سلام از يكشنبه شب با همسرم دعوا داريم ١شب از خونه رفته ٢شب با قهر سپرى كرديم و امشبم بابام ميومد كه باهامون صحبت كنه اين آقا تن و بدنمو لرزوند كه بگو نياد بگو نياد بياد ميندازمش بيرون منم زنگ زدم رسيده بود بابام ٧٠سالشه بدبخت من ته تغاريشم مرد ٧٠ساله رو سنگ رو يخ كرد و اونم پاشد رفت حتى يه تعارفم نكرد كه ببرمت چون بابام ماشين نميرونه پياده بود،منم دلم به حال خودم سوخت خلاصه جر و بحث گفت من طلاقت نميدم اما اگه ميخواى راه باز و جاده دراز منم پاشدم برم گفت هر جا ميرى صبح برو پاشد از دستم كشوند آورد بلاخره نصف شب دعوا بالا گرفت برا اولين بار كنكم زد الانم بيداريم و برگشتى به خودمو همه كسم فحش داده دارم ميتركم
اين كاربري و توي روزاي سخت زندگيم ساختم، الان ك بعداز ٢ سال ازاد شد و دوباره ياد اون روزا افتادم فقط ي چيزي توي ذهنم اومد كه هيچ چيز ارزش ناراحتي و نداره من واااقعا حس و حال اون روزام و فراموش كردم و الان يه شدت خوشحالم كه دعاهام و خدا مستجاب نكرد، خدايا شكرت
اگر با حرف میتونی حلش کنی که هیچ نمیتونی بردار برو خونه بابات مهریتو بزار اجرا یا برو کلانتری نامه پزشک قانونی کتک هایی که زده رو بگیر خلاصه بهش بفهمون که تو هم میتونی عین خودش هار باشی اما با ملایمت نه فردا اشغال برداره بیاد اسید بزنه یا کتک بزنه یا گوه اضافی بخوره بهش یاد اور لحظات خوبتون شو ، شروع زندگیتون ، خنده هاتون ، عشقتون یجور حرف بزن که از کردش پشیمون شه .. عذاب وجدان بگیره ، گریه کن و حرفای احساسی بزن و بعد برو . ببین واکنشش چیه
داعوتون سر چی بود بعدشم تا میتونین فکر طلاقو از سرتون بیرون ببرین به بعدش فکر کنین زندگی امروز ...
هميشه بعد دعوا من با خواهش و تمنا ميشينم حرف ميزنم اما امشب برگشته ميگه حرومزاده نفستون كثيفه شما من طلاقت ميدم و كتكم زد با اين وجود من باز خواستم حرف بزنم گفت طلاقت ميدم با والسلام زندگى باباتم به آتيش ميكشم من فقط نگران بابا مامانممم
خودم گفته بودم كه شب تنهام گذاشته باهاش ميخواست حرف بزنه كه عادت نشه براش دم ديقه
نبايد پاي خونواده هارو وسط ميكشيدي عزيزم البته حق با شماست اما از مشاور كمك بگير بذار احترام و حرمت ها پابرجا بمونه انقدرم راحت از جدايي حرف نزن البته بگم ك كلااا ميدونم مردا خييلي نامهربون شدن اما سياست زن چيزيه ك شيطون و ميتونه گول بزنه لطفااا سياست رو وارد زندگيت كن و حتما از ي مشاور خوب كمك بگير
اين كاربري و توي روزاي سخت زندگيم ساختم، الان ك بعداز ٢ سال ازاد شد و دوباره ياد اون روزا افتادم فقط ي چيزي توي ذهنم اومد كه هيچ چيز ارزش ناراحتي و نداره من واااقعا حس و حال اون روزام و فراموش كردم و الان يه شدت خوشحالم كه دعاهام و خدا مستجاب نكرد، خدايا شكرت
نبايد پاي خونواده هارو وسط ميكشيدي عزيزم البته حق با شماست اما از مشاور كمك بگير بذار احترام و حرمت ...
بخدا من اصلا الان ٤ساله ١بارم خونواده مو درگير دعواهام نكردم حتى دوران نامزدى اصلا بروز نميدادم اما اون موقع تو دعواها چاقو ورميداشت خودشو ميزد اما اينبار بخاطر ترك كردن خونه مجبور شدم بگم اونم باباى من اومده بود باهامون حرف بزنه بخدا من طلاق نميخواستم اين به صراحت ميگه طلاقت ميدم صبح ميبرمت طلاق ميدم