دست ازپادرازتررفتم خونه اونقدرخسته بودم که نگویه دوش گرفتم وخوابیدم عمه ام عصری اومددیدنم نمیدونم چرااینقدرناراحت بودم همه ی خانمای باردارمیدونن که روزای آخربارداری چقدرخسته کننده اس ،عمه ام بهم دلداری میدادگفت ناراحت نباش صورتت معلومه که زایمانت نزدیکه بهش گفت هیچ دردی ندارم گفت منم سریکی ازبچه هام دردنداشتم وزایمان بازایمان فرق میکنه و...
بیمارستانی که قراربودتوش زایمان کنم یه بیمارستان دولتی بودوکلی دانشجواونجاآموزش میدین دلم نمیخواست دانشجوهازایمانم روانجام بدن ،ازطرفی ازرفتن واومدن خسته شده بودم به پیشنهادمادرم رفتم مطب دکترم وازش خواستم زایمانم روخصوصی انجام بده اونم قبول کردوشماره تلفنش روبهم دادوگفت فردا۷صبح بیمارستان باش رسیدی بهم زنگ بزن فردابهت آمپول فشارمیزنم وبه امیدخداتاظهرزایمان میکنی یه معاینه هم کردوگفت شرایطت برای زایمان عالیه رفتم خونه ووسایلمودوباره چک کردم سوره ی انشقاق روچندبارخوندم وخوابیدم صبح باپدرومادرم رفتم زایشگاه چون اون روزهمسرم یه جلسه ی کاری داشت ونمیتونست پیشم باشه یکم استرس داشتم تاحالاباآمپول فشارزایمان نکرده بودم ولی سعی کردم نشون ندم