همیشه دلمو میشکوند قهرمیکرد همیشه من باید کوتاه میومدم من باید میخندیدم تا بخندونمش همیشه مجبوربودم یکم التماسش کنم واسه چیزی که میخواستم. اونم منه مغرور دیگه خود واقعی مو فراموش کردم. امروز مجبورشدم خیلی التماسش کنم حرفایی زدم که دور ازشان م بود وای خدا یادم میاد دلم میخوادبمیرم . با اینحال گفتم بیخیال شوهرمه.خودمو زدم به اون راه.
عضر که اومد خونه انگار با کلفتش داره برخوردمیکنه خیلی سردبود بیخیالی طی کردم ی نیم ساعت گذشت دیدم نه. فایده نداره. گفتمش چته؟چی شده؟ناراحتی؟ (بالبخند)
...
اما اون اخم تحویلم داد باصدای بم گفت چمه؟؟؟؟
یه تکون خوردم .
بعدش گفت چایی بیار . منم کتری گذاشتم روگاز دیگه یادم رفت وقتی یادم اومد بدو بدو اومدم دیدم خودش چایی رو دم کرده خندیدم نفس زنان گفتم اخ یادم رفت. گفت خفه شو فقط گم شو. منم دلم ترکید دفعه اولش نبودکه ازاینحرفا تحویلم میداد ولی منم طاقت نیاوردم و بهش گفتم
یه چی ت می نازی من نمیدونم. !؟
همه مردم میرن کارمیکنن خسته ن فکرنکن فقط تو تنهایی ولی هیشکی مث تو نیست. میدونی چیه؟ازخودم بدم میاد خیلی ازخودم بدم میاد وقتی یادم می افته امروز چیا بهت گفتم. میدونی دقیقا ازکی؟؟ازوقتی اومدی و اینطورسردبرخوردکردی ازخودم متنفرشدم که اونحرفارو بت زدم. ولی عیب نداره برام شد درس عبرت که واسه محبت کردنم حدو مرز قایل بشم.