من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
اولاً که بچه نیستی که بخوان بهت زور بگن، دوماً انقدر سِنت زیاد نیست که ازدواجت دیر بشه، سوماً در مورد ازدواج منطقی فکر کن، اگر طرف آدم خوب و متشخص و خانواده دار و باعرضه و بامحبتی باشه بیخودی ردش نکن، حتماً بعده ها بهش علاقمند خواهی شد
حال من، حال اون آدم زخمیه که خودش دیده زخمش چقد کاریه، اما جایی نمیره خوش نشسته بمیره...