مشغول غذا خوردن بودیم که گفتم: راستی امروز می خوام برم یه سر به مامانم بزنم دلم خیلی براشون تنگ شده
یه لحظه خیره نگام کرد!
قاشق چنگالشو پرت کرد توی بشقابش به صندلی تکیه داد
با تعجب گفتم چیه چیزی شده؟
گفت : تو چرا اینقدر سرخودی؟
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : چندبار بهت بگم جایی میخوای بری با من هماهنگ کن
گفتم بی خیال بازم میخوای بحث راه بندازی خوب الان بهت گفتم دیگه
با عصبانیت گفت باشه برو ولی بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من جایی قرار می ذاری من برای بعد از ظهر کلی برنامه چیده بودم تو اصلا چیزی از نظم و برنامه ریزی نمی دونی
برای اینکه موضوع کش پیدا نکنه چیزی نگفتم و به غذا خوردن ادامه دادم.
****
ساعت حدود پنج بود . راه افتادم سمت خونه ی پدرم
تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم قدم بزنم
برای رفتن به خونه ی پدرم باید از جلوی دبیرستانی که توش درس میخوندم رد میشدم
وقتی رسیدم جلوی مدرسمون یکم مکث کردم
کل خاطرات مدرسه مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت
شیطنتمون با بچه ها . اون خنده های از ته دل . اون آزادی ها
یادش بخیر چه روزای بی دغدغه ای داشتم ولی حالا کلی مسئولیت سرم ریخته بود
سرمو بلند کردم به پنجره ی کلاسمون خیره شدم
چه روزایی بود سمیه دانشگاه تالش روانشناسی میخوند
فرنازم مدیریت دانشگاه آزاد انزلی قبول شده بود
سولماز به خاطر ضعیف بودن سطح خانوادش مجبور به ترک تحصیل شده بود و جایی مشغول کار بود
شنیده بودم متین با مجید نامزد کردن
چقدر زود بزرگ شده بودیم
انگار همین دیروز بود که توی حیاط این مدرسه می دوییدیم
و از ته دل می خندیدیم
یکم رفتم جلو تر به خیابون روبروی مدرسه نگاه کردم همون جایی که مازیار منتظرم می موند تا منو ببینه
یاد قرارای یواشکیمون افتادم
یاد دل، دل کردنا و دلتنگی هامون موقعی که سرباز بود
چقدر اون روزا مازیار فرق داشت.
انگار من با یه آدم دیگه ازدواج کرده بودم
بعداز بلایی که سرم آورده بود و با وجود تمام محبتاش به ظاهر باهاش خوب بودم ولی ته دلم یه حس بدی نسبت بهش داشتم
نمی تونستم صددرصد وجودمو براش بذارم
قدمامو تند تر کردم رسیدم جلوی خونه پدرم
زنگ درو زدم عرفان با عجله صدام کرد گفت خواهری تویی ؟
گفتم آره درو باز کن
با ذوق دویید درو باز کرد محکم بغلم کرد بوسش کردم و دستشو گرفتم دوتایی رفتیم داخل
مامان اومد استقبالم
با شنیدن صدای عزیز از ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم دوییدم بغلش
با گلایه گفتم عزیز چرا نمیای پیشم ؟
گفت:مادر شاکی نشو تو تازه عروسی . رفتن زیاد خونه ی تازه عروس خوبیت نداره .با اخم نگاش کردم گفتم :وای عزیز چه حرفا . خودت میدونی مازیار چقدر دوستت داره تورو خدا بیا پیشم
عزیز گفت : خدا مازیار و حفظ کنه واقعا مرده
خدا خیلی دوست داشته که چنین مردی رو قسمتت کرده
یه آه از ته دل کشیدم
که دور از چشم عزیز نموند
بلند شدم رفتم طرف اتاقم
هنوز تخت و وسایلام اونجا بود
چقدر روزای خوبی رو اینجا گذرونده بودم و چه آرامشی داشتم
روی تختم دراز کشیدم چشمامو بستم غرق رویا بودم
رویای روزایی که با صدای بلند شاهنامه میخوندم
یا روزایی که جلوی آیینه برای خودم میرقصیدم
چه ساعتهایی که جلوی آیینه میموندم و خودمو نگاه میکردم
دلم برای اون روزا پر میکشید
با صدای مامان به خودم اومدم
گفت : گندم بیا چایی دم کردم برات کاکا هم درست کردم
با ذوق دوییدم بیرون گفتم مامان تورو خدا دستور کاکا رو برام بنویس دوسه بار درست کردم خراب شد
عزیز خندید گفت ای وای بیچاره بچم مازیار
با دلخوری گفتم شما عزیز منی یا اون
عزیز با خنده گفت زن و شوهر جدا از هم نیستن یکی هستن . عزیز هردوی شما هستم
یکم که نشستم به مامان گفتم پس چرا بابا نیومد دلم براش یه ذره شده
مامان گفت امروز یکم کارش طول می کشه
خوب برای شام بمون زنگ میزنم مازیار م بیاد اینطوری بابا تو هم میبینی
یه لحظه خوشحال شدم میخواستم قبول کنم ولی یاد مازیار افتادم از این که توی عمل انجام شده قرار ش بدم خوشش نمی یومد
از اول بهم گفته ماهی یکبار برای نهار یا شام خونه ی مادرت میمونیم از اینکه همش اونجا پلاس باشم بدم میاد
ولی خانوادت هر وقت که بخوان میتونن بیان خونمون
با اکراه بلند شدم از مامان تشکر کردم گفتم مازیار کار داره منم باید درس بخونم . عرفان با ناراحتی گفت خواهری کاش می موندی. گفتم امروز نمیشه ولی یه روز حتما میام پیشت میمونم. لباسمو پوشیدم و راه افتادم سر کوچه بابا رو دیدم از خو شحالی دوییدم طرفش بغلش کردم . بابا با تعجب گفت : چرا اینقدر زود میری؟ چرا شام نموندین؟ درسو بهونه کردم و به بابا قول دادم یه روز دیگه میام بیشتر میمونم .
باعجله سوار ماشین شدم رفتم خونه.
ساعت هشت و نیم بود . تند تند لباسمو در آوردم دوییدم طرف آشپزخونه مشغول آماده کردن شام شدم
همون طور که شام میپختم کتابمم گذاشتم کنارم
هم درس میخوندم هم کار میکردم
یه دفعه حواسم کلا رفت به درس که حس کردم بوی سوختگی میاد با عجله دوییدم طرف اجاق که دیدم کل غذام ته گرفته و سوخته
کل خونه رو دود برداشته بود
مشغول تمیز کاری بودم که مازیار اومد خونه
وقتی اون همه دود و دید با ترس اومد طرفم گفت چی شده،چیزیت نشد؟
با ناراحتی گفتم نه فقط غذام سوخت
مازیار یه نگاهی به کتابام که روی اوپن آشپزخونه بود کرد یه نگاهیم به قابلمه ی سوخته