بچه ها من۶ساله ازدواج کردم مامان مادرشوهرم تو روستا زندگی میکرد مادرشوهرم هروقت میرفت اونجا من میرفتم واسه پدرشوهرم و پسراش غذا درست میکردم ظرفاشونو میشستم و روزیکه قرار بود برگرده خونه رو تمیز و مرتب میکردم واگه اونجا بودم چایی هم درست میکردم,هرسال۵روزتو خونش روضه داشت منم میرفتم کمکش,روز اخرم که آش میداد کارش زیاد میشد کمکش میکردم طوریکه سرم درد میکرد البته منتی نیست بخاطر امام حسینه, گاهی مثلا باهمسایه اش دعوا میکرد شوهرش تذکر کوچک میداد قهر میکرد میرفت روستا,بازم من خونشو مرتب نگه میداشتم و بهش زنگ میزدم میگفتم بیاییم دنبالت بیاریم,یا قهر کرد رفت خونه خواهرش رفتم دنبالش و نیومد,خلاصه که هر کاری داشت اگه خبر داشتم میرفتم,خونه تکونیشم سعی میکردم کمکش کنم مثلا اینه ها وشیشه هارو من پاک میکردم و اینجور کارها,خونه تکونیشم کارهای سنگین نبود تا حالا نشده که فرش بشوره که مثلا بگه کمکم نکردی,چون فرشاش دست بافه,روشون روفرشی میندازه گاهی اونارو میشوره