2777
2789
عنوان

گندم ۲

261268 بازدید | 245 پست

سلام ،سلام😍😍

اینقدر منو شرمنده کردین و بهم پیام دادین و از داستانم تعریف کردین که یهو دلم خواست بازم بنویسم 

راستش سالها بود که بی خیال نوشتم شده بودم ولی شما دوستای گلم بهم روحیه دادین 

من نویسنده نیستم و فقط برای دل خودم می نویسم چون این روزا احساس کردم حال دلم خوب میشه 

بازم عذر خواهی میکنم اگه داستانم براتون کسل کننده بود یا غلط املایی داشتم 

اگه قراره انتقاد کنین یا تهمت بزنین لطفا اصلا نوشته هامو نخونین 

یا اصلا فقط به عنوان یه رمان بخونین و دنبال راست و دروغش نباشین 

ممنون از اینکه وقت میذارین😘😘

من لینک تاپیک قبلیمم می ذارم 

تا اگه دوستایی قسمت اول زندگیمو

 نخوندن بتونن از اول بخونن😍


https://www.ninisite.com/discussion/topic/3473275/گندم?page=1

خوشحال میشم پیجم 

با نور آفتابی که می تابید به صورتم بیدار شدم.

شروع کردم برای خودم غر غر زدن . صدبار گفتم صبح بلند میشی این پرده رو کنار نزن بازم کارشو میکنه ای بابا . به کی بگم من دوست ندارم زود بیدار بشم

همین طور که غر میزدم دستمو

دراز کردم ساعتو از روی پاتختی برداشتم یهو با عجله از جام پریدم

خدای من ساعت یازده صبح بود

وای امروز پنج شنبه اس

یادم اومدم که دختر خاله ی مازیار امشب ما رو خونه ش برای پاگشا دعوت کرده بود

هنوز با گذشت چهار پنج ماه از زندگی مشترکمون به زندگی متاهلی و مسئولیت هاش عادت نکرده بودم

با عجله بلند شدم . دست و صورتمو شستم . تا ساعت یک که مازیار میومد فرصتی زیادی نداشتم. تند تند شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و درست کردن نهار

چون شروع کرده بودم به درس خوندن برای کنکور نمی خواستم بهانه دست مازیار بدم .

طبق عادت دوران مجردی شبا دوست داشتم تا دیروقت درس بخونم چون صبح ها اصلا چیزی یاد نمی گرفتم .این باعث شده بود یکم صداش  در بیاد.

با اینکه هفته ای سه روز  مریم خانم میومد توی کارای خونه کمکم میکرد ولی بازم یه جاهایی کم میاوردم .

همینطور که مشغول کار و آشپزی بودم یهو در باز شد مازیار اومد داخل خونه.

وقتی منو توی اون شرایط دید با پوزخند گفت چیه بازم صبح دیر بیدار شدی ؟

گفتم: اولا سلام

دوما خسته نباشید

بعدشم اره ساعت یازده یهو از خواب پریدم

گفت اولا که سلام

دوما که من صبحا پرده رو میزنم کنار که شاید نور آفتاب زودتر بیدارت کنه تنبل خانم

بعدشم نهار چی داریم من هم گرسنمه هم خسته ام

گفتم ای بابا حالا برس . باشه برو دست و صورت تو بشور بیا

با غرولند گفت ببخشیدا دختر جون  چهار صبح که شما توی خواب نازی من بیدار میشم میرم سر کار

گفتم منم دیشب تا دو داشتم درس میخوندم

دوباره اخماش رفت توی هم با اخم گفت :  من که نمی فهمم برای چی اینقدر خودتو درگیر درس کردی

برای اینکه بحث کش پیدا نکنه گفتم: بدوبیا غذا آماده اس

با ولع اومد سر میز وقتی چشمش به  دیس ماکارونی افتاد  

یهو وا رفت با دلخوری  گفت بازم ماکارونی

چندبار بگم من ظهر ا دوست ندارم ماکارونی بخورم

با ناراحتی گفتم خوب دیگه چی درست می کردم .

وقتی دید ناراحت شدم گفت باشه اخم نکن دختر جون از فردا به مریم خانم میگم هرروز بیاد حداقل غذای ظهر و اون بپزه

گفتم نه نمی خواد خودم یه کاریش میکنم با طعنه گفت نه ظاهرا شما این روزا کارای مهمتری دا رین می دونستم که داره بابت درس خوندنم بهم متلک میگه

ظرف ماکارونی رو برداشت خالی کرد توی قابلمه

زنگ زد از بیرون برامون غذا آوردن از این کارش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم تا بحث پیش نیاد

******

غروب حدود ساعت ۶ بود که کتاب دفترامو جمع کردم و شروع کردم به آماده شدن

دختر خاله ی مازیار چون برای عروسیمون ایران نبود و نتونسته بود توی جشنمون باشه حالا که اومده بود یه مهمونی خانوادگی گرفته بود که ما رو هم پا گشا کنه .

در کمدمو باز کردم شومیز لیمویی رنگی رو که تازه خریده بودم با یه شلوار کرم برداشتم

خیلی این لباسو دوست داشتم

از وقتی ازدواج کرده بودم هیچ محدودیتی توی خرید نداشتم وقتی از کنار بوتیک و فروشگاهی رد میشدیم فقط کافی بود بگم از فلان لباس خوشم اومده یا گاهی اصلا نمی گفتم مازیار از مکث و نگاهم متوجه میشد فوری بدون توجه به قیمتش برام می خرید

این کارش برای منی که توی یه خانواده ی متوسط بزرگ شده بودم توی اون سن و سال جذاب بود هرچند که پدرم کل اون ۱۷ سالی که توی خونش زندگی کردم تمام تلاششو میکرد که چیزی کم و کسر نداشته باشم ولی به هرحال چون قشر متوسط بودیم محدودیتهایی هم داشتیم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

موهامو با بابلیس فر کردم . یه آرایش ملایم کردم و لباس پوشیدم یه گل سر لیمویی کنار موهام زدم توی آیینه  خودمو برانداز کردم و یه چشمک به خودم زدم خوشکل شده بودم


توی حال و هوای خودم بودم که دیدم تلفن زنگ میزنه

با عجله دوییدم گوشی رو برداشتم

بله بفرمائید

گندم  خوبی حاضری؟

با ناراحتی گفتم :عه تو که هنوز حجره ای پس کی میای دیر میشه ها

گفت: ببخش  نیم ساعت پیش تازه  بارمون رسید باید میموندم فاکتورارو امضا و تسویه حساب می کردم الان راه میفتم

بی زحمت پیراهن سورمه ای منو اتو بزن

کت و شلوار سورمه ای و با یه کراوات مشکی برام بذار دم دست من دارم راه میفتم

گوشی رو قطع کردم رفتم طرف کمد لباسا

کمد مازیار از کمد من مرتب تر بود اصلا حساسیت خاصی روی لباساش داشت همه باید یه مدل  و مرتب تا و چیده میشدن

پیراهن سورمه ای شو برداشتم

اتو رو گرم کردم همینطور که برای خودم آواز میخوندم شروع کردم به اتو زدن

یکم که گذشت دیدم رنگ لباسش تغییر کرده کرده لباسو بلند کردم دیدم لباس سورمه ای بیشتر شبیه لباس نقره ای شده همش برق میزد از اون بدتر برای تنبلی میز اتو رو نیاورده بودم روی قالیچه اتو کردمش وقتی لباسو بلند کردم الیاف قالیچه چسبیده بود به پیراهنش

هول شده بودم نمی دونستم چکار کنم توی فکر بودم که در باز شد

مازیار با عجله اومد تو ی خونه و گفت : سلام

اینقدر هول شده بودم جوابشو ندادم

گفت :دختر گندم کجایی ؟

اومد سمت اتاق خواب

تا دیدمش لباسو پشتم قائم کردم

با تعجب گفت :چی شده

با بغض گفتم هیچی

یه نگاهی به دستام که پشت سرم بود کرد گفت اون چیه

سرمو انداختم پایین

اومد طرفمو لباسشو از دستم گرفت وقتی دیدش با تعجب گفت اینو چکارش کردی

با وسواسی که نسبت به وسایلاش داشت می دونستم الان حتما عصبانی میشه

یهو خنده اش گرفت گفت ای دختر دست و پا چلفتی

با ناراحتی نگاش کردم گفتم ببخشید

گفت فدای سرت

یکم نگام کرد سرمو گرفت بالا گفت خوشگل بودی خوشگل تر شدی

حالت نگاهشو می شناختم با استیصال گفتم حالا نه مازیار خیلی دیر شده همه منتظرمونن زشته

با شیطنت گفت بذار منتظر بمونن ما هنوز توی ماه عسلیم.

اومد طرفم می دونستم که حریفش نمیشم

*****

وقتی مازیار رفت دوش بگیره

منم سریع دوباره آرایش کردم و لباسامو پوشیدم و موهامو مرتب کردم

تند تند لباساشو آماده کردم

وقتی از حموم اومد بیرون من سریع مانتو و روسری و کیف و کفشمو برداشتم رفتم طرف در

صدام کرد

برگشتم گفتم ای بابا دیگه چیه زود باش دیرمون شد

گفت : لباساتو عوض کن

با تعجب نگاش کردم گفتم چرا؟

گفت برای اینکه من میگم

گفتم :شوخی میکنی

گفت نه کاملا جدی ام

گفتم اخه چرا شومیزم که بلنده اصلا هم بدن نما نیست

گفت کاری به ایناش ندارم مهم اینه که تو با این لباسا زیادی خوشگل شدی

با خنده گفتم ای حسود

حسودیت میشه . زود باش لوس بازی رو بذار کنار بیا بریم

لحن صداش تغییر کرد اومد طرفم دستمو کشید برد سمت اتاق در کمدمو باز کرد یه بلوز مجلسی سبز در آورد گفت اینو بپوش

با ناراحتی و صدای بلند گفتم یعنی چی این چه مسخره بازی ای که در آوردی

من دلم میخواد همینو بپوشم

گفت :می دونی خوشم نمیاد یه حرفو چندبار تکرار کنم همین که من گفتم

گفتم ترجیح میدم اصلا نیام تا اینکه تو لباسمو انتخاب کنی

گفت:تو بیجا میکنی نیای مگه دست خودته . همین حالا بلند میشی لباساتو عوض میکنی راه میفتی

وقتی دید ساکت سر جام نشستم با صدای بلند گفت مگه با تو نیستم

بازم محلش نکردم

با عصبانیت اومد طرفم لباسمو از یقه گرفت کشید پاره ش کرد

هم ترسیدم هم شوکه شدم

گفتم چته چرا اینطوری میکنی؟

گفت مگه بهت نمی گم روی حرف من حرف نزن با من لج نکن

وقتی عصبانی میشد اینقدر حالت چهره ش وحشتناک میشد که فکر می کردم هر لحظه ممکنه بلائی سرم بیاره .

سریع بلند شدم لباسی رو که گفته بود پوشیدم

از داخل کمد یه عطر در آورد گرفت طرفم گفت اینو بزن

یه گل سر سبز از بین گل سرام پیدا کرد موهامو جمع کرد

پیشونیمو بوسید گفت حالا بریم.

توی کل راه ساکت بودم توی مهمونی هم برای حفظ ابرو عادی رفتار کردم

خوشحال میشم پیجم 

شب وقتی از مهمونی برگشتیم خیلی عصبانی بودم. لباسامو عوض کردم و کتاب دفترامو برداشتم رفتم توی یه اتاق دیگه.

چند بار صدام کرد جوابشو ندادم

با عصبانیت اومد در اتاق باز کرد گفت : مگه با تو نیستم

گفتم: من با تو کاری ندارم

گفت: چرا

گفتم: چرا ؟ چون خودخواهی، چون زورگویی

گفت : اره همه ی اینا یی رو که میگی هستم ،حرف حسابت چیه

گفتم :هیچی فعلا نمی خوام باهات حرف بزنم . تو انگار برده آوردی

گفت:کدوم برده اینجوری زندگی میکنه تو هر چی میخوای برات فراهمه

گفتم:چه فایده حتی نمی تونم لباسی رو که دوست دارم بپوشم

چه فایده بابت هر چی که میخرم باید بهت گزارش بدم

گفت : مگه من گفتم چرا میخری ؟

فقط گفتم هر پولی که بهت میدم باید خرج بشه نه پس انداز

بابت لباس پوشیدنتم این چیز عجیبی نیست یه زن باید باب میل شوهرش بپوشه

یه لحظه عصبانی شدم گفتم :این حرفت احمقانه اس

صورتش برافروخته شد حتی گوشاشم قرمز شد

گفت پنج ثانیه بهت فرصت میدم ازم عذرخواهی

وگرنه بد میبینی

اینقدر  عصبانی بودم که بهش توجهی نکردم

اونم شروع کرد با صدای بلند شمردن

یک . دو . سه و.......

من فقط نگاش میکردم

وقتی به پنج رسید

اومد طرف کتاب دفترام برشون داشت پاره شون میکرد

پنجره رو باز کرد پرتشون کرد پایین

دیدم داره می ره سمت کتابخونم و میخواست بقیه ی کتابامم برداره

دوییدم طرفش سعی کردم ازش بگیرمشون ولی زورم بهش نمی رسید  دیدم داره واقعا همشونو پاره میکنه افتادم به التماس با بغض ازش خواهش کردم

گفتم تورو خدا بسه . من اینارو لازم دارم .

گفت :تو از توی اینا چی یاد می گیری

یاد می گیری به بزرگتر ت بی ادبی کنی

گفتم باشه،باشه معذرت میخوام

گفت معذرت مال چند دقیقه پیش بود

بگو غلط کردم

یه لحظه ماتم برد

دید ساکتم کتابامو برداشت رفت طرف پنجره

با ناراحتی گفتم :باشه غلط کردم تورو خدا پارشون نکن

گفت:نشنیدم چی گفتی ؟

از غرورش لجم گرفته بود گفتم غلط کردم

داد زد گفت بلندتر

یه بار دیگه با صدای بلندتر گفتم :غلط کردم

پنجره رو بست کتابامو پرت کرد طرفم

دلم میخواست گریه کنم . دلم میخواست هر چی توی دهنمه بهش بگم

ولی نمی شد نمی تونستم

پنجره رو باز کردم به کتابای پاره ام که توی کوچه افتاده بود نگاه کردم

کلی کتاب تست بود که سالای قبل بابام کلی پول بابتشون داده بود

حتی یادمه بعضیاشون خیلی گرون بودن که مامان و بابا با زحمت برام میخریدن

با ناراحتی پنجره رو بستم کتابامو جمع کردم رفتم توی آشپزخونه یه قرص مسکن خوردم می خواستم دوباره برم توی اتاق و به بهانه ی درس خوندن تنها باشم

مازیارم توی تراس نشسته بود از حرص تند تند به سیگارش پک میزد

منم رفتم توی اتاق دراز کشیدم هر کاری کردم نتونستم درس بخونم

نمی دونم کی خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

صبح با صدای زنگ در بیدار شدم .

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۹صبح بود

دیدم زیر سرم بالش و روم پتو‌ کشیده شده

فهمیدم کاره مازیاره

به زور از جام بلند شدم رفتم طرف در

درو باز کردم دیدم مریم خانمه

طفلک قیافه ی خواب آلود منو دید گفت : گندم جان ببخش عزیزم آقا مازیار زنگ زد بهم گفت :از این به بعد هرروز بیام

از شنیدن اسمش حرصم گرفت با تمسخر گفتم بله هر چی آقا مازیار بگن همونه

بیا تو عزیزه دلم

مریم خانم با تعجب نگام می کرد

داشت زیر لب برای خودش حرف میزد

****

حوله مو برداشتم رفتم دوش گرفتم

به مامان زنگ زدم گفتم بعداز ظهر یه سر میام اونجا

دلم خیلی براشون تنگ شده بود


.مریم خانم برای نهار قیمه بادمجون گذاشته بود با سبزی و ماست و خیار .

غذای مورد علاقه ی مازیار بود

****

ساعت یک بود که اومد

با اکراه بهش سلام کردم .

دیدم یه بسته دستشه . اونو گرفت طرفم

گفتم این چیه؟

ازش گرفتمش و بازش کردم دیدم کتابایی رو که پاره کرده جاشون برام خریده

اومد طرفم بغلم کرد گفت : ببین گندم من قبول دارم یه آدم بداخلاقم ولی انصافا خوبی هایی هم دارم...!

چپ چپ نگاهش کردم!

گفت : مثلا یکی از خوبیام اینه که خیلی ،خیلی خوشتیپم!

از حرفش خنده م گرفت بی اختیار خندیدم

گفت :خوب دیگه خندیدی

گفتم واقعا خودشیفته ای


مریم خانوم صدامون زد گفت :میزو براتون چیدم غذارم کشیدم  میتونم برم؟

مازیار یه نگاهی به میز انداخت گفت : دمت گرم مریم خانوم چه کردی

اگه غذا نمی خوری. غذا تو بکش با خودت ببر . میتونی بری

مریم خانوم تشکر کرد رفت.

خوشحال میشم پیجم 

مشغول غذا خوردن بودیم که گفتم: راستی امروز می خوام برم یه سر به مامانم بزنم دلم خیلی براشون تنگ شده

یه لحظه خیره نگام کرد!

قاشق چنگالشو پرت کرد توی بشقابش به صندلی تکیه داد

با تعجب گفتم چیه چیزی شده؟

گفت : تو چرا اینقدر سرخودی؟

گفتم : یعنی چی ؟

گفت : چندبار بهت بگم جایی میخوای بری با من هماهنگ کن

گفتم بی خیال بازم میخوای بحث راه بندازی خوب الان بهت گفتم دیگه

با عصبانیت گفت باشه برو ولی بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من جایی قرار می ذاری من برای بعد از ظهر کلی برنامه چیده بودم تو اصلا چیزی از نظم و برنامه ریزی نمی دونی

برای اینکه موضوع کش پیدا نکنه چیزی نگفتم و به غذا خوردن ادامه دادم.

****

 ساعت حدود پنج بود . راه افتادم سمت خونه ی پدرم

تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم قدم بزنم

برای رفتن به خونه ی پدرم باید از جلوی دبیرستانی که توش درس میخوندم رد میشدم

وقتی رسیدم جلوی مدرسمون یکم مکث کردم

کل خاطرات مدرسه مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت

شیطنتمون با بچه ها . اون خنده های از ته دل . اون آزادی ها

یادش بخیر چه روزای بی  دغدغه ای داشتم ولی حالا کلی مسئولیت سرم ریخته بود

سرمو بلند کردم به پنجره ی کلاسمون خیره شدم

چه روزایی بود سمیه دانشگاه تالش روانشناسی میخوند

فرنازم مدیریت دانشگاه آزاد انزلی قبول شده بود

سولماز به خاطر ضعیف بودن سطح خانوادش مجبور به ترک تحصیل شده بود و جایی مشغول کار بود

شنیده بودم متین با مجید نامزد کردن

چقدر زود بزرگ شده بودیم

انگار همین دیروز بود که توی حیاط این مدرسه می دوییدیم

و از ته دل می خندیدیم

یکم رفتم جلو تر به خیابون روبروی مدرسه نگاه کردم همون جایی که مازیار منتظرم می موند تا منو ببینه

یاد قرارای یواشکیمون افتادم

یاد دل، دل کردنا و دلتنگی هامون موقعی که سرباز بود

چقدر اون روزا مازیار فرق داشت.

انگار من با یه آدم دیگه ازدواج کرده بودم

بعداز بلایی که سرم آورده بود و با وجود تمام محبتاش به ظاهر باهاش خوب بودم ولی ته دلم یه حس بدی نسبت بهش داشتم

نمی تونستم صددرصد وجودمو براش بذارم

قدمامو تند تر کردم رسیدم جلوی خونه پدرم

زنگ درو زدم عرفان با عجله صدام کرد گفت خواهری تویی ؟

گفتم آره درو باز کن

با ذوق دویید درو باز کرد محکم بغلم کرد بوسش کردم و دستشو گرفتم دوتایی رفتیم داخل

مامان اومد استقبالم

با شنیدن صدای عزیز از ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم دوییدم بغلش

با گلایه گفتم عزیز چرا نمیای پیشم ؟

گفت:مادر شاکی نشو تو تازه عروسی . رفتن زیاد خونه ی تازه عروس خوبیت نداره .با اخم نگاش کردم گفتم :وای عزیز چه حرفا . خودت میدونی مازیار چقدر دوستت داره تورو خدا بیا پیشم

عزیز گفت : خدا مازیار و حفظ کنه واقعا مرده

خدا خیلی دوست داشته که چنین مردی رو قسمتت کرده

یه آه از ته دل کشیدم

که دور از چشم عزیز نموند

بلند شدم رفتم طرف اتاقم

هنوز تخت و وسایلام اونجا بود

چقدر روزای خوبی رو اینجا گذرونده بودم و چه آرامشی داشتم

روی تختم دراز کشیدم چشمامو بستم غرق رویا بودم

رویای روزایی که با صدای بلند شاهنامه میخوندم

یا روزایی که جلوی آیینه برای خودم میرقصیدم

چه ساعتهایی که جلوی آیینه میموندم و خودمو نگاه  میکردم

دلم برای اون روزا پر میکشید

با صدای مامان به خودم اومدم

گفت : گندم بیا چایی دم کردم برات کاکا هم درست کردم

با ذوق دوییدم بیرون گفتم مامان تورو خدا دستور کاکا رو برام بنویس دوسه بار درست کردم خراب شد

عزیز خندید گفت ای وای بیچاره بچم مازیار

با دلخوری گفتم شما عزیز منی یا اون

عزیز با خنده گفت زن و شوهر جدا  از هم نیستن یکی هستن . عزیز هردوی شما هستم

یکم که نشستم به مامان گفتم پس چرا بابا نیومد دلم براش یه ذره شده

مامان گفت امروز یکم کارش طول می کشه

خوب برای شام بمون زنگ میزنم مازیار م بیاد اینطوری بابا تو هم میبینی

یه لحظه خوشحال شدم میخواستم قبول کنم ولی یاد مازیار افتادم از این که توی عمل انجام شده قرار ش  بدم خوشش نمی یومد

از اول بهم گفته ماهی یکبار برای نهار یا شام خونه ی مادرت میمونیم از اینکه همش اونجا پلاس باشم بدم میاد

ولی خانوادت هر وقت که بخوان میتونن بیان خونمون

با اکراه بلند شدم از مامان تشکر کردم گفتم مازیار کار داره منم باید درس بخونم . عرفان با ناراحتی گفت خواهری کاش می موندی. گفتم امروز نمیشه ولی یه روز حتما میام پیشت میمونم. لباسمو پوشیدم و راه افتادم سر کوچه بابا رو دیدم از خو شحالی دوییدم طرفش بغلش کردم . بابا با تعجب گفت : چرا اینقدر زود میری؟ چرا شام نموندین؟ درسو بهونه کردم و به بابا قول دادم یه روز دیگه میام بیشتر میمونم ‌‌.

باعجله سوار ماشین شدم رفتم خونه.

ساعت هشت و نیم بود . تند تند لباسمو در آوردم دوییدم طرف آشپزخونه مشغول آماده کردن شام شدم

همون طور که شام میپختم کتابمم گذاشتم کنارم

هم درس میخوندم هم کار میکردم

یه دفعه حواسم کلا رفت به درس که حس کردم بوی سوختگی میاد با عجله دوییدم طرف اجاق که دیدم کل غذام ته گرفته و سوخته

کل خونه رو دود برداشته بود

مشغول تمیز کاری بودم که مازیار اومد خونه

وقتی اون همه دود و دید با ترس اومد طرفم گفت چی شده،چیزیت نشد؟

با ناراحتی گفتم نه فقط غذام سوخت

مازیار یه نگاهی به کتابام که روی اوپن آشپزخونه بود کرد یه نگاهیم به قابلمه ی سوخته


خوشحال میشم پیجم 


سوییچ و گوشیشو پرت کرد روی اوپن رفت طرف دستشویی

با صدای بلند گفتم چند لحظه بمون الان دوباره غذا درست میکنم

همینطور که دست و صورتشو خشک می‌کرد گفت : نمی خواد خودتو اذیت نکن نیمرو می خوریم .

با خجالت قبول کردم گفتم باشه الان درست میکنم.

خوشحال میشم پیجم 

میز و چیدم و مشغول خوردن شام بودیم که ازم پرسید : از خونه ی بابات چه خبر ؟

گفتم :سلامتی خبری نبود فقط سراغتو گرفتن. مامان اصرار کرد شام بمونیم  میخواستن بهت زنگ بزنن ولی چون می دونستم بدون هماهنگی قبلی ناراحت میشی قبول نکردم.

همین طور که برام لقمه می گرفت گفت: آفرین همیشه اینطوری باش . این مدلیتو دوست دارم

با ناراحتی گفتم:چرا اینقدر سخت می گیری چرا یکم راحت تر زندگی نمیکنی

گفت: ببین من قوانین خاص خودمو برای زندگی دارم و دوست ندارم تغییرشون بودم برای اینکه کنارم خوشبخت باشی باید تابع قوانین من باشی

راست میگفت :مازیار به شدت قانون مند بود کلا روش خاص خودشو برای زندگی داشت از هیچی ساده نمی گذشت

یه جوری با همه ی مردایی که توی کل زندگیم دیده بودم فرق داشت

یکی از بدترین اخلاق هاش هم این بود که هیچ اشتباهی رو نمیبخشید و اگه کسی عمدا یا سهوا چه توی محیط کار و چه توی خانواده اشتباهی رو در برابرش مرتکب میشد باید با قوانین خاص خودش اون طرف مقابلشو  تنبیه  می کرد

آدم به شدت باهوش و  حواس جمعی بود هیچ چیزی دور از چشمش نمی موند . اصلا امکان نداشت حرفی بزنه و بهش عمل نکنه . شدیدا دقیق و نکته سنج و منظم بود

شاید همین ویژگی هاش در کنار حس قدرت طلبیش و اعتماد به نفس بالاش باعث شده بود توی این سن کم توی محیط کارش به عنوان یه بازاری موفق سر زبونا باشه و به اعتبار اسمش خیلی معامله ها پیش می رفت و همه به عنوان یه آدم درستکار و صادق قبولش داشتن

 نمی دونم چرا توی اون سال هایی که دوست بودیم متوجه هیچ کدوم از این ویژگی های اخلاقیش نشده بودم

این ویژگی ها به تنهایی بد نبودن ولی همه در کنار هم و به صورت وسواس گونه واقعا آزاردهنده شده بودن

شایدم من کلا آدم آزاد و بی برنامه ای بود

وقف دادن خودم با اون برام کار سختی بود

خوشحال میشم پیجم 

 وقتی میز شام جمع کردم میخواستم ظرفارو بشورم که صدام کرد

گفت :اونا رو بذار فردا صبح مریم خانم میاد میشوره

بیا بریم توی تراس بشینیم هوا عالیه

با اینکه پاییز بود ولی از صبح باد گرم می وزید

من عاشق این هوا بودم

چای دم کردم و با یه ظرف میوه و آجیل  رفتم پیشش

همون طور که خیره دریا نگاه میکرد گفت ببین دریا چقدر آرومه

گفتم: من از دریا توی شب خوشم نمیاد یه جورایی ازش میترسم

به نظرم ظاهرش قشنگه ولی در اصل وحشتناکه!

با خنده گفت :مثل من؟

با شیطنت گفتم :آفرین دقیقا مثل خودت

***

گوشیش شروع کرد به زنگ زدن

به صفحه ی گوشیش نگاه کردم دیدم اسم یوسف  افتاده

با خنده گفتم بیا انرژی مثبتت زنگ زد

گفت جواب بده

گوشی رو گذاشتم روی آیفون

گفتم :سلام با معرفت جان

یوسف باصدای بلند گفت : عه گندم هنوز زنده ای؟

با خنده گفتم :  آره خداروشکر

 گفت :عجب پوست کلفتی هستی چطور ی اون نره خرو تحمل میکنی؟

مازیار با خنده گفت :هوی دارم صداتو می شنوما

یوسف گفت : ای گندم خائن چرا نمی گی گوشی روی بلندگوئه

منو بگو که همش سنگ تو به سینه میزنم

با خنده گفتم : خوب چه خبر چه عجب یاد ما کردی ؟

گفت والا از وقتی که شما دوتا فاز زن و شوهری برداشتین دیگه زیاد ازتون خوشم نمیاد

با خنده گفتم : ای بی تربیت

یهو صداش جدی شد گفت :

بچه ها خیلی دلم براتون تنگ شده

مازیار گفت :پاشو همین الان بیا اینجا  

یوسف فوری گفت : دمت گرم دادا

قلیون بچاق که اومدم

مازیار با خنده گفت :میگن تعارف اومد نیومد داره ها

یوسف گفت : میخواستی تعارف نکنی حالا که گفتی ده دقیقه دیگه جلوی خونتونم


مازیار گفت :بیا داداشم که خیلی دلم برات تنگ شده


حدود بیست دقیقه بعد یوسف رسید خونمون

درو باز کردم رفتم استقبالش

گفتم :سلام خوش اومدی

بیا تو

همینطور که کفششو میکند یه ظرف بستنی داد دستم گفت بیا برات بستنی سنتی خریدم بخوری جون بگیری بلکه بتونی با این گند اخلاق کنار بیای

مازیار که توی تراس مشغول بور کردن زغال بود با صدای بلند گفت: بزغاله کمتر پشت سر من حرف بزن بیا تو

یوسف راهنمایی کردم طرف تراس

مازیار فوری اومد طرفش و همدیگه رو بغل کردن

بهش گفت : بی معرفت شدی دیگه کمتر بهم سر میزنی

یوسف :یه آه کشید و گفت یکم درگیرم داداش

مازیار گفت :چی شده مامانت حالش خوبه؟ مشکلی پیش اومده ؟

یوسف همین طور که داشت قلیون میکشید

گفت همه چی مثل همیشه اس

مامانو چند روز پیش بردم رشت دکتر . حالش خدا رو شکر بهتره

مازیار گفت : پس چرا حال و روزت مثل همیشه نیست

یوسف گفت : نه چیزی نیست خوبم

مازیار چپ چپ نگاش کرد گفت :

دادا با همه آره با ما هم آره

مادرت تورو زاییده ولی نافتو من زدم!

یوسف گفت :خدا رو شکر که تو قابلیت زایمان نداری وگرنه چی میشد او هیولایی که از تو متولد میشد

مازیار  ماشه ی قلیون پرت کرد طرفش گفت : ای نمک نشناس

با صدای بلند خندیدم

حس کردم یوسف میخواد یه چیزی بگه .فکر کردم شاید جلوی من روش نشه حرف بزنه

گفتم : من تنهاتون می ذارم راحت صحبت کنین آروم به مازیار چشمک زدم اونم دوزاریش افتاد

تا اومدم بلند بشم

یوسف گفت : اه اه اینقدر بدم میاد از این اخلاقای جدیدتون

بگیر بشین بینیم بابا

****

همون طور که دود قلیون از دهنش بیرون می داد گفت :

گندم تو با مازیار برام فرقی نداری

اون جای برادری

که ندارم تو هم جای خواهری که همیشه دلم میخواست داشته باشم

گفتم: احساس ما هم نسبت به تو همینه پس من برم بستنی هارو بریزم بیارم

هوا کم کم سرد شده بود رفتم یه پتو گرفتم دورم با ظرف بستنی ها برگشتم پیششون

مازیار گفت نه تو امشب یه چیزیت هست

چیز میز میزنی بیارم ( منظورم از چیز میز همون نوشیدنی ای چیز داره . نی نی یار بهم اختار داده😃)

یوسف گفت نیکی و پرسش ؟

مازیار بلند شد رفت  آشپزخونه با یه بطری و دوتا لیوان برگشت

یکم که خوردن

یوسف گفت :

بچه ها من چیز شدم !

یهو مازیار گفت چی؟

چیز شدی ؟ 

با خنده گفتم نکنه عاشق شدی؟

مازیار گفت :

والا من از زمانی که تورو میشناسم تو امروز عاشقی فردا فارغ

فقط فکر کنم عاشق عمه ی من نشدی ؟

خندیدم گفتم خبر نداری خیلی وقته گلوش پیش عمه ات گیر کرده

مازیار چپ چپ نگاش کرد گفت ای بی ناموس به عمه ی منم چشم داشتی

یوسف گفت : مرده شور تو رو با اون عمتو ببرن

دارم جدی حرف میزنم

مازیار یکم نگاش کرد

گفت به من نگاه کن

یوسف آروم سرشو آورد بالا به مازیار خیره شد

مازیار گفت :نه بابا مثل اینکه قضیه جدیه


حرف بزن ببینم چه خبر شده

خوشحال میشم پیجم 

برای اولین بار دیدم یه هاله از اشک توی چشمای یوسف جمع شده

معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه که اشکاش نریزه

ولی موفق نشد

اشکاش سرازیر شد روی گونه اش

منو مازیار از تعجب فقط نگاش میکردیم مطمئن بودم حتی مازیارم تا حالا اونو توی اون وضعیت ندیده بود

بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه با یه جعبه دستمال کاغذی و یه لیوان آب برگشتم

دیدن یوسف توی اون شرایط منو احساساتی کرده بود

منم داشتم خودمو کنترل می کردم که اشک نریزم

آب و دستمال و گرفتم طرفش گفتم :آروم باش حرف بزن تا سبک بشی

مازیار پاکت سیگارشو برداشت دوتا سیگار روشن کرد یکی رو گذاشت روی لب یوسف یکی رو هم خودش شروع کردن به کشیدن

یوسف گفت : عاشق دختری شدم که در حدش نیستم

دیشب مادرش آب پاکی رو ریخت روی دستم گفت : من دخترمو به پسری که نه تحصیلات داره نه خانواده ی درست و حسابی نمیدم

مازیار با عصبانیت گفت : این کی بوده که چنین اراجیفی گفته

مگه خانوادت چه مشکلی دارن

مادرت که از همه ی مردای عالم مرد تره

تورو دست تنها به این سن رسونده

**

مدت ها قبل همون سالای اول دوستیمون درباره ی یوسف از مازیار پرسیده بودم

گفته بود :پدر یوسف صیاد بوده

یه روز که دریا طوفانی بوده برای صید میزنه به دریا

وقتی میفته توی آب، توی تور ماهیگیری خودش گیر میکنه و غرق میشه

یوسف اون موقع فقط دوسالش بوده

مادر یوسف برای اینکه بتونه مخارج زندگیشونو تامین کنه مجبور میشه توی خونه های مردم کار کنه

برای همین وقتی یوسف دیپلم میگیره با اینکه خیلی پسر باهوش و زرنگی بوده کلا قید درس میزنه و مشغول کار میشه

از  شاگردی توی مغازه های آپاراتی شروع میکنه تا اینکه تونسته بود یه مغازه برای خودش دست و پا کنه مستقل کار کنه

یوسف عاشق مادرش بود همیشه به حضورش افتخار میکرد

مادرش واقعا زن زحمت کش و مهربونی بود

*******

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : حالا بگو ببینم این دختره کیه که حتی از ما هم قائمش کردی

یوسف گفت : نمی خواستم چیزی رو از شما پنهون کنم فقط میخواستم اول از احساسم مطمئن بش‌م

من از ترانه خوشم اومده

منو مازیار هردو باهم با تعجب گفتیم :ترانه؟!

گفت : آره

وقتی احساسمو بهش گفتم فهمیدم اونم نسبت به من بی میل نیست تصمیم گرفتیم یه مدت بدون اطلاع بقیه با هم باشیم تا ببینیم اصلا با هم کنار میاییم

که توی این مدت کوتاه بدجوری به هم وابسته شدیم

تا اینکه دیروز با هم قرار داشتیم

مادر ترانه بهش شک کرده بود

تعقیبش کرده بود وقتی ما دوتا رو با هم دید اومد جلو

هر چی دلش خواست بهم گفت.

گفت: چطور به خودت اجازه دادی به دختر من فکر کنی دست ترانه رو گرفت با خودش برد

بهم گفت دختر به آدم بی سواد و بی خانواده نمیدم

ترانه خواستگار داره

اینجای حرفش که رسید بغضش ترکید و بی وقفه اشک می ریخت

اصلا فکرشو نمی کردم اون یوسف سرخوش اینطور احساساتی باشه

مازیار رفت کنارش نشست دستشو دور گردن یوسف حلقه کرد گفت :

داداش یادته اون شبی که بهت گفتم خاطرخواه گندم شدم تو به من چی گفتی ؟

یوسف با لبخند گفت :  چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود. آره یادمه گفتم حالا که تو این دخترو میخوای اگه دختر شاه پریونم باشه باید مال داداش من بشه


مازیار دستشو گذاشت روی دستای یوسف گفت : الانم من بهت میگم اگه اون دختر ،دختر شاه پریونم باشه شرافت ندارم اگه بذارم مال کسی غیراز خودت بشه

یوسف دستای مازیار و محکم گرفت و گفت : می دونم داداش تو آخر مردای دنیایی


ولی نمی خوام ترانه احساساتی تصمیم بگیره نمی خوام به زور یا از روی احساسات زنم بشه

می خوام هر جا که هست با هرکی که هست ‌.....

اینجا صداش بغض آلود شده بود گفت : با هرکی که هست خوشبخت باشه

دیگه تحملم تموم شد : چندتا قطره اشک از گوشه ی چشمام ریخت

چقدر عشق یوسف قشنگ و واقعی بود . اینکه می خواست به عشقش قدرت انتخاب بده منو تحت تاثیر قرار داده بود


گریه ی من از چشم مازیار دور نموند انگار فهمیده بود توی دلم چی میگذره

بلند شد به بهانه ی چای ریختن رفت آشپزخونه معلوم بود میخواست توی اون لحظه از اون فضا دور باشه شاید متوجه خودخواهی های خودش شده بود

*****

مازیار با سینی چای برگشت

روبه یوسف گفت : داداش الان برنامه ات چیه هر تصمیمی  بگیری من پشتتم

یوسف برگشت طرف من گفت :

گندم میشه خواهش کنم با ترانه صحبت کنی . تو خودت یه زنی حرف همدیگه رو بهتر می فهمین ببین واقعا خواست دلش چیه حاضر به خاطر من بجنگه

گفتم : حتما  . شمارشو بده من فردا باهاش یه قرار می ذارم

یوسف تشکر کرد یه نگاه به ساعتش انداخت ساعت یک شب بود

بلند شد گفت : ببخشید بچه ها ناراحتتون کردم

مازیار گفت این حرفا چیه فردا بهت زنگ میزنم بیا حجره کارت دارم

یوسف خداحافظی کرد رفت

خوشحال میشم پیجم 

بعد از رفتن یوسف خودم مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه و تراس کردم

همین طور که کار می کردم داشتم به حرفای یوسف فکر می کردم . یه لحظه پیش خودم گفتم اگه مازیارم دیدش نسبت به عشق اینطوری بود چقدر زندگی من فرق می کرد.

توی فکر خودم بودم که مازیار صدام کرد گفت : اونا رو ول کن بیا بخواب

گفتم :خوابم نمیاد یکم جمع و جور میکنم میام

دلم می خواست برم درس بخونم ولی باید منتظر میشدم اول اون بخوابه بعد برم سراغ درس . نمی خواستم بهانه دستش بدم

وقتی که کارم تموم شد رفتم توی تخت کنار مازیار دراز کشیدم

چشمامو بستم که مثلا میخوام بخوابم .

بهم گفت : گندم چته چرا یهو ساکت شدی ؟

گفتم :چیزی نیست فقط یکم خسته شدم

برگشت طرفم یه دستشو گذاشت زیر گوششو خیره نگام کرد

گفت : دروغ گوی خوبی نیستی.


فقط نگاهش کردم !

گفت : تو برای هر چیزی گریه نمیکنی

ولی امشب وقتی یوسف داشت از عشقش به ترانه میگفت تو گریه کردی

گفتم : از دیدن یوسف توی اون شرایط ناراحت شدم هیچ وقت فکر نمی کردم اون یوسف سربه هوا و سرخوش اینقدر احساساتی و عاقل باشه

گفت : این  یه بخشی از دلیل گریه ت بود . دلیل دیگه ش این بود که داشتی منو با اون مقایسه می کردی که اگه منم مثل اون عاقلانه پیش می رفتم تو الان توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور داشتی حقوق یا ادبیات میخوندی و سالها بعد می تونستی یه وکیل یا یه شاعر و نویسنده باشی

ولی میدونی چیه من از خودم راضیم

از کاری که کردم راضیم

اینجای حرفش که رسید خندید معلوم بود خنده هاش عصبین حتی قهقه های بلند میزد

گفت : من مثل یوسف احمق نیستم که بذارم عشقم از دستم بره

اگه الانم برگردم به قبل بازم همون کارو میکنم

دیگه نوع نگاهش و لحن صحبتش داشت حالمو بهم میزد

با حرص بلند شدم بالشمو برداشتم که برم

با صدای بلند داد زد

کجا؟

گفتم میرم توی پذیرایی می خوام یکم تنها باشم

بلند شد اومد سمتم بالشو محکم از دستم کشید

منو هول داد طرف تخت

گفت کارای بزرگتر از حد و اندازت انجام نده

مثل بچه ی آدم بگیر سر جات بخواب

با عصبانیت گفتم مگه تو کی هستی که خودتو بالاتر از من میدونی

به نظر من تو یه آدم بدبخت و ترسو هستی که عادت کردی همه چیزو با زور با داد و خشمت به دست بیاری

می دونی چرا اینقدر عصبی و داغونی؟

چون عشق و دوست داشتن چیزی نیست که بتونی با اجبار به دستش بیاری

تو خوب می دونی که خیلی وقته توی دلم مردی

ولی من بازم سعی کردم بهت فرصت بدم اما تو نمیذاری


اینجای حرفم که رسیدم با صدای بلند خندید گفت :

می دونی چیه ؟

من خوب می دونم که تو منو دوست نداری

ولی اینو بدون به همون اندازه که تو ازم متنفر ی من دوستت دارم

و خوشحالم از اینکه زور من به تو چربیده تونستم تورو به دست بیارم


گفتم بازم خوش به حال من حداقل کنار کسی هستم که دوستم داره ولی تو چی

با طعنه گفتم مازیار تو اشتباه فکر میکنی که ازت متنفرم

من اصلا حسی نسبت بهت ندارم نه عشق نه تنفر

با حرص جا شمعی روی پاتختی رو برداشت پرت کرد طرف آیینه ی میز آرایشم

یه لحظه ترسیدم ولی سعی کردم ترسمو نشون ندم

از اتاق رفت بیرون

منم برای اینکه بحثمون بالا نگیره برگشتم توی تخت و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

از سرو صدایی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم

به ساعت نگاه کردم ساعت یازده و نیم بود

با تعجب گفتم این وقت روز که مازیار خونه نیست پس این صداها چیه

با عجله بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه

که دیدم مریم خانم مشغول کاره

با صدای بلند سلام کردم

مریم خانم گفت : سلام گندم جان ببخش سرو صدا کردم

گفتم : نه بابا اشکالی نداره لنگ ظهر ه

شما چجوری اومدی داخل خونه

کی براتون درو باز کرد

گفت : آقا مازیار صبح بهم زنگ زد گفت ساعت ۹ میاد دنبالم وقتی اومد این کلیدارو بهم داد گفت از این به بعد زنگ نزنم شمارو بیدار نکنم


یهو یاد دیشب افتادم با عجله برگشتم توی اتاق به کف اتاق نگاه کردم اثری از خورده های شیشه نبود

حتما خودش همه رو جمع کرده بود

مریم خانم با صدای بلند گفت :

گندم جان آقا گفتن دیشب آیینتون شکسته هر وقت شما بیدار شدین اتاق جارو بکشم اگه توی اتاق کاری ندارین من برم تمیزش کنم

گفتم نه کاری ندارم میتونین کارتونو انجام بدین

مریم خانم همینطور که جارو به دست می رفت سمت اتاق گفت : ببخشا مادر فضولیه ولی صدقه زیاد  بدین.  اسفند دود کنین

ماشاالله هزار الله اکبر شما دوتا هم  خوشگلین هم زندگی دار

چشمتون میکنن تا دلتون بخواد آدم بد طینت هست

شکستن این آیینه هم ان شاالله رفع بلا بود

یه آه از ته دل کشیدم گفتم نه مریم خانم اشتباه فکر میکنی نیازی به این کارا نیست


رفتم دست و صورتمو شستم و مشغول خوردن صبحانه شدم


یه نگاهی به اجاق انداختم دیدم غذایی پخته نشده

وقتی مریم خانم اومد گفتم : راستی غذا نپختین؟ الان مازیار پیداش میشه ها

گفت : ای وای  گندم جان یادم رفت بهت بگم آقا گفت من ظهر نمیام برای همین منتظر شدم ببینم شما چی دلت میخواد همونو برات بپزم مادر

از اینکه مازیار نمی یومد خوشحال بودم میتونستم برم سراغ درسام . با خوشحالی گفتم : پس نمی خواد چیزی بپزین توی یخچال اضافه غذای روز قبل هست همونارو میخورم با شما هم کاری ندارم میتونین برین

مریم خانم یکم این پا اون پا کرد گفت : ببخشید بی ادبیه خانم جون ولی آقا به من گفتن ساعت کاریت نه صبح تا یکو نیم بعداز ظهر ه نه پنج دقیقه اینورتر نه پنج دقیقه اون ور تر

از اول به من اولتیماتوم دادن گفتن از وقت نشناسی و بی نظمی بدشون میاد وگرنه عذر منو میخوان

خدای من این آدم چقدر بد عنق بود . گفتم مریم خانم من دارم بهتون اجازه میدم

یکم مکث کرد و با خجالت گفت : بی ادبیه ،جسارته روم سیاه ولی آقا گفتن من از  ایشون پول میگیرم فقطم باید از ایشون دستور بگیرم

با ناراحتی گفتم باشه به هر حال من کار خاصی با شما ندارم میرم درس بخونم شما هم بشین تلوزیون تماشا کن

****

رفتم توی اتاق نشستم و کتاب دفترامو باز کردم

چند ساعتی درس خوندم

که دیگه احساس کردم دلم ضعف می ره

مریم خانوم قبل رفتن غذامو برام آماده کرده بود رفتم نشستم شروع کردم به غذا خوردن .

یهو یاد مازیار افتادم عجیب بود از صبح اصلا بهم زنگ نزده بود

یه نفس عمیق کشیدم گفتم بهتر

یکم اعصابم آروم باشه

بعداز غذا یهو یاد یوسف افتادم که ازم خواسته بود با ترانه صحبت کنم

فوری بلند شدم دفترچه تلفن برداشتم شماره ی ترانه رو گرفتم

بعداز چندتا بوق جواب داد

بله بفرمائید

گفتم :سلام ترانه جان

گفت :سلام بفرمائید

گفتم  : عزیزم من گندمم .

خیلی گرم احوالپرسی کرد

گفتم : راستش یوسف ازم خواسته یه قراری با هم بذاریم یکم صحبت کنیم

گفت : با کمال میل حتما

گفتم : ساعت ۶ بیا کافه ی مهران

گفت : باشه حتما میبینمت

خوشحال میشم پیجم 

گوشیمو برداشتم به مازیار پیام دادم گفتم که ساعت ۶ با ترانه قرار دارم

جواب داد : که باشه برو ولی کارت تموم شد نرو خونه بهم زنگ بزن

****

ساعت پنج بلند شدم آماده شدم

آژانس گرفتم رفتم کافه

مهران تا منو دید

با خنده اومد طرفم

گفت سلام عروس خانم راه گم کردین با آقا داماد اینجا قرار دارین

گفتم : نه بابا منتظر یکی از دوستامم

مهران منو راهنمایی کرد طرف یکی از میزا و گفت بشین برات یه نسکافه بیارم تا دوستت بیاد

تشکر کردم واقعا به یه نوشیدنی گرم نیاز داشتم

به ساعتم نگاه کردم هنوز ده دقیقه به شش بود

یکم توی ذهنم مرور کردم که چی به ترانه بگم

ترانه دختر خاله ی فرشته بود

فرشته زن جمال از دوستای مشترک و صمیمی یوسف و مازیار بود

ترانه چند بازی توی جمع ها و مهمونی دوستانه ی ما شرکت کرده بود و از جمع ما خوشش اومده بود و چون دختر خوب و خونگرمی بود ما هم هر قراری داشتیم اونو دعوت میکردیم

ترانه و فرشته از یه خانواده ی بزرگ توی انزلی بودن

که خانواده ی ثروتمند و سرشناسی بودن

خوده ترانه هم انصافا دختر قشنگی بود

برعکس یوسف پوستش سبزه بود با چشم و ابرو و موهای فر مشکی.

خیلی دختر جذاب و بانمکی بود

مهمتر از زیبایی ظاهرش شخصیت و اخلاقش  بود که نشون دهنده ی اصالتش بود.

توی همین فکرا بودم که صدای ترانه رو شنیدم

دستشو طرفم دراز کرد و سلام کرد

به گرمی دستشو گرفتم و سلام کردم

بعداز احوالپرسی گفتم : با یوسف صحبت کردی

با ناراحتی سرشو انداخت پایین گفت : نه الان سه روزه به تلفنم جواب نمیده البته حقم داره مامانم حرفای بدی بهش زد

گفتم :نه یوسف از حرفای مامانت ناراحت نیست از اینکه حرفای مادرت یه جورایی درسته ناراحته

ترانه گفت: من قبول دارم که یوسف از نظر مالی خیلی پایین تر از خانوادمه ولی به عشقش شک ندارم . یوسف اولین پسریه که با صداقت همه چی رو راجع به گذشته ش بهم گفت حتی گفت اگه با هم ازدواج کنیم من حق ندارم ،یک قرون از اموال پدریمو بیارم توی خونش برعکس تمام خواستگارام که دنبال اینن که ببینن چقدر مال و اموال داریم

فقط تحصیلات یوسف یکم پایینه که بهش قول دادم کمکش کنم کنکور بده بره دانشگاه

حتی تمام منابع کنکور رشته ی تحصیلیشم از دوستام براش گرفتم

گفتم : ترانه مطمئنی داری احساساتی تصمیم نمی گیری ؟

ازدواج یعنی اینکه تا آخر عمر باید کنار کسی که انتخابش کردی بمونی با بدو خوبش بسازی واقعا یوسف همون مردیه که میخوای؟

یه لحظه خنده م گرفت این من بودم که داشتم ترانه رو که دوسالم ازم بزرگتر بود نصیحت میکردم در حالی که الان لازم بود یکی زندگی منو جمع کنه.

ترانه گفت : گندم تاحالا توی هیچ کدوم از تصمیم هام توی زندگیم اینقدر مصمم نبودم من حاضرم منتظر یوسف بمونم تا یکم خودشو روبراه کنه و کنکور بده

با خنده گفتم : پس مبارکه باشه من با یوسف صحبت میکنم حرفاتم بهش انتقال میدم

از مهران خواستم برامون کیک شکلاتی با قهوه بیاره

بعداز خوردن کیک و قهوه از ترانه خداحافظی کردم و ازش جدا شدم ‌ .

گوشی رو برداشتم شماره ی مازیار و گرفتم . اصلا دلم نمی خواست باهاش صحبت کنم ولی حوصله ی داستان جدیدم نداشتم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دارو اعصاب

سینگل69 | 5 دقیقه پیش

تک‌ نیت

mhasr | 19 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز