وی تو ی خانواده پولدار و مذهبی چشم گشود
پدربزرگ عمو دایی وی جز میلیاردرای شهرشون بود
پدرش قاضی بود و تو کار ساخت و ساز و ماشین بود
ی برادر بزرگتر از خودش داشت و تو پر قو بزرگ شده بود
وی عاشق شد
عاشق معشوق داستان ما شبیه هم بودن
جایی نبود ک نرن و بشون نگن خواهر برادرید؟؟؟؟؟
کل شهر گشته بودن
کافه ها
رستورانا
پارکا
خیابونا (وای از خیابونا )
پسر این قصه پسر عمو وی بود ی پسرمرفه بی درد بود کل دغدغه اش عوض کردن آهن زیر پاش بود یا گوش به زنگ که از آیفون جدید کی رونمایی میکنن ک تو دستش بگیره
دلم گرفته میخواستم کل زندگیمو بنویسم یهویی شد طول میکشه
از صبوریتون از همون اول ممنون🌹