پسرت گناه نداره
بیشتر خودت گناه داری دلت به حال بچت نسوزه
من و خواهرم یک سال و دو ماه فاصله داریم یعنی من پنج ماهم بود مامانم باردار شد دوباره
مامانم میگفت من همیییییشه دعوای بچه های دیگه رو میدیدم با خودم میگفتم این دو تا چرا اصلا با هم دعوا نمیکنن؟ چرا با هم بحث و جدل نمیکنن؟
انقدر همدیگه رو دوووووست داشتیم و داریم که خدا میدونه
من میرفتم کلاس اول خواهرم خونه بود
دلش واسم تنگ میشد کتاب داستان های خودشو کادو میکرد میومدم بهم میداد
من توی مدرسه دلم واسش تنگ میشد خوراکی هامو میاوردم دو تایی بخوریم
بچه تر بودیم اگر با مامانم بیرون بود و مامانم واسش چیزی میخرید با همه بچگیش با همه شکموییش لب نمیزد میگفت میخوام بیام خونه با آبجی بخورم
خواهرم آبله مرغون گرفته بود کل شهرکو میدویدم که زود برسم براش آبمیوه بخرم خوب بشه بچه بودم و با همه بچگیم ازش محافظت میکردم عاااااشقش بودم کسی بهش چپ نگاه میکرد میخوردمش😂
الانم حس نمیکنم خواهرمه
حس میکنم دخترمه
انگار من بزرگش کرده باشم اینجوری بهش حساسم زنگ میزنه بهم میگه هیچ کس توی این دنیا نمیتونه مثل تو آرومم کنه با هم خیییییلی خوبیم ذره ای حسادت به هم نداشتیم و نداریم
موفقیت های همو میبینیم توی آسمونا غرق میشیم
به خدا حرفشو میزنم دلم میتپه براش دیوانه وار دوستش دارم
فکر نکن به بچه ت ظلم میشه
اگر درست باهات رفتار نشه هواتو نداشته باشن ازت انرژی میبره خسته میشی آسیب میبینی ولی به بچه ت ظلم نمیشه
با همسرت و پدر و مادرت صحبت کن بهترین شرایط روحی رو برات فراهم کنه همه باید دست به دست هم بدن فقط تو آروم باشی