سلام بچه ها من خیلی خسته شدم اززندگی هرچی تلاش میکنم واسه شادشدنش بیشتر خراب میشه دارم دق میکنم ازگریه کردن خسته ام نمیخوام کسی بادیدن من ناراحت بشه میخوام یابمیرم یا جایی برم که تنهای تنهاباشم😢😢😢😢
سرمن یه سمساری قدیمی وشلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه.بین امیدوناامیدی.بین خنده و گریه.بین رسیدن و نرسیدن.بین ولش کن و تو می تونی.توی سرمن همیشه هزارتا زن کولی دارن کل میکشن همیشه دونفردارن سر قیمت ی قاب عکس قدیمی چونه میزنن،همیشه یه بااحتیاط برانید داره قدم میزنه.دلم یه موزه ی قدیمیه.ی موزه ای که فقط یه نفررو برای دیدن داره.توی دل من نگاه توریخته رو درودیوار.توی دل من هواپره ازکشش افقی لبای تو.پر از بزن بریما.توی دل من همیشه هزارتا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شب سیه سپید است ...شاید برای همینه که من هیچوقت دختر عاقلی نبودم!به هر حال صبح میشه این شب
من عاشق شوهرم هستم اونم عاشق منه ،ازم سردشده اما نمیدونم بخاطراینگه عاشقمه نمیتونه ازم جدابشه یااینکه میترسه بلایی سرخودم بیارم.اتفاقهایی افتاده بودکه هردومون مقصربودیم اما من باصبوری تونستم اون وخودم رو به زندگیمون دوباره پیوندبدم .اما گذشته گهگدارمیاد تو فکرم و ناخواسته آزارش میدم دیشب رنجوندمش و بهم گف میخواد جایی بره که من نباشم