروم اومد سمت من گفت : بریم ؟

گفتم بریم

همین طور که داشتیم از وسط پارک می رفتیم

مازیار گفت : راستی گندم نظرت درباره ی بچه چیه ؟

یه لحظه توی دلم خالی شد . از ترس زبونم بند اومده بود . پیش خودم گفتم نکنه بخواد بچه دار بشیم .

سکوتمو که دید گفت : منو تو هیچ وقت در این باره با هم صحبت نکردیم

گفتم : به نظرم آدم باید همه جوره شرایطشو بسنجه ببینه اینقدر بزرگ شده که از پس مسئولیت بزرگ کردن یه بچه بر بیاد بعد به بچه دار شدن فکر کنه .

گفت : توی این مورد منم باهات موافقم به نظرم ما حالا حالاها نباید بچه دار بشیم

چون میخوام پدر خوب و کاملی برای بچه م باشم . حس میکنم الان نمی تونم این کارو انجام بدم.

یه نفس راحت کشیدم . توی دلم خداروشکر کردم گفتم حداقل توی این مورد با هم تفاهم داریم ‌

خوشحال میشم پیجم 

همون طور که از جلوی مغازه ها و بوتیک ها رد میشدیم

رسیدیم جلوی یه فروشگاه که لباس و لوازم ورزشی می فروخت

گفت: موافقی بریم برای کلاس والیبالت لباس بخریم .

گفتم : ولی من که هنوز ثبت نام نکردم

گفت : خوب این خودش اولین قدمه برای اینکه یه وقت پشیمون نشی ‌.

با ذوق گفتم: باشه پس بریم بخریم .

رفتیم داخل فروشگاه ، اینقدر تنوع زیاد بود که نمیشد انتخاب کرد

یه تاپ و شلوارک سفید مشکی  و یه کتونی سفید انتخاب کردم .

مازیارم برای خودش یه ست ورزشی سفید خرید .

با خنده گفتم : برای تو هم بد نشدا

گفت : دیگه خواستم یه حالیم به خودم بدم.


از در فروشگاه که اومدیم بیرون

مازیار گفت : اگه تا حالا استخر نرفتی پس یعنی مایو هم نداری دیگه؟

با سر حرفشو تایید کردم گفتم نه ندارم .

گفت : پس بریم یهو اونم بخر .

جلوی یه مغازه ی لباس زیر فروشی ،

مازیار بیرون موند من رفتم داخل مغازه برای خودم مایو خریدم ‌.

با ذوق اومدم بیرون گفتم: دستت درد نکنه دیگه با خریدن اینا حتما باید تنبلی رو بذارم کنار .

گفت: جای خاصی کاری داری؟

گفتم نه چطور ؟

گفت: دوست داری برای شام بریم خونه ی مادرت ؟

با ذوق گفتم : واقعا میگی ؟

گفت : آره؛ خیلی وقته نرفتیم

شبیه بچه ها از ذوق بالا و پایین می پریدم

یه نگاه به من کرد گفت : هیس دختر چه خبرته

همه دارن نگامون میکنن.

با خوشحالی گوشیمو در آوردم گفت : چکار میکنی ؟

گفتم : به مامان خبر میدم که شام بپزه

گفت : نمیخواد زنگ بزنی الان دیر وقته بیچاره مامانت میفته توی زحمت .

خودمون یه چیز میخریم میبریم با هم می خوریم

گفتم: وای نه بعد ممکنه ناراحت بشن

گفت : ناراحت نمیشن اون با من .

گفتم : باشه پس همین الان بریم

گفت: بیا اول برای عرفان یه چندتا اسباب بازی و کتاب بخریم که دست خالی نرفته باشیم

بازوشو چسبیدم گفتم : وقتی مهربونی خیلی دوستت دارم

یه دستی به موهاش کشید و خندید گفت : بابا راه بیفت دختر کمتر زبون بریز

با ذوق رفتم برای عرفان کتاب و اسباب بازی خریدم .

مازیار برای شام کباب کوبیده و یه جعبه شیرینی تر که مامانم عاشقش بود خرید .

گفت : گندم دیگه نای پیاده روی ندارم بیا آژانس بگیریم بریم .

خودمم خسته شده بودم ، گفتم باشه یه آژانس بگیر ‌

******

جلوی در خونه ی مامانم که از ماشین پیاده شدیم با ذوق دوییدم طرف در

شروع کردم پشت هم زنگ زدن

مازیار دعوام کرد گفت : دختر چه خبرته الان میترسن


صدای بابا رو شنیدم که از توی حیاط میومد به سمت در

میخندید و میگفت : این مدل زنگ زدن، مدل زنگ زدنه گندمه باباست ‌!

همین که بابا درو باز کرد پریدم بغلش

مازیار با خجالت گفت : ببخشید پدر جان ،به خدا بهش گفتم زشته اینطوری در نزنه

بابا خندید گفت اشکالی نداره پسرم اگه در خونه ی باباشو اینطوری نزنه در کجا رو پس بزنه

مازیار که دستش پر ساک و وسایل بود

گفت با اجازه من میرم داخل

مامان تا ما رو دید رفت مازیار گفت : اینا چیه دستت پسرم خسته شدی بده به من .

مازیار خندید گفت : مامان از ساعت ۷ در خدمت دختر خانم شما هستم دیگه دست و پا ندارم .

مامانم بغلش کرد باهاش روبوسی کرد

بابا هم باهاش دست داد

گفت : خوش اومدین چه عجب این ورا؟

به اطرافم نگاه کردم گفتم : پس عرفان کو ؟

گفت : رفته خونه ی مریم خانم  داره با امین بازی میکنه الان دیگه پیداش میشه

بابا به مازیار تعارف کرد که بشینه

مامان یه نگاهی به ظرف کباب ها کرد گفت ؛ این دیگه چیه ؟

گفتم : مامان تقصیر من نیست میخواستم بهتون زنگ بزنم بگم داریم میاییم ولی مازیار نذاشت


بابا گفت : این چه کار یه آقا مازیار میومدین دور هم یه چیزی می خوردیم.

مازیار گفت : دست شما درد نکنه ما نمک پرورده ایم . چیز قابل داری نیست .


بابا گفت : خوب بگو ببینم جوون از وضع بازار چه خبر همه چی روبراهه ؟

مازیار گفت : خداروشکر بد نیست به هر حال این روزا با تغییر قیمت ها خیلی باید حواسمون جمع باشه که ضرر نکنیم

بابا گفت : ان شاالله که خدا همیشه به کسب و کارت برکت بده

همین موقع صدای زنگ خونه بلند شد

مامان گفت : عرفان اومد

دوییدم طرف حیاط . درو که باز کردم . عرفان پرید توی بغلم با ذوق گفت : خواهری کی اومدی بوسش کردم گفتم همین الان

گفت : ماشین آقا مازیار نیست بازم تنها اومدی ؟

گفتم: نه با مازیارم

رفتیم توی خونه

عرفان رفت طرف مازیار باهاش دست داد .

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گفتم : یالا بیا اینجا ببین چیا برات گرفتم

عرفان با ذوق دویید طرفم

تند تند با خوشحالی از منو مازیار تشکر می کرد

مامان برگشت طرف مازیار گفت : ای بابا چه کار یه هر بار می خوایین بیایین اینجا کلی به زحمت میفتین

مازیار گفت : اینا چندتا هدیه ی کوچیکه از طرف گندم برای خوشحالی عرفان کار خاصی نکردیم


مازیار خیلی به خانوادم احترام می ذاشت.

اصلا جلوی پدر و مادرم حتی پاهاشم دراز نمی کرد

اکثر مواقع موقع صحبت با پدرم دست به سینه بود .

برای همین متقابلا ازطرف خونواده ی منم احترام می دید و همه دوسش داشتن.


بعداز خوردن شام و کمی شب نشینی ، مازیار گفت : گندم جان ساعت یازده ونیم دیگه بریم ؟

با اکراه گفتم : باشه بریم

هر وقت می رفتم خونه ی پدرم دل رفتن از اونجارو نداشتم

ولی خوب بالاخره باید میرفتم.

مامان برامون آژانس زنگ زد و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم.

وقتی رسیدیم خونه ، مازیار مستقیم رفت توی اتاق تا لباسشو عوض کنه

منم. دنبالش رفتم ، بغلش کردم گفتم : واقعا ممنون ؛ امروز روز خیلی خوبی برام بود .

سرشو آورد پایین گردنمو بوسید گفت : خوشحالم که الان خوشحالی

منم دستمو دور گردنش حلقه کردم خواستم صورتشو ببوسم که سرشو نیاورد پایین .

با غر غر گفتم " ای بابا من که قدم نمی رسه ماچت کنم

خوب باید سر تو بیاری پایین دیگه

گفت : نه دیگه الان میخوای با یه ماچ سرو تهشو هم بیاری

با خنده زدم به شکمش گفتم : واقعا فرصت طلبی

خوشحال میشم پیجم 

صبح  با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم ساعت پنج صبح بود.

برگشتم دیدم مازیار کنارم نیست .

بلند شدم رفتم سمت پذیرایی دیدم توی آشپزخونه س و داره صبحونه میخوره


تا منو دید گفت : سلام صبح بخیر

گفتم : سلام ، کی بیدار شدی ؟


گفت : منم تازه بیدار شدم ، چرا بیدار  شدی ؟

دیشب  که دیر خوابیدیم برو یکم دیگه  بخواب .


گفتم : نه ، ساعت یازده امتحان دارم . میخوام یکم درس بخونم .


رفتم سریع دست و صورتمو شستم . برگشتم آشپزخونه

بلند شد برام چایی ریخت .

ازش تشکر کردم

یه لقمه برام گرفت.  

با لبخند لقمه رو ازش گرفتم

گفتم : نمی دونم چرا اینقدر گرسنمه!


گفت : بخور نوش جونت .


سریع بلند شد لباساشو پوشید یه مقدار پول گذاشت روی میز گفت : با آژانس برو دانشگاه .

اگه ظهر تونستم میام دانشگاه دنبالت

گفتم: باشه منتظر خبرت میمونم

کیفشو دادم دستش ، سرشو خم کرد صورتمو بوسید

منم بوسیدمش گفتم ؛ مواظب خودت باش

*****

وقتی رفت ، یه نفس عمیق کشیدم گفتم :

کاش زندگیم همیشه همینطور آروم باشه

من چیزی جز این نمی خواستم .

واقعا راضی بودم توی یه خونه ی کوچیکتر با  امکانات کمتر زندگی کنم ولی این لحظات قشنگ و آرامش برام  همیشگی باشه

******.

رفتم کتابمو باز کردم شروع کردم به درس خوندن. مطمئن بودم که امتحانمو عالی میدم .


ساعت حدود نه بود میدونستم که الان مریم خانم پیداش میشه

بلند شدم کتابامو جمع کردم .

رفتم آشپزخونه ، میز صبحونه رو جمع کردم و ظرفارو شستم

شروع کردم به گردگیری کردن

که دیدم در باز شد ، مریم خانم اومد داخل

گفتم : سلام مریم خانم

خوشحال میشم پیجم 

مریم خانم با لبخند گفت : سلام به روی ماهت مادر . صبحت بخیر .

گفتم : ممنون . صبح شما هم بخیر.  

گفت : داری چکار میکنی اون دستمال بذار کنار . من خودم اومدم الان همه ی کارارو انجام میدم .

گفتم : کار خاصی نکردم یکم گردگیری کردم

یه مشما پر از کاموا های رنگی دست مریم خانم بود

با ذوق رفتم جلو مشما رو ازش گرفتم گفتم : وای اینا چقدر خوشگلن.

مریم خانم خندید گفت : اینارو خریدم برای تو راهی الهه  و علی اصغر لباس ببافم .

گفتم : واقعا ؟ چقدر عالی

گفت : بافتنی به من آرامش میده باعث میشه فکرای الکی نکنم

گفتم : کاش منم بلد بودم

گفت : خوب کاری نداره که مادر

اگه دوست داری خودم یادت میدم

با ذوق رفتم بغلش کردم و بوسیدمش گفتم ممنونم

بعداز امتحان هام حتما ازتون یاد می گیرم.

ساعت حدود ده بود که آماده شدم و رفتم دانشگاه .

با اینکه امتحان سختی بود ولی من از خودم راضی بودم .


وقتی از جلسه ی امتحان اومدم بیرون به ساعتم نگاه کردم

ساعت دوازده و نیم بود

گوشیم از کیفم در آوردم . دیدم مازیار نه زنگ زده نه پیامی داده

خودم شمارشو گرفتم .

جواب نداد . گفتم حتما سرش شلوغ بوده نتونسته بیاد دنبالم .

با دوستام خداحافظی کردم .  از دانشگاه اومدم بیرون .

یکم که رفتم جلوتر دیدم ماشین مازیار سر خیابون پارک شده

خودشم توی ماشین بود .

سریع رفتم طرفش

در ماشین و باز کردم گفتم؛ سلام پس چرا زنگ نزدی ؟

گفت "  سلام . باید حتما زنگ میزدم؟

گفتم آخه منم زنگ زدم جواب ندادی

گفت : فکر کن  دوست داشتم غافلگیرت کنم


چیزی نگفتم .



یکم نگام کرد گفت : تو میخوای بیای دانشگاه چقدر جلوی آیینه میمونی که  اینقدر خوشکل میکنی؟

با تعجب دوباره توی آیینه به خودم نگاه کردم

فقط ریمل و رژلب زده بودم .

با خنده گفتم : شوخی میکنی ؟

من که آرایشی ندارم .

خندید گفت :  شوخی کردم تو کلا خودت خوشگلی.  

یکم مکث کرد و گفت :

میشه یه خواهش کنم ؟

گفتم : جانم بگو

گفت : از این به بعد ساده تر بیا دانشگاه


بازم به خودم نگاه کردم .

یه شلوار جین آبی با مانتو و مقنعه مشکی وکتونی  و کوله و قرمز و یه کاپشن مشکی کوتاه تنم بود .

همه چیز معمولی ساده بود.

از سکوتم فهمید که تعجب کردم

گفت : منظورم اینه که خانمان تر لباس بپوشی .

گفتم : بدون اینکه عصبی بشی میتونم باهات حرف بزنم؟

سرشو به علامت تایید تکون داد

گفتم: ببین تو از اول طرز لباس پوشیدن منو دیدی من چه الان که نوزده سالمه چه روزی که چهل سالم باشه، نمیتونم نوع و سبک لباس پوشیدنمو تغییر بدم ‌

اگه منظورت از خانمانه لباس پوشیدن کفش پاشنه بلند و مانتو رسمی و اداریه ویا خیلی چیزای دیگه ، اینا در توان من نیست .

درضمن تو خودتم خیلی وقتا لباس اسپرت می پوشی ، من حق ندارم توی سبک لباس پوشیدنت دخالت کنم

ولی خودتم میدونی من به خاطر اینکه تا حدودی تورو شناختم توی قد و سایز لباسام دقت میکنم . بازم نمیگم همه جا رعایت میکنم ولی جاهایی مثل دانشگاه سعی میکنم طوری لباس بپوشم که خیلی توی چشم نباشم .

گفت : حرفات همه درسته .

ولی راستش دلم میخواست یکم شبیه خانم های متاهل بشی

تو ظاهرت کلا شبیه دخترای مجرده

گفتم : مازیار من فقط نوزده سالمه این خیلی طبیعیه که خیلیا فکر کنن من مجردم

ولی فکر دیگران چه اهمیتی داره

مهم منم که به تو و زندگیم متعهد م

یکم نگام کرد گفت : حرف حساب جواب نداره ولی

بازم سعی کن میای دانشگاه زیاد خوشکل نکنی

چپ چپ نگاش کردم گفتم: بازم حسود شدی ؟

گفت : گندم صدبار گفتم من حسود نیستم غیرتیم

گفتم : برووووووو. برای منم فیلم بازی میکنی .

خندید گفت : خدا نکنه شما زنا بفهمین یکی دوستتون داره دیگه خدا هم جلودارتون نیست .

ماشین و روشن کرد . حرکت کردیم

برای اینکه از اون حال و هوا در بیاد

گفتم : راستی از دوستام در باره ی کلاس والیبال پرسیدم فردا میرم  برای ثبت نام.

گفت: کار خوبی میکنی

گفتم: شایدم

امروز با دوستام برم استخر

گفت : دوستات کیا هستن ؟

گفتم: هم کلاسیامن تو نمیشناسیشون

سرشو به علامت تایید تکون داد دیگه چیزی نگفت

خوشحال میشم پیجم 

بعداز ظهر ساعت پنج بود . آماده شدم که برم استخر ، اینقدر خوشحال بودم انگار داشتم چه کار مهمی انجام میدادم .‌

از اینکه میتونستم برای خودم سرگرمی داشته باشم راضی بودم .اینطوری کمتر فکرو خیال می کردم .

وقتی رفتم استخر دوستم روژان با یه دختر دیگه اونجا بود.

روژان تا منو دید با لبخند اومد طرفم .

منم با خوشحالی رفتم طرفش و باهاش روبوسی کردم .

روژان دختر همراه شو به من معرفی کرد گفت : گندم جون این خواهرم لورا ست .

با خوشرویی به لورا دست دادم و حال و احوال کردیم .

همین لحظه یهو دیدم یکی از پشت زد بهم . با تعجب به پشت سرم نگاه کردم .

روژان گفت: نیلوفر دیوونه شدی بیچاره ترسید

با خنده گفتم : نیلو تویی ؟

خدا نکشدت از ترس زهر ترک شدم .

نیلوفر خندید گفت : باید به این کارای من عادت کنی .

روژان گفت : دختره ی دیوونه


لورا  گفت : خوب بچه ها دیگه بریم شنا کنیم؟ .

دیدم سه تایی دارن میرن لاینی که عمق آب بیشتره

گفتم : چرا اونوری میرین ؟

گفتن: خوب میریم شنا کنیم دیگه مگه تو نمیای ؟

گفتم: آخه من شنا بلد نیستم

روژان گفت : واقعا ؟

گفتم : آره . اشکالی نداره شما برین . من این ور آب تنی میکنم.


اونا رفتن و شروع کردن به شنا کردن منم از این سمت تماشاشون می کردم .

یه خانمی کنارم بود گفت :  شما هم شنا بلد نیستی ؟

گفتم : نه

اشاره کرد به یه خانمی که یه گوشه ی استخر مشغول صحبت با یه دختر هم سن و سال من بود

گفت : اون خانم مربی شنا هستن.  

اینجا به صورت خصوصی شنا آموزش میده اگه بخوای میتونی ازش بخوای برات کلاس بذاره

فقط یکم هزینه ش بالاست

از اون خانم تشکر کردم .

توی دلم گفتم : دیگه روم نمیشه از مازیار بخوام هزینه ی آموزش شنا هم بهم بده ‌. چون شهریه دانشگاه و هزینه کتاب ها و رفت و آمدم و....همش در ماه کلی میشد ‌.

به هر حال منم از یه خانواده ی متوسط بودم . یاد گرفته بود م که نمیشه همه چیز رو با هم داشت .


روژان و لورا و نیلو بعداز یکم شنا کردن دوباره اومدن پیشم .

ساعت حدود شش و نیم بود که به بچه ها گفتم : من دیگه باید برم . قراره شوهرم بیاد دنبالم.

اونا هم گفتن ما دیگه خسته شدیم . ماهم الان میاییم.

*******

وقتی از استخر اومدیم بیرون بارون تندی می بارید.

ماشین مازیارو دیدم که سر خیابون پارک بود .

سریع با دوستام خداحافظی کردم رفتم طرف ماشین.

درو باز کردم گفتم : سلام

مازیار گفت : سلام . خسته نباشید خانم

گفتم : مرسی ، ممنون

مازیار از آیینه ی ماشین یه نگاهی به عقب کرد گفت : اون دخترا دوستاتن ؟

گفتم : آره

گفت : اگه دوست داری بهشون بگو بیان برسونیمشون

با ذوق گفتم : واقعا میشه

گفت : اگه تو بخوای آره

بدو ‌، بدو رفتم سمت دوستام

بارون اینقدر زیاد بود ‌که حسابی خیس شدم

تا رسیدم بهشون گفتم : بچه ها شوهرم میگه بیایین برسونیمتون.

روژان گفت : مزاحم تون نمیشم شما برین

نیلو گفت : روژان بی خیال بیا یه بارم بریم سوار‌ یه ماشین با کلاس بشیم ببینیم دنیا دست کیه ؟

از حرفش خنده م گرفت

گفتم : بیایین دیگه

روژان گفت : واقعا که نیلو . باشه گندم جون حالا که اصرار میکنی مزاحمت میشیم .

سه تایی دنبال من راه افتادن.

وقتی نشستیم توی ماشین

مازیار بهشون سلام کرد .

اونا هم سلام و تشکر کردن.


چون اولین بارم بود که می رفتم استخر خیلی خسته شده بودم .

همش خمیازه می کشیدم.

گفتم : وای ، حالا خوبه من فقط یه جا نشستم اینقدر خسته ام

اگه شنا می کردم دیگه چه حالی داشتم .

نیلو گفت : اگه همیشه بیای عادت میکنی

ما الان یک ساله هفته ای دوسه روز میاییم .

روژان گفت : سعی کن شنا یاد بگیری ‌ . وگرنه استخر برات کسل کننده میشه

با خنده گفتم " مگر اینکه از شما یاد بگیرم

لورا گفت " من چون از آب می ترسیدم هیچ وقت دریا نمی رفتم ، ولی کلاس رفتم یاد گرفتم .

مازیار خطاب به من گفت: معمولا توی هر استخری یکی دوتا مربی برای آموزش هست

گفتم : آره اتفاقا اینجا هم مربی داره .

مازیار بدون معطلی گفت: اگه دوست داری شما یاد بگیری دفعه ی بعد رفتی استخر با مربی صحبت کن که برات کلاس بذاره

گفتم : باشه حالا ببینم چی میشه .

بچه هارو که رسوندیم . دیگه از خستگی چشمامو توی ماشین بسته بودم .

مازیار با خنده گفت ؛ ای تنبل .

نگاش کن تورو خدا الان بیهوش میشه

با خنده گفتم: به خدا باورت نمیشه از بی کاری اینقدر الکی توی آب راه رفتم

پاهام بی حس شده

گفت : حتما جلسه ی بعد برو برای آموزش صحبت کن

گفتم: نه بابا نیازی نیست شنیدم هزینه ش خیلی بالاست .

یکم نگام کرد گفت : تو چرا اینقدر نگران این چیزا هستی ؟

گفتم : خوب ، من طوری بزرگ شدم که اصراری ندارم که همه چیزو با هم داشته باشم

میتونم تابستون که دانشگاه تعطیله شنا یاد بگیرم

مازیار همون طور که نگام میکرد گفت : الان شرایط زندگیت با قبا فرق داره . دلت هر چی رو توی هر زمانی که بخواد میتونی داشته باشی

زیر چشمی نگاش کردم ‌

خندید گفت : گردنم از مو باریکتر

خودم پشتتم

همون طور که رانندگی می کرد سرمو گذاشتم روی شونه اش

گفتم : واقعا ممنونم ، همیشه همینطوری مهربون باش

خوشحال میشم پیجم 

با صدای ترمز ماشین چشمامو باز کردم به اطرافم نگاه کردم

با صدای خواب آلود گفتم : به من کی خوابم برد

مازیار خندید گفت :  دختره ی تنبل

گفتم : اینجا کجاست ؟

گفت : یه نگاه توی آیینه به قیافه ت بکن به نظرت این قیافه امشب برای ما شام درست میکنه؟

گفتم : وای اصلا روی من حساب نکن من خسته ام

مازیار خندید گفت : آی ننه دستت درد نکنه با این عروس گرفتنت .

گفت: میرم برای شام یه چیزی بگیرم بیام .

همون چند دقیقه ای که خوابیده بودم خیلی حالمو بهتر کرد

وقتی رسیدم خونه رفتم سریع  دوش گرفتم.

مازیارم میز شام چید .

اینقدر گرسنه م بود که دلم میخواست هر چی جلوی دستمه بخورم .

مازیار با تعجب نگام کرد گفت : چه عجب ما غذا خوردن شمارو دیدیم .

گفتم : آره، اولین باره که اینقدر اشتها دارم

گفت : منم میرم استخر بعداز شنا خیلی خسته و گرسنه میشم.

بعداز شام گفتم : دیگه ظرفارو من می شورم

مازیار گفت : نفرمایید خانم ، زحمت میشه

گفتم : خیلی بد جنسی مسخره م  میکنی

گفت : نه بابا کی دلش میاد دختر به این خوشگلی رو مسخره کنه

رفتم طرف ظرفشویی که ظرفارو بشورم‌

گفت : ول کن اونارو صبح مریم خانم میاد دیگه

بیا اینجا به شوهرت برس

خندیدم گفتم : به روی چشمم به شوهر مم میرسم .

خوشحال میشم پیجم 

فردای اون روز ساعت چهار بعداز ظهر رفتم برای باشگاه والیبال ثبت نام کردم قرار شد هفته ای دو روزم برم اونجا

دیگه اینجوری حسابی سرم گرم میشد.

یه نگاه به ساعتم انداختم .

ساعت پنج و نیم بود ‌.

یهو دلم هوای عزیزو کرد

خیلی وقت بود ندیده بودمش فقط تلفنی باهاش صحبت میکردم.

گوشیم از کیفم  در آوردم به مازیار زنگ زدم .

بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم گندم.

گفتم : سلام . خوبی؟

گفت : من خوبم ، کار ثبت نامتو انجام دادی ؟

گفتم : آره کارم تموم شد . میخواستم بگم میتونم یکم برم پیش عزیز

گفت : آره حتما . برو من ساعت هشت ، هشت و نیم میام دنبالت

گفتم : مرسی دستت درد نکنه

****

رفتم گل فروشی یه دسته گل نرگس برای عزیز خریدم .

من و عزیز عاشق گل نرگس بودیم

اصلا عطر نرگس حالمو خوب میکرد.

سوار تاکسی شدم و  سر خیابون خونه ی عزیز پیاده شدم .

وقتی اون کوچه ها و اون مسیر و پیاده میرفتم تا برسم به خونه ش یاده روزی افتادم که مازیار توی این مسیر دنبالم اومده بود

سر همون کوچه رسیدم که با  مازیار صحبت کرده بودم یکم مکث کردم .

چقدر اون روزا زود گذشته بود

انگار همین دیروز بود که برام یه پسر مغرور و غریبه بود ..

فکر می کردم یه بچه پولداره که برای سرگرمی داره و وقت گذرونی داره دنبالم میاد.

چقدر اون روزا فکر میکردم ازم دوره.

ولی حالا نزدیکترین شخص زندگیم بود.

همین طور توی فکر بودم که دیدم جلوی در خونه ی عزیزم.

زنگ درو زدم

صدای عزیزو شنیدم که گفت : کیه ؟

خودم از عمد جواب ندادم شروع کردم پشت هم دیگه زنگ زدن

عزیز صدای خنده ش بلند شد

گفت : گندم مادر تویی؟

همین که درو باز کرد . با ذوق بغلش کردم

اونم منو بغل کرد و بوسید

گلو گرفتم طرفش گفتم گل برای گل.

گفت : چرا زحمت کشیدی ؟

تو خودت گلی ، اونم گل گندم

گندمک خودم. که الان دیگه شده گندم خانم .

گفتم : عزیز دلم برات یه ذره شده بود

چرا اصلا نمیای پیشم

گفت :  این روزا پاهام درد میکنه زیاد جایی نمی رم

دیگه پیر شدم دیگه مادر باید منتظر عجلم باشم

گفتم: وای عزیز این حرفا چیه میزنی

گفت : مرگ حق مادر جون . همه باید یه روز بریم ‌.

عزیز رفت سمت آشپزخونه برام چایی ریخت و با یه پیش دستی حلوا اومد پیشم .

گفتم : وای عزیز میبینم همه جا بوی حلوا پیچیده نگو کار خودته

عزیز یه آه کشید و گفت: آره امروز سالگرد فوت مادرم بود

گفتم یکم براش حلوا خیرات کنم

گفتم : خدا بیامرزدش . هر چی خاکشه عمر تو باشه ماهرخ خوشگله

گفت : ای مادر من عمرمو کردم

گفتم : عزیز امروز انگار زیاد روبراه نیستی

گفت : راستش امروز خیلی دلم گرفته ‌.دلم برای مادرم تنگ شده .

گفتم: الهی قربون اون دلت برم بیا یکم برام حرف بزن تا سبک بشی

یهو چشمم خورد به چندتا آلبوم قدیمی .

با ذوق رفتم طرفشون بازش کردم .

گفتم : عزیز این عکسا چقدر قدیمیه من هیچ کسو نمی شناسم.

توی عکسا یه پسر قد و بلند و هیکلی و بور  رو دیدم که کنار عزیز مونده بود .

گفتم : ماهرخ جون ، بلا این پسر خوشگله کیه کنارت ؟

گفت : اون شاهرخه

یکم فکر کردم گفتم : شاهرخ ؟

گفت : آره مادر. شاهرخ شوهر اولم .

گفتم : عزیز پس چرا هیچ وقت عکس شو به ما نشون نداده بودی

گفت : همه رو پشت بوم قائم کرده بودم . امروز رفتم دنبال عکسای مادرم که اینارو هم آوردم پایین.

گفتم : عزیز تو عاشق شاهرخ بودی ؟

یکم مکث کرد گفت : عاشق که نه ، اصلا اینقدر کوچیک بودم که نمی دونستم عشق چیه .


گفتم : اگه اذیت نمیشی ، یکم برام تعریف کن ببینم چطوری باهاش ازدواج کردی ‌.


گفت : باشه مادر اول بیا اینجا پیشم بشین دلم خیلی برات تنگ شده . بیا هم موهاتو ببافم هم داستان زندگیمو برات بگم .


بدو ، بدو رفتم بغلش . وقتی میرفتم بغل عزیز ین و سالمو فراموش میکرد شبیه دختر بچه های پنج ساله خودمو توی بغل عزیز جا میکردم

عزیز بلند شد از روی طاقچه ی اتاقش یه شونه ی چوبی آورد

شروع کرد به شونه زدن موهام

گفت : دختر خوشکلم فدای این خرمن موهات بشم

گفتم : خدا نکنه عزیز

گفت : روزی که به دنیا اومدی برخلاف همه ی نوزاد ها کلی مو داشتی

رنگ پوستت از اول همین طوری گندمی بود .

بابات وقتی فهمید دختر دار شده از ذوق توی بیمارستان به همه شیرینی میداد .

بابات گفت دختر رحمت خداست ‌میخوام اسم دخترمو بذارم گندم .

گفتم : این دختر هم به زندگیت رحمت میده هم برکت .

خندیدم گفتم: مگر اینکه شما از من تعریف کنین

گفت : ماشاالله مادر چشمم کف پات تو تعریفی هم هستی

میبینی که مازیار چطوری عاشقته

دیگه همه میدونن برای به دست آوردنت چه کارا نکرد

دیگه کسی نبود که مازیار بهش متوسل نشده باشه

هرچند که آدم از حق نباید بگذره

این پسرم خیلی با غیرت و با معرفته

نوش جونش زن به این خوشگلی .

خندیدم گفتم : عزیز نمیخوای برام تعریف کنی

گفت چرا بمون موهای بافته شده تو ببندم

پایین موهامو با گل سر نگین کاری شده ی خودش بست .


فوری دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش.

شروع کرد به تعریف کردن

گفت :

خوشحال میشم پیجم 

یازده دوازده سالم بود یه روز توی حیاط خونمون داشتم با دخترای همسایه لی لی بازی میکردم که دیدم در خونه ی ما رو میزنن.

همون طور لی لی کنان رفتم سمت در . درو باز کردم دیدم مادر بزرگ و عمه و زن عموم پشت درن .

با ذوق دوییدم سمت خونه گفتم : مامان ، مامان بیا مهمون داریم.

مامانم اومد استقبال مهمونا.

منم دست معصومه دختر عموم کشیدم با خودم بردم پیش دوستام که لی لی بازی کنیم.

یه یک ساعتی از اومدن مهمونا گذشته بود که مامان بدو ، بدو اومد طرفم.  به دوستام گفت ": برین خونه ها تون فردا بیایین با ماهرخ بازی کنین .

من که از رفتن دوستام ناراحت شده بودم شروع کردم به گریه و زاری

مامان یه نیشگون از دستم گرفت گفت : دختر چه خبرته داری  ونگ میزنی

یالا برو لب حوض دست و روتو بشور . برو او پیرهن قرمز رو که تازه کبری خانم برات دوخته رو بپوش به موهاتم یه دستی بکش.

با ناراحتی بلند شدم با معصومه دختر عموم رفتم که لباس مرتب بپوشم.

همین طور که لباس میپوشیدم گفتم : معلوم نیست مامانم چرا اینطوری شده انگار عید ه، میگه لباس نو بپوش.

معصومه که یک سالی ازم بزرگتر بود خندید گفت: ماهرخ من می دونم چه خبره

گفتم : خوب به منم بگو

گفت : قول میدی به کسی نگی ؟

گفتم : آره قول میدم

گفت : مامانم اینا اومدن خواستگاریت

گفتم : خواستگاری من ؟

گفت : آره.  برای داداشم شاهرخ

میگن ناف شما رو به اسم هم بریدن . اسم تو رو گذاشتن ماهرخ ، اسم داداشمم شاهرخ

یهو بدنم گرم شد .

شاهرخ اون موقع ها تازه رفته بود سربازی .

تا اون روز اصلا به شوهر کردن فکر نکرده بودم .

اونشب برای شام پدر بزرگ و شوهر عمه و عموم هم اومدن خونمون .

مامانم یه آبگوشت حسابی بار گذاشته بود.

یادمه مامانم یه سفره انداخت از اینور اتاق تا اون ور اتاق .

از سبزی خوردن تازه و سیرترشی و ترشی هفت بیجار و زیتون پرورده بگیر تا دوغ و ماست محلی  همه سر سفره بود .

اونشب همه می گفتن راسته که میگن مادر و ببین دخترو بگیر

ان شاالله که ماهرخم مثل مادرش هنرمند باشه.

اونشب عموم با یه جعبه ی بزرگ باقلوا و بامیه اومد خونمون

گفت :اومدم که کار رو یکسره کنم .

عموم از بابام بزرگتر بود

بابام گفت : اختیار ماهرخ دست شماست آقا داداش

زن عموم کل کشان اومد یه انگشتر فیروزه انداخت دستم .


بین خودشون قرار گذاشتن که اولین مرخصی ای که شاهرخ اومد ما رو عقد کنن .

به همین راحتی من شدم دختر نامزد دار.

از فرداش دیگه مامان نذاشت دخترای همسایه بیان خونمون گفت : دیگه تو دختر نامزد داری باید بشور و بپز باد بگیری

این بود که یک شبه بزرگ شدم .


بعداز سه ماه شاهرخ اومد مرخصی . یه شب شام عموم اینا ما رو وعده گرفتن.

ما هم آلا گارسون ( خوشتیپ ) کرده رفتیم شام خونه ی عموم.

من سه تا خواهر ر و سه تا برادرم داشتم اونشب مامان هیچ کدوم نیاورد خونه ی عمو مادر بزرگ مادریم موند خونه پیششون.


اونشب قول و قرار عقد ما گذاشته شد

قرار شد شب جمعه ی همون هفته عقد و عروسی رو باهم بگیرن .

اون وقتا که مثل الان همه چی تجملاتی نبود.

اون شب برای اولین بار با شاهرخ هم کلام شدم.

بعداز شام مادربزرگم بهم گفت : ماهرخ  بیا این ظرف میوه رو بردار  ببر توی حیاط برای شاهرخ

زن عمو و مامانم خنده ی ریزی کردن

فهمیدم که میخوان ما تنها باشیم

منم بدم نیومد

یه دست به سر و صورتم کشیدم و رفتم توی حیاط

دیدم شاهرخ گوشه ی حیاط روی تخت نشسته

رفتم جلو سلام کردم .

با خنده یه  نگاه خریدارانه  بهم کرد گفت : سلام ماهرخ خانم

منم سرمو بردم بالا بهش نگاه کردم با اینکه پسر عموم بود ولی تا حالا هیچ وقت اینقدر از نزدیک نه باهاش حرف زده بودم نه نگاهش کرده بودم

شاهرخ قد و هیکلش دو برابر قد و هیکل  من بود.

موها ی لختش  و ریش و سبیلش بور بود که با چشمای عسلی و پوست سفیدش هم خونی داشت ‌.

اونشب یه پیراهن  کرم رنگ و یه شلوار قهوه ای با کفش و کمربند چرم پوشیده بود که خیلی بهش میومد .

بهم تعارف کرد که کنارش بشینم

وقتی نشستم گفت : ماهرخ من خیلی وقته عاشقت شدم

یهو بدنم گرم شد از خجالت صورتم گل انداخته بود

شاهرخ متوجه شد گفت : چیه چرا قرمز شدی ؟ خجالت نکش ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم

دستشو دراز کرد دستامو گرفت توی دستش ، پشت دستمو بوسید

از خجالت بلند شدم دوییدم سمت خونه

وقتی نفس نفس زنان با صورت قرمز رفتم داخل

عمه م گفت : خیر باشه ماهرخ از چی فرار میکنی

یهو همه زدن زیر خنده

*******

خوشحال میشم پیجم 

آخر هفته مراسم عقد و عروسی ما برگزار شد.


مادرم یه دست رخت خواب و چند تا دیگ و قابلمه مسی و یه بقچه رخت و لباس و یه فرش دستباف بهم جهزیه داد

همه رو چیدیم توی یکی از اتاقهای خونه ی عموم .

به غیر از من دوتا دیگه از جاری هام هم توی همون خونه زندگی میکردن

اون وقتا مثل الان نبود که جوونا مستقل زندگی کنن


شب اول عروسیم که میخواستن منو ببرن خونه ی داماد بدو بدو رفتم عروسکم برداشتم مامانم دعوام کرد گفت این چیه دختر مثلا شوهر کردی

گفتم : آخه مامان من که بدون این خوابم نمیبره

وقتی منو بردن توی حجله  و خودشون رفتن .

اصلا نمی دونستم ماجرا چیه

یهو دیدم شاهرخ در اتاق  و باز کرد خنده کنان اومد داخل .

همین که به من نزدیک شد من جیغ کشیدم .

زن عموم اومد پشت در اتاق گفت : ماهرخ ور پریده چه خبرته من اینجا دختر مجرد دارم

با گریه گفتم : زن عمو شاهرخ داره منو اذیت میکنه می خوام برم خونمون . بگین بابام بیاد دنبالم

مادربزرگم با حرص درو باز کرد

گفت : دختر خونه ی تو دیگه اینجاست

برگشت : طرف شاهرخ گفت : با این قد و هیکل از پس این یه ذره بچه بر نمیای ‌

شاهرخ سرشو انداخت پایین

مادربزرگم گفت : زودباش فردا مراسم پاتختی داریم.

وقتی اونا رفتن . شاهرخ درو قفل کرد اومد طرفم وقتی دید مقاومت میکنم

کمربندشو باز کرد افتاد به جونم اینقدر منو زد که تنم سیاه و کبود شد از درد بیهوش شدم نفهمیدم باهام چکار کرد

اینقدر زخمی شده بودم که برای پاتختی منو نبردن توی مراسم گفتن عروس خسته س

پیش خودم گفتم : اگه مامانم بیاد منو توی این وضع ببینه حتما منو با خودش میبره

ولی زهی خیال باطل

ظرفای ظهر بود که مامانم اومد وقتی منو توی اون حال دید .گفت : خاک بر سرت آبروی ما رو بردی .

گفتم : مامان شاهرخ منو اذیت کرد بعد کتکم زد من میخوام با شما بیام

مامانم گفت : هیس دختر زبون به دهن بگیر.  تو دیگه زن شوهر داری باید پیش شوهرت باشی.

اونجا فهمیدم که دیگه خونه ی پدرم جایی ندارم.

یکم که از ازدواجم گذشت دیگه حسابی استخوون ترکوند بودم.

هیکلم زنونه تر شده بود

پوست سفیدم با چشم و ابرو و موهای بلند مشکیم هم خونی خاصی داشت .

خال مشکی پشت لبمم به گفته شاهرخ خواستنی ترم میکرد .

ولی نمی دونم من زیادی خوشکل بودم یا شاهرخ مریض بود .

اصلا نمیذاشت پامو از در خونه بیرون بذارم.

اگه یه مرد غریبه توی کوچه میدید میگفت این فاسق توئه

منو می گرفت به باد کتک

می خواست از در خونه بره بیرون در اتاقمو قفل میکرد یه لگن می ذاشت گوشه ی اتاق میگفت اگه دستشوییت گرفت همینجا دستشویی کن.

اینقدر کتکم زده بود و عذابم میداد که ازش متنفر شده بودم

هنوز یک سال نشده بود که عروس شده بودم فهمیدم حامله ام . وقتی فهمید بار دارم کتکاش کمتر شده بود . دیگه مادر شوهرم  نمیذاشت در و  روم قفل کنه میگفت زن حامله س این کارا گناهه

وقتی دایی تو دنیا آوردم چون پسر بود شدم سوگلی مادرشوهرم . چون جاری هام  همه دختر داشتن .

حالا بماند که چقدر جاری هام عذابم دادن تا چشم مادر شوهرمو دور می دیدن منو مینداختن لب حوض که لباس چرکاشو نو و کهنه ی بچه هاشون بشورم .

دایی شش ماهش بود که فهمیدم دوباره بار دارم .

حداقل بارداریم این فایده رو داشت که شاهرخ کمتر کتکم میزد

علی من دوسالش بود و زهرام تازه زبون باز کرده بود که یه روز خبر آوردن شاهرخ حالش بد شده بیمارستانه

اونجا شروع مریضی شاهرخ بود کم کم فهمیدیم که مریضی لاعلاج گرفته . بعدها فهمیدم اسمش سرطان خون بود.

خیلی زود مریضی جون  شاهرخ رو گرفت .

روزی که شاهرخ مرد اصلا حسی نداشتم مادرم منو نیشگون می گرفت میگفت دختر گریه کن برات حرف در میارن.

ولی من اصلا گریه م نمی گرفت جون تازه از کتکاش و ظلم هاش راحت شده بودم.


دیگه گفتم : از این به بعد رنگ زندگی رو میبینم ولی زهی خیال باطل

وقتی چهار ماه از مرگ شاهرخ گذشت .

یه روز عمو و زن عموم اومدن در اتاقم گفتن با من حرف دارن

گفتم : چی شده ؟

گفتن : ماهرخ تو جوانی دو تا بچه یتیم داری نمیشه که تنها زندگی کنی ؟

گفتم : من که تنها نیستم شماها هستین . نکنه حالا که شاهرخ مرده منو بچه هام اینجا اضافی هستیم

مادر شوهرم گریه کرد گفت  : این چه حرفیه ماهرخ شماها یادگار پسر منین

برای همین میخوام تا همیشه پیش ما بمونین

گفتم : پس چی میگین

عموم گفت : تو جوان و بر رو داری نمی خوام پشت سر ت حرف باشه یا یه غریبه دنبالت بیفته میخوام تو رو برای فریدون عقد کنم.

دهنم از تعجب باز موند

فریدون برادر شوهرم بود مثل شاهرخ قشنگ و زیبا بود ولی از من کوچیکتر بود

گفتم : ولی اون مثل برادر منه

عموم گفت : نمیخوام بچه های شاهرخم زیر دست غریبه بیفتن

هر چی گریه و زاری کردم فایده نداشت

خوشحال میشم پیجم 

رفتم پیش پدرم گریه کردم گفتم نمیخوام زن فریدون بشم .منو پناه بده . گفت : بچه هاتو بذار بیا . گفتم : پدر من،  مگه میشه اونا پاره ی تن من هستن

گفت : همین که گفتم من نمیتونم بچه ی یتیم بزرگ کنم.

مجبوری برگشتم خونه ی عموم .

چند روز بعد با فریدون عقد کردم.

فریدون  جوان و جذاب بود . حقم داشت اول جوانی مسئولیت یه زن بیوه و دوتا بچه افتاده بود روی دوشش

برای بچه هام کم نمیذاشت ولی دلش با من نبود . هر شب مست و پاتیل میومد خونه . همش توی کاباره ها با زنای دیگه بود

آخر یه روز دست یه دختر جوون گرفت آورد خونه گفت : میخوام عقدش کنم

هیچ کسم چیزی نگفت . برای اینکه توی خونه دیوونه نشم به فریدون گفتم . میخوام برم سر کار .

قبل ازدواجم با شاهرخ تا کلاس پنج درس خونده بودم.

فریدون گفت : هر کاری میخوای بکن . از طریق یه آشنا رفتم توی رخت شور خونه ی بیمارستان ارتش کار کردم. ولی چون سواد داشتم کم کم بهیار شدم .

اون موقع ها یه طرح گذاشتن که بهیارها میتونن هم کار کنن هم درس بخونم

من همونجا توی بیمارستان هم کار کردم هم پرستاری خوندم.

همون روزا هم مادرتو از فریدون باردار شده بودم.

بعداز تولد مادرت پدر شوهرم مرد .

فریدون بعداز فوت پدرش دیگه با من سازش نداشت . سرش به زن جدیدش گرم بود

وقتی دیدم من که دستم توی جیب خودم میره میتونم زندگی و سه تا بچه هامو اداره کنم گفتم : دیگه چرا  با خفت با فریدون زندگی کنم.  طلاقمو از فریدون گرفتم و سه تا بچمو برداشتم و رفتم این شد  که از ۲۹ سالگی تنها زندگی کردم .

بعدها فهمیدم زن فریدون تمام مال و اموال فریدون بالا کشیده وقتی فریدون فهمید سکته کرد و مرد.


عزیز اینجای حرفش که رسید گفت : چون پرستار ارتش بودم

کلی خواستگار سرتیپ و تیمسار داشتم . خندید گفت : حتی یه دکتر جنوبی هم که برای گذروندن طرحش اومده بود شمال خواستگارم شده بود ولی به خاطر سه تا بچه هام همه رو رد کردم


عزیز یه آه کشید و گفت : این شد که بچه هام و سرو سامون دادم ولی خودم تنها شدم

خوشحال میشم پیجم 

دستای عزیزو گرفتم و بوسیدم

گفتم : الهی قربون اون دستای زحمت کشت برم .

چه طوری  اینقدر صبر  و تحمل داشتی ؟

عزیز یکم نگام کرد و گفت : همون طور که تو صبوری میکنی

با تعجب نگاهش کردم .

گفت : مادر میدونم مازیار یکم اذیتت میکنه ولی از بس خانمی و چیزی نمی گی .نمی دونم  دلیل اختلافتون چیه

اما  سعی کن بین خودتون حلش کنی . نذار غصه بشه توی دلت بمونه . شما تازه اول راهین .

وقتی مادر بشی دیگه خودتو فراموش میکنی حتی نفس کشیدنتم به خاطر بچه س .

تا بچه نیومده اختلاف بین خودتون حل کنین .

خودتم می دونی مازیار مرد بدی نیست ببین قلقش چیه .

سرم انداخته بودم پایین که عزیز اشک  جمع شده توی چشمامو  نبینه.

*****

عزیز بلند شد رفت سمت آشپزخونه

با خنده گفت : یه زنگ به مازیار بزن بگو عزیز گفته ، امشب شام باید بیای اینجا اگه نیای عزیز گوشاتو میپیچونه

گفتم : عزیز تورو خدا زحمت نکش . ما میریم

گفت : اگه برین ناراحت میشم

گفتم : حداقل بذار اول به مازیار زنگ بزنم .

شماره ی مازیار و گرفتم

گوشی رو گذاشتم روی بلند گو به عزیز گفتم خودش بهش بگه بیاد.

مازیار گوشی رو برداشت گفت:

سلام ‌ . توی راهم

عزیز گفت : سلام به روی ماهت مادر

مازیار گفت : سلاااااام عزیز خانم . چه خبرا ؟

عزیز گفت : سلامتی پسرم

مازیار گفت : تازه میخواستم بهتون زنگ بزنم

لباساتونو بپوشین میخوام بیام ببرمتون جایی

با ذوق گفتم : کجا؟

گفت : این دیگه یه سوپرایزه

عزیز گفت : میخواستم بگم شام پیشم بمونین ولی اگه جایی برنامه دارین بریم مزاحم تون نمیشم

مازیار گفت : عزیز خانم قراره با هم بریم

عزیز گفت : نه مادر شما جوونین من پیرزن کجا بیام.

مازیار گفت : ده دقیقه دیگه اونجام آماده باشین .


با ذوق عزیز و بوسیدم گفتم یالا پاشو آماده شو

اگه هم نیای مازیار به زور تو رو میبره

با خنده رفت طرف کمدش و لباس پوشید.

********

عزیز عاشق  مرغ سوخاری و پیتزا بود .

مازیار تا اومد . گفت : ماهرخ خانم امشب اگه یه پسر خوشتیپ مثل من شمارو به صرف مرغ سوخاری و پیتزا دعوت کنه قبول میکنین ؟

عزیز با خنده گفت : بععععله

مازیار گفت : به سلامتی مبارکا باشه . دست عزیزو گرفت  ودر جلوی ماشین باز کرد براش.

من که به حرفاشون داشتم میخندیدم دنبالشون رفتم.

*****


بعداز شام عزیز گفت : ای وای من امشب خیلی ناپرهیزی کردم

مازیار گفت : حالا بازم ناپرهیزی مونده

گفتم یعنی چی ؟

گفت : میخوام ماهرخ جونتو ببرم خمام یه بستنی توپم مهمونش کنم.

عزیز گفت : مادر دیگه مزاحمتون نمیشم .

مازیار گفت : نفرمایید عزیز خانم

شما مراحمین !

اونشب تا نزدیک دو ی شب با عزیز داشتیم می گشتیم.

هر کاری کردیم شب بیاد پیش ما قبول نکرد .

گفت : خونه ی خودم راحت ترم .

آخر شب رسوندیمش خونه‌.

موقع پیاده شدن . مازیار بغلش کرد پیشونیشو بوسید

عزیز گفت : پسرم جون تو و جون گندمم .

این دختر ظاهرش شر و شوره

ولی باطنش خیلی مظلوم و آرومه

سر مازیار و بوسید  و خداحافظی کرد رفت .

خوشحال میشم پیجم 

وقتی عزیز رفت.  ما هم حرکت کردیم به سمت خونه.

مازیار شیشه ی ماشین و آورد پایین و یه سیگار روشن کرد .

همون طور که دود سیگار و از دهنش میداد بیرون برگشت طرفم گفت : از من پیش عزیز گله کردی ؟

گفتم : نه،

گفت : باور کنم ؟

گفتم : مطمئن باش برای اینکه ناراحتش نکنم هیچ وقت درباره ی مشکلاتم باهاش صحبت نمیکنم

گفت: کار خوبی میکنی‌ . منم نمی خوام عزیز ازم دلگیر بشه

چون واقعا دوسش دارم

با خنده گفتم: پس به حرفاش گوش کن ، منو اذیت نکن

همون طور که رانندگی می کرد با یه دستش منو کشید طرف خودش

گفتم :عه چکار میکنی ؟ داری رانندگی میکنی . حواستو جمع کن .

خندید گفت : مگه تو برای آدم حواس میذاری دختر .

********

خوشحال میشم پیجم 

اون روزا مازیار خیلی آروم تر شده بود .

البته یکم بهانه های الکی می گرف ولی دیگه خیلی از کوره در نمی رفت .

منم پیش خودم خوشحال بودم که بالاخره صبرم جواب داده و مازیار کم کم داره بهتر میشه .

خودمم خوب می دونستم که  منم یه تغییراتی کردم .

مثلا دیگه تا بهم حرف میزد جلوش زبون درازی نمی کردم

سعی میکردم  آروم باشم یا خودم سرگرم کاری کنم وقتی آروم میشد  بعدا حرف ها و خواسته هامو بهش می گفتم.

یه سری زور گویی و حرف ها و خواسته های غیر منطقیش هنوز ادامه داشت .

ولی انگار دیگه منم برای اینکه بحث نشه از این کاراش چشم پوشی می کردم .

ولی اگه من از کوره در می رفتم اون اصلا نمی تونست صبوری کنه بدتر واکنش نشون میداد و از همه بدتر گذشت و بخشش توی کارش نبود.

*****

اواسط زمستون بود . که یه روز ترانه بهم زنگ زد گفت :

تصمیم داره برای یوسف یه جشن تولد کوچیک بگیره.

ولی نمی خواد خونه ی پدر خودش یا مادر یوسف باشه.  

ازم خواست که به مازیار بگم یه ویلا براش اجاره کنه

وقتی به مازیار گفتم .

مازیار گفت : اگه تو مشکلی نداری بگو خونه ی ما برای یوسف تولد بگیره

گفتم : از نظر من اصلا مشکلی نیست ‌ . یوسف و ترانه رو مثل خواهر و برادر خودم می دونم.

وقتی این خبر و به ترانه دادم اول قبول نکرد گفت : خونه ت ریخت و پاش میشه به زحمت میفتی ولی وقتی اصرارمو دید

قبول کرد .


برای تدارکات جشن ترانه ازم خواست کمکش کنم .

اون هفته کلا وقتمو گذاشتم برای ترانه


روز تولد منو ترانه و مازیار کل خونه رو تزیین کردیم .

میز و صندلی هارو چیدیم

حدود پنجاه نفر مهمون داشتیم .

برای کارای پذیرایی و نظافت ، ترانه دو تا خانم رو آورده بود .

شامم از بیرون سفارش داده بود قرار بود ساعت نه برامون بیارن

اون روز یوسف از صبح دانشگاه بود.  برای همین ما فرصت کافی برای انجام کارها و سوپرایزشو داشتیم .

فقط مونده بودیم که به چه بهانه ای بهش بگیم لباس مجلسی بپوشه .

ترانه گفت : مازیار خوشتیپ کردن یوسف دیگه کار خودته

مازیار گفت: خوب چی بهش بگم نمی تونم بگم داداش کت شلوار بپوش بیا حجره پیشم که

ترانه گفت : من نمی دونم یه کاریش بکن

خندیدم گفتم : این کارا فقط تخصص یوسفه

مازیار بندو آب نده شانس آوردیم

ترانه  خطاب به مازیار گفت : به یوسف زنگ بزن بگو خوشتیپ کن امشب دوتایی می خواییم بریم مهمونی .

مازیار به ترانه خیره شد

ترانه گفت : هان چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی

مازیار گفت؛ منو یوسف کی تنهایی بدون شما دوتا  رفتیم مهمونی که این بار دوممون باشه .

ترانه گفت : ای بابا دارم میگم الکی بگو .

مازیار گفت : شما فکراتون  یه درد خودتون میخوره

من یه چیز دیگه بهش میگم .

گفتم : ببینم چی میخوای بگی ؟

شما دوتا وقتی خوشتیپ میکنین کجاها با هم میرین ؟

مازیار خندید گفت : دیگه ، دیگه .

گفتم : به به میبینی ترانه جون انگار دارن خودشون لو میدن

ترانه خندید گفت : اینارو باید خدا بشناسه

مازیار بلند شد اومد طرفم

دستشو دور گردنم حلقه کرد گفت : میبینم که حسودیت شد

گفتم : ببین مازیار من حسود نیستم غیرتیم

با صدای بلند خندید گفت : حالا ادای منو در میاری ؟

ترانه گفت : حالا بگو ببینم چی به یوسف میگی ؟

مازیار گفت : بهش میگم یه مهمونی و قرار کاری توی خونه دارم . شما هم بیایین که گندم تنها نباشه .

تو هم زنگ بزن به یوسف بگو گندم گفته زودتر بدی کمکش

اونم لباس مرتب بپوشه شب ساعت هشت بیاد اینجا

ترانه با ذوق گفت : آفرین این فکر عالیه

خوشحال میشم پیجم 

وقتی کارامون تموم شد منو ترانه رفتیم توی اتاق که آماده بشیم .

یه لباس زرشکی که آستیناش  سه رب بود و از پشت و جلو یقه ی هفت بزرگ داشت رو انتخاب کردم .

به ترانه گفتم نظرت درباره ی این چیه ؟

ترانه گفت : عالیه گندم

گفتم باشه پس همینو می پوشم با جوراب شلواری مشکی و کفش زرشکی .

موهامو فر کردم همه رو ریختم یه طرف شونه م . کنار موهامو با چندتا گل سر مشکی تزیین کردم .

ترانه تا منو دید گفت : گندم عالی شدی ،فقط چون یقه ی لباست بازه حتما یه گردنبند بلند بنداز .

از بین گردنبند هام با سلیقه ی خودش یه گردنبند سفید انتخاب کرد. برام بست . گفت حالا دیگه عالی شدی .

خودشم یه پیراهن بلند دکلته یشمی پوشیده بود .  که به موهای فر مشکیش و پوست سبزه ش حسابی میومد.

همینطور که مشغول بودیم

صدای مازیار شنیدیم .

زد به در گفت : شما هنوز زنده این ؟ بابا دوساعته رفتین توی اتاق. چکار میکنین شما .

حداقل لباسای منه ننه مرده رو بدین بپوشم .

الان مهمونا میرسن من هنوز با زیر شلواریم.

همینطور که میخندیدیم ، گفتم: ای بابا چقدر غر میزنی

یه کت شلوار پوشیدن مگه چقدر وقت میبره تو که پنج دقیقه ای آماده میشی بذار به کارمون برسیم .

حدود ده دقیقه ی بعد کارمون تموم شد در اتاق باز کردیم

مازیار غر غر زنان اومد و گفت : خدا رو شکر در باز شد .

با خنده گفتم : خوشکل شدم ؟

مازیار یهو ساکت شد ، یکم نگام کرد گفت : این لباسو کی خریدی ؟

گفتم : دقیق یادم نیست چطور ؟

گفت : خیلی قشنگه

ترانه با خنده گفت : لباس قشنگه یا گندم ؟

مازیار همون طور که نگام میکرد گفت : لباس با  وجود گندم قشنگه .

ترانه گفت : مازیار بازم شروع کردی الان دوباره حسودیم میشه گیر میدم به این یوسف شیر برنج .

خندیدم گفتم: ترانه این یه امشبو بی خیال اون طفلک بشو .

مازیار اومد طرف اتاق ، منو ترانه هم زمان از کنارش رد شدیم که بریم بیرون .

مازیار مچ دستمو گرفت منو کشید طرف اتاق .

ترانه متوجه شد ؛

گفت : من برم ببینم اون خانما برای چیدن وسایلا کمک نمیخوان.

با سر حرفشو تایید کردم ‌.

مازیار منو کشید توی اتاق درم بست .

گفتم : چی شده، زشته جلوی ترانه .

گفت : چرا لباستو از قبل بهم نشون ندادی ؟

گفتم: نمی دونم اصلا به فکرش نبودم که نشونت بدم.

گفت : اینو نپوش

گفتم ؛ تورو خدا شروع نکن .

آستینای این لباس که بلنده .

زیرشم که جوراب شلواری ضخیم  پوشیدم فقط یقه ش بازه که الان اونم درست میکنم

رفتم سمت کمدم یه  سنجاق سینه ی کوچیک با نگینای زرشکی در آوردم زدم به  لباسم .یقه ی لباسمو و جمع ترش کردم .

گفتم : حالا درست شد .

اومد سمتم گفت : گندم لباستو عوض کن .

همون موقع صدای زنگ درو شنیدم

گفتم : ببین مهمونا اومدن ، کوتاه بیا . لباستو بپوش بیا بیرون .

با عصبانیت در حالی که سعی میکرد تن صداشو کنترل کنه که بالا نره گفت : یعنی حرفم برات مهم نیست

با ناراحتی نگاش کردم گفتم: لطفا الان وقتش نیست

کل پیشونیش در عرض چند لحظه خیس عرق شده بود فهمیدم خیلی عصبی شده .

گفتم: بعدا با هم حرف میزنیم با عصبانیت  دوتا کف دستشو کوبید به دیوار.

سریع در اتاق باز کردم رفتم بیرون .

دیدم فرشته و جمال اومدن رفتم جلو باهاشون دست دادم گفتم ؛ خوش اومدین.

جمال گفت : پس مازیار کجاست ؟

گفتم : داره لباس عوض میکنه . الان میاد

رفتم طرف آشپزخونه . یه لیوان آب خوردم

ترانه اومد کنارم، آروم گفت : چیزی شده گندم

گفتم : نه

گفت : حس کردم مازیار یهو رفتارش تغییر کرد

گفتم چیزی نیست بعدا بهت میگم.

همون موقع صدای زنگ بلند شد و چندتا دیگه از مهمونا اومدن .

مازیار از اتاق اومد بیرون با لبخند اومد سمت مهمونا و باهاشون سلام و احوال کرد.

رفت سمت نوشیدنی ها و شروع کرد به سرو نوشیدنی  .

نزدیک اومدن یوسف که شد کیک و شمع رو آماده کردیم.

طبق هماهنگی که مازیار با یوسف کرده بود

لحظه ی ورودش چراغارو خاموش کردیم و منتظر شدیم که بیاد بالا

چراغا که خاموش شد یهو حس کردم یه دستی دور کمرم حلقه شد

دیدم مازیار کنارم . سرشو به گوشم نزدیک کرد گفت : یادت باشه که امشب به حرفم گوش نکردی . همون طور که نوشیدنیشو میخورد با دستش که دور کمرم حلقه شده بود به کمرم بیشتر فشار میاورد

به خاطر سکوت جمع نمی تونستم چیزی بگم

که یهو در باز شد.  چراغا روشن شد همه شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن

همون زمان مازیار کمرمو ول کرد. بدون اینکه نگام کنه رفت سمت در .


خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792