2726

سلام.من ۷سااال یک منتظر بودم.انتظاری طولانی و سخت که باعث شد خیلی چیزها از دست بدم تا دخترم به زندگیم بیاد. الان به مناسبت یک سالگیش تصمیم گرفتم برای شما بنویسم. یه کم طولانیه.اما از قبل تایپ کردم.صبوری کنید تا کپی کنم و بزارم.اول میزارم و بعدش بهتون جواب میدم.ممنون.


اردیبهشت ۹۰ عقد کردم.دوماه بعد ازعقدم دکترا یه غده عمیق را تو سر پدرم تشخیص دادن و گفتن که فوری باید عملی سخت بشه.ولی دکترش گفت که نمیتونه همه غده را دربیاره.خلاصه باکلی نذر و نیاز و گریه پدرم عمل کرد ولی باید سریع پرتودرمانی راآغاز میکرد.پدرم قبل از عملش زمان و افراد را قاطی کرده بود.ولی درناخودآگاهش خیلی نگران عروسی من که تک دخترش بودم و خیییلی تو زندگیم کم محبتی دنیا را دیده بودم و برای هرخواسته کوچکم هم جنگیده بودم،بود. دکتربه مادرم گفت برید و حتماااا هرچه زودترعروسی دخترش که اینقدر نگرانه را بگیرید و برگردید برای پرتودرمانی(شهر دیگه بود).تا کمی بهبودپیداکنه و بتونه کمی سر و صدای درحد صحبت کردن راتحمل کنه حدود یک ماه تو همون شهربودیم و برگشتیم شهرمون.توی بیست روز جهازم را کامل کردم و خونه کرایه کردیم وعروسی کردم.شب عروسی آخرشب فقط پدرم اومد خونه ومارا دست به دست کرد.خونه اقوام بود که سر وصدا اذیتش نکنه

.خلاصه ۶ماه جلوگیری داشتم و رفتم چکاپ قبل از بارداری.که بععععله.تنبلی تخمدان و اسپرم کمی ضعیف که به گفته دکترم داروی آنچنانی نمیخواست همسرم.دربه دری و آزمایش و دوا و مطب دکتر و پول پول پول دادنمون شروع شد.شهر اصفهان میرفتم که با ما یک ساعت فاصله داشت و هزینه رفت آمد هم اضافه میشد.همون سال اول ازدواج دزد اومد خونمون و هرررررچی طلاداشتم دزدید.هیچ چیزباارزشی دیگه نداشتم.اگه کمکهای مالی مادرم نبود ما همون اول راه میموندیم.هرماه بی بی چک.منفی.گریه من. ناراحتی همسرم که میخواست من نفهمم و دلداری اش. نگاه های نگران پدرم و حسرت دیدن بچه من.دعاهای شب و روز مادرم.دکترم گفت باید لاپاراسکوپی کنی.و این برای من که جزمادرم هیچ کس را نداشتم یعنی فهمیدن خانواده همسرم از درمانها و همراهیه مادرشوهرم با من در روز عملم.مادرم بااینکه ۶۰سال بیشتر نداشت باعصا بود و نمیتونست بیاد بیمارستان.لاپاراسکوپی انجام شد و دوباره اقدام های ناموفق و داروهای بی اثر.

.چقدررر دعا و گریه به درگاهش کردم.چقدر نذر و نیاز.چهار سال شد.غده پدرم دوباره شروع به رشد کرد و درمان بی اثر.طی دو سال کم کم پدر نازنینم فرو ریخت وحتی وقتی قدرت تکلم رااز دست داده بود با چشماش تو دهن من زل میزد و منتظر بود هر لحظه که من بگم حامله ام.آخرش هم درحسرت شنیدن این خبر فوت کرد.فوت پدر و زحمتهایی که از چند ماه آخر عمرش بر دوش مادرم بود باعث شد بیماری مفاصل مادرم عود کنه و ۱۵روز بیمارستان بستری بشه ووقتی به خونه برگشت عصا تبدیل به واکر شد.دوبار آی یو آی کردم با هزینه دارویی زیاد چون انگار بدنم مقاوم شده بود و اصلا به آمپول و دارو جواب مثبت نمیداد.باز بی بی چک منفی و پریود شدن دوباره.اعصاب دکتر رفتن را نداشتم‌.یه مدت به صورت گیاهی پی گیری کردم و شد انتظارم شش سال. بریدم گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم.دیگه نمیکشه اعصاب و روانم.مادرم پرس و جو کرد و گفتند که توی مراکز دولتی یه طرحی گذاشتند واسه میکرو و آی وی اف. که هزینه ها کمتره.گفت من میتونم فقط هزینه یک بار میکرو را بدم.اما نباید استرس داشته باشی و حرص بخوری.چون میگن اگه بخواد بگیره اما استرس باشه نمیگیره.منم گفتم الان روحیه ندارم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

۶سال داروهای هورمونی باعث اضافه وزن شدیدم شده بود.شروع کردم باشگاه و پیاده روی. طی ۸ماه ۲۳ کیلو وزن کم کردم.روحیه ام بهتر شد و باهمسرم بسم ا.. گفتیم و رفتیم بیمارستان شهید بهشتی اصفهان. ۴آذر ۱۳۹۶.پرونده تشکیل دادیم.همسرم آزمایش داد و دیدیم که ای دل غافل اوضاعش خیییلی بده و گفتند که اصلا آزمایشگاههای بیرون از مراکز ناباروری مورد تایید نیست و اکثرا که اونجا خوبه توی مراکز ناباروری یهو شوکه میشن.خلاصه معرفی اش کردند به دکتری که باهاشون کار میکرد و گفتند اجازه عمل میکرو را باید اون بده.سه ماه دارو خورد و دکتر با اینکه راضی نبود اما نامه اجازه را داد و من وارد سیکل میکرو شدم.یه توکل جانانه به خدا کردم و همه چیز را به خودش سپردم وگفتم خودت میدونی چقدر به طور کلی تو زندگی سختی دیدم.چقدر پدر خدابیامرزم منتظر بود.چقدر مادرم که تو زندگیش هیچی ندیده و فقط زحمت کشیده امیدش به توست.خلاصه اونایی که میکرو کردن میدونن که از زمان شروع سیکل یک روز در میون باید بری سونو و چقدر رفت و آمد داره.همه این روزها ساعت ۵:۳۰ صبح از خونه بیرون میزدیم تا به مقع برسیم اصفهان. شوهرم شب و روز قبلش اگه شیفت بود نمیتونست سرکارش بخوابه.پتو میبردیم و تا نوبتم میشد اون توی ماشین میخوابید

2728

.آمپول های عضلانی و زیر پوستی.قرص.شیاف.همه را تحمل میکردم.مادرم ناتوان تر شده بود.سونوی قبل از پانکچرم خبر از ۶ فولیکول فقط داد که اصلا راضی کننده نبود.دکتر جنین شناس هم گفت که اسپرم همسرت اصلا تعریفی نداره.اما من دلم قرص بود به اون بالایی.میگفتم که میدونم لب پرتگاهم اما دستم را میگیره.روز انتقال شد و من گفتم حداقل دو جنین را دارم.اما فقط ۴تخمک بود. یک جنین بلاست تشکیل شده بود.انتقال انجام شد.یک ساعت استراحت. و عقب ماشین دراز کشیدم و آروم اومدیم خونه و استراحتم شروع شد.مادرم فقط همون روز اول تونست بیاد ببینتم.درد پا و زانوهاش و واکر اجازه بیشتر نداد.همسرم کارای خونه را میکرد.بلاخره روز موعود آزمایش خون رسید.صبح باهمسرم رفتم آزمایشگاه.گفت جوابش ساعت۱ظهر آماده میشه.اومد

یم خونه و من و همسرم که تا اونوقت استرس نداشتیم یه حسی گنگ اومد سراغمون.هیچ کدوم حرفی نمیزدیم.ساعت ۱۲:۳۰ همسرم رفت جواب رابگیره.از اونجا زنگ زد که آماده نیست هنوز.نگران نشی.حدود ده دقیقه بعد دیدم یکی کلید انداخت توی در.همون جور که دراز کشیده بودم سر کشیدم طرف در.وااااااای یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل اول اومد تو.خدایااااااشکرررررت.بعد ۷ ساااال انتظار منم مادر شدم.گفتم مثبته؟همسرم چشماش برق میزد و گفت آره.بتات ۲۰۰. گریه ام گرفته بود شدید.فوری سجده شکر کذاشتم و برای همه منتظرهادعا کردم.زودترش به مامانم هم زنگ زده بود.

شیرینی بردیم خونه مامانم.گریه میکرد از خوشحالی.مادرم توی آپارتمان همسایمون بود.با دکتربیمارستان تماس گرفتم و گفتم مثبت شدم که دستور استراحت تا سونوی بعدی و تشکیل قلب را داد.کارم با دکترم تموم شده بود.چوم مطب نداشت و اصفهان بود که رفت و آمد و جاده دیگه برام خوب نبود.رفتم زبر نظر یه پزشک توشهرخودمون. روز سونوی قلب شد و من قشنگ ترین صدا راشنیدم و مدام خداراشکر کردم.جفتم کمی پایین بود و استراحت.منم فقط توی خونه آروم کار میکردم.هفته ۱۱بودم صبح که از خواب بیدار شدم لباس زیرم خونی بود.نههههه.فوری همسرم را بیدار کردم.به دکترم که تاعصر دسترسی نداشتم.اما منشی اش دوستم بود بهش زنگ زدم و گفت بیمارستان شیفته.منم زنگ زدم لیبل.وقتی مشخصاتم که فلانی است و میکرو کرده را بهش گفتند اومد پشت گوشی.استراحت بیشتر و علاوه بر دو شیاف پروژسترونی که از اول میزاشتم یک سوزن پروژسترون افه کرد تا هفته بعد سونوی غربالگری. تو سونوی غربالگری یه موجود کوچولو دیدم و انگار تازه برایم مسجل شد که واقعا باردارم.جفت پایین و یه هماتوم خیلی کوچولو. استراحت تا آنومالی.اوضاع کلیه های مادرم هم به هم ریخته بود.مقداری پول داد و اصرار که اونایی که کاری به جنسیت نداره را بخرید.کمد هم بخرید.از من که بهتون الان فشار مالی میاد بزار کمد را جوری بخریم که لااقل یه قسطش بیافته بعد از زایمانم.اما مامانم گفت نه.الان بخرید.رفتم فقط تا دم مغازه با ماشین بودیم.پیاده شدن همانا و خونریزی یک دفعه و وحشتناک که حتی مانتو هم کثیف شد همانا.دوبارررره.واای .خدایااااا.خودت کمک کن.خودت محافظش باش.زنگ زدم منشی دکتر و گفت زود بیا.رفتم و سونوی اورژانسی برام نوشت.همسرم توان راه رفتن نراشت و لباس من غرق خون.خدا خیر منشی دکتر بده.رفت برام از طبقه پایین پاساژ لباس زیر و شلوار خرید.مانتوم مشکی بود.

.دوباره سونو و صدای قلب فرزندم را شنیدم و آرام گرفتم.استراحت تاآنومالی.هفته ۱۵وچند روزم بود که آزمایش خون غربالگریردوم را دادم.نگو که زود بوده و باید حدودهمون سونوی آنومالی میرفتم .کلا آزمایش بیخودی بود و فقط پولش را الکی میدیم.جوابش که اومد وااای ریسک عدم تشکیل طناب عصبی بود.دکتر گفت آمینوسنتز.اما من نه پولش را داشتم و نه ریسکش را قبول کردم.صبرکردم تاسونوآنومالی.و توکل به خودش.دو هفته خییلی بد و پراسترسی را گذروندم.۱۷هفته تمام رفتم آنومالی.خداراشکر سالم بود و دختر.خواهر ندارم.دخترم میشه همه کسم.جفتم هم بالا رفته بود اما دکتر گفت بازهم احتیاط کن‌.کار خونه و پیاده روی که اصلا.با ماشین جایی برو و تو خونه آروم قدم بزن.مامان پول داد و گفت برید و بقیه سیسمونی را بخرید.هیچ چیزش را نزارید واسه بعد.سیسمونی کامل شد.اما مادر عزیزتر از جونم،عمرم، نفسم ،رفیق همه دورانم حتی نتونست درست سیسمونی ام راببینه.حال خوشی نداشت.یک روز در تراس که باز بود دیدم صدای ناله و فریاد مادرم میاد.خواب بودم.بیدارشدم و چادرسر کردم و آزوم رفتم خونشون.مامانم توی حمام خورده بود زمین و داشتند میبردنش روی تختش.ران مادرم از سه جا شکسته بود.واین برای مادرم یعنی فاجعه.چند روزی دکتر و فیزیوتراپیست و اینا میوند تونه و میرفت من فقط صداشون را از راهرو میشنیدم و به داداشم زنگ


 میزدم.اونم میگفت مامان هم میگه فقطط به فکر تو دلیت باش.اون امانتی است که باید برای همسرت و زندگیت سالم به دنیا بیاریش.کلیه های مادرم از کار افتاد و باید بستری میشد بیمارستان.به خاطر رعایت حالم به من نگفتند و وقتی آمبولانس اومد من از تصویر آیفون دیدم که همسر و داداشم هستند.به همسرم زنگ زدم گفت چیزی نیست.مامانت یه کم قندو فشارش نامیزونه.چون همین طور هم شده بود بعد از فوت بابام.منم گفتم خوب میره بیمارستان و برمیگرده.ووو من دیگر مادرم را ندیدم.حتی نتونستم باهاش وداع کنم و حلالیت بطلبم.یک ماه بود که بستری بیمارستان الزهرای اصفهان بود

.هفته ۳۰ بودم که درد و لکه بینی داشتم.رفتم لیبل.معاینه کرد و گفت دهانه رحمت یک سانت باز شده.داری زایمان زودرس میکنی.باید بستری بشی و دارو بگیری.دو شب بستری شدم و خداراشکر روند زایمان متوقف شد.باز استراحت کامل.یکشنبه مرخص شدم و سه شنبه ۱۳شهریور مادرم در بیمارستان فوت کرد و حسرت خداحافظی و بوسیدنش برای آخرین بار  به دل من موند و حسرت دیدن بچه من بر دل پدر و مادرم.حتی به خاطر شرایطم نتونستم تو مراسم هاش شرکت کنم یا یک دل سیر گریه و عزاداری.فقط تو دلم میریختم و حرکت دخترم کند میشد و هر شب بیمارستان میرفتم و نوار nstمیگرفتم و برمیگشم خونه.دیگه به هر جوری بود هفته ۳۶را تموم کردم و فردا باید میرفتم دکتر تا اجازه راه رفتن و اینا را بهم بده.دیگه با.سنم هم به خاطر آمپولها مثل سنگ سفت شده بود و سوزن به مکافات و با درد زیاد که همراه با داد من بود وارد بدنم میشد .شبش همسرم شیفت بود و مادرش پیشم بود.ساعت۵صبح یهو خیس شدم و بله کیسه آبم پاره شده بود.شرشرآب ازم میرفت.با مادرش رفتیم بیمارستان و تلفنی به همسرم خبر دادم که بعدش اومده بود خونه و ساک من و دخترم را که ازقبل آماده کرده بودم آورد بیمارستان.همه وسایلم را دادم مادرشوهرم و تنها وارد اتاق زایمان شدم وچون کیسه آبم پاره شده بود فقط روی تخت خوابیدم

سرم و دستگاه برای کنترل ضربان قلب دخترم بهم وصل کردند و من خیییییلی درد داشتم.ولی فقط نگران دخترم بودم.ماما ها هم دیگه منو میشناختند هی اومدن و گفتن بلاخره میکرویی ما وقت زایمانش شد.دلم مادرم را میخواست.کمر و شکمم از درد داشت متلاشی میشد و معاینه میکردند.شده بودم ۵سانت.پیشرفتم خوب بود و من فقط آروم اشک میریختم و مامان خدابیامرزم و امامان را صدا میکردم که از بس آروم بودم میگفتند مافکر میکردیم درد نداری.درحالی که من وحشتناک درد داشتم و اصلا بین دردهام فاصله نبود.پشت سر هم بود.ساعت۷ بود به یکی از ماماها گفتم من خیییلی درد دارم .نمیتونم تحمل کنم.توراخدا یه کاری کن .خندید گفت اووو تو کجا و منزل کجا.اینا که درد نیست.اگه اینا را درد میگی پس یک ساعت آخر را میخوای چه کار کنی،؟من را بگی گفتم خدایااا پس اون دردها چه جوری اند.من اصلا میتونم دوام بیارم.گفتم نه.من میمیرم.۸:۴۵ دقیقه که شیفت ها عوض شدند خانم امیری یه مامای مهربونی بود که موقعی که میومدم واسه نوار nstبیشتر دیدمش .اوند و گفت ااستاره تویی؟گفتند یه مامان خیلی خوب و بی صدا داریم .پس تو هستی. دادم رفت هوا و گفتم من خیلی درد دارم.میگن این درد نیست.تورا خدا من دارم میمیرم.گفت عزیزم راست میگن حالا بزار اون آخرا ناله کن.گفتم حس مدفوع دارم.گفت بزار معاینه کنم ببینم چی میگی.دیدم یهو پرده ها را کشید و داد زد یه ست زایمان بیارید.این بنده خدا هی میگه من دردام شدیده.فول شده.خلاصه روی همون تخت هی میگفت زور بزن.محکم و ولش نکن.سرش را دیدم.آفرین ادامه بده.منم تلافی کردم و چند تا داد زدم

گفت بلندشو بریم اتاق بغلی روی تخت زایمان.وقتی رفتم اونجا گفتم من چجوری برم رو تخت.از عقب برم از جلو برم.خلاصه هول کرده بودم.گفت هر جور میخوای بری برو.فقط زودتر که دخترت همین وسط به دنیا میاد.رفتم بالا و پاهام را بست و برش زد که یه کمی سوز داشت و باهر انقباض زور میزدم و داد .که یهو یه چیزی ازم سر خورد و بیرون اومد و دردها و فشارها از بین رفت .دخترم دا لای پارچه سبز گزاشتند روی سینه ام.گریه میکرد.گفتم خوش اومدی امید مادر.چشم ازش بر نمیداشتم.گفتم سالمه؟گفتند سالمه و دستگاه هم نمیخواد.فقط کم وزنه چون زود به دنیا اومد.۲۳۰۰بود.بردنش .شروع کردن بخیه زدنم.اولی ها را نفهمیدم هرچی به پوست نزدیکتر میشد بیشتر سوزش داشت که خب در مقابل دردهای زایمان چیزی نبود.دختر نازم ساعت ۹:۳۰ روز یک شنبه ۱۵مهر بدنیا اومد.باویلچر رفتم اتاق کناری اش و لباس دادن که عوض کنم.زن دایی ام که خدا براش خیر بخواد منو از زایمان تا حالا تنها نزاشته. مادرشوهرم دست و پایی نداره واسه این کارها.همسرم بهش زنگ زده بود و اومد و لباس بهش پوشونده بود.مادرشوهرم گوشی ام را آورد و باهمسرم حرف زدم و تبریک گفت و شیرینی آورده بود.من روز قبلش ساعت ۵عصر کمی نون پنیر خورده بودم و ناشتا زایمان کردم.تا ساعت ۱۱ صبح دو تا شیرینی خوردم.دخترم را آوردند وبهش شیر دادم و به بخش منتقل شدم.خدا خیر بده به زن داداشم برام گوشت و آبگوشت آورد که خیلی چسبید.شب توی بیمارستان هم زن دایی ام پیشم موند.فردا مرخص شدیم.اما سه روز بعد که چهلم مادرم هم بود به خاطر زردی بستری شد.دو شب بستری بود. دیگه اومدیم خونه و زندگی جریان یافت.سخت بود چون کم وزن بود.سخت بود چون مادرم نبود.اما خداراشکر که به سلامتی گذشت ودختر گلم یک ساله شد.

ان شاءالله سختی ها و غم های من دیگه تموم شده باشه.

ان شاءالله همه منتظرها دامنشون به فرزندی سالم و صالح سبز بشه

😢😢😢😭😭😭😭حال و روزت رو کامل درک میکنم....خوندم و گریه م گرفت....منم میکرو کردم دو بار انتقال....الانم که ۱۴ هفته هستم زیر قرص و آممول و شیاف و سرکلاژ و...برلم دعا کن منم بتونم بچه مو به دنیا بیارم

😢😢😢😭😭😭😭حال و روزت رو کامل درک میکنم....خوندم و گریه م گرفت....منم میکرو کردم دو بار انتقال... ...

عزیزم فقط آرامش و توکل به خدا و استراحت.مطمئن باش خدا خودش کمکت میکنه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز