2726
عنوان

خاطره ی زایمان من فقط در۱۵‌دقیقه

889 بازدید | 59 پست

سلام به همه ی نینی سایتی هااولش بگم ازقبل خاطره موتایپ کردم بعدش من سه تازایمان داشتم که سراولی دردام ازساعت ۹یا۱۰شب شروع شدوساعت ۳‌صبح زایمان کردم ،سردومی از۷صبح دردای خفیفی داشتم که هرچی به شب نزدیک ترمیشدم بیشترمیشدوآخرش ۴صبح زایمان کردم ولی سربچه ی سومم فقط ربع ساعت پروسه ی زایمانم طول کشیدکه خاطره اشوبراتون نوشتم البته من دست به قلمم خیلی خوب نیس دیگه به بزرگواریتون ببخشید

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

۳۸هفته ام تمام شده بودولی خبری ازدردزایمان نبود،رفتم مطب وماماتحریک کردوگفت که علایم زایمان روداری وهمین روزازایمان میکنی سربچه های قبلیم تاتحریک میشدم دردهای زایمانیم شروع میشدوزایمان میکردم ولی سراین آخری انگارنمیخواست شروع بشه چندروزگذشت ولی خبری نبودبازرفتم مطب واین دفعه بیشترتحریک کردوگفت: دیگه حتمان زایمان میکنی  بعدتحریک کمرم خیلی دردگرفت وترشحاتم خونی شدشبش دردای زایمانی اومدسراغم خوشحال شدم ولی چنددقیقه بعدش همه ی دردام رفت واروم شدم چندشب به همین شیوه گذشت سرشب دردام شروع میشدولی خیلی زودخوب میشدوانگارنه انگارکه قراره زایمان کنم

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️
2728
۳۸هفته ام تمام شده بودولی خبری ازدردزایمان نبود،رفتم مطب وماماتحریک کردوگفت که علایم زایمان روداری و ...

تحریک چطوریه؟؟؟😣😣😣خیلی دردناکه؟؟؟

✌ همگام با تاپیک بامداد خمار💪  با همراهیِ دوست جونیا😍.  📎گروه آبی📎  وزن اولیه: ۸۴    وزن شروع دوباره😅: ۷۷  وزن کنونی: ۷۳.۸۵۰   هدف اول: ۷۴🔓🔑   هدف دوم: ۷۱🔒   هدف سوم: ۶۸🔒   هدف آخر😍: ۶۵🔒

اواخرهفته ی ۴۰بودم ونوبت داشتم رفتم مطب بازم معاینه کردبهش گفتم خیلی خسته شدم اون دوتابچه هام بعدمعاینه زوددردای زایمانیم شروع میشدولی سراین یکی چرانمیشه ،گفت الان جوری معاینه ات میکنم فردازایمان کنی خلاصه که بعدمعاینه گفت فردابیابیمارستان خودم شیفتم کمکت میکنم زودترزایمان کنی رفتم خونه خوشحال دوش گرفتم صبحش بامادروهمسرم رفتیم بیمارستان رفتم داخل مسئول پذیرش گفت برای چی اومدی ؟بهش گفتم ۴۰هفته ام تموم شده گفت سونوهاتوبده ومنتظربشین ، سونوهارودادم ونشستم بعدنیم ساعت گفت که هنوزوقت داری برودردات شروع شدبیامنم که خسته شده بودم بهش گفتم دکترم گفته بیاامروزبستری شوچون دیابت بارداری دارم میترسم بازم قندم بره بالاگفت آزمایشاتتوببینم بهش آزامایشام رودادم به یه دکتردیگه نشون داداونم گفت نه قندت خیلی بالانیس وکنترل شده اس انروزبیمارستان خیلی شلوغ بوددکترم فقط یه لحظه اومدسفارشموکردورفت اوناهم برای اینکه بگن یه کاری برام انجام دادن بهم یه شیاف دادن گفتن استفاده کن درداتوبیشترمیکنه

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️
اسی میخونمت فداتشم اینم برام گزارش بزنید دوستای قشنگم

زدم😄😄😄😄

✌ همگام با تاپیک بامداد خمار💪  با همراهیِ دوست جونیا😍.  📎گروه آبی📎  وزن اولیه: ۸۴    وزن شروع دوباره😅: ۷۷  وزن کنونی: ۷۳.۸۵۰   هدف اول: ۷۴🔓🔑   هدف دوم: ۷۱🔒   هدف سوم: ۶۸🔒   هدف آخر😍: ۶۵🔒

گفت بیرون تومحوطه ی بیمارستان قدم بزن دردات شدیدشدبیا۳سانت شدی بستریت میکنیم رفتم شیاف رواستفاده کردم شروع کردم باهمسرم پیاده روی دردام شروع شده بودخوشحال شدم ولی هرچی زمان میگذشت ازشدت دردام کاسته میشدرفتم خونه یه سربه بچه هام زدم وبرگشتیم بیمارستان مسئول بخش بهم گفته بودسرساعت ۱۰دوباره بیاواحدزایمان دکترمیادنظرمیده بستری بشی یانه ولی من تارفتم خونه وبرگشتم ۱۰وربع شده بودخلاصه گفت دکتررفت چرادیراومدی مگه من نگفتم تومحوطه ی بیمارستان باش ،تقصیرخودم بودحرفی نداشتم بگم گفت الان برومعاینه کنه ببینه چندسانت شدی رفتم روتخت معاینه کردهمون ۲سانت بودم ،نوارقلب بچه روگرفت کلی روکمرم خوابیدم اونقدرخسته شدم نمیتونستم پاهاموجمع کنم هی نوارقلب خوب درنمی اومدهی میگفت دستگاه خرابه درست نخوابیدی و...رفت یه دستگاه جدیدآوردبا اون نوارقلب گرفت گفت بازم ضعیفه پرسیدناهارخوردی گفتم نه گفت مال اونه برویه چیزشیرین بخوروبیارفتم آبمیوه خوردم اومدم خسته شده بودم ازصبح زودتاساعت نزدیک ۳بیمارستان بودیم آخرش دکترم که شیفتش تموم شده بودومیخواست بره بهم گفت بروخونه استراحت کن فرداخودم بستریت میکنم الان شیفتم تموم شده

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️

اسی ببخشید من یدونه بچه دارم میترسم دومی زایمان کنم بدنم داغون تر بشه ایا شما بعد بچه دوم هیکلتون جمع شد اییا هنوز جذابه از نظر سک س

زندگیمون شده ؛"اشکال نداره،از هیچی که بهتره

دست ازپادرازتررفتم خونه اونقدرخسته بودم که نگویه دوش گرفتم وخوابیدم عمه ام عصری اومددیدنم نمیدونم چرااینقدرناراحت بودم همه ی خانمای باردارمیدونن که روزای آخربارداری چقدرخسته کننده اس ،عمه ام بهم دلداری میدادگفت ناراحت نباش صورتت معلومه که زایمانت نزدیکه بهش گفت هیچ دردی ندارم گفت منم سریکی ازبچه هام دردنداشتم وزایمان بازایمان فرق میکنه و...

بیمارستانی که قراربودتوش زایمان کنم یه بیمارستان دولتی بودوکلی دانشجواونجاآموزش میدین دلم نمیخواست دانشجوهازایمانم روانجام بدن ،ازطرفی ازرفتن واومدن خسته شده بودم به پیشنهادمادرم رفتم مطب دکترم وازش خواستم زایمانم روخصوصی انجام بده اونم قبول کردوشماره تلفنش روبهم دادوگفت فردا۷صبح بیمارستان باش رسیدی بهم زنگ بزن فردابهت آمپول فشارمیزنم وبه امیدخداتاظهرزایمان میکنی یه معاینه هم کردوگفت شرایطت برای زایمان عالیه رفتم خونه ووسایلمودوباره چک کردم سوره ی انشقاق روچندبارخوندم وخوابیدم صبح باپدرومادرم رفتم زایشگاه چون اون روزهمسرم یه جلسه ی کاری داشت ونمیتونست پیشم باشه یکم استرس داشتم تاحالاباآمپول فشارزایمان نکرده بودم ولی سعی کردم نشون ندم

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️

رسیدم بیمارستان به دکترم زنگ زدگفت بیاداخل بخش الان میام رفتم وامداونجاوبه مسئول پذیرش گفت که این بیمارمه وپذیرشش کن اونم گفت چشم ،برعکس دیروزکه خیلی بیمارستان شلوغ بودانروزخلوت بودوفقط چندتازائوداشتن پذیرش میشدن بهم گفت مدارکتوبده وبشین صدات کنم نشستم کناریه خانمی که اونم برای زایمان اومده بودنشست برای اینکه وقتم بگذره شروع کردم باش حرف زدن ازش پرسیدم بچه ی چندمشه وزایمانش طبیعیه یاسزارین اونم گفت سزارین وبچه ی سومشه ،بهش گفتم شماکه سزارینی هستی زودترازمن زایمان میکنی وبچه ات رومیبینی یه لطفی بکن وقتی نینیتودیدی برای منم دعاکن زودترفارق بشم گفت باشه حتمان کمی بعدش صدام کردن ورفتم لباس بهم دادن عوض کردم ،انژوکت روبرام وصل کردن ورفتم داخل بخش مامای خصوصیم اومدکیسه ابم روپاره کردوسرمم رووصل کردوآمپول فشارزدودستگاهی که قلب بچه روچک میکنه روشکمم بست وگفت هرموقع احساس مدفوع داشتی صدام کن من توبخشم گفتم باشه .تارفت حس کردم دردام شروع شد ولی مثل زایمان های قبلیم نبودکه دردام اولاش ملایم باشن وساعت هاطول میکشیدتاشدیدبشن وزایمان کنم ایندفعه دردام خیلی شدیدبودمن خیلی آستانه ی تحملم بالاس طوری که توزایمان قبلیم تاوقتی ۸سانت شدم یه بارهم ناله نکردم اینوگفتم که بدونیدچقدراون موقع دردداشتم

🔹️🔷️🔹️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🔹️🔷️🔹️

افرین

استاترخوبحالت کاش منم مثل شماباشم اولیم۱۸ساعت طول کشید

۱۸ساعت دردداشتم

همین اول امضام میگم اگه ازپستم خوشت نیومده و...حالابه هردلیلی ازجمله یانظرم ناراضی بودی به خوبی بهم بگو من بدنیستم به خوبی که بگی به خوبی هم پاسخ میگیری پس به دلایلی که بعضی کاربرااینجاروازان خودشون میدونن وهرچی دوست داشتن وبه ذهنشون ردشد وپیاده میکنن گفتم بگم بهتون ازاین به بعد توهین کنی توهین بهت میشه تویه جمله قشنگ بگویاپستموپاک کنم نشدولازم بود عذرخواهی کنم.باتشکر😊 خدایاتوخودت میدونی چی میخام پس؛  خدایابه امیدخودت... برام دعاکن به وسعت دلت ممنون عزیزم🌺🌺هرکس خودداندوخدای دلش که چه دردیست کجای دلش😢😢خانمادرسته اینجامجازیه همدیگرونمیبینیم نمیشناسیم اماکلمات انرژی دارند  هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!خنده رامعنی به سر مستی مکنآنکه میخندد غمش بی انتهاست..نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش❤️❤️..
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730