2777
2789
عنوان

داستان زندگی من ( لیموناد یا ندا )

| مشاهده متن کامل بحث + 72067 بازدید | 207 پست

ندا جون زود بزار اخرش رو 

اینجا عقده ای زیاد داره دوباره گزارش میزنن 

موندم چی بگم دیشب تاپیک زدم خوردن همو برام گزارش زدن 

نینی یار اومده میگه چرا تاپیک زدی در مورد تاپیکی ک تعطیل شده رعایت کنید 

واقعا چقد بعضیا عقده ای هستن فرتی گزارش میزنن 

خدایا پناهم باش جز تو پناهی ندارم ♥♥♥♥♥♥♥تیکر هدفمه 

خلاصه با خواهرم رفتیم دنبال جهیزیه ؛ خرید جهیزیه از یه طرف که ساده میاد از طرف دیگه واقعا وقت گیرو خسته کننده است خورده ریزها رو بیشتر از شهر خودمون گرفتیم و واسه بقیبه اش رفتیم با بابا تهران اونم نه یک بار چند بار ؛

اما هیجان خرید چیزهای نو و ست کردنشون با هم ؛ هم فوق العادست

روزهایی هم که خرید نمیرفتیم تو اینترنت دنبال چیدمان های زیبا و مدلهای جدید مبلمان و سرویس خواب و غیره بودم

روزهای شیرینی بود؛  حمید هم هی حرص میخورد که چرا منو نمیبرید یعنی نظر من واستون مهم نیست بهش میگفتم آخه کدوم داماد تو خرید جهیزیه نقش داره ؛ هی میپرسید واسه اتاق خواب ها چکار میکنید فرش میخرید چند متره

واسه هال چی فرش های چند متره میخواید بخرید

اسم برند وسایلت چیه ؟ سامسونگ باشه ها ؛ ال جی به درد نمیخوره ؛

واقعا فکر میکردم  سوالاتش از روی هیجانه چون خودمم خیلی زیاد اون روزا فکرم درگیر همین موارد بود که چکار کنیم بهتره

 

خونه یکی از دوستام دیده بودم که تو اتاق خوابش کنار تختش یه فرش فانتزی خوشگل انداخته بود و اصلا کل اتاق خوابو فرش نکرده بود خیلی از اتاق خوابش خوشم اومده بود هم شیک شده بود هم مدرن

واسه همین در جواب حمید که گفته بود اتاق خواب ها رو چکار میکنید همین مدل اتاق خواب دوستمو شرح دادم

همین طور در جواب نحوه فرش کردن هال دوست نداشتم فرش ها کیپ تا کیپ هال باشن دوست داشتم به جای سه تا فرش دوازده متری سه تا نه متری بگیرم که سرامیک زیبای هال هم از اطرافش دیده بشه

اینا رو در جواب حمید بهش گفتم چقدر من ساده بودم که خودم با دست خودم آتیشو روشن کردم میتونستم بهش بگم سوپرایزه یا بگم هنوز تصمیم نگرفتیم

فکر کردم الان اونم نظرشو میگه و با هم دیگه به یه چیدمان خوب میرسیم اما حمید یه دفعه گر گرفت که یعنی چی ؟ یعنی نمیخاید واسه اتاقها فرش بگیرید

گفتم من که فعلا فقط نظرمو در مورد اتاق خواب گفتم و در مورد اون دو تا اتاق دیگه حرفی نزدم گفت دیگه لازمم نیست چیزی بگی

ادای روشن فکرا رو در میاری و اسم دکوراسیون جدید میزاری روش که فرش کمتر بخری

ببین بهت گفته باشم من از اینکه سرامیک های هال یا اتاق ها دیده بشن متنفرم ؛ اگه فکر کم خرج شدن جهیزیه تی و میترسی پولهای بابات حروم بشه حداقل موکت کن ؛ بازم ندارید بگید خودم موکت میخرم


یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

خیلی گستاخانه حرف میزد ترجیح دادم جوابشو ندم و تو حماقت خودش بمونه


 فقط گفتم هر جور دوست داری فکر کن همینه میخای بخواه میخای نخواه


حمید هم فرداش رفته بود مغازه و از در سیاست با بابام وارد شده بود ( بگو چه جوری روش شده بود ) که حاجی کلید آپارتمانو میدی بابام گفته بود میخای چکار گفته بود میخام برم متر بزنم موکت واسش بگیرم آخه اینجور که ندا میگفت نمیخاید خیلی همه جاش فرش باشه گفتم موکت باشه پس  خیلی بهتره


توقع داشت بابام هم بگه نه عزیزم  فرش میگیریم خیالت راحت باشه شما چرا تو زحمت بیفتی همه جاش فرش میشه نگران نباش


بایام هم آمپر چسبونده بود که به تو چه آخه ؛ هر چی بگیریم از سرت هم زیاده ؛ خودت چی داری از خودت که انقدر پر توقعی ؟ کسی یخچال و تلویزیونو مبلشو میگیره بلده برا باقی جاها چکار کنه


خلاصه برای اولین بار حمید شسته بود و پهن کرده بود


بابام که تعریف میکرد واقعا باورم نمیشد حمید رفته باشه به بابام اینجوری گفته باشه


حمید هم قهر کرده بودو از مغازه رفته بود


راستش دلم خیلی خنک شده بود آخه اینهمه تو اوج خستگیهای خرید جهیزیه که میامد خونمون یه بار به خواهرم نگفت خسته نباشی یه بار از پدرم تشکر نکرده بود انقدر پر رو و خودخواه بود که وقتی با ایما و اشاره ازش میخواستم تشکر کنه آروم بهم میگفت بزار آخرش ؛ هر سری که نمیتونم تشکر کنم


از اون وقت بود که فهمیدم نباید هر چیزیو بهش در مورد جهیزیه میگفتم و حمید هم طبق معمول بعد از چند روز قهر خودش آمد آشتی و ببخشید و اینا

 

دیگه داشت جهیزیه ام تکمیل میشد هر چیزی که میخریدیم و بابام مستقیم میبرد تو واحد خودم ؛ از این رسمها خوشش نمی آمد که مثلا همه جهیزیه رو خونه دختر جمع میکنن بعد طبق مراسمی با دعوت از فامیل میبرن خونه عروس بعد یکی یکی اونجا باز میکنن و نشون میدن

میگفت شاید یکی نداشته باشه کل فامیل و همسایه رو جمع میکنی که بیایین حسرت بخورین که  ما داشتیم و دادیم


از طرز فکر پدرم خوشم میامد خیلی هوای فامیل و همسایه رو داشت میگفت اول همسایه بعد هم فامیل آخرش هم غریبه های مستحق

همون موقع که واسه من جهیزیه میخرید یکی از دخترای کم بضاعت فامیلمون هم عقد کرده بود تهران رفته بودیم واسه خرید رفته بودیم یکی از  نمایندگی های سامسونگ ( وسایلمو به گفته حمید سامسونگ برداشتم که انقدر نگه نظر من واستون مهم نبود آخرش نفهمیدم چه فرقی با ال جی داشت )

رفتار پدرم جالب بود بین دو تا جارو برقی مونده بودم می گفت دو تا شو بر میداریم هر کدومو نخواستی میدیم به شیما ( دختری که تو فامیلمون عقد بود )

دوباره سر ماشین لباسشویی وقتی انتخاب کردم پدرم به فروشنده گفت از این دو تا بدین

راستش یه کم حرصم در اومده بود دوست داشتم حداقل یه خورده واسه شیما از مال من مدلش پایین تر باشه ( حالا نگید چه بدجنس )

و همین طور چند تا تیکه برقیه دیگه

میخام بگم اگه حمید واقعا زرنگ بود و میدونست چه طوری با ما رفتار کنه خیلی بیشتر به نفعش تموم میشد چون پدرم واقعا دست و دلباز بود به شرطی که مطمئن باشه که کسی نمیخاد از اخلاقش سو استفاده کنه

اگه جلوی مادرشو میگرفت خودش شبونه طلاها و هدیه ها رو بر میگردوند ؛ پدرم که پول و طلاها رو واسه  خودش نمیخواست همون قدری هم که مادرشوهرم بزرگواری کرده بود و پس داده بودو هم داد به خودم و اصلا نپرسید چکارشون کردی

همون پولا و سکه ها که می آمد تو زندگیش و  پدرم ماشینو هم ازم پس نمیگرفت


نمیدونم همون طور که تو حساب کتاب دفتر بلد نبود چکار کنه تو حساب کتاب زندگی هم همین طور بود و اشتباهاتشو زرنگی میدونست



تو گیر و دار خرید جهیزیه بودیم که یه بار به حمید گفتم حالا تاریخ عروسیمون کی هست ؟ ما که داریم جهیزیو رو تکمیل میکنیم گفت نمیدونم باید از بابام بپرسم


فرداش گفت بابام گعته باید بیام با بابای ندا اول صحبت کنم ؛ برای اولین بار خوشم اومد خلاصه یکی معنی احترامو تو خانواده اینا فهمید

باباش آمد و صحبت کرد فکر میکردم میخاد با مشورت با پدرم تاریخ عروسیو تعیین کنه اما چیزی که اصلا مورد بحثشون نبود تاریخ عروسی بود

طبقه بالا بودن و من از توی پله ها داشتم گوش میکردم پدرش و حمید آمده بودن و مادرش نیامده بود شاید از بس دسته گل به آ ب داده بود روش نمیشد بیاد

پدرش شروع کرد که خوب واسه عروسی شما می خواید چکار کنید

پدرم هم گفت  ما اهل سخت گیری نیستیم ولی یه چیزی باشه که متعارف باشه و در شان دخترم باشه و اونم بپسنده

پدرس گفت نه منظورم اینه که شما کجای مراسمو بر عهده میگیرید تا من هم بدونم دقیقا کجا باید هرینه کنم

(شاخهای هممون دراومد ) پدرم گفت منظورتونو متوجه نمیشم مگه قراره بازم ما هزینه کنیم

پدرش خندید و گفت خوب ما از شما کمک میخایم و بچه ها هم غریبه نیستن دختر خودتونه و پسر منم مثله پسر شماست

پدرم کم کم داشت از کوره در میرفت ولی سعی میکرد خودشو آروم نشون بده و گفت اتفاقا به خاطر نه پسر شما بلکه فقط به خاطر گل روی دخترم تا اینجا هم هزینه کردم و دیگه بسته

از اولش آمدید نداریم نداریم کردید و من چون خودم با کسی هیچ وقت از در دو رویی و کلک وارد نشدم حرف شما رو هم  صادقانه پذیرفتم اما بعد متوجه شدم از صداقت و راستی ما شما و خانمت و پسرت سو استفاده کردید

اون از توی آرایشگاه که دخترای من از خانمت با احترام و خواهش پول خواستن و خانمت با وجود اینکه تو کیفش داشت بهشون نداد و اونم از پول ها و هدیه هایی که حق مسلم دخترم بود و خانمت با بی وجدانی از کیفش کش رفت

حرف پدرم به اینجا که رسید حمید که تا حالا قیافه گدا ها رو به خودش گرفته بود و مظلوم شده بود یهو داغ کرد که حرف مادر منو چرا میزنی وقتی خودش نیست که از خودش دفاع کنه  


 پدرم گفت من هنوز تو رو آدم حساب نکردم و با تو حرف نزدم که خودتو میندازی وسط ؛ پدرت هنوز بهت ادب و احترام یاد نداده کاش به جای این که تو سالهای عمرش به بچه های مردم انقدر درس یاد میداد به پسرش ادب و احترام به بزرگتر و حلال حرومی یاد میداد

درگیری لفظی بالا گرفته بود و پدر حمید همش دست پایین میگرفت که بتونه آخری پدرمو راضی به هزینه کردن واسه عروسی کنه

اما پدرم با یه جمله اون شبو تموم کرد که من هیچ کمکی واسه جشن عروسی نمیکنم دارید باید در شان دخترم خرج کنید ندارید هم دخترمو از سر راه نیاوردم شما رو به خیر و ما رو به سلامت

 

فکر میکردم اون شب پایان راه اوناست و باید بین پول خرج کردن و من تصمیم بگیرن

اما جالب اینجا بود که دوباره چند روز دیگه بابای حمید با کاسه گداییش اینبار اومد دفتر پدرم دیگه من اونجا نبودم اما پدرم میگفت دوباره آمده خواهشو التماس که چند تا قلم از مخارج عروسیو شما تقبل کنید

پدرم هم حرفش یک کلام بود نه

و باز هم اون بار آخرین بار نبود دو سه بار دیگه بعد از اون به پدرم زنگ زده بود و هر بار به بهانه اینکه مثلا پیشنهادم این دفعه فرق داره حالا چه فرقی اینکه شما به جای تقبل هزینه ها ؛ چند ملیونی به ما بدید ؛ دیگه بقییش با خودمون  


این قضایا چند ماه طول کشیده بود و من احساس بی تکلیفی بدی داشتم پدرم که از ناراحتی من خبر داشت  تو این مدت چند بار بهم پیشنهاد طلاقو داده بود و هر بار فهمیده بود من تمایلی به طلاق ندارم ؛

 تو آخرین بار با اینکه پدرمو خیلی دوست دارم اما بهش گفتم بابا من عروسکت نیستم که میگی با این ازدواج کن من تضمین میکنم خانوادشو ؛ از خوبی رو دست ندارن پدرش یه آدم افتاده و مظلومه ؛ کم جمعیتن ؛ خواهر شوهر که نداری ؛ تا سالها هم فعلا از جاری داشتن راحتی ؛ خود پسره هم سر به زیر و مومنه ؛ موقعیت خوبتو از دست نده

بعد که باهاش ازدواج کردمو دیدی اشتباه میکردی بگی حالا جدا شو خانواده خوبی نیستن طماع و پر حیله ان و ....

بابا من هم یه دخترم به خدا خجالت میکشم هر چند سال مردی بیاد تو زندگیمو بره ؛ شاید تصورش برای تو راحت باشه اما به خدا من دیگه رو ندارم که هر کسی ازم پرسید خوب عروسیت کی هست بگم عروسی در کار نیست من جدا شدم


پدرم که حرفتمو که شنید ناگهان حالت صورتش تغییر کرد و گفت ندا من اشتباه کردم پای اشتباهمم وایمیستم ؛ فقط کافیه یه بار دیگه پدرش فقط بهم زنگ بزنه باور کن بهش میگم اصلا لازم نیست اونا ذره ای خرج کنن و کل هزینه عروسیت با خودم

حالا که واقعا میخای زندگی کنی چرا با زجر و عذاب خودم واست بهترین عروسیو میگیرم



ولی انگار دیگه بابای حمید متوجه شده بود حرف پدرم یک کلامه و دیگه نیومد

اون روزا با خودم میگفتم اگه فقط میدونست یه بار دیگه به پدرم فقط زنگ میزد و در مورد هزینه های عروسی ازش کمک میخواست چی در انتظارش بود کپ میکرد و خندم میگرفت ( اینه که میگن نباید نا امید شد )  


راستی تو همون ایامی که ما در حال تدارک جهیزیه بودیم مادر شوهر جان دست و دلبازمم داشت یه چیزایی واسه پسر دسته گلش فراهم میکرد که خلاصه دست خالی نباشه و شرمنده ما نباشه


دو تا تشک و دو تا متکا و دو تا پتو و یه  لحاف قدیمی  جالب اینجا بود هر بار که میرفتم خونشون تو اون ایام اینا رو میاورد و بهم نشون میداد یه بار فقط پنبه های زرد قدیمی که توی یه تا تشک سنگین بودنو آورد نشون داد که قرار اینا رو بده آقای لحاف زن و آقای لحاف زن پنبه هاشو در بیاره و چیز میز دیگه قاطیش کنه و بکندش دو تا تشک

یه بار دیگه مرحله دوم که آقای لحاف زن دو تا تشک کرده بود و مادر شوهر قرار بود واسشون رو تشکی بگیره یه بار دیگه رو تشکیو نشون داد و آخرین بار که نشون داد رو تشکیها رو دوخته بود و با دو تا متکا

و مرحله آخر یه ملافه هم گرفته بود و دوخته بود به لحاف قدیمی تا به قول خودش رنگ باز کنه و جدید نشون بده

هر بار هم من مجبور بودم بگم عه چه خوب شده دستتون درد نکنه و از این حرفها


ولی باورتون میشه همون ها رو هم نداد در ادامه جریاناتی پیش اومد که مادر شوهر از دادن اجناس گرانبهاش پشیمان گردید و من در ماتم تشک و لحاف قدیمی سالیان دراز سوختم و گریستم



پدر حمید که کاملا از پدر من نا امید شده بود بعد از شبها نخوابیدن و تفکر بسیار به این نتیجه رسید که  بخش مهمی از هزینه ها رو گردن حمید بندازه و حتی با وجود تمام کم حرفیش یه بار که خونشون بودم گفت ببین ندا من نمیتونم همه هزینه های جشنتونو تقبل کنم به حمید هم گفتم هزینه آرایشگاه و لباس عروس و ماشین عروس و فیلم و عکس پای حمیده میخاد قرض بگیره یا هر کار کنه خودش میدونه این چهار تا پای خودشه


و به پدرت قبلا گفتم به خودت هم بگم که هر چی جمع بشه از هدیه ها و شاباش و غیره چه از طرف فامیل شما و چه از طرف فامیل ما واسه منه تا بتونم بخشی از هزینه هایی که کردمو جبران کنم


توی دلم گفتم حتما عزیزم چرا که نه ؛ با تمام وجود


تو همون ایام بود که من مسابقه کتاب خوانی برنده شدم از طرف محل کارم که یه ارگان دولتیه ولی من نیروی پاره وقتشون بودم و خیلی کم حقوق میگرفتم جایزم سفر به مشهد بود

به حمید که گفتم خیلی حسودیش شد و گفت خوش به حالت آقا خودش تو رو طلبیده   خیلی حمید بر خلاف رفتاراش مذهبی بود  خلاصه رفتم و اونجا فقط به فکر سوغاتی بودم که چی براشون بیارم با اینکه دل خوشی ازشون نداشتم اما سوغاتی چیزی نبود که بخام باهاش تلافی کنم

واسه همین واسه کل خانوادش و همین طور همه خانواده خودم سوغاتی خریدم

اما واسه مادرش از همه گرون تر ؛ یه قواره چادر اعلا

 راستش حال و هوای اونجا باهام کاری کرده بود که تموم کینه ها و کدورت ها رو به اصطلاح دور ریخته بودم از امام رضا خواسته بودم خودش منو به آرامش برسونه و زندگیمو سر و سامان بده


وقتی از مشهد برگشتم و هدیه ها رو به خانوادش دادم خود حمید باور نمیکرد

دقیقا روزی که برگشتم حمید گفت واسه فرداش بلیط مشهد واسه خودش گرفته میگفت خواب دیده اما من باور نکردم میدونستم از حسودی یا از ناراحتی که چرا امام رضا منو نطلبیده


خلاصه حمید هم عازم سفر شد قبلش آمد اول از مادرم خداحافظی کرد و اسرار در اسرار که مادر جان بگو از مشهد واست چی بیارم مادرم هم هر چی میگفت هیچی باز حمید اصرار میکرد آخرش مادرم گفت یه صلوات شمار

صلوات شمار اون موقع  قیمتش دو تومن بود چون تازه مشهد بودم میدونستم

تو دلم گفتم چقدر حمید عوض شده انگار امام رضا حاجتمو داده

خلاصه خداحافظی تموم شد و حمید گفت حالا میخام از مادر خودم خداحافظی کنم و بعد منو برسون راه آهن

با ماشینم بردمش خونشون اونجا اول تو آشپزخونه کلی مادرش باهاش پچ پچ کرد و بعد هم دوباره موقع خداحافظی بلند بهش گفت مدیونی واسه کسی چیزی بیاری هیچکی از تو توقع نداره

پولاتو جمع کن واسه عروسیت


خلاصه حمید رفت مشهد هی از اونجا زنگ میزد چی دوست داری برات بخرم

یه بار زنگ زد که دارم برات یه چیز خوشگل میخرم بعد گفت بزار کارتمو بدم به فروشنده بعد یه صداهای خش خش و نا مفهومی آمد بعد یهو گفت وای ندا میدونی چی شد کارتم سوخت

داشتم با تو حرف میزدم رمزو اشتباهی گفتم کارتم سوخت


منه ساده دلم گفتم حالا خودتو ناراحت نکن ولش کن میای بعدا اینجا بانک واست درست میکنه فعلا از اون یکی کارتت استفاده کن


فرداش دوباره زنگ زد که ندا من یه کم شانسه به تمام معنیم رفتم از عابر بانک پول بگیرم واسه مادرت و خانوادت خرید کنم دستگاه کارتمو خورد


دیگه با این حرفش فهمیدم چون مادرش از حسودی گفته چیزی نخر اینم داره انقدر فیلم بازی میکنه واسم که سوغاتی نخره

با این حال گفتم الان تو سفره و زشته بخام به روش بیارم که چرا انقدر واسه یه سوغاتی خریدن نقش بازی میکنی خوب نخر

 

با خودم گفتم بزار بیاد به موقع دستشو رو میکنم  

 



بعد از دو روز که آمد خودم رفتم ایستگاه دنبالش سوارش کردم و تو راه باز شروع کرد که ندا ببخشید نمیدونم چرا اینطوری شد شرمنده مامانتم شدم که ازم صلوات شمار خواسته بود گفتم اشکالی نداره پیش میاد

بعد جلوی یه عابر بانک وایسادم و‌گفتم حمید کارتاتو بده ببینم چرا اینجوری شده

گفت خوب یه کارتمو که عابر بانک خورد این یکی هم سوخته چیو میخای ببینی

گفتم همون سوخته رو بده رنگش مثله گچ شده بود گفت چرا اینجوری میکنی حرفمو باور نداری نداشته باش این کارا چیه

به زور کیف پولشو ازش گرفتم هر دوی کارتها توش بودن رفتم جلوی عابر بانک‌گفتم رمزت چنده

بیچاره هول شده بود یهو خندید و‌گفت حقا که ندای خودمی از زرنگی دست منو داز پشت بستی  گفتم تو زرنگ نیستی فقط یه دروغگو و بی حیایی


کی ما از تو اصلا سوغاتی خواستیم که اینجوری با هزار کلک و نیرنگ میخای ما رو بپیچونی شکر خدا انقدر خدا بهمون داده که اصلا بهترین سوغاتیهای تو به چشممون هم نیاد

بعد همون جا گذاشتمشو سریع سوار ماشینم شدم آمدم خونه

بیچاره تا خواست به خودش بجنبه من رفته بودم


دلم خنک میشد از فکر کردن به حالش که حالا باید پول تاکسی میداد

خلاصه آشتی اون سری خیلی طول کشید بابام به همین سادگی رضایت نداد چند باری هم پدرش با خود حمید رفتن دفتر کار پدرم و دوباره عذر خواهی


خلاصه وقتی پدرم بخشیدشون البته با کلی شرط و شروط شبش سه تایی حمید و پدر مادرش با شیرینی میان خونمون آشتی کنون ؛ پدرش هم گفت که فکر کنید تازه آمدیم خواستگاریو کینه و کدورت ها رو بریزید دور و فراموش کنید قبلا چی شده


پدرم هم در جوابش گفت اگه فکر کنیم تازه شما آمدید خواستگاری که جواب ما صد در صد منفیه و هممون خندیدیم


بعد اون شب دوباره از فرداش رفتیم سراغه مهیا شدن واسه مراسمه عروسی


خیلی ها میگن خلاصه تر بگو بزار تموم شه راستش خودم خلاصه دوست ندارم اما از طرفی هم نمیخام وقتتونو بگیرم

واسه همین سعی میکنم یه خورده خلاصه تر بگم


خیلی ها میگن خلاصه تر بگو بزار تموم شه راستش خودم خلاصه دوست ندارم اما از طرفی هم نمیخام وقتتونو بگیرم
واسه همین سعی میکنم یه خورده خلاصه تر بگم

دیگه روزها با حمید میرفتیم واسه رزرو آتلیه و آرایشگاه و ماشین عروس و غیره دیگه فهمیده بودم باید با شرایط حمید کنار بیام و خیلی دنبال ایده آل هام نبودم
 حمید  هم از وقتی جدیت واقعی پدرمو دیده بود یه کم از سر کشیهاش کم کرده بود و خیلی آروم تر شده بود

یه بار ازم پرسید ندا واقعا اون روز که گفتی حرلاتو میخای تو دادگاه بزنی واقعا گفتی یا واسه ترسوندن من بود با جدیت گفتم واقعی بود بعد ادامه دادم بابام همیشه میگه آدم یه بار به دنیا میاد یه بار هم زندگی میکنه حق مسلم هر آدمیه که تو این یه بار زندگی کردن خوش باشه و تو آرامش باشه وگرنه در حق خودش جفا کرده
گفتم البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که نه تنها دارم در حق خودم جفا میکنم در حق پدرمم دارم جفا میکنم و آرامش زندگی اونم از بین بردم
حمید که میدونست چقدر پدرمو دوست دارم گفت پس بیشتر به خاطر پدرت بود
گفتم هم پدرم هم خودم بعد حمید تو چشام زل زد و گفت منو اینجوری نبین که تو خیلی  کارام بی فکر و بی ملاحظه ام حتی یه لحظه هم نمیتونم به جدایی از تو فکر کنم

نمیدونم اینا رو راست میگفت یا نه ولی بعد ها هم همیشه از حرف جدایی هم متنفر بود و میگفت دوست نداره حتی حرفشو هم بشنوعه

خلاصه گرچه هیچ کدوم از چیزهایی که واسه عروسی در نظر گرفته شد سلیقه من نبود و به اجبار که هزینه هاشون بالا نره انتخاب کردم اما  بالاخره همه چی مهیا شد

طبق گفته پدر جان حمید هم اون چهار قلم ( هزینه ماشین عروس ؛ آرایشگاه ؛ آتلیه ؛ لباس عروس ) پای حمید بود با پولی که این مدت پدرم بهش داده بود

(تو پرانتز اینو هم بگم خیلی دوست داشتم ماشین عروسمون سوزوکی سفید پدرم باشه ؛ با پدرم صحبت کردم گرچه دل خوشی از حمید نداشت قبول کرد که یادش بده ؛ اون روز من و مامانم  هم  تو ماشین بودیم  پدرم چقدر با حوصله به حمید همه چیو توضیح میداد و حمید همش میگفت بلدم آره میدونم انقدر اینجوری گفت که مامانم که جلو نشسته بود گفت حاجی میگه بلدم دیگه ؛ بعد پدرم رفت عقب نشست حمید شروع کرد به رانندگی که من گفتم خوب حالا ترمز هم بگیر که با ترمزش آشنا بشی و ناگهان چنان ترمزی گرفت که مادرم با صورت پرت شد تو شیشه جلو و دوباره محکم خورد به صندلیش و دوباره با ترمز بعدی حمید مثله گلوله پرت شد تو شیشه ؛ خلاصه ماشین وایساد سریع همه پیاده شدیم مامانم زانوهاش و سرش کبود و زخمی بود تا چند وقت میگفت حمید تلافی شما رو سر من آورد ؛
فهمیدم واقعا بهره هوشیو و استعداد حمید تو خیلی چیزا واقعا کمه اما ادعاش گوش فلکو کر میکنه )
 



فقط قبل از عروسی به خواهرم هدا گفتم روز عروسی باید باهام بیای آرایشگاه گفت ول کن ندا باز دنبال شری گفتم چه شری مگه مادرشوهرم واسه عقدش خودشو به زور گردن ما ننداخت حالا نوبت اوناعه نیای منو ناراحت کردی
به زور موافقتشو گرفتم  و روز قبل از عروسی رفتم به آرایشگری که ازش وقت گرفته بودم گفتم که خواهرمم  به عنوان همراه هست که گفت اتفاقا صبح مادرشوهرت اینجا بود و حساب کرد و رفت
اگه خواهرت بخاد باشه اشکالی نداره فقط باید خودش حساب کنه

خیلی دمق شدم این مادر شوهری که من داشتم همیشه یه قدم ازم جلو بود و هیچ جوره نمیشد انگار تلافی کرد

همون روز خواهرم اومد که به مامان و بابا سر بزنه بهش گفتم بیا تو اتاق باهات کار دارم  رویا رو هم صدا کردم که هر دوشون باشن اول قضییه آرایشگاهو تعریف کردم که تیرم به سنگ خورده بود بعد
بهشون گفتم توی عروسی اگه خواستم برقصم همه حواستون به من باشه شاباشا رو  میدم به شما به جای امن بزارید مثله اون سری نشه آخری هم حواستون باشه که چیزی جا نمونه
با مامانم هم آخری صحبت کردم که فامیلامون خواستن هدیه بدن حواست باشه گم نکنی یا جا نزاری
خلاصه با هماهنگیهای انجام شده روز عروسی فرا رسید
همه چی خوب پیش رفت سر رقصیدنهامون هم مامانش بدو جلو آمد که شاباشها رو جمع کنه حمید داد به مادرش ؛ مادرش وایساده بود که مال منو هم بگیره که من دادم به خواهرم اونجا دو زاریش افتاد چه خبره و تا آخر موقع رقص پیش پسرش بود و فقط شاباشای اونو میگرفت

عروسی تموم شد و رفتیم خونه پروژه به خوبی پیش رفته بود فامیلامون همه هدایا و پاکت های پولشونو به مامانم داده بودن و هدا هم شاباشامو جمع کرده بود

آخر شب حمید سراغ هدایا و شاباشا رو میگرفت خودم مال خودت چی شدن گفت بابام که گفته بود هر چی جمع شد مال منه دادم به بابام گفتم چه جالب جون منم دادم به بابام
گفت خوب اشکالی نداره بابات حتما فردا میاره میده به بابام چون قرارشون همین بوده منم خودمو زدم به خامیو گفتم حتما


فردای اون روز باباش به پدرم زنگ میزنه که خوب چقدر جمع شده و کی میتونم بیام بگیرم

که پدرم میگه مگه پولاتونو نگرفتید فامیلهاتون که به ما هدیه هاشونو نمیدادن که از ما میخوایید باباش هم میگه فامیلای ما رسم دارن که فقط یه بار بدن هر چی تو عقد دادن همونه ؛ پدرمم هم میگه چه رسم جالبی خوب حالا از من چه کمکی بر میاد

دوباره پدرش میگه مگه قرار نبود هر چی جمع بشه رو بدید به من چون من هزینه کردم همه چیو

پدرمم در جوابش میگه شما خودت گفتی خودت هم قبول کردی ؛ اصلا من حرفی در این مورد نزدم الان هم خیلی کار دارمو خداحافظ


پدرش انگار که مثلا تمام داراییشو از دست داده باشه اونجور ی به خودش میپیچیده طوری که دوباره درگیریها شروع میشه دوباره حمید و پدرش هر روز دم دفتر پدرم بودن که پول ما رو بدید


گرفتن پول عروسی داغ بدی براشون بود فکر نمیکردم پول پرستیشون انقدر  زیاد باشه که اینجور بخان مثله ورشکسته ها زانوی غم بغل بگیرنو کاسه چکنم دست بگیرن ؛ شاید تا دو سال بعد از عروسی همچنان پیغام میفرستادنو و منتظر بودن یه روز پدرم پولو بهشون پس بده


تو این مدت هر بار که منو پدرش  میدید واسه پدرم پیغام میفرستاد که اون پول حق ما بود و حق ما خوردن نداشت  ( البته پدرم هم پولو هدیه ها رو کلا به خودم داد و من گذاشتم تو حسابم )


البته که پدرم به اون پول اصلا احتیاج نداشت اما واقعا سزای کاری که اونا سر عقد در قبال صداقت و یکرنگی ما انجام داده بودن خیلی بیشتر از اینا بود و اصلا ما کار چندان بدی نکرده بودیم چون هدیه های فامیلای خودمون بود که بهمون داده بودن ولی اونا هر چی حرص خوردن و هر چی سر این قضییه عذاب کشیدن فقط و فقط به خاطر طبع پول دوستی خودشون بود


داستان من تموم شد البته تموم که نشد اما همین طور که گفتم انقدر این چند روز اذیت شدم که ترجیح دادم همین جا تموم بشه


فقط دوست داشتم از مادر شوهرم بگم که هنوز به رفتاراش ادامه میده و یه بار که اونجا بودم با پدر شوهرم سر این دعواشون شده بود که پدرشوهرم میگفت باز تو رفتی جیب منو زدی ؟ مگه دیروز بهت پول نداده بودم  مادرشوهرمم میگفت پولاتو گم میکنی تقصیر من ننداز  پدر شوهرمم در جوابش میگفت خودتو بی گناه نشون نده چند بار فقط خودم مچتو گرفتم حالا به کل انکار میکنی      

بچه ها با پوزش فراوان 

 الان متوجه شدم یه قسمت از داستان زندگیمو اشتباهی جا انداختم( از بس میخواستم سریع بزارمش)

لطفا بعد از اونجایی که رفتم ایستگاه دنبال حمید و کنار عابر بانک جاش گذاشتم اول اینا رو بخونید 


از اونجا که گفتم 

بیچاره تا خواست به خودش بجنبه من رفته بودم


دلم خنک میشد از فکر کردن به حالش که حالا باید پول تاکسی میداد


بقییش اینایی بودن که الان میزارم 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کسی هست

luciferrm | 14 ثانیه پیش
2791
2779
2792