دردهرلحظه شدیدترمیشدباخودم گفتم نبایدصدام دربیادمن صبرم زیاده من میتونم ولی واقعااون دردخارج ازآستانه ی تحمل من بودهی عمل دم وبازدم روانجام میدادم شایددردم کمتربشه باخودم گفتم چه غلطی کردم قبول کردم باآمپول فشارزایمان کنم اخه من چطوری میتونم این دردروچندساعت دیگه تحمل کنم ،یکی ازدانشجوهای کارآموزکه داشت سوندروبرای خانمی که توپذیرش باش حرف زده بودم وصل میکردتاببرنش اتاق عمل هی باتعجب نیگام میکردلابدباخودش میگفت اینکه تازه آمپول فشاربهش زدن کی رسیددرداش شدیدبشه که اینجوری به خودش میپیچه خلاصه فقط چنددقیقه تونستم دندون روجیگربذارم وخانمی کنم 😁
بعدش باجیغ دکترموصداکردم وبهش گفتم خانم فلانی من دارم میمیمرم اونقدرصدام بلندبودکه نمیدونم کجای بخش بودصداموشنیدواومدگفتم دارم میمیرم گفت خدانکنه ،معاینه کردباکمال تعجب گفت فولی بریم تخت زایمان گفتم نمیتونم تکون بخورم گفت همین جازایمانتوانجام میدم سریع زیرم پلاستیک وپارچه انداخت وگفت پاهاتوجمع کن ووقتی گفتم زوربزن بادومین زورزدن نینیم بدنیااومداین درحالی بودکه خانمی که توپذیرش دیده بودم وبهش گفته بودم دعام کنه روی تخت روبه روییم شاهدزایمانم بود