بچه ها امشب با همسرم داشتیم میرفتیم بازار برام هدیه بخره بعدش خونه مامانم دعوت بودیم.مادرشوهرم و سه تا رفیقاشم دم در مونده بودن منتظر اسنپ میرفتن جایی.یه مسیر۲ساعته.یهو مارو دیدن دوستش منو نه دیده نه شناخته برگشت بهم گفت چرا نمیزاری شوهرت مارو برسونه من همینطوری خشکم زد😐بعد اینارو همسرم متوجه نشد
بعدش ک رفتن شوهرم گفت چرا دپرسی گفتم جریانو حالا زیادم ناراحت نشدم ولی شوهرم بزرگش کرد یه دفعه زنگ زد مادرش گفت زن من چه هیزم تری فروخته که خودتو و رفیقات اینجوری میکنید.کسی حق نداره ب زن من چیزی بگه اصلا من خودم نمیرسونمتون چه ربطی ب زنم داره
باورت میشه امشب کوفتم شد روز زن؟؟ اصلا از خرید و مهمونی هیچی نفهمیدم از عذاب وجدان نمیتونم درکش کنم ...
عزیزم اولا سرچیزای بی اهمیت خودتو ناراحت نکن درثانی بعضی خانمای سن بالا بی فکر عمل میکنن ممکنه اصلا مادرشوهرت چیزی نگفته باشه طرف خواسته یه چیزی گفته باشه همه چیزو به مرد نگو:::اولا ببین ارزش داره ناراحت بشی و حال خودتو بد کنی مردا این روزا اعصاب درستی ندارن لازم نیست به هرچیزی که میشنوی واکنش نشون بدی فردا اگه رسیدی یه سر برو خونه مادرشوهرت نزار کدورت کهنه بشه
سالها همچو درختی که دم نجاریست: : وقت روشن شدن اره وجودم لرزید::::ناهماهنگی تقدیرنشان دادبه من:::به تقاضای خود اصرار نباید ورزید:::::::::::::::جهان دیوانه ای بی دردسر میخواست من بودم که اهل سوختن بودم که اهل ساختن بودم:::::::ما پشت همان دست که پوچ است زدیم🫣