دخترخانمه فقط با یه مادر زندگی میکرد ماها همه باهم بیرون میرفتیم خواهرم باهاشون میرفت خونشون اون میومد خونه ما خلاصه چهارسال شد دوستیشون یه روزی داییم و اون خانم اومدن خونه ما داییم گفت که مادرش رفته شمال برای کاری و تنهاست خونه میترسه برای همین اوردمش اینجا و مام با روی باز قبول کردیم دختر رفت طبقه بالا و بدون هیچ رودربایستی تمام وسایل منو ازاتاقم انداخت بیرون