سلام. میخواستم نظر شماها رو بدونم. من تهران ساکنم و فقط یه عمه دارم اینجا همه ی فامیل خودم چ همسرم شهرستانن. دیشب قرار بود عمه اینا بیان خونمون. یهویی قرار شد ساعت پنج شش عصر. منم سریع رفتم خونه تمیز کنم. چون بچه کوچولو دارم همیشه نامرتبه... خلاصه یه پام تو اشپزخونه که یه اشی چیزی بپزم دور هم بخوریم. یه پام تو هال و مرتب کردن... شوهرم گفت ب عمه بگو رسیدن پشت در ماشینو پارک نکنن(سر خیابون ما یه مجتمع تجاری بزرگه کافی شاپش قرار بود برنامه ی شب یلدا بذاره و موزیک زنده و اینا... )که بریم یه دور تو این مجتمع بزنیم بعد برگردیم خونه
منم ز زدم ...اینم بگم عمه م ده سال از من بزرگ تره و دخترش هم سن دختر بزرگ منه کلا جوونه
خلاصه ز زدم گفتم عمه همسرم میگه این طور اوکی؟ گفت نه الان ساعت 7.30شما برین دورتون رو بزنین ما برای 8.30میایم دختر من حالش خیلی اوکی نیس که بتونه راه بره تو پاساژ
خلاصه گفتم باشه و ما رفتیم و دیدیم خبری ام نبود یه ربعه برگشتیم
ز زدم بگم ما خونه ایم ها
ب گوشی خودش شوهرش خونشون
هر جا ز زدیم برنداشتن
گفتم تو راهن نمیشنون
خلاصه منتظر منتظر
ساعت 9.
ساعت10
دیگه طاقتم تموم شد هی هم تو این فاصله ز میزدیم
10.20دقیقه گوشی خونه رو دخترش حواب داد گفت ما رفتیم سینما الانم برگشتیم خونه
گفتم واااا
داد گوشی رو مامانش گفتم عمه من دو ساعته لباس پوشیده اماده منتظر شمام
اش پختم
هندونه قاچ زدم
گفت اخه گفتی دلتون میخواد برین پاساژ گفتم مزاحمتون نشبم
گفتم خوب ز میزدی میگفتی نمیاین که منم این بچه رو بردارم ببرم یه طرفی شب یلداش این طوری گند زده نشه
گفت حالا طوری نشده که
گفتم وااا برو بابا بعدم تند گفتم اوکی برو خدافس
این قد عصبانی بودم دیشب که تا صب خوابم نبرد