داستان قرار بود ترسناک باشه این که ترسناک نیست کلی بچه ها پ ش م و برگ ریختن برای این
ترجیح میدم سینگل باشم و به ازدواج فکر کنم تا اینکه ازدواج کنم و به مجردیم فک کنم اینو خودم گفتم دکتر شریعتی امروز کارداشت نیومد (امضامو خوندین برای حال دلم صلوات میفرستین نفسا قربون دلای پاکتون)
دوباره ب محض اینکه چشامو بستم شوهرم اومد بالا سرم با همون نگاه ولبخند ترسناک داشتم خفه میشدم هی گفتم رضا من م اینجام حرف بزن چیزی نمیگفت فقط لبخند ترسناک