هفت ماهه ک عقدیم و اواسط تیر عروسیمونه
پدرشوهرم یه ادم بشدت خودخواه و لجبازه ک همه رو عاصی کرده.فلجه و قندخون داره و چشماش رو قند کور کرده و حالام چند هفتست میگن کلیه هاش رو اسیب زده.سر هربار دکتر بردن و دارو خوردن و غذا خوردن و همممممه چیزش هم اذیت میکنه و لجبازی
مادرشوهرم سرپاست و شوهرشو تر و خشک میکنه،زن بدی نیست اما عادت بشدت بدی ک داره دایم التلفن بودنشه از صب ک پامیشه گوشی رو میگیره دستش هی به این بچش زنگ میزنه و به اون زنگ میزنه درددل میکنه و گله شکایت ک باباتون اذیت میکنه باباتون ابمیوه بردم نخورده باباتون بهم تشر زده و ...
چنتا برادرشوهردارم و شوهر من بچه ی اخر خونست،محل کارش هم یه شهر دیگست و فقط عصر پنشنبه و جمعه میاد،نزدیک عروسیمونه و هزاااااار تا کار و بدبختی ریخته سرمون اونوخت مادرش همش زنگ میزنه به شوهرم ک بیا برا بابات نوبت دکتر بگیر،بیا ازمایششو ببر فلانجا،بیا فلان کن بیا فلان کن...
ینی یه عصر پنجشنبه ک شوهرم هست و ما میتونیم بریم دنبال کارای جلسمون،اونم داره صرف ازمایش شاش پدرش میشه
خسته شدم چقققد دیگه درک کنم از اول عقدمون هررررهفته یه بساطی بود،این هفته باباتو ببر فلانجا اون هفته باباتو راضی کن بریم دکتر و ...
یساعت میزنیم بیرون ک بریم چارتا وسیله بخریم زنگ میزنه ک بیاین خونه ک فلانی(برادرشوهر)اومده!
خب به جهنم ک اومده،کار داریم بدبختی داریم خاهشا بفهم
اصلل انگار ما و کارامونو به رسمیت نمیشناسن.شوهرمم فقط بداخلاقیش و غرغرش برا منه اگرم بیاد بریم دنبال کارا میاد مث ربات میشینه اصلا حرف نمیزنه هرچی میپرسم میگه خودت میدونی من نمیدونم زودباش هرکار میخای بکن
انگار خونخ زندگی فقط مال منه جلسه عروسی فقط مال منه،منتش سر منه داره بخاطر من انجام میده😒شاش باباش مهمتر از خونه گرفتن و وسیله گرفتن و خرید عروسی ماست.
خسته شدم خسسسسته.