من با شوهرم دوست بودم که بعد از یه سال ازدواج کردیم اون اولا شوهرم فوق العاده مرد خوبی بود به شدت منو دوس داشت یعنی کاری نبود که اگه میگفتم انجام نمیداد هیچ کس جرئت نداشت به من یه تو بگه به خاطر من با خانوادش بحث میکرد طاقت نداشت گریه منو ببینه
منم همینطور دوسش داشتم من از اون اول با خانوادش مشکل خاصی نداشتم بعد از یه مدت مادرشوهرم بهم همش بهم تیکه نینداخت دیگه از اون موقع به بعد از چشمم افتاد باهاش شدم دشمن به شوهرم میگفتم حق نداری باهاش صحبت کنی حق نداری روبوسی کنی اونم حرصش میگرفت مجبور میشد باهام تا یه مدت درست رفتار کنه
حالا شوهرم خیلی اخلاقاش عوض شد بعد از دوسال تغییر کرده ذره ایی به من علاقه نداره نسبت بهم سرد شده من قبول دارم اون اولا تو بعضی چیزا افراط میکردم ولی اونم مقصره یکسره تو خونمون حرف طلاق کشیده میشه ولی انجام نمیده الان من رفتم باهاش صحبت کردم گفتم بیا زندگیمون درست کنیم من میخوام اخلاقای بدم بزارم کنار تو هم همین کار و بکن ولی اون اصلا منطقی نیس میگه من خوبم تو مشکل داری فقط
خانوما تو رو خدا یه کم بهم سیاست یاد بدین که شوهرمو چطوری وابسته خودم کنم