مامان بابام خیلی دوست داشتم ولی نوزده سال زجرم دادن
از همه چی محروم بودم . در نهایت طلاق گرفتن . به سختی . اومدم پیش مامانم ولی مامانم و خواهرم منو از خونه با لباس هام انداختن تو خیابون . برگشتم پیش بابام و بابام در خونه قفل کرد که برنگردم پیش مامانم . چاره ای نداشتم از سر پشت بوم فرار کردم و اومدم پیش مامانم بخاطر اینکه جای دختر پیش مادره. بابام به دروغ به همسایه ها گفت دخترم دزدیدن و فرار نکرده (میخاست اینجور بگه که آدم بدی نیست) (مامانم به دروغ گفت من ننداختمش بیرون خودش رفت پیش باباش گفت بابامو میخوام که کسی بهش نگه آدم بدی هستی)
بعد اینکه برگشتم پیش مامانم از سردرد مردم اینقدر درد داشتم که زد به دندونام زد به دست پام و بی حس شد و استفراغ کردم شب ها خوابم نمیبرد افسردگی شدید گرفتم .
شاید باورتون نشه اما دوستم اومد پیشم و برام یه پیتزا خرید من سردردم خوب شد . ولی از اون موقع هر موقع ناراحت بشم همون حالت ها بهم دست میده .
نامزدم (نامزد که نه دوست پسر)هم بجای اینکه درکم کنه ولم کرد و رفت چون گفتم که نیاز دارم یکی دوستم داشته باشه اونم گفت پس من چیم ها گفتم منظورم تویی گفت نه تو حرفت زدی . رفت .
سه روز بعدش امام حسین منو طلبید رفتم کربلا🙃🖤
خاستم بگم هیچ وقت احساس تنهایی نکنید خدایی هست که غم هاتو میبینه و مطمعنم خدا برام این روزا جبران میکنه نه بنده هاش . با الله باش.❤️🙂