گفت بلندشو بریم اتاق بغلی روی تخت زایمان.وقتی رفتم اونجا گفتم من چجوری برم رو تخت.از عقب برم از جلو برم.خلاصه هول کرده بودم.گفت هر جور میخوای بری برو.فقط زودتر که دخترت همین وسط به دنیا میاد.رفتم بالا و پاهام را بست و برش زد که یه کمی سوز داشت و باهر انقباض زور میزدم و داد .که یهو یه چیزی ازم سر خورد و بیرون اومد و دردها و فشارها از بین رفت .دخترم دا لای پارچه سبز گزاشتند روی سینه ام.گریه میکرد.گفتم خوش اومدی امید مادر.چشم ازش بر نمیداشتم.گفتم سالمه؟گفتند سالمه و دستگاه هم نمیخواد.فقط کم وزنه چون زود به دنیا اومد.۲۳۰۰بود.بردنش .شروع کردن بخیه زدنم.اولی ها را نفهمیدم هرچی به پوست نزدیکتر میشد بیشتر سوزش داشت که خب در مقابل دردهای زایمان چیزی نبود.دختر نازم ساعت ۹:۳۰ روز یک شنبه ۱۵مهر بدنیا اومد.باویلچر رفتم اتاق کناری اش و لباس دادن که عوض کنم.زن دایی ام که خدا براش خیر بخواد منو از زایمان تا حالا تنها نزاشته. مادرشوهرم دست و پایی نداره واسه این کارها.همسرم بهش زنگ زده بود و اومد و لباس بهش پوشونده بود.مادرشوهرم گوشی ام را آورد و باهمسرم حرف زدم و تبریک گفت و شیرینی آورده بود.من روز قبلش ساعت ۵عصر کمی نون پنیر خورده بودم و ناشتا زایمان کردم.تا ساعت ۱۱ صبح دو تا شیرینی خوردم.دخترم را آوردند وبهش شیر دادم و به بخش منتقل شدم.خدا خیر بده به زن داداشم برام گوشت و آبگوشت آورد که خیلی چسبید.شب توی بیمارستان هم زن دایی ام پیشم موند.فردا مرخص شدیم.اما سه روز بعد که چهلم مادرم هم بود به خاطر زردی بستری شد.دو شب بستری بود. دیگه اومدیم خونه و زندگی جریان یافت.سخت بود چون کم وزن بود.سخت بود چون مادرم نبود.اما خداراشکر که به سلامتی گذشت ودختر گلم یک ساله شد.
ان شاءالله سختی ها و غم های من دیگه تموم شده باشه.
ان شاءالله همه منتظرها دامنشون به فرزندی سالم و صالح سبز بشه