ولی انگار دیگه بابای حمید متوجه شده بود حرف پدرم یک کلامه و دیگه نیومد
اون روزا با خودم میگفتم اگه فقط میدونست یه بار دیگه به پدرم فقط زنگ میزد و در مورد هزینه های عروسی ازش کمک میخواست چی در انتظارش بود کپ میکرد و خندم میگرفت ( اینه که میگن نباید نا امید شد )
راستی تو همون ایامی که ما در حال تدارک جهیزیه بودیم مادر شوهر جان دست و دلبازمم داشت یه چیزایی واسه پسر دسته گلش فراهم میکرد که خلاصه دست خالی نباشه و شرمنده ما نباشه
دو تا تشک و دو تا متکا و دو تا پتو و یه لحاف قدیمی جالب اینجا بود هر بار که میرفتم خونشون تو اون ایام اینا رو میاورد و بهم نشون میداد یه بار فقط پنبه های زرد قدیمی که توی یه تا تشک سنگین بودنو آورد نشون داد که قرار اینا رو بده آقای لحاف زن و آقای لحاف زن پنبه هاشو در بیاره و چیز میز دیگه قاطیش کنه و بکندش دو تا تشک
یه بار دیگه مرحله دوم که آقای لحاف زن دو تا تشک کرده بود و مادر شوهر قرار بود واسشون رو تشکی بگیره یه بار دیگه رو تشکیو نشون داد و آخرین بار که نشون داد رو تشکیها رو دوخته بود و با دو تا متکا
و مرحله آخر یه ملافه هم گرفته بود و دوخته بود به لحاف قدیمی تا به قول خودش رنگ باز کنه و جدید نشون بده
هر بار هم من مجبور بودم بگم عه چه خوب شده دستتون درد نکنه و از این حرفها
ولی باورتون میشه همون ها رو هم نداد در ادامه جریاناتی پیش اومد که مادر شوهر از دادن اجناس گرانبهاش پشیمان گردید و من در ماتم تشک و لحاف قدیمی سالیان دراز سوختم و گریستم
پدر حمید که کاملا از پدر من نا امید شده بود بعد از شبها نخوابیدن و تفکر بسیار به این نتیجه رسید که بخش مهمی از هزینه ها رو گردن حمید بندازه و حتی با وجود تمام کم حرفیش یه بار که خونشون بودم گفت ببین ندا من نمیتونم همه هزینه های جشنتونو تقبل کنم به حمید هم گفتم هزینه آرایشگاه و لباس عروس و ماشین عروس و فیلم و عکس پای حمیده میخاد قرض بگیره یا هر کار کنه خودش میدونه این چهار تا پای خودشه
و به پدرت قبلا گفتم به خودت هم بگم که هر چی جمع بشه از هدیه ها و شاباش و غیره چه از طرف فامیل شما و چه از طرف فامیل ما واسه منه تا بتونم بخشی از هزینه هایی که کردمو جبران کنم
توی دلم گفتم حتما عزیزم چرا که نه ؛ با تمام وجود
تو همون ایام بود که من مسابقه کتاب خوانی برنده شدم از طرف محل کارم که یه ارگان دولتیه ولی من نیروی پاره وقتشون بودم و خیلی کم حقوق میگرفتم جایزم سفر به مشهد بود
به حمید که گفتم خیلی حسودیش شد و گفت خوش به حالت آقا خودش تو رو طلبیده خیلی حمید بر خلاف رفتاراش مذهبی بود خلاصه رفتم و اونجا فقط به فکر سوغاتی بودم که چی براشون بیارم با اینکه دل خوشی ازشون نداشتم اما سوغاتی چیزی نبود که بخام باهاش تلافی کنم
واسه همین واسه کل خانوادش و همین طور همه خانواده خودم سوغاتی خریدم
اما واسه مادرش از همه گرون تر ؛ یه قواره چادر اعلا
راستش حال و هوای اونجا باهام کاری کرده بود که تموم کینه ها و کدورت ها رو به اصطلاح دور ریخته بودم از امام رضا خواسته بودم خودش منو به آرامش برسونه و زندگیمو سر و سامان بده
وقتی از مشهد برگشتم و هدیه ها رو به خانوادش دادم خود حمید باور نمیکرد
دقیقا روزی که برگشتم حمید گفت واسه فرداش بلیط مشهد واسه خودش گرفته میگفت خواب دیده اما من باور نکردم میدونستم از حسودی یا از ناراحتی که چرا امام رضا منو نطلبیده
خلاصه حمید هم عازم سفر شد قبلش آمد اول از مادرم خداحافظی کرد و اسرار در اسرار که مادر جان بگو از مشهد واست چی بیارم مادرم هم هر چی میگفت هیچی باز حمید اصرار میکرد آخرش مادرم گفت یه صلوات شمار
صلوات شمار اون موقع قیمتش دو تومن بود چون تازه مشهد بودم میدونستم
تو دلم گفتم چقدر حمید عوض شده انگار امام رضا حاجتمو داده
خلاصه خداحافظی تموم شد و حمید گفت حالا میخام از مادر خودم خداحافظی کنم و بعد منو برسون راه آهن
با ماشینم بردمش خونشون اونجا اول تو آشپزخونه کلی مادرش باهاش پچ پچ کرد و بعد هم دوباره موقع خداحافظی بلند بهش گفت مدیونی واسه کسی چیزی بیاری هیچکی از تو توقع نداره
پولاتو جمع کن واسه عروسیت
خلاصه حمید رفت مشهد هی از اونجا زنگ میزد چی دوست داری برات بخرم
یه بار زنگ زد که دارم برات یه چیز خوشگل میخرم بعد گفت بزار کارتمو بدم به فروشنده بعد یه صداهای خش خش و نا مفهومی آمد بعد یهو گفت وای ندا میدونی چی شد کارتم سوخت
داشتم با تو حرف میزدم رمزو اشتباهی گفتم کارتم سوخت
منه ساده دلم گفتم حالا خودتو ناراحت نکن ولش کن میای بعدا اینجا بانک واست درست میکنه فعلا از اون یکی کارتت استفاده کن
فرداش دوباره زنگ زد که ندا من یه کم شانسه به تمام معنیم رفتم از عابر بانک پول بگیرم واسه مادرت و خانوادت خرید کنم دستگاه کارتمو خورد