باور کن
اینو بگم برکات بریزه
ما باور نمی کردیم میگفتیم چرته
یه بار مادرم یه مدت خیلی بد بود حالش بی قرار و سردرد و بدن درد و اینا
داداشم گفت بیا پاکسازی بکنم تورو
مامانم هم گفت آخه چیکار میخوای بکنی گفت هیچی فقط میشینی چشماتو می بندی تا من نگفتم چشماتو باز نمیکنید اصلا
مامانم این کارو کرد
نشست چشماشو بست بعد داداشم نمی دونم یه چیزی می گفت و قرآن میخواند مادرم میگه با اینکه چشام بسته بود انگار تو یه جای روشن وارد شدم
همش میدیدم آدما میرم اینور اونور خیلی زیادن رفته رفته تعدادشان کم شد فقط یکی موند اومد جلو صورتم وایساده