2777
2789

اگر تو گذشته انقدر مظلومو بی سروزبون نبودم.شاید الان زندگی بهتری داشتم

وروزی آدمها یک بار برای همیشه از چشمانت می افتند....مهم نیست نسبتشان چقدر نزدیک است یا چقدر دور.....مهم اینست تا ابد هیچ حسی به آنها نخواهی داشت!!!

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اگر میشد زمان به عقب برگرده خیلی از اشتباهات جبران ناپذیرمو انجام نمیدادم 😥😥

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
اگر میدونستم که رفتی...

شب بود بم پیاد داد چقد دوسم داری گفتم بیشتر اون چیزی ک فکرشو بکنی گفت منم خیلی میخامت هیچوقت ولت نمیکنم بعد از اون شب دیگ پیام نداد و رفت چقد بغضام براش شکست خدا میدونه

اگر تو بچگی انقدر شکنجه روحی نمیشدم یه ک. و. ن نشور مثل خواهرشوهرم برنمیگشت بگه تو استرسی و عصبی هست ...

آی میفهمم چی میگی کل فامیل بم میگن افسرده و منزوی خیلی بده خیلی

اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم همین یادم اومد😅

ک داند ب جز ذات پروردگار ک فردا چ بازی کند روزگار؟!                دلیل عضویتم سوال از حس ششم بود ک قسمت نشد هنو😐🤕                    

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ،

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه می کردم

و گفت هرگز جز مردم نادان کسی از رحمت خدا ناامید نیست
وقتی اوند تو زندگیم همه ی قانونام از هم پاشید امضاتو میگم

ی جاهایی باید مثلِ خودشون باشی ...خودتو عذاب نده

ک داند ب جز ذات پروردگار ک فردا چ بازی کند روزگار؟!                دلیل عضویتم سوال از حس ششم بود ک قسمت نشد هنو😐🤕                    
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز