2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

بعداز اینکه از شیراز برگشتم . روحیه م خیلی بهتر شده بود

کلی سوغاتی برای همه آورده بودم

به پیشنهاد مازیار یه مهمونی شام دادیم پدر و مادر و خواهر برادرای مازیار و پدر مادر خودم و با عزیزمو دعوت کردیم

توی همین دور همی سوغاتی های همه رو دادیم

********

توی این مدت اصلا لای کتاب دفترامو باز نکرده بودم کلی زمان از دست داده بودم

صبح ها زود بیدار میشدم و تا زمانی که مازیار نبود یا بهانه نمی گرفت مرتب درس میخوندم .

ولی واقعا بدون کلاس و معلم درس خوندن برام سخت بود ولی نمی خواستم دیگه خودمو جلوی مازیار تحقیر کنم.

مخصوصا توی درس ریاضی ضعف داشتم

یه روز که داشتم ریاضی میخوندم هر چقدر سرو کله زدم نتونستم جواب تستو پیدا کنم.

خیلی کلافه بودم

یه عالمه کاغذ مچاله شده اطرافم ریخته بود

مازیار که روی مبل لم داده بود مشغول تماشای فوتبال بود

از دیدن قیافه م خنده اش گرفت

گفت چیه چرا شبیه پوکر شدی ؟

با غر غر گفتم : من از ریاضی متنفرم ‌. الان دوساعته سر جواب یه سوال موندم

گفت : بیارش اینجا ببینم

یکم چپ چپ نگاش کردم گفتم :

چیه نکنه میخوای حلش کنی

کتاب ازم گرفت گفت : برو مدادتو بیار

با اکراه مدادو دادم دستش

بعداز دوسه دقیقه کتابو گرفت طرفم گفت : بیا اینم جوابش

یه نگاه به کتاب کردم ، یه نگاه به مازیار

با تعجب گفتم : واقعا حلش کردی ؟

گفت : خودت چکش کن

واقعا جوابش درست بود

ذهنم مشغول شده بود

اصلا نمی شد این آدمو شناخت

اون شب سر میز شام برای اولین بار ازش پرسیدم :

راستی تو توی دبیرستان چه رشته ای خوندی؟

خندید گفت: چه فرقی میکنه

گفتم : هیچی همینطوری میخوام بدونم

گفت : ریاضی خوندم

گفتم : تو  که اینقدر راحت جواب یه مسئله  ی سخت رو به دست میاری حتما درست خیلی خوب بوده

سرشو به علامت تایید تکون داد

فوری گفتم : خوب پس چرا درستو ادامه ندادی ؟ هیچ وقت نخواستی کنکور بدی ؟

قاشق چنگالشو گذاشت توی بشقابش و تکیه داد به صندلی

گفت : دیگه هیچ وقت راجع به این موضوع چیزی ازم نپرس

حالت چهره و لحن کلامش اینقدر جدی بود که دیگه بیشتر کنجکاوی نکردم

خوشحال میشم پیجم 

نزدیکای عید بود و حسابی سرم شلوغ شده بود . مامان خودم و مادر مازیار هر روز زنگ میزدن یه سری نکاتو بهم یاد آوری میکردن که به عنوان دختری که تازه عروسی کرده باید انجام می دادم

دیگه از اون همه رسم و رسومات افراطی خسته شدم بودم

چون اولین سالی بود که توی خونه ی خودم بودم کلی مهمون داشتم و مهمونی دعوت میشدم

اون روزا  اصلا فرصت درس خوندن نداشتم

به هیچ عنوان  جرات اعتراض نداشتم نمی خواستم مازیار تحریک بشه

بعداز عید و تشریفاتش دوباره شروع کردم به درس خوندن

چون یوسفم داشت برای کنکور میخوند و کلاس میرفت

جزوه های درسای عمومی رو بهم می داد

اونم مثل مازیار ریاضی خونده بود هرجا گیر میکردم ازش کمک می گرفتم

دیگه حدودا دوماه مونده بود به کنکور در واقع زمان جمع بندی بود .

من دیگه کلا وقتمو صرف درس کرده بودم

دیگه نه بیرون میرفتم نه کسی رو دعوت می کردم

صدای مازیار در اومده بود دوباره شروع کرده بود به بهانه جویی ولی من انگار دیگه پوستم کلفت  شده بود . محلش نمی کردم

اینقدر اون روزا استرس داشتم که تمایلم نسبت به روابط خصوصیمونم کم شده بود

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یه شب که مشغول شام خوردن بودیم ؛ گوشی مازیار زنگ خورد

وقتی گوشی رو جواب داد متوجه شدم داره با یه خانم صحبت میکنه قشنگ صداشو شنیدم

بلند شد گوشی به دست رفت توی اتاق و بعداز چند دقیقه برگشت

نمی دونم چرا برای اولین بار کنجکاو شده بودم

پرسیدم کی بود زنگ زد ؟

گفت: یکی از دوستام بود

حالم منقلب شد

نمی دونم چرا شک افتاد توی دلم

اونشب خیلی فکر کردم هربارم خودمو قانع میکردم فکرم اشتباهه حتما یکی از فامیلاش بودن

با خودم گفتم : شاید فامیلاش نیاز مالی دارن و این نمیخواد من بفهمم

خلاصه خودمو قانع کردم که شکم بی دلیله


******

این تلفن مشکوک فردای اون روزم تکرار شد

دیگه شک مثل خوره داشت منو میخورد

شاید با رضایت قلبی باهاش ازدواج نکرده بودم ولی خلاصه شوهرم بود

اون روز هر کاری کردم نتونستم تمرکز کنم و درس بخونم

اینقدرم غرور داشتم نمی خواستم چیزی ازش بپرسم

ولی داشتم از فضولی منفجر میشدم

همون روز بعداز ظهر از روی کتاب آشپزی با کلی زحمت و خرابکاری یه کیک پختم


لباس پوشیدم و کیکو برداشتم آژانس گرفتم رفتم حجره .

با اینکه میدونستم خوشش نمیاد برم اونجا

ولی دلمو به دریا زدم و رفتم

****

اینقدر اون روز ترافیک بود که نرسیده به بازار از آژانس پیاده شدم

همین که اومدم بپیچم توی یه کوچه ی میانبر

ماشین مازیار و انتهای کوچه دیدم

با  تعجب به ماشین نگاه میکردم دیدم ماشین داره میاد طرف من آروم خودمو پشت نیسانی که اونجا پارک شده بود قائم کردم

وقتی  به من نزدیک شد

دیدم یه دختر جوون حدودا بیست و دو سه ساله توی ماشین نشسته

دنیا روی سرم خراب شد همونجا نشستم روی زمین

یه لحظه حس کردم شاید اشتباه کردم

در جا زنگ زدم به حجره . سامان گوشی رو برداشت

سلام کردم گفتم : آقا مازیار هستن؟

سامان بعداز سلام و احوالپرسی گفت : نه خانم ‌

همین الان پیش پای شما رفت بیرون

دوباره وا رفتم خودش بود اشتباه ندیده بودم

خوشحال میشم پیجم 

انگار تمام اعضای بدنم فلج شده بود نمی تونستم تکون بخورم هیچ وقت فکرشو نمی کردم کنار مازیار توی همچین شرایطی  قرار بگیرم .به  زور خودمو جمع و جور کردم .

به کیک توی دستم نگاه کردم.

فوری انداختمش توی سطل آشغال

شال روی سرمو  مرتب کردم . دستام که داشت از سرما یخ میزدو انداختم توی جیب کاپشنم

نمی دونستم کجا برم و چکار کنم

شروع کردم به راه رفتن.

غرق فکر و خیال بودم.

به روزای دوران عقدم فکر می کردم که هر کاری کرده بودم برای اینکه مازیار بی خیالم بشه و طلاق بده . به تمام  روزایی که بهش گفته بودم دیگه عاشقت نیستم و تو به زور منو آوردی توی این زندگی .

به تمام محبتاش به نگاه هاش که چیزی جز عشق بی حد و مرز توش نبود .

به تمام لحظاتی که دست روی موهام میکشید میگفت این موها و این چشم ها  منو عاشق کرد وگرنه من کجا و عاشقی کجا؟!

یاد تمام لحظات عاشقانه و خصوصیمون  اصلا از سرم بیرون نمی رفت

یه بار به خودم اومدم دیدم

موج شکنم

جایی که از گوشه، گوشه ش خاطره داشتم

یه نگاه به آسمون کردم .

آسمون پراز  ابرای سیاه بود معلوم بود تا چند لحظه ی دیگه بارون تندی میباره

دریا موج های وحشتناکی میزد

کلاه کاپشنمو گذاشتم روی سرم خودمو از سرما جمع کردم روی یکی از سنگا نشستم

دلم میخواست با یکی حرف بزنم

ولی نمی دونستم به کی اعتماد کنم که سرزنشم نکنه

منی که همیشه فکر می کردم اگه مازیار پیشم نبود چقدر خوشبخت تر بودم  الان از فکر  بی وفاییش به این حال و روز در اومده بودم.

یهو یاد یوسف افتادم . بهم گفته بود هر وقت که احتیاج به کمک داشته باشم میتونم روش حساب کنم.

آره خودش بود تنها کسی که توی این شرایط میتونستم بهش اعتماد کنم.

گوشیمو در آوردم شماره شو گرفتم.

چندتا بوق خورد ولی جواب نداد با ناامیدی گوشی رو قطع کردم سرمو گذاشتم روی زانوم

دلم میخواست گریه کنم ولی نمی تونستم.

دیدم گوشیم زنگ میزنه یوسف بود .

تا گوشی رو جواب دادم گفت : جانم زن داداش

باصدای گرفته گفتم : کجایی ؟ میخوام ببینمت

گفت : من با ترانه ام اومدیم مغازه ی آقای میرزایی چندتا کتاب بخریم

کجایی بیام دنبالت سه تایی بریم یه چیزی بخوریم

گفتم : نه میخوام تنها ببینمت

گفت : گندم چیزی شده چرا صدات گرفته . با مازیار دعوا کردین ؟

گفتم : من موج شکنم میشه تنها بیای اینجا

گفت : آره ، آره حتما.  تا پنج دقیقه دیگه اونجام

از سرما تمام استخونام یخ زده بود ولی نای بلند شدن نداشتم

******

چند دقیقه بعد یوسف از دور دیدم داشت چشم می گردوند دنبالم می گشت

براش دست تکون دادم منو دید

قدم هاشو تند تر کرد وقتی بهم رسید گفت :

تو دیوونه شدی توی این سرما اینجا چکار میکنی

حال و روزمو که دید گفت : حرف بزن مردم از نگرانی با مازیار دعواتون شده

نمی دونم چرا زبونم نمیچرخید حرف بزنم

نشست کنارم گفت : ببینم نکنه غلط زیادی کرده روت دست بلند کرده اگه آره بگو برم   .....

وسط حرفش پریدم گفتم : بلای بدتری سرم آورده

سرمو انداختم پایین با بغض گفتم:

امروز با یه دختر غریبه توی ماشینش دیدمش


یوسف یکم نگام کرد و  یه قهقه از ته دل زد گفت:

مسخره، گیرم آوردی ؟

پاشو، پاشو جمع کن مازیار ‌کجاست دارین دوتایی منو فیلم میکنین

با صدای بلند گفتم : قیافه ی من شبیه آدمایی

که دارن شوخی میکنن؟

یکم نگام کرد.

گفت : گندم خودت میدونی این حرفت چقدر مسخره س چنین چیزی ممکن نیست

گفتم : حالا که دیدی ممکن شده


گفت : میشه همه چی رو کامل برام تعریف کنی

منم کل ماجرا رو بهش گفتم


یوسف یکم فکر کرد گفت : نه ، نه چنین چیزی واقعیت نداره

داداش من اهل بی ناموسی نیست به ناموس کسی چپم نگاه نمیکنه!

با عصبانیت گفتم : تو دیگه چرا ؟

همین داداش تو  مگه در حق من بی انصافی نکرد مگه از اعتماد من سو استفاده نکرد مگه منو مجبور نکرد باهاش ازدواج کنم

صورتش قرمز شد ،سرشو انداخت پایین.

گفتم : اصلا اشتباه کردم به تو زنگ زدم تو طرفدار اون نامردی

بلند شدم که برم

یوسف   بلند شد کیفمو کشید گفت :   بی انصافی نکن گندم  . اولا

داستان تو کلا فرق داشت

مازیار به خاطر تو دنیارم آتیش میزنه

دوما داداش من نامرد نیست

ولی به جون مادرم که تنها کسی توی این دنیا دارم اگه حرف تو راست باشه و قرار باشه من توی این ماجرا طرف کسی باشم اون آدم تویی نه مازیار

شرافت داداشم شرافت منه باید بفهمیم قضیه چیه

*****

وقتی یوسف اینقدر جدی دیدم

خیالم راحت شد فهمیدم میتونم روش حساب کنم

گفت : الان تورو می رسونم خونه خودمم میرم آمار بگیرم ببینم داستان چیه

با اکراه قبول کردم و دنبالش راه افتادم.

خوشحال میشم پیجم 

هر چی به شب و ساعت اومدن مازیار نزدیک میشد استرسم بیشتر میشد .

اصلا دلم نمی خواست ببینمش

قیافه ی دختره جلوی چشمم بود .

می دونستم من آدمی نیستم که خیانت و تحمل کنم و اگه خیانتش ثابت میشد دیگه به هیچ عنوان یک لحظه هم توی خونه ش نمی موندم .

به زور بلند شدم برای شام املت درست کردم . میز و چیدم منتظر اومدنش شدم نمی خواستم  فعلا چیزی بهش بگم

منتظر یوسف بودم که ببینم چکار میکنه .

ساعت نه بود که صدای ماشینشو شنیدم

دوییدم سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم

قبل از اینکه در بزنه درو براش باز کردم

با خنده گفت : سلام گندم خانم چه عجب بی خیال درس و کتابت شدی اومدی استقبالم .

نون از دستش گرفتم .

سرشو آورد پایین گردنمو بوسید.

فوری برگشتم طرف آشپزخونه نون گذاشتم توی جانونی.

گفتم : برو دستاتو بشور بیا غذا بخوریم

گفت : نه یه کم صبر کن می خوام دوش بگیرم

با تعجب و با صدای بلند گفتم : چرا ؟

گفت : چی چرا؟

گفتم : تو ظهر دوش گرفتی لباس عوض کردی رفتی

با خنده گفت : یعنی چی خوب امروز یکم به بچه ها توی جابه جایی بار کمک کردم غرق کردم و خاکی شدم

بهم چشمک زد گفت : بده میخوام خوشکل کنم

با حرص گفتم : آره  معلومه امروز چقدر کار کردی

همون طور که حوله به دست میرفت سمت حموم

گفت : میگن زن بلاست ولی به قول شاعر خدا هیچ خونه ای رو بی بلا نکنه

همون طور م با صدای بلند میخندید

تا رفت حموم بدو ،بدو رفتم سمت گوشیش یه شماره دیدم که سیو نشده بود

در جا توی دفترچه م یادداشتش کردم .

رفتم توی پیام هاش دیدم به همون شماره پیام داده

چشم حتما . فردا ساعت ده صبح منتظرم .

لباساشو برداشتم چک کردم گفتم : شاید مثل توی فیلما جای رژلب یا تار مویی چیزی باشه

همون طور که مشغول چک کردن لباساش بودم

یهو یه صدایی از مشت سرم گفت : چکار میکنی

از ترس یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : وای تو اینجا چکار میکنی؟

گفت : ببخشید اگه ممکنه اومدم لباس بپوشم

با حالت تمسخر گفتم : چقدر زود اومدی یکم بیشتر خودتو میشستی . سریع از اتاق رفتم بیرون

از کارام ‌و حرفام تعجب کرده بود .

بعداز شام ، گفتم : من خوابم میاد میخوام برم بخوابم

با طعنه گفت: چه عجب امشب بساط درس پهن نیست.

فوری تلوزیون و چراغار و خاموش کرد دنبالم اومد ‌.

پشتمو کردم بهش پتو رو هم کشیدم سرم.

هر کاری کرد محلش ندادم.

یه دفعه با عصبانیت گفت : می دونی از این حرکت متنفرم مثل بچه ی آدم برگرد طرفم.

از تصور اینکه با کس دیگه بوده باشه بعد بخواد به من دست بزنه حالم داشت بد میشد بلند شدم از اتاق برم بیرون دستمو کشید گفت :

این مسخره بازیا چیه برای چی داری میری؟

گفتم : من میدونم زور تو بیشتره اگه دلت بخواد الان میتونی هر کاری بکنی ولی لطفا امشب بی خیال من بشو بذار تنها باشم

دستاشو گذاشت دو طرف صورتم گفت : گندم چی شده؟

چرا چشمات ناراحته؟

سرشو آورد جلو که منو ببوسه با التماس گفتم : میشه ولم کنی ؟

بلند شدم رفتم روی مبل خوابیدم .

چند لحظه بعد دیدم برام بالش و پتو آورد

خودشم بالششو گذاشت پایین مبل خوابید

خوشحال میشم پیجم 

اونشب تا صبح همش خوابهای بد دیدم و کلافه بود م. نزدیکای صبح خوابم برد . صبح ساعت هشت ونیم از خواب پریدم با عجله رفتم طرف تلفن .

شماره ی یوسف گرفتم :  بعداز چندتا بوق صدای خواب آلودش پیچید توی گوشی

گفتم تو هنوز خوابیدی ؟

گفت : خوب باید چکار میکردم

با حرص گفتم : من به کی اعتماد کردم !

با صدای گرفته گفت : آخه کی ساعت هشت صبح با دوست دخترش قرار می ذاره که مازیار بذاره؟ مگر اینکه بخواد برای دختره کله پاچه بخره

با عصبانیت گفتم : یوسف الان اصلا وقت شوخی نیست

با خونسردی گفت : اینقدر این پسر بهت گفت بیا با من کله پاچه بخور تو نخوردی بفرما الان باید با دخترای مردم از توی کله پزیا جمعش کنی

با اینکه عصبی بودم ولی خنده ام گرفت

گفت : چرا می خندی خواهر من چقدر نصیحتت کردم که به شوورت برس حالا خوب شد

با التماس گفتم : تورو خدا جدی باش اینا ساعت ده باهم قرار دارن .

یهو گفت : ای ناکس مغز و بنا گوشو تنها خورده میخواد با دختره فقط قدم بزنه تا هضم بشه

گفتم : اصلا ازت کمک نخواستم خداحافظ

تا اومدم گوشی رو قطع کنم

صداش جدی شد گفت : من الان لباس می پوشم برم ببینم چه خبره

گفتم منم میام

گفت : تو دیگه کجا بیای

گفتم همین که گفتم اگه تو نیای دنبالم خودم میرم

یوسف گفت : خوشم میاد زن و شوهر یکی از یکی کله خرابترین

باشه آماده شو جنگی اومدم .

*****

سریع لباسامو پوشیدم .

مریم خانم اومد . بهش سلام کردم

گفتم : مریم خانم باید برم جایی میشه اگه مازیار زنگ زد بهش بگین من خوابم .

گفت: مادر یعنی بهش دروغ بگم

گفتم : تورو خدا مریم خانم مسئله ی مرگ و زندگیه

گفت : باشه ولی تورو خدا منو با آقا در نندازین

زود بیایین

گفتم : باشه مطمئن باشین

خوشحال میشم پیجم 

سریع رفتم سر خیابون ماشین یوسف از دور دیدم

وقتی جلوی پام ترمز کرد سریع سوار شدم .

یوسف گوشیشو در آورد شماره ی مازیار و گرفت

بعداز چندتا بوق مازیار جواب داد

گفت : جانم داداش

یوسف گفت : سلام و زهر مار پسره ی خائن

با ادا و اشاره بهش گفتم ساکت لو نده .

مازیار با تعجب گفت : چی ؟

یوسف گفت : الان دیگه همین مونده من بیام از کله پزیا جمعت کنم تنه لش.

کیفمو محکم کوبوندم بهش

با صدای بلند گفت : آخ

مازیار گفت : یوسف چی میگی کجایی ، کله پزی چیه ؟

یوسف خودشو جمع و جور کرد گفت : هیچی بابا کجایی؟ میخواستم بهت سر بزنم

مازیار گفت : داداش الان یه قرار مهم دارم ولی بعداز ظهر حجره ام بیا پیشم

از عصبانیت گر گرفته بودم

یوسفم گفت : برو داداش برو که دخلت اومده

گوشی رو قطع کرد

با عصبانیت گفتم : این اراجیف چی بود گفتی ؟

دیدی بهت گفتم با دختره قرار داره

*****

یوسف ماشین و روشن  کرد رفتیم توی یکی از کوچه های بازار پارک کردیم .

ماشین مازیار جلوی حجره ش پارک بود .

یه ده دقیقه بعد مازیار سوار ماشینش شد و حرکت کرد

ما هم دنبالش رفتیم .

پیچید توی کوچه های میان پشته ( یکی از محله های انزلی ) سر یکی از کوچه ها ماشین و خاموش کرد .

انگار منتظر کسی بود .

دو سه دقیقه ی بعد همون دختره از انتهای اون کوچه اومد سمت ماشین و به اطرافش نگاه کرد و سوار شد

اونا حرکت کردن . یوسف همون طور خشکش زده بود . بهش گفتم دیدی دروغ نگفتم چرا موندی برو دنبالشون

گفت  آخه چیزه

گفتم چیه : چرا معطلی الان گمشون میکنیم

گفت : من این دختره رو میشناسم.

این بهاره

با تعجب نگاش کردم گفتم : بهار دیگه کیه ؟

گفت : زن علی

گفتم : علی دیگه کیه ؟

گفت: بچه  محلمونه

یهو قیافه ش جدی شد

گفت : این اینجا با مازیار چکار داره

از قیافه ش معلوم بود عصبی شده

هیچ حرفی بینمون رد وبدل نشد فقط دنبال مازیار می رفتیم

یه ده دقیقه ای بود که دنبالشون بودیم

یهو دیدیم : جلوی یه رستوران ماشین و پارک کردن رفتن داخل

از شانسمون شیشه های رستوران دودی بود اصلا داخلش دیده نمی شد

با عصبانیت گفتم : من دارم میرم داخل دیگه نمیتونم شبیه احمقا منتظر بمونم ‌

یوسف جلومو گرفت گفت : تا اینجا صبر کردی بازم بمون ببینیم قضیه چیه

یه نیم ساعتی موندیم

دیدیم مازیار و اون دختره و با یه مرد حدودا چهل ساله از رستوران اومدن بیرون

یوسف گفت : این دیگه کیه

با بغض گفتم من از کجا بدونم

بازم دنبالشون رفتیم

دیدیم جلوی در کلانتری ۱۳ موندن.

یوسفم  ماشینو یکم عقب تر پارک کرد

اونا رفتن داخل

حدود چهل دقیقه بعد مازیار و اون مرده از کلانتری اومدن بیرون . باهم دست دادن از هم جدا شدن . مرده رفت

مازیار یکم به اطرافش نگاه کرد . یهو دیدیم داره میاد سمت ما .

یوسف گفت : عه این که ماشینش اونوره چرا داره میاد اینور

توی کمتر از چند ثانیه در عقب ماشینو باز کرد نشست توی ماشین.

گفت : شما دوتا اینجا چکار میکنین ؟

من به یوسف نگاه کردم ،یوسف به من

آب دهنمو قدرت دادم دست پیش گرفتم  گفتم : این سوالو من باید از تو بپرسم ، چند روزه با دختر غریبه تلفنی حرف میزنی اینور اون ور قرار می ذاری تازه باهاش رستورانم میری

عینک آفتابیشو از چشماش برداشت و خیره به من نگاه کرد .

برگشت طرف یوسف زد رو شونش گفت :  آقا با شما هم هستما شما بگو اینجا چکار میکنی

یوسف دستاشو به علامت تسلیم برد بالا گفت : آقا من توی زندگی زناشوییه شما دخالت نمیکنم من کلا بی طرفم

با تشر بهش گفتم : آفرین اینطوری پشتم بودی

مازیار با عصبانیت گفت : پنج ثانیه فرصت دارین توضیح بدین چرا از صبح داشتین تعقیبم میکردین

یوسف گفت : یواش بابا ترمز دستی رو بکش حالا طلبکارم  هست

خوشحال میشم پیجم 

من گندم نیستما پنج ثانیه ، پنج ثانیه نکن

یالا بگو ببینم تو با این دختره چکار داری ؟

مازیار با دستش اشاره کرد گفت منظورت اون دختره اس ؟

برگشتیم به سمتی که اشاره میکرد

دیدیم دختره با یه مرد جوون دست تو دست داره می ره

یوسف با تعجب گفت : عه اون که علی

یعنی علی می دونست تو با زنش رفتی رستوران

مازیار از پشت زد پس گردن یوسف

گفت : بزغاله گندم زنه حساس شده تو چرا به من چیزی نگفتی

یوسف گفت : برای اینکه به گندم قول داده بودم

حالا بگو داستان چیه ما رو از گمراهی در بیار

مازیار گفت : چند شب پیش بهار بهم زنگ زد گفت شمارمو از گوشی علی برداشته

بعداز کلی عذر خواهی گفت علی رو  گرفتن

وقتی دلیلشو پرسیدم گفت : علی یه مدت مواد مصرف میکنه مثل اینکه یه چیزایی رو از رستورانی که توش کار میکنه کف رفته برده فروخته

صاحب کارشم فهمیده زنگ زد مامور اومد بردش

بهم گفت پدر و برادرای علی گفتن این دیگه با مانسبتی نداره چون آبرومون برده

بنده ی خدا ناچارا به من زنگ زده بود چون قبلا برای وام ازدواجشون من ضمانت کرده بودم  .

فردا صبحش که رفتم سند بذارم علی رو در بیارم گفتن : علی چون اعتراف کرده باید بمونه تا دادگاهی بشه

بعداز ظهر دیروزم با زن علی رفتم که برم صاحب رستوران ببینم مرده نبود برای همین امروز صبح رفتیم پیشش

به یارو یه برگ چک دادم گفتم هر مبلغی که علی ازت دزدیده رو بنویس پولتو بردار ولی برو رضایت بده بیاد بیرون

بقیه ی ماجرا رو هم که خودتون دیدین

یوسف با حرص گفت : داداش من مگه تو را بین هودی

الان دیگه پولتم رفت . علی عمرا بتونه بدهی شو به تو بده ‌

مازیار گفت : باهاش صحبت کردم غروبی قراره ببرمش آستانه( یکی از شهرای گیلان که نزدیک انزلیه )  کمپ حاج رضا

ان شاالله که ترک کرد   میاد دم حجره پیش خودم به عنوان راننده برام کار میکنه

بهشم گفتم تا قرون آخر بدهیتم از حقوقت کم میکنم .


یه نگاه به من کرد گفت : حالا فهمیدی خانم مارپل

با خجالت سرمو انداختم پایین گفتم : ببخشید

بهم گفت:  پیاده شو با هم بریم خونه

موقع خداحافظی به یوسف گفت بعداز ظهر تو هم با ما بیا بریم تا آستانه

یوسف سرشو به علامت تایید تکون داد

منم با عجله  از یوسف خداحافظی کردم و دنبال مازیار رفتم .

*****

سوار ماشینمون شدیم .

مازیار همون طور که نگام میکرد گفت : به من نگاه کن

با خجالت سرمو آوردم بالا نگاش کردم

گفت : یعنی باور کنم اینقدر دوسم داری که تعقیبمم میکنی

خنده م گرفت بغلش کردم

گفتم : خیلی ترسیدم

گفت : از چی

گفتم : از اینکه دیگه نباشی

سرمو محکم گرفت توی بغلش گفت : دیگه هرگز هیچ وقت حتی برای یک ثانیه فکر نکن که من ممکنه به تو خیانت کنم

چون مرد این یه کار نیستم

هرچند مردی که زیپ شلوارشو برای هر کسی بکشه پایین مرد نیست نامرده

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مریم خانم منو با مازیار دید بیچاره رنگش پرید .

مازیار گفت : سلام مریم خانم

خوبی؟

مریم خانم گفت .: سلام آقا . سلامت باشین

مازیار با طعنه گفت : گندم خواب بود بیدارش کردم آوردمش

بیچاره مریم خانم سرشو انداخت پایین .

خیلی خجالت کشیدم : برگشتم طرف مازیار گفتم ؛ من ازشون خواهش کردم که اگه زنگ زدی بگن من خوابم

گفت : تو که کلا ظرفیت اشتباهاتت پر شده

ولی مریم خانم شما چرا ؟

بیچاره مریم خانم رنگ به رنگ شد گفت : ببخشید آقا

مازیار گفت : هر اشتباهی تاوانی داره و فقط با عذرخواهی حل نمیشه

من مجبورم یه مبلغی از حقوق شما رو  این ماه بابت دروغگویی کم کنم چون از اول یه سری حرف ها و قول قرار بینمون بود.

مریم خانم گفت : حق با شماست . زبانم باید لال میشد و دروغ نمی گفتم

از اینکه مریم خانم توی اون وضع دیدم ناراحت شدم .


مریم خانم غذای ظهرمون آماده کرد و رفت .

بعداز رفتنش با ناراحتی برگشتم طرف مازیار گفتم :

تو چه جور آدمی هستی

نه به اون کارای خوبی که برای دیگران انجام میدی نه به اینکه این زن بدبختو اینطوری چزوندی‌.

خونسرد نگام کرد گفت : از خیانت و دروغگویی بدم میاد تا زمانی که اطرافیانم با من صادق باشن من جونمو براشون میدم.

گفتم : پس اگه اینطوره منم به اندازه ی مریم خانم مقصرم نباید فقط اون تنبیه میشد این انصاف نیست که از پولش کم بشه

یه حبه قند از قندون برداشت انداخت توی دهنش و فنجون چای رو برداشت یکی دو قلپ از چایی رو خورد و گفت :

اتفاقا  گوش  تو  و یوسفم باید بکشم .

تا بدون اطلاع من کاری نکنین

با ناراحتی گفتم : دیگه به یوسف کار نداشته باش .

فقط نگام کرد .

بلند شد لباساشو پوشید گفت امروز باید زود برم خیلی کار دارم . شبم دیر میام باید علی رو تا آستانه ببرم . دیر کردم نگران نشو .

گفتم : باشه مواظب خودت باش

سرشو آورد پایین گردنمو بوسید

آروم در گوشم گفت : برو کلیداتو بیار

با تعجب نگاش کردم

گفتم : چی ؟

گفت : برو کلیداتو برام بیار . تا اطلاع ثانوی هم حق نداری تنها از خونه بری بیرون

با ناراحتی گفتم : خوب به خاطر تو ناراحت شده بودم

گفت : من از صبح که از در خونه میرم بیرون هزارتا کار انجام میدم با هزار نفر سروکله میزنم

بعضی چیزا رو دوست ندارم بهت بگم چون معتقدم مرد باید تمام مشکلات و گرفتاری ها رو بذار پشت در بیاد توی خونه ش . دوست ندارم بشینم از مشکلات دیگران برای تو بگم.

اصلا هم دوست ندارم بابت کارایی که میکنم به کسی سوال جواب پس بدم . اگه امروزم براتون توضیح دادم دلیلش این بود که نمیخواستم این مسخره بازی کش پیدا کنه

الانم زودباش برو  کلیدارو بیار

گفتم : تو حق این کارو نداری

یه نگاه عصبی بهم انداخت

گفت : نشنیدم بلند تر بگو چی گفتی

سرمو گرفتم بالا توی چشماش نگاه کردم گفتم : تو حق این کارو نداری مگه اسیر آوردی

با عجله رفت توی اتاق کیفمو باز کرد کلیدارو برداشت

رفت بیرون درو از اون ور قفل کرد .

با کف دست محکم کوبیدم به در

داد زدم گفتم :  برگرد درو باز کن

وگرنه تا شب که برگردی همینطور می کوبم به در

صداش شنیدم که گفت : اشکال نداره بالاخره خسته میشی

خوشحال میشم پیجم 

از کاراش عصبی شده بودم . گفتم بچرخ تا بچرخیم.

یه یک ساعتی گذشت . دیدم در واحد روبروییمون باز شد ‌.

با صدای بلند گفتم : آقای گرجی...!!!!

آقای گرجی مدیر آپارتمانمون بود .

جوابی نیومد دوباره صداش زدم

گفت : بله خانم....

با من هستین ؟

گفتم : بله ، راستش در قفل شده  من گیر کردم

امکانش هست به شوهرم زنگ بزنین خبر بدین ؟

گفت : حتما.  الان زنگ میزنم

چند دقیقه ی بعد برگشت در خونمون زد گفت :

به آقای... .. زنگ زدم. گفتن تا ده دقیقه ی دیگه میان . اگه بازم کاری داشتین صدام کنین .

از آقای گرجی تشکر کردم .

لبخند پیروزمندانه زدم و منتظر اومدن مازیار شدم . می دونستم به خاطر آبروشم شده میاد‌.


حدود پونزه دقیقه بعد صدای ماشین مازیارو شنیدم .

اول کتاب دفترامو سریع جمع کردم انداختم توی کمد درشم قفل کردم . قفلشم زیر فرش قائم کردم.

بدو بدو رفتم روی مبل نشستم پاهامم انداختم روی پام .

از صدای پرت شدن در آسانسور فهمیدم عصبیه

فوری با کلید درو باز کرد .درو پشت سرش بست

مستقیم با عصبانیت اومد طرف من دستشو برد بالا گفت : حالا آبروی منو میبری

من از ترس سرمو گرفتم توی بغلم فکر کردم میخواد بزنه به منه ولی دستشو محکم کوبوند به دیوار .

بلند شدم با صدای بلند گفتم : حیفه من که امروز به خاطر تو داشتم خودمو خفه میکردم

دستمو گرفت کشید برد توی اتاق گفت : اون دهنتو ببند کل آپارتمان صداتو شنیدن

گفتم : بذار بشنون اگه ناراحتی این کارارو نکن صدای منو در نیار

یه خنده ی عصبی کرد گفت این الف بچه داره به من زبون درازی میکنه

گفتم اگه من بچه ام تو هم روانی ای

یعنی چی این کارا

میخوای همه رو تنبیه کنی ، یکی باید گوش تو رو بکشه

گفت : ساکت میشی یا ساکتت کنم

تا اومدم حرف بزنم

دستشو گذاشت روی دهنم با تمام قدرتش داشت دهنمو فشار میداد گفت : من تحمل اینو ندارم که کسی توی روم بمونه برو خداروشکر کن که زنی وگرنه

تیکه تیکه ت کرده بودم

اینو یادت باشه هر وقت من حرف میزنم تو فقط گوش میدی جواب همه ی حرفامم فقط یه چیزه اونم : چشم

حالا فهمیدی ؟

هیچی نگفتم فقط نگاش کردم

گفت نشنیدم بگی چشم

گفتم چون قرار نیست بگم

گفت : مطمئنی ؟

گفتم : آره

منو کشید برد طرف در حموم

در حموم باز کرد منو انداخت توی حموم .چراغم خاموش کرد .

گفت : حالا هر چقدر میخوای داد بزن بکوب به در

اینبار هر کی بهم زنگ زد میگم به شما ربطی نداره توی خونم چه خبره .

صدای درو شنیدم که بست و رفت .

با خودم گفتم : حتما الان دوباره بر میگرده

چون می دونست حمومون چون دیوار و پنجره ش به سمت بیرون بود خیلی سرد بود

منم تاپ و شلوارک تنم بود.

از طرفیم می دونست من از جای تنگ و تاریک میترسم

یکم پنجره ی حموم باز کردم سوز میومد ولی یکم میتونستم  روشنایی بیرون ببینم و نترسم

برخلاف تصورم برنگشت

هوا کم کم داشت تاریک تر و سرد تر میشد

*******

هوا کاملا تاریک شد . خبری از مازیار نبود

هم سردم بود . هم گرسنم شده بود .

هم از تاریکی ترسیده بودم . کلید لامپ حموم بیرون در حموم بود . اصلا جایی رو نمی دیدم. از سرمای زیاد زیر دلم درد گرفته بود . کف حمومم سرامیک بود پاهام داشت یخ میزد

پرده ی دور وان حموم پیچیدم به خودم ولی اونم مشمایی بود اصلا گرمم نمی کرد.

اینقدر سرپا مونده بودم استخوانی پام درد گرفته بود.

همون طور که از سرما و گرسنگی به خودم میپیچیدم

صدای در شنیدم

خوشحال شدم . ولی چیزی نگفتم . گفتم : الان خودش میاد سراغم

خوشحال میشم پیجم 

هر چی زمان می گذشت بازم خبری از مازیار نبود

اول فکر کردم صدای درو اشتباه شنیدم ولی از صدای در دستشویی و آبگرمکن فهمیدم که خونه س

اصلا باورم نمی شد که نگرانم نشده باشه

غرورم اجازه نمی داد صداش کنم.

ولی دیگه تنم از سرما بی حس شده بود . با عصبانیت کوبیدم به در با صدای بلند  گفتم لعنتی درو باز کن ، یخ زدم

هیچ صدایی نیومد

بازم کوبیدم به در گفتم : مگه کری گفتم : درو باز کن سردمه، دلم درد گرفته

بازم هیچ اثری ازش نبود

با تمام قدرتم کوبیدم به در گفتم : دیوونه درو باز کن

اینقدر کوبیدم به درو دیوار که خودم خسته شدم

گفتم بذار از اینجا بیام بیرون دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم

اینقدر سرما و گرسنگی و درد استخونام بهم فشار آورد .

که با التماس صداش کردم : گفتم مازیار تورو خدا درو باز کن یخ زدم

یهو دیدم در راهروی حموم باز کرد اومد پشت همون دری که من بودم گفت : نشنیدم چی گفتی؟

توی دلم داشتم بهش فحش می دادم . گفتم تورو خدا درو باز پاهام از سرما بی حس شده

گفت : الان داری ازم ‌خواهش میکنی ؟

سکوت کردم

گفت : خوب پس اشتباه شنیدم من رفتم

گفتم : آره، آره دارم خواهش میکنم

با خودم گفتم : بذار از اینجا بیام بیرون می دونم چکارت کنم . یه لحظه هم  اینجا نمی مونم .

دیدم دوباره رفت .

داد زدم گفتم : دیگه چرا رفتی

من که خواهش کردم

دیدم در باز شد . با عجله رفتم طرف در که برم بیرون

دستشو گذاشت جلوی در

گفت کجا : گفتم برو کنار دیگه

دیدم یه دست بلوز و شلوار و یه پتو گرفت طرفم

گفت : فقط میتونم اینارو بهت بدم

با تعجب نگاش کردم هولش دادم گفتم برو کنار ولی حتی نتونستم از جاش تکونش بدم

دستمو گرفت پرتم کرد گوشه ی حموم

سرما و سفتی سرامیک کف حموم استخون پامو داغون کرد

با ناله گفتم : چرا اینطوری میکنی

گفت : چون الان اگه تورو بیارم بیرون میخوای به پدر و مادرت بگی بیان تورو از دست من نجات بدن

دستشو کرد توی جیبش سیگار و فندکشو در آورد شروع کرد به سیگار کشیدن  و گفت : ولی تو نمی دونی هیچ کسی حق نداره بدون اجازه ی من حتی یه سوزن از خونم بیرون ببره چه برسه به زنمو

حالا کم کم خودت همه ی اینارو  می فهمی

لباسا و پتو رو پرت کرد طرفم درو بست .

با صدای بلند گفتم : امروز یوسف میگفت : داداش من نامرد نیست ولی الان کجاست که ببینه  تو خودت آخر نامردایی

خوشحال میشم پیجم 

لباسارو پوشیدم ، پتو رو گرفتم دورم . هر چقدر پرده ی دور وان  کشیدم که پاره ش کنم پهن کنم سیرم ولی زورم نرسید

ناچارا روی زمین نشستم .

اصلا گرم نشده بودم . اگه آب گرمم باز میکردم زمین خیس میشد نمی تونستم بشینم

یهو گریه م گرفت . یه گوشه نشستم شروع کردم گریه کردن

دلم بدجور ضعف می رفت .

یکم آب سردو باز کردم آب خوردم که شاید کمتر گرسنگی رو احساس کنم ولی فایده ای نداشت.

دوباره درو زدم گفتم : مازیار تورو خدا بیا درو باز کن

قول میدم به کسی زنگ نزنم و چیزی نگم

صداش اومد

گفت : یه جوری حرف میزنی انگار من میترسم به هر کی میخوای بگی بگو

اینطوری قبر خودتو کندی

تو می دونی من چه دیوونه ای هستم.

با بغض گفتم : اگه می دونستم تو دیوونه ای که باهات دوست نمی شدم که این بشه سرنوشتم .

گفت : پشیمونی

سکوت کردم ، الان زمان لجبازی نبود

گفت : سکوت علامت رضایته

گفتم : نه ، اگه پشیمون بودم که امروز دنبالت راه نمیفتادم که بابتش اینجور ی با من رفتار کنی

گفت : نه اشتباه نکن اگه الان اونجایی به خاطر سرکشیته

اگه زبونتو کوتاه میکردی الان حال و روزت این نبود .

ناچارا برای اینکه  گیرش بیارم، گفتم اگه دروغ گفتم به خاطر علاقه م به تو بود اگه هم امروز اینطوری باهات دهن به دهن اومدم برای این بود که تحملشو ندارم تو با من اینطوری تند حرف بزنی

همش برای اینه که دوست دارم‌.

صدای باز شدن در اومد

به چهار چوب در تکیه داده بود

گفت : خیلی دوسم داری ؟

با اینکه دلم میخواست خفه ش کنم گفتم : آره

گفت : بلند شو . وان پر کن

گفتم : چرا؟

گفت : مگه دوسم نداری

نگاش کردم . سرمو به علامت تایید تکون دادم

گفت : می خوام با من باشی

شروع کرد به در آوردن لباساش

توی اون شرایط این بدترین

درخواستی بود که میتونست ازم بکنه

خوب می دونستم که میخواد با این کارش  تحقیرم کنه

خوشحال میشم پیجم 

اونشب هر چقدر روی خودم پتو کشیدم و لباس پوشیدم بازم سردم بود

مرتب عطسه می کردم . بدنم داغ بود ولی داشتم یخ می زدم ‌. نفهمیدم کی خوابم برد


یهو دیدم صدام میکنه . چشمامو به زور باز کردم گفتم بله

گفت بلند شو

گفتم : چرا مگه ساعت چنده ؟

گفت ساعت پنج صبحه

گفتم : خوب من چرا بیدار بشم

گفت : چون دارم میرم .

با تعجب نگاش کردم . گفتم خوب برو . چرا منو بیدار میکنی

گفت : پاشو تو چه جور زنی هستی بلند شو برام صبحونه آماده کن  ‌

گفتم من مریض شدم استخونام درد میکنه . نمی تونم بلند بشم

پتو رو از روم کشید

گفت : مگه قرار نشد دیگه روی حرفم حرف نزنی

به زور از جام بلند شدم . رفتم طرف آشپزخونه . زیر کتری رو روشن کردم

با صدای بلند گفت : من نیمرو میخوام

همینطور که توی دلم بهش فحش میدادم براش نیمرو درست کردم

میزو چیدم اومد نشست روی میز

برگشتم که برم بخوابم

دستمو گرفت . گفت کجا؟

بشین با من صبحونه بخور

دیگه دلم میخواست هر چی دم دستمه بکوبم توی سرش

نشستم روبروش به زور یکی دو لقمه خوردم

همینطور که غذا میخورد گفت : برو لباسامو آماده کن . کیفمم از کمد برام بیار .

گفتم : مثل اینکه منو با مریم خانم اشتباه گرفتی .

نگام کرد گفت : نه تا حالا اشتباه باهات رفتار می کردم

تو فکر کردی زیادی بزرگ شدی

فقط نگاش کردم

گفت : من الان از خونه میرم بیرون

بشین با خودت فکر کن . ؛ اگه از خونه بدی بیرون یا به کسی حرف زیادی بزنی

مطمئن باش حسرت همه ی آرزوهات به دلت می مونه

منو بیشتر از این سر لج ننداز

خوشحال میشم پیجم 

بعداز رفتنش از فکرو خیال خوابم نبرد

با خودم گفتم : فکر میکنه کیه که این کارارو با من میکنه

اگه اون مازیاره منم گندمم حرف زور توی سرم نمی ره

بلند شدم وسایلامو جمع کردم

هر چقدر دنبال گوشیم گشتم پیداش نکردم .

فهمیدم ، کار خودشه

گفتم به جهنم گوشی میخوام چکار میرم تا از دست توی دیوونه نجات پیدا کنم

ساکمو برداشتم رفتم طرف در

هر چی دستگیره ی درو بالا و پایین کردم در باز نشد

با دست کوبیدم به در ، به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم

در قفل بود .

رفتم طرف تلفن با حرص گوشی رو برداشتم که بهش زنگ بزنم ولی تلفنم قطع بود.

دیگه نمی دونستم چکار کنم با ناراحتی خودمو پرت کردم روی مبل

یهو یاد مریم خانم افتادم

تا ساعت نه حتما پیداش میشد

همون طور لباس پوشیده و ساک به دست روی مبل نشستم

ساعت نه بود که دیدم در اسانسور باز شد گفتم حتما مریم خانمه.

با خوشحالی ساک به دست دوییدم سمت در

در باز مریم خانم اومد توی خونه تا اومدم که برم دیدم مازیارم پشت سرش اومد.


سر جام خشکم زد .

یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساکم .

به مریم خانم اشاره کرد که بره توی آشپزخونه.

بیچاره مریم خانم با تعجب ما رو نگاه میکرد.


یه خنده ی عصبی کرد گفت : پس منو دوست داری ؟

هیچ وقت ترکم نمیکنی ؟

دیگه به حرفام گوش میدی ؟

همینطور که حرف میزد به من نزدیک میشد

منم ناخواسته عقب عقب میرفتم

تا رسیدم  به دیوار پشت سرم


نمی خواستم بفهمه ترسیدم ، نمی خواستم جلوش کم بیارم .

سرمو بالا گرفتم . با صدایی که سعی میکردم جلوی لرزششو بگیرم گفتم :

من نمیتونم به خواسته های تو عمل کنم . من آدمی نیستم که از داد و فریاد تو بترسه یا منو شبیه بچه ها بندازی توی حموم درو ببندی و تنبیه م کنی

تو از اولم می دونستی من دختر ی نیستم کا زیر بار حرف زور برم

اگه سر مسئله ی ازدواجمونم روزت به من چربید برای این بود که توی کشور ما دخترارو از این چیزا نترسوندن

ولی من دیگه الان چیزی برای ترسیدن ندارم

من میرم خونه ی پدرم هر چی زودتر بیا تکلیفمو مشخص کن.

همون طور ساکت به حرفام گوش میکرد

آخرش خندید گفت : تموم شد

گفتم : آره

ساکمو از دستم کشید محکم پرتش کرد خورد به گلدون کریستالی که روی عسلی بود با صدای بدی افتاد و شکست

به من نزدیک شد دستشو گذاشت کنار صورتم روی دیوار گفت : پس می خوای بری ؟

تمام توانمو جمع کردم با صدای بلند گفتم : آره

یه دفعه منو از یقه ی لباسم گرفت پرت کرد سمت راهرویی که به اتاق خوابمون منتهی میشد.

مریم خانم با ترس گفت : آقا چکار میکنین

با صدای بلند بهش گفت : شما برین توی آشپزخونه

کم نیاوردم سریع از جام بلند شدم

گفتم : چیه چرا وحشی شدی ؟

حرف حق زوره شنیدنش

با عجله دویید سمتم خودمو جمع کردم حتی آماده ی کتک خوردنم بودم گفتم مرگ یکبار شیونم یکبار

با پاهاش محکم زد به آیینه و کنسولی که توی راهرو بود

آیینه با صدای بلندی پرت شد روی زمین پودر شد

کل راهرو پراز خورده شیشه بود .

منو بلند کرد پرتم کرد توی اتاق.

دوباره از جام بلند شدم موهامو از جلوی صورتم زدم کنار

گفتم منو خوب نگاه کن

من همون دختریم که با خودخواهی های تو الان توی این وضعیت افتاده ولی مطمئن باش شده به قیمت جونمم دیگه باهات ادامه نمیدم

چون دیگه مطمئن شدم تو سلامت عقل نداری

اومد طرفم دستشو گذاشت روی دهنم همون طور که دهنمو فشار میداد منو هول داد به سمت دیوار حس کردم دارم خفه میشم

ولی کم نیاوردم همون طور با دستم میکوبیدم به سینه  ش

دوباره پرتم کردم سمت کمد دیواری

سرم خورد به کمد بدجور دردم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم

اومد طرفم گفت : دیگه دهنتو ببند

من وقتی اخلاقم سگی میشه کارام دست خودم نیست

اگه یک کلمه ی دیگه حرف بزنی میزنم لهت میکنم

با حرص گفتم : تو خیلی وقته منو له کردی

منو از کتک خوردن نترسون

با عصبانیت گفت ؛ مگه نمیگم دهنتو ببند ساکت شو

با حرص بلند شدم گفتم : اونی که باید ساکت بشه تویی نه من

فکر کردی کی هستی؟

با عصبانیت گفت : حالا ببین چطور ساکتت میکنم.

رفت طرف آشپزخونه

منم کاپشن و کیفمو برداشتم رفتم طرف در .

یهو منو پشت گرفت کشید

دیدم چسب پنج سانتی  دستشه .

چسب و باز کرد پیچید دور دستم . ولی من کم نیاوردم همون طور دست و پا میزدم و بهش بدو بیراه می گفتم

ولی زورم بهش نمی رسید

بعد از دستام پاهامم با چسب بست.

گفت خفه میشی یا دهنتم ببندم

با نفرت نگاش کردم گفتم : ازت متنفرم

چسب و باز کرد پیچید دور دهنم.

مریم خانم همون طور که گریه می کرد گفت : آقا این چه کار یه گناه داره .

با عصبانیت سر مریم خانم داد زد گفت : به شما ربطی نداره برو به کارت برس

منو بلند کرد انداخت روی تخت

در اتاق و قفل کرد.


خوشحال میشم پیجم 

صدای مریم خانم می شنیدم که از هول گیلکی و فارسی رو قاطی کرده بود

داشت به مازیار التماس میکرد میگفت: آقا نکن ؛گناه  داره ، خداوند نمیاد

این دختر تازه عروسه کم سن وساله

مازیار با عصبانیت گفت : مگه نشنیدی همین دختر کم سن و سال که شما میگی داشت چیا به من میگفت

مریم خانم با گریه گفت : آقا آسه ، آسه دیگه

کم کم شوهر داری یاد میگیره ، یار میگیره رو حرف مردش حرف نزنه

از حرفای مریم خانم داشت حالم بهم میخورد

از حرص پاها مو میکوبیدم به تخت

با صدای بسته شدن در فهمیدم مازیار رفت .

مریم خانمم جارو برقی رو روشن کرده بود داشت شیشه ها رو جمع میکرد

هر کاری کردم نتونستم دست پامو باز کنم

ولی با کلی تقلا چسب دهنمو باز کردم.

با دندونم چسب دستمو پاره کردم

پاهامم باز کردم .

دوییدم سمت در ، در قفل بود

زدم به در و مریم خانم صدا کردم.

اومد پشت در ، گفتم : مریم خانم تورو خدا درو باز کن .

گفت : گندم جان به خدا کلید درو من ندارم.آقا با خودش برده .

گفتم : تورو خدا برو به مامانم زنگ بزن

گفت: تلفن خونه قطعه

گفتم : برو از خونه ی همسایه زنگ بزن

با ناراحتی گفت : خانم من نمی تونم منو ببخش

نمی تونم جواب آقا رو بدم

با گریه گفتم : مریم خانم تورو خدا منم جای دخترت

منم مثل الهه ت

گفت : الهی بمیرم برات گریه نکن .یکم صبر کن آقا دل رحمه الان پیداش میشه خودش درو باز میکنه

گفتم : مریم خانم به خدا مازیار دیوونه س . خوب به مادر شوهرم زنگ بزن

گفت : دختر التماس نکن جگر منو خون کردی من نمی تونم این کارو بکنم

نمی تونم با آقا در بیفتم تو راضی هستی منو دامادم از نون خوردن بیفتیم.

با نا امیدی همونجا پشت در نشستم

دیگه چیزی نگفتم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز