بچه ها امشب با همسرم داشتیم میرفتیم بازار برام هدیه بخره بعدش خونه مامانم دعوت بودیم.مادرشوهرم و سه تا رفیقاشم دم در مونده بودن منتظر اسنپ میرفتن جایی.یه مسیر۲ساعته.یهو مارو دیدن دوستش منو نه دیده نه شناخته برگشت بهم گفت چرا نمیزاری شوهرت مارو برسونه من همینطوری خشکم زد😐بعد اینارو همسرم متوجه نشد
بعدش ک رفتن شوهرم گفت چرا دپرسی گفتم جریانو حالا زیادم ناراحت نشدم ولی شوهرم بزرگش کرد یه دفعه زنگ زد مادرش گفت زن من چه هیزم تری فروخته که خودتو و رفیقات اینجوری میکنید.کسی حق نداره ب زن من چیزی بگه اصلا من خودم نمیرسونمتون چه ربطی ب زنم داره