اسی منم یاد خودمو شوهرم افتادم اخی
اومد قلمچی دنبالم ی شاخه گل تو جیب پشتش قایم کرده بود
بعد من اهل کافه اینا نبودم
ی خیابون درازو پیاده رفتیم
بعد من تپلو بودم سردم بود رونام خارش گرفته بود نمیتونستم راه برم هی میگفت چرا اینجوری میکنی
لروم و قرار نداشتم