سلام.من ۷سااال یک منتظر بودم.انتظاری طولانی و سخت که باعث شد خیلی چیزها از دست بدم تا دخترم به زندگیم بیاد. الان به مناسبت یک سالگیش تصمیم گرفتم برای شما بنویسم. یه کم طولانیه.اما از قبل تایپ کردم.صبوری کنید تا کپی کنم و بزارم.اول میزارم و بعدش بهتون جواب میدم.ممنون.
اردیبهشت ۹۰ عقد کردم.دوماه بعد ازعقدم دکترا یه غده عمیق را تو سر پدرم تشخیص دادن و گفتن که فوری باید عملی سخت بشه.ولی دکترش گفت که نمیتونه همه غده را دربیاره.خلاصه باکلی نذر و نیاز و گریه پدرم عمل کرد ولی باید سریع پرتودرمانی راآغاز میکرد.پدرم قبل از عملش زمان و افراد را قاطی کرده بود.ولی درناخودآگاهش خیلی نگران عروسی من که تک دخترش بودم و خیییلی تو زندگیم کم محبتی دنیا را دیده بودم و برای هرخواسته کوچکم هم جنگیده بودم،بود. دکتربه مادرم گفت برید و حتماااا هرچه زودترعروسی دخترش که اینقدر نگرانه را بگیرید و برگردید برای پرتودرمانی(شهر دیگه بود).تا کمی بهبودپیداکنه و بتونه کمی سر و صدای درحد صحبت کردن راتحمل کنه حدود یک ماه تو همون شهربودیم و برگشتیم شهرمون.توی بیست روز جهازم را کامل کردم و خونه کرایه کردیم وعروسی کردم.شب عروسی آخرشب فقط پدرم اومد خونه ومارا دست به دست کرد.خونه اقوام بود که سر وصدا اذیتش نکنه