امروز مادرشوهرم تماس گرفت گفت بیا اینجا میخوان برا دخترم عیدی بیارن منم بهونه کردم که حالم خوش نیس ولی شوهرمو فرستادن دنبالم بعد رفتیم خونشون شوهرم بعد اینکه فوتبالو دید منو برد طبقه بالا یکم کنار هم بودیم بعد اینکه من ......شدم گفت دیگه بریم مهمونا الان میان بعد یکم لوسم کردو اومدیم پایین ولی از اون لحظه تو ذهنمه که چرا صبر نکرد خودشم ....بشه خیلی ناراحتم دلیلش چی میتونه باشه مگه میتونن مردا صبر کنن بدجور افکارم بهم ریخته