سلام بچه ها. من ی مدت بود قرار شد با دوستم تو بوتیکش شریک شیم ی چند روزیم واسه اینکه کارو یاد بگیرم رفتم پیشش ولی دوسه روزی بود حس میکردم پاقدمم واسش خوب نیست بازارش روز ب روز خرابتر میشد تااینکه امروز بهش گفتم من نمیام ببینیم چی میشه که بهش پیام دادم دیدم خوب دخل زده. بخدا ادم بدی نیستم حق کسی رو نخوردم همه سعیمو کردم به کسی ضرر نرسونم.ولی نمیدونم خدا چرا داره باهام اینجوری میکنه. دلم شکسته از خدا منکه بد نبودم خودش که میدونه اخه چرا خنده رو برای من حروم کرده.
کاش میشد اینده رو دید. اینده با بعضی ها و اینده بدون بعضی ها....
عزیزم این فکرای بد و منفی چیه این خرافات چیه مثبت اندیش باش مخصوصا در مورد خودت
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
این حرفها چیه !! هر روز صبح داری میری آیه الکرسی بخون دعای رزق و روزی بخون یه صدقه بزار کنار با بسم الله کارت و شروع کن .رزق و روزی دست خداست تو خودت انقدر به این موضوع فکر میکنی انرژی منفی میاد سمتت
من خودم وقتي دوتا خانم هستند كه با هم صحبت ميكنند نميرم داخل به دو دليل يكي اينكه فكر ميكنم بهم جواب سر بالا ميدن يا اينكه دوتايي اينقدر زبون ميريزند كه مجبور بشم بخرم 😐😐😐