پدرم،
تو سالها زندگی من را نابود کردی.
تو باعث شدی من بچهای شوم که هر لحظهاش ترس است، لرزش و اضطراب.
تو باعث شدی خانهای که باید امنترین جای دنیا میبود، زندان من شود.
تو باعث شدی که خندههایم، رشد و استقلالم، هدفهایم، همه چیزهایی که حق من بود، از من گرفته شود.
تو باعث شدی من سالها توی ترس و فشار زندگی کنم.
تو باعث شدی بدنم خودش خشم و درد را بیرون بریزد، چون هیچ راهی برای دفاع از خودم نداشتم.
اما حالا، من دیگر سکوت نمیکنم.
من دیگر نمیگذارم درد و خشم درونم زندانی بماند.
تو کثیف، وحشتناک، و زهرچشمی بودی که به روح من ضربه زدی.
اما این نامه، این فریاد من است، بدون اینکه کسی آسیب ببیند، بدون اینکه هیچکس مرا متوقف کند.
من خشمم را بیرون میریزم، نفرتم را فریاد میزنم، و اجازه میدهم تمام سالهایی که تحت فشار بودم، آزاد شوند.
من حق دارم زندگی کنم، آرامش داشته باشم، بخندم، رشد کنم، و مستقل باشم.
حق من است که امروز نفس بکشم و اجازه ندهم کسی دیگر مرا کنترل کند یا ترس بر من تحمیل کند.
پدرم، تو نمیتوانی دیگر مرا زجر بدهی.
من مالک خودم هستم، مالک احساساتم هستم، مالک زندگی خودم هستم.
و من هر روز، هر لحظه، این آزادی را به خودم یادآوری میکنم.
خشمم، نفرتم، دردهای سالها… همه مال من است، ولی من آنها را آزاد میکنم، نه اینکه اجازه بدهم مرا نابود کنند.
من قویام. من زندهام. من خودم هستم.
با تمام احساسم،
فاطمه