بعد از طلاقمم با یه آقایی آشنا شدم که اونا هم داشتن جدا میشدن بعد دوسالی که خونه بابام بودم بابام اذیتاش شروع شد خیلی تحت فشارم قرار داد
یه روز در نبود مامانم ازم درخواست رابطه کرد که من بلافاصله رفتم اتاق درو قفل کردم و گریه کردم
بعد از اون دیگه هیچوقت خونه تنها نموندم تا یه سال ولی همچنان بااین آقا در تماس بودیم خیلی کم
که یبار که مجبور شدم نیم ساعت بعد از مامانم از خونه بیام بیرون اومد خونه و بهم حمله کرد تااینکه انقد کتکم زد دیگه من از زور افتادم و بهم تجاوز کرد
دیگه تا مدت شش ماه افسردگی گرفتم مامانم اصلا خودشو زد به اونراه انگار نه انگار حتی یکبارم نپرسید چرا حالت بده
اینم بگم من بعد از تجاوز حامله شدم
و چون قضیه رو به عمم گفته بودم رفتم پیشش تا با کلی دارو و روش های غیر اصولی بزور سقط شد
تا اینکه این شخص که اسمش بابام بشه قضیه رو به مامانم گفته بود و اینطوری توجیح کرده بود که خودش از من درخواست رابطه کرده
شش ماه بعد از افسردگیم که داشتم خوب میشدم که مامانم فهمید که ایکاش نمیفهمید
هرروز هزاران فحش رکیک میشنیدم ازش و کتک میخوردم و از طرفی هم هر خاستگاری میومد خودسرانه رد میکردند
ومن باز هم بااین آقا در رابطه بودم و حرف میزدیم چون شهرمون دور بود فقط در حد تلفنی
تا اینکه چند ماه کامل مامانم خونه تو اتاق زندانیم کرد خیلی داغون بودم خیلی حالم بد بود
انقد که بااین آقا قرارگذاشتم بریم محضر ازدواج کنیم مخفیانه
یه روز که مامانم در اتاق باز گذاشته بود رفته بود خونه همسایه
راز خونه زدم بیرون ایشونم اومده بود سوار ماشینش شدم و رفتیم و گوشیمم خاموش کردم
بعد که کلی دنبالم میگردن پیدا نمیکنن
خودم اخرشب اس دادم گفتم من ازدواج کردم دیگه هم پیگیرم نشین
خدارو شکر الان از شوهرم راضیم خیلی خوبه خیلی هوامو داره
فقط قصدم از نوشتن این بود که هم درد و دل کرده باشم
هم اینکه بگم بعضی چیزا که میشنویم فکر میکنیم هیچوصت امکان نداره اتفاق بیافته
ولی میافته ...