خانواده شوهر من تو بارداري تبريك هم بهم نگفتن اصلا نميديدمشون استراحت مطلقم بودم نه سر زدن نه زنگ
بعد جالبه
روز زايمان اومدم خونه ديدم كل خانواده شوهر خونمونن سريع بچمو بغل كردن و خودشون رو كامل صاب بچه ميدونستن تا يه هفته هم خواهرشوهرام از خونم نميرفتن مادرم بيچاره معذب بود
چون دامادهاشونم ميومدن و ميرفتن تن تن خودم كه ديوونه شدم