یه روز بارونی داشتم از سرکار برمی گشتم خواهرم بهم زنگ زد گفت می تونی بری مدرسه دنبال ماهان (پسرش) گفتم آره میرم
خواهرم خیلی روی بچه هاش حساسه اصلا براشون سرویس نمی گیره به راننده ها اعتماد نمی کنه خودش میبره مدرسه و میره دنبالشون
اون روز نتوست به من گفت
من رفتم داخل مدرسه وارد سالن شدم
مدرسه شون دو طبقه ست
من پایین پله ها ایستادم تا وقتی از پله ها میاد پایین ببینمش نمیدونستم کلاسش کدوم هاست
یهو زنگ خورد و تعداد زیادی بچه از پله ها اومدن پایین من گیج شدم گفتم خب خودش ماهان منو می بینه میاد پیشم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد میخواستم بیام تو حیاط گفتم نه یهو از کلاس میاد بیرون من نمی بینمش دیدم خبری نشد اومدم تو حیاط هرچی بچه ها را می دیدم ماهان رو پیدا نمی کرد وای یهو ترس تو وجودم افتاد میخواستم از مدرسه بیام بیرون می ترسیدم بیاد از کلاس بیرون بیاد تو حیاط نبینمش آخه خیلی شلوغ بود
با حالت وحشتناک رفتم تو دفتر گفتم ماهان نیست ماهان نیست اونا همش می گفتن اسم کلاسش گفتم نمیدونم می ترسیدم زنگ بزنم خواهرم
یهو معلمش تو دفتر گفت ماهان شاگرد منه نترس همینجا هاست
اونا رفتن کلاس ها و سالن و حیاط رو گشتن منم اومدم بیرون از مدرسه لحظه ای که داشتم از حیاط می دویدم به سمت بیرون احساس می کردم دارم قبض روح می شم اینقدر ترسیده بودم
یکم از مدرسه اومدم بیرون دیدم یه جا یکم آب جمع شده ماهان ایستاده داره پاهاش رو میزنه تو آب
یهو با صدای بلند گفتم ماهان بعد دویدم بغلش کردم گفتم ماهان کجایی خاله
معلمش هم اومده بیرون مدرسه گفت پیدا شد بهتون گفتم پیدا میشه من فقط گفتم به مدیر و معاون تون اطلاع بدید پیدا شده
ماهان که دید حالم بده گفت خاله نترس مامانم بهم گفته اگه نیومدم دنبالت برو دفتر بهم زنگ بزن من که خودم تنها نمی رفتم خونه
امشب خواهرم همسرش نبود گفت برو دنبال ماهان از خونه مادرشوهرم بیارش یهو یاد اون روز افتادم حالم بد شد😔